بازگشت

وقايع روز نهم محرم


طـبري داستان كربلا را ادامه مي دهد و مي گويد: شمر بن ذي الجوشن نامه عبيداللّه زياد را نـزد عـمر سعد آورد و چون آن را تحويل داد، آن را خواند و گفت: چه كردي، واي بر تو، به خانه ات برنگردي و انديشه اي كه داري زشت باد. به خدا سوگند گمانم بـر ايـن بـود كه تو او را به پذيرش آنچه به او نوشته بودم تشويق مي كني. اما تو كـاري را كه ما در آن اميد صلاح داشتيم به تباهي كشاندي! به خدا سوگند حسين هرگز تسليم نمي شود كه جاني والامنش در كالبد دارد!

شـمـر گـفـت: بـگو ببينم چه مي كني؟ آيا فرمان اميرت را اجرا مي كني و دشمن او را مي كشي؟ اگر جز اين است سپاه و لشكر را به من واگذار!


گـفت: نه! اين مقام تو را نرسد! من خود اين كار را بر عهده مي گيرم! اينك تو فرمانده پيادگان باش! [1] .


پاورقي

[1] تاريخ الطبري، ج 3، ص 315؛ الکامل في التاريخ، ج 3، ص 284؛ الارشاد، ص 256 ـ 257؛ انـساب الاشراف، ج 3، ص 391. در اين کتاب آمده است: چون شمر نامه را به او رسـانـد، عـمـر گـفـت: اي پـيـسـي! واي بر تو، خداوند خانه ات را دور و زندگي ات را دشوار و خودت را با آنچه آورده اي زشت گرداند. بـه خـدا سـوگـنـد! گـمـانـم بـر ايـن بـود که تو او را به پذيرش آنچه نوشته بودم تشويق مي کني!

شمر گفت: يا فرمان امير را اجرا کن و گرنه، کار لشکر و اين مردم ار به من واگذار، عمر گفت: