بازگشت

سخنراني امام پيش از آغاز نبرد


شـيـخ مـفـيـد در ارشـاد مـي نـويسد: «آنگاه حسين (ع) مركب خواست و سوار شد و با صداي بـلنـد كـه هـمـه مـي شـنـيدند فرمود: اي مردم عراق گوشهايتان را باز كنيد و سخنانم را بـشـنـويـد. در حمله به من شتاب مورزيد تا طبق حقي كه بر من داريد شما را موعظه كنم و سـبـب آمـدنـم را بـاز گويم. اگر پذيرفتيد و گفتارم را تصديق كرديد، سعادت يافته ايـد و دليـلي بـراي حـمله به من هم نداريد و اگر عذرم را نپذيرفتيد و به انصاف رفتار نـكـرديـد «پـس سـاز و بـرگ خـود و شـريـكانتان را گرد آوريد، آنگاه جوانب كارتان را بـنـگريد، سپس سوي من گام پيش نهيد و مرا مهلت مدهيد؛ ولي من اللّه است كه اين كتاب را نازل كرده و او ياور و سرپرست صالحان است».

سـپـس خـداونـد را چـنـان كـه شايسته ي اوست ستايش كرد و بر پيامبر (ص) و فرشتگان و پيامبران درود فرستاد، به طوري كه از هيچ سخنوري تا آن زمان و پس از آن منطقي چنان رسـا شـنـيـده نشد. آنگاه فرمود: «اي مردم! نسب مرا بشناسيد و ببينيد كه من كيستم. آنگاه بـه خـود آييد و از خود باز خواست كنيد كه آيا سزاوار است مرا بكشيد و حرمتم را بشكنيد؟ آيا من فرزند دختر پيامبر شما نيستم؟ آيا پدرم جانشين و پسر عموي پيامبر (ص) نيست؟ آيـا پـدرم نـخـستين مؤمن به خدا و تصديق كننده ي پيامبر در آنچه از سوي پروردگار شما آورده نـيـسـت؟ آيـا حمزه سيدالشهدا عموي پدرم نيست؟ آيا جعفر شهيد كه در بهشت با دو بـال پـرواز مـي كـنـد عـمـويـم نـيـسـت؟ آيـا نـشـنـيـده ايـد كـه رسـول خـدا (ص) دربـاره ي مـن و بـرادرم فـرمـود: «ايـن دو سـرور جـوانـان اهل بهشتند».


اگـر گـفـتـارم را بـاور داريـد كه جز حق نيست، بدانيد كه به خدا سوگند، از روزي كه دانـسـتـه ام خـداونـد دروغـگـويان را عذاب مي كند، لب به دروغ نگشوده ام. اگر سخنم را بـاور نـمي كنيد، كساني در ميان شما هستند كه اگر از آنها بپرسيد، آگاهتان خواهند كرد. از جـابـر بـن عـبـداللّه انـصـاري بـپـرسـيـد. از ابـو سـعـيـد خـدري يـا سهل بن سعد ساعدي يا از زيد بن ارقم يا انس بن مالك بپرسيد، تا به شما بگويند كه اين سخن را درباره ي من و برادرم از رسول خدا (ص) شنيده اند. آيا بازهم از ريختن خون من دست بر نمي داريد؟

در ايـن هـنـگـام شـمـر به امام (ع) گفت: «ايمانش تباه اگر كسي بداند تو چه مي گويي!» [1] حبيب بن مظاهر در مقام پاسخ بر آمد و گفت: «به خدا سوگند مي بينم كـه هـفـتـاد بـار ايـمـانـت تـباه است و من اين گفتارت را كه «نمي داني او چه مي گويد»، تصديق مي كنم، آري خداوند بر دل تو مهر نهاده است.»

سـپـس امـام حـسـين (ع) به آنان فرمود: «اگر اين گفتارم را باور نداريد، آيا در اينكه من فـرزنـد دخـتـر پـيـامـبـر شما هستم نيز شك داريد؟ به خدا سوگند، در شرق و غرب عالم فـرزنـد دخـتـر پيامبري جز من نيست، نه از شما و نه از ميان ديگران. به من بگوييد كه چـرا در صـدد كشتن من بر آمده ايد؟ آيا كسي از شما را كشته ام؟ مالتان را خورده ام؟ و يا به كسي از شما زخمي زده ام كه بخواهيد قصاصم كنيد؟»

جماعت ساكت ماندند و حضرت فرياد زد:

اي شـبـث بـن ربـعـي، اي حـجـار بـن ابـجـر، اي قيس بن اشعث، اي يزيد بن حارث آيا شما نبوديد كه به من نوشـتيد: ميوه ها رسيده است و باغها سر سبزند، بيا كه سپاهت آماده است؟!


قيس بن اشعث گفت: ما نمي دانيم كه چه مي گويي! ليكن به فرمان پسر عموهايت در آي؛ كه آنان جز خوبي به تو نخواهند رساند!

امام حسين (ع) فرمود: «نه به خدا سوگند من نه به شما دست ذلت مي دهم و نه چونان بردگان مـي گريزم».آنگاه فرياد برآورد: «اي بندگان خدا من به پروردگار خود و شما پناه مـي بـرم از ايـنـكـه بـر مـن سنگ زنيد من از هر متكبري كه به روز حساب ايمان ندارد، به پروردگار خود و پروردگار شما پناه مي برم.»

آنگاه مركبش را خواباند و به عقبة بن سمعان فرمود تا پايش را بست. [2] .


امـا خـوارزمـي جـزئيـات ايـن سـخـنـرانـي را بـه گـونـه اي ديـگـر نـقـل كرده است؛ كه با روايت شيخ مفيد، طبري و ابن اثير تفاوت دارد. او مي نويسد: حسين شب را به صبح آورد و با يارانش نماز گزارد. آنگاه اسبش را نزديك آورد و بر آن سوار شـد و هـمـراه چـنـد تـن از يارانش به سوي دشمن روانه گشت. آن حضرت، به برير بن خـضـيـر كـه مـلازم ركـاب بود فرمود: اي برير با مردم سخن بگو و آنان را نصيحت كن! برير رفت تا در نزديكي مردم ايستاد و مردم جملگي بر او گرد آمدند. برير خطاب به آنـان گـفـت: اي مـردم! از خـدا بـتـرسـيد! اينك خاندان محمد نزد شمايند. اينان فرزندان، خاندان، دختران و حرم او هستند! آنچه در دل داريد به زبان بياوريد، قصد داريد با آنان چه رفتار كنيد؟

گفتند: مي خواهيم آنان را نزد امير عبيداللّه ببريم تا هر طور بخواهد با آنان رفتار كند!

بـريـر گـفت: آيا رضايت نمي دهيد تا به آنجايي كه آمده اند بازگردند؟ واي بر شما اي كـوفيان! آيا نامه هايي را كه به او نوشتيد و پيمانهايي كه با او بستيد و خداي را بـر آنـهـا گـواه گـرفـتيد و گواهي خداوند بسنده است فراموش كرده ايد؟ واي بر شما! خـاندان پيامبرتان را دعوت كرديد و پنداشتيد كه جانتان را در راهشان فدا مي كنيد و حالا كـه نزدتـان آمده اند آنان را تسليم عبيداللّه مي كنيد. آيا او را از آب جاري فرات منع مي كـنـيد؛ و حال آنكه براي همه آزاد است و يهود و نصارا و مجوس از آن مي نوشند و حيوانات از آن مي خورند، پس از پيامبر، با خاندانش بد رفتار كرديد، شما را چه شده است؟

خداوند در روز قيامت شما را سيراب نكند. شما بد مردمي هستيد!

يكي از آن ميان گفت: اي مردم، ما نمي دانيم تو چه مي گويي؟

بـريـر گـفـت: سـتايش خداي را كه بصيرتم را درباره ي شما افزون ساخت. خداوندا من از كـار ايـن مـردم بـيزاري مي جويم: خداوندا آنان را به جان يكديگر بينداز تا آنكه تو را خشمناك ديدار كنند!

آنان او را زير باران تير گرفتند و برير به عقب بازگشت.

آنـگـاه حـسـيـن (ع) پـيـش رفـت و در برابر مردم ايستاد. صفهاي بي پايانشان را از نظر گذراند؛ و ابن سعد را ديد كه در ميان جنگجويان ايستاده است. سپس فرمود:


ستايش خداي را كه دنيا را آفريد و آن را سراي نيستي و نابودي قرار داد؛ و پيوسته آن را دگرگون مي سازد. مغرور كسي است كه فريب دنيا را بخورد و بدبخت كسي است كه دنيا گمراهش كند. مبادا كه اين دنيا شما را بفريبد. زيرا دنيا اميد كسي را كه به او اعتماد كـنـد مـي بـرد و آن كس را كه در او طمع بندد نوميد مي سازد. مي بينم بر كاري گرد آمده ايـد كـه بـا انـجـامـش خـداي را بـر خـود خـشـمـنـاك ساخته ايد و روي با كرامتش را از شما برگردانده است. خشم خويش را بر شما روا داشته و رحمتش را از شما دور گردانيده است. چـه پروردگار خوبي است پروردگار ما و چه بد بندگاني كه شما هستيد! اقرار به فـرمانبرداري كرديد و به پيامبر او، محمد (ص)، ايمان آورديد؛ و آنگاه بر خاندانش گرد آمده ايد و آهنگ كشتن آنان را داريد. شيطان بر شما چيره شده است و نام خداوند بزرگ را از يـادتـان بـرده اسـت! واي بـر شـمـا و بـر قصدتان. انّا للّه و انّا اليه راجعون. اينان مردمي هستند كه پس از ايمانشان كفر ورزيدند، پس لعنت بر قدوم ستمكار!

عـمـر سـعد گفت: واي بر شما! با او سخن بگوييد، چرا كه او از پدرش چيزي كم ندارد! بـه خدا سوگند كه اگر يك روز ديگر هم در ميان شما بايستد سخنش را قطع نمي كند و كم نمي آورد. پس با او سخن بگوييد.

در ايـن هـنـگـام شـمـر بـن ذي الجـوشن پيش رفت و گفت: اي حسين! اين حرفها چيست كه مي گويي، روشن تر بگو تا بفهميم!

حضرت فرمود:

به شما مي گويم كه از پروردگارتان بترسيد و با من مجنگيد، چرا كه كشتن و شكستن حـرمـت مـن بـر شـمـا روا نـيـسـت. زيـرا مـن پـسـر دخـتـر پـيامبرتانم. جده ام خديجه، همسر پيامبرتان است. شايد شما شنيده ايد كه پيامبرتان مـحـمد (ص) فرمود: حسن و حسين دو آقاي جوانان بهشتند به جز پيامبران و فرستادگان. چـنانچه اين سخنان حق مرا تصديق مي كنيد، به خدا سوگند از روزي كه دانسته ام خداوند از دروغـگـويـان بـيـزاري مـي جـويد، زبان به دروغ نگشوده ام؛ و اگر سخنان مرا باور نـداريـد كـسـانـي از صـحـابـه، مـثـل جـابـر بـن عـبـداللّه، سـهـل بن سعد، زيد بن ارقم و


انس بن مالك وجود دارند. در اين باره از آنها بپرسيد. آنان بـه شـمـا خـواهـنـد گـفـت كه اين سخن را از رسول خدا (ص) شنيده اند اگر در كار من شك داريـد، آيـا در ايـن هـم شـك مي كنيد كه من پسر دختر پيامبرتان هستم؟ به خدا سوگند در مـيان مشرق و مغرب زمين، پسر دختر پيامبري جز من نيست! واي بر شما، مرا به چه جرمي مي كشيد؟ كسي را از شما كشته ام؟ مالي را صاحب شده ام يا به كسي زخمي زده ام؟

جماعت ساكت مانده و پاسخي ندادند! آنگاه فرمود:

به خدا سوگند من نه به آنها دست ذلّت مي دهم و نه چونان بندگان از آنها مي گريزم. بندگان خدا! من از اينكه سنگبارانم كنيد به خداي خويش و خداي شما پناه مي برم؛ و از هـر متكبري كه به روز حساب ايمان ندارد به پروردگار خود و پروردگار شما پناه مي برم!

شـمـر بـن ذي الجوشن خطاب به وي گفت: اي حسين بن علي! ايمانم تباه باد اگر بدانم كه تو چه مي گويي!

امام حسين (ع) خاموش ماند و حبيب بن مظاهر به شمر گفت: اي دشمن خدا و پيامبر به گمان مـن ايـمانت هفتاد بار تباه است! و من گواهي مي دهم كه تو نمي داني كه او چه مي گويد. خداوند متعال بر قلبت مهر زده است!

امام حسين (ع) فرمود:

اي بـرادر بـنـي اسـد، بـس اسـت! بـه يـقـيـن قضاي الهي رقم خورد و قلم خشك گرديد و خداوند بر كار خويش توانا است. به خدا سوگند من به ديدار جد و پدر مادر و برادرم و گذشتگانم چنان شوقي دارم كه يعقوب به يوسف و برادرش داشت! من قتلگاهي دارم كه آن را ديدار خواهم كرد. [3] .

امـا سـيـد بـن طـاووس جـزئيـات ايـن سـخـنـرانـي را بـه گـونـه اي ديـگـر نقل كرده است گويد: راوي گويد: ياران عمر سعد ملعون سوار شدند، آنگاه امام حسين (ع) بـريـر بـن خضير را فرستاد


كه آنان را موعظه كند ولي آنان گوش ندادند؛ آنان را پند داد ولي سـودمـنـد نـيـفـتـاد. آن گـاه بر شترش و به قولي بر اسبش سوار شد و از آنان خـواسـت كـه سـاكـت شـوند؛ و ساكت شدند. [4] سپس حضرت خداوند را حمد و ثنا گفت؛ و چنان كه شايسته است از حضرت باري ياد كرد و بر محمد (ص)، فرشتگان، پيامبران و فرستادگان درود فرستاد و سخني رسا گفت و آنگاه فرمود:

اي گروه! به گرداب غم درافتيد و در كام مرگ فرو رويد! آيا هنگام سرگرداني، با بي صبري نزد ما فرياد دادخواهي بر مي آوريد؛ و آنگاه كه آماده و با توان به فريادتان مي رسيم، شمشيرهايي را كه بايد براي ياري ما بكشيد، بر روي ما مي كشيد؟ آيا آتشي را كه براي دشمنانتان افروخته ايم، بر سر خودمان مي ريزيد؟ و به نفع دشمن با دوستان خود به جنگ آمديد؟ بدون اينكه دشمن ما و شما عدالتي را ميان ما و شما اجرا كرده بـاشـد و يـا آنـكـه در سـايـه ي حكومتشان به آرزويي رسيده باشيد. واي بر شما، ما هنوز شمشيري نكشيده ايم، دلهاي ما آرام است و عزم ما بر جنگ جزم نشده است. اما شما چون مور و مـلخ بـه سـوي مـا سرازير شده ايد. رويتان زشت باد، شما از بردگان امت و از حزبهاي مـنـحـرفـيـد. شـمـا كـتـاب خدا را پشت سر افكنده و كلام خدا را تحريف كرده ايد. شما سپاه گـنـاهان و آب دهان شيطان و خاموش كننده ي سنتهاييد. آيا اينان را كمك مي دهيد و ما را رها مي سـازيـد؟ آري بـه خـدا سـوگـنـد، ايـن


خـيـانـتـي اسـت كـهـن در مـيـان شـمـا! اصل و فرعتان آن را به ارث برده ايد. شما ناپاك ترين ثمره ي آنيد. مايه ي اندوه بيننده و طـعمه ي غاصبانيد. آگاه باشيد! فرومايه ي فرزند فرومايه، ما را بر سر دو راهي كشتن و ذلت قـرار داده اسـت. امـا پـسـتـي از سـاحـت وجـود مـا دور اسـت و خـدا و رسـول و نـيـاكان پاك، و دامنهاي پاكيزه، خواري ما را نمي پسندند و مردان گردن فراز و دلهاي شجاع، مرگ با عزت را از زندگي با ذلت بهتر مي دانند. آگاه باشيد! من بدون ياور و با همين شمار اندك با شما مي جنگيم!

سپس سخن خود را با اين ابيات فروة بن مسيك مرادي ادامه داد:

اگر ما دشمن را شكست مي دهيم اين روش هميشگي ماست؛ و اگر هم دشمن ما را شكست دهد، در حقيقت شكست نخورده ايم.

ما را ترس فرا نگرفته است، بلكه اجل ما فرا رسيده و نوبت دولت با ديگران بوده است.

اگـر مـرگ از سـر گـروهـي از مـردم در گـذرد، بـر در خـانـه ي ديـگـران زانو مي زند، همه ي بزرگان قوم مرا مرگ به كامش فرو برد، همان گونه كه نسلهاي پيشين را نابود ساخت.

اگـر پـادشـاهـان در جـهـان جاودان مي ماندند، ما نيز جاودان مي مانديم؛ و اگر پادشاهان باقي مي ماندند، ما نيز باقي بوديم.

به آنان كه ما را شماتت مي كنند بگو كه به خود آيند؛ زيرا به آنچه ما گرفتار شديم آنان نيز دچار مي شوند.

به خدا سوگند، بر شما پس از قتل من جز به اندازه اي كه پياده اي سوار بر مركب شود نخواهد گذشت، اينك روزگار مانند سنگ آسيا بر سر شما مي چرخد و شما را چون محور آسـيـاب آشـفـتـه مـي سازد. ايـن خـبـري اسـت كـه پـدرم از جـدم بـرايـم نـقـل كـرده اسـت. «پـس در كـارتـان با شريكانتان همداستان شويد، تا كارتان بر شما مشتبه ننمايد. سپس درباره ام تصميم بگيرد و مهلتم مدهيد.»

«مـن بـر پـروردگـار خـودم و پـروردگـار شما توكل كردم. هيچ جنبنده اي نيست، مگر آنكه پـيـشـانـي اش بـه دسـت خـداونـد اسـت. هـمـانا پروردگار من بر راه راست است.» خداوندا، نـزول


بـاران را از ايـنـان بـاز دار و سـالهـاي قـحـطـي مانند سالهاي يوسف را براي آنان بـفـرسـت و غـلام ثـقـيـف را بـر آنـان چـيـره كـن تـا جـام تـلخ مـرگ را بـه آنـان بنوشاند. [5] چرا كه اينان به ما دروغ گفتند و رها كردند؛ و تو پروردگار مـايـي. بـر تـو تـوكـل مي كنيم و به سوي تو باز مي گرديم؛ و بازگشت به سوي توست.

سپس فرود آمد و اسب رسول خدا (ص)، موسوم به مرتجز را خواست و سوار شد و يارانش را براي جنگ منظم ساخت. [6] .


پاورقي

[1] در مـقـتل الحسين خوارزمي، ج 1، ص 358 آمده است: «آنگاه شمر بن ذي الجوشن گفت: اي حسين بن علي! ايمانم تباه اگر بدانم که تو چه مي گويي!...».

در مـثـيـر الاحزان (ص 51) آمده است: «آنگاه شمر بن ذي الجوشن گفت: «هر کس چيزي از گفته هايت را بداند، ايمانش تباه باد!...».

در سـيـر اعلام النبلاء، ج 3، ص 302 آمده است: «آنگاه شمر گفت: ايمانش تباه اگر بداند کـه چـه مـي گويد!...» عمر سعد گفت: «اگر کارت به دست من بود اجابت مي کردم» و حـسـين گفت: «اي عمر، به خاطر رأي امروزت روزي در پيش داري که تو را ناخوش آيد. خـداونـدا! اهـل عـراق مـرا فـريـفتند و با من مکر ورزيدند، و با برادرم کردند آنچه کردند! خداوندا کارشان را پراکنده ساز و آنان را نابود ساز».

[2] الارشـاد، ج 2، ص 99 ـ 97؛ و ر.ک: تـاريـخ الطبري، ج 3، ص 318. در اين کتاب آمده است که پس از شنيدن اين سخن امام (ع) که فرمود: «همانا ولي من خداوندي است کـه کـتـاب را فـرو فـرسـتاد و او ياور و سرپرست صالحان است»، خواهران آن حضرت فـريـاد بـر آوردنـد و گـريـه سر دادند. دخترانش ‍ هم با صداي بلند گريستند. حضرت برادرش، عباس بن علي، و پسرش، علي، را فرستاد و به آن دو گفت: «آرامشان کنيد که به جانم سوگند، پس از اين بسيار خواهند گريست. چون براي ساکت کردن زنان رفتند. حـضرت فرمود: خداوند ابن عباس را خير دهاد! گويد: به پندار، حضرت اين جمله را هنگام شنيدن گريه زنان گفت؛ چرا که ابن عباس وي را از همراه بردنشان نهي کرده بود.»

ملاحظه مي شود که اين پندار راوي بجا نيست؛ زيرا از آن چنين بر مي آيد که گويي امام (ع) در آن لحظه از همراه آوردن زنان پشيمان شده بود؛ و ابن عباس ‍ را به ياد آورد که از وي مـي خـواسـت زنان را با خود نبرد. چنين گماني وارد نيست، چرا که امام معصوم جز حق و صـواب انـجام نمي دهد. خود آن حضرت به برادرش محمد حنفيه تصريح کرد که زنان را بـراي امـتـثـال فـرمان خدا و رسولش به همراه مي برد، آنجا که فرمود: «به من فرموده اسـت. يـعـني رسول خدا (ص) که خداوند مي خواهد آنان را اسير ببيند» (ر.ک: اللهوف، ص 27.)

مـرحـوم مـقـرم بـه نـقـل از کـتـاب «زهـر الآداب حـصـري» در ج 1، ص 62، نقل مي کند که امام (ع) پس از فرو نشستن صداي گريه و فرياد زنان گفت: «بندگان خدا، از خدا بترسيد، و از دنيا بپرهيزيد، که اگر بنا بود دنيا براي کسي باقي بماند، يـا کـسـي در دنـيـا بـاقـي بـمـانـد، پـيـامبران براي باقي ماندن سزاوارتر و به رضا شـايـسـتـه تـر و بـه قـضـاي الهـي خـوشـنـودتر بودند. اما خداوند دنيا را براي نيستي آفـريـد، تـازه اش کـهـنـه مـي شـود، نـعـمـتـش ناپايدار است، شاديش روي ترش مي کند، مـنـزلگـاهـش موقت اسـت و سـراي آن گـذرا اسـت، پـس توشه برگيريد و بدانيد که بهترين توشه ها تقواست، و از خداي بترسيد باشد که رستگار شويد.»

در تـاريخ طبري آمده است: «پس از آنکه قيس بن اشعث پيشنهاد پذيرش فرمان بني اميه را بـه امـام (ع) داد، حضرت خطاب به وي فرمود: «تو از طايفه ي آنهايي، آيا مي خواهي کـه بـني هاشم بيش از خون مسلم بن عقيل از تو بطلبند؟ نه به خدا سوگند! من به آنان دست ذلت نمي دهم و زير بار بردگي شان نمي روم...»

جـزئيـات ايـن خـطـبـه در مـنـابـع زيـر نـيـز نـقـل شـده اسـت: الکامل، ابن اثير ج 3، ص 387؛ مثيرالاحزان، ص 51؛ انساب الاشراف، ج 3، ص 397 ـ 396؛ «ترجمة الامام الحسين و مقتله» از بخش چاپ نشده ي کتاب الطبقات الکبير، ابن سعد، ص 72؛ سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 302 ـ 301.

[3] مقتل الحسين، ج 1، ص 256 ـ 358.

[4] در مـقتل الحسين خوارزمي، ج 2، ص 9 ـ 8 آمده است: «آنگاه عمر سعد يارانش را بـراي جـنـگ با حسين (ع) آماده کرد و آنان را در جاهاي خودشان مرتب ساخت و پرچمها را در جاي خودشان برافراشت. حسين نيز يارانش را در ميمنه و ميسره قرار داد. آنگاه دشمن از هر سو بر گرد حسين حلقه زد. حضرت از ميان يارانش نزد مردم آمد و از آنان خواست که ساکت شوند، ولي آنها نپذيرفتند. سپس به آنان فرمود: واي بر شما! چرا خاموش ‍ نمي شويد و به سخنم گوش نمي دهيد، در حالي که من شما را به راه راست هدايت مي کنم. هر کس از مـن فـرمـان برد از هدايت يافتگان است و کسي که نافرماني من کند هلاکت مي يابد. شما همه نـسـبـت بـه مـن نافرمانيد، به سخنم گوش نمي دهيد. و شکمهاتان از حرام پر شده است. پس خداوند بر دلهاتان مهر زد. واي بر شما آيا ساکت نمي شويد؟! آيا گوش نمي دهيد؟ ياران عمر سعد يکديگر را سرزنش کردند و گفتند: خاموش شويد و گوش دهيد آنگاه حسين (ع) گفت: اي گروه به گرداب غم درافتيد و در کام مرگ فرو رويد...».

[5] در مقتل خوارزمي، ج 2، ص 10 آمده است: «جامي تلخ به آنان بنوشاند و هيچ کـس را از آنـان نـگـذارد. در برابر هر کشته اي يک کشته و براي هر ضربتي يک ضربت انتقام من و خويشاوندانم و خاندانم و پيروانم را بگيرد، چرا که اينان ما را فريفتند و به ما دروغ گفتند...».

[6] اللهـوف، ص 42 ـ 43؛ تـاريـخ ابن عساکر، ترجمة الامام الحسين (ع)، تحقيق محمودي، ص 317 ـ 320، شـمـاره 273، بـا انـدکـي تـفـاوت؛ مـقـتل الحسين، خوارزمي، ج 2، ص 8-10، در اين کتاب آمده است: «آنگاه فرمود: عـمـر سـعـد کـجـاسـت؟ عـمـر را بـرايم صدا بزنيد! صدا زدند؛ و او از آمدن نزد حضرت نـاخـشـنـود بود. فرمود: اي عمر، تو مرا مي کشي و فکر مي کني اين فرومايه ي فرومايه زاده مـلک ري و گـرگـان را بـه تـو خـواهـد داد!؟ به خدا سوگند که به آن دست نخواهي يافت. اين پيماني است بسته شده هر چه خواهي بکن، به خدا که پس از من در دنيا و آخرت شـاد نخواهي زيست. گويي مي بينم که سرت را در يکي از محله هاي کوفه نصب کرده اند و کـودکـان آن را هدف تيرهايشان ساخته اند. عمر سعد از سخن حضرت خشمگين شد و روي از او برتافت و ميان يارانش ندا داد: منتظر چه هستيد. همگي به او حمله کنيد که او لقمه اي بيش نيست!».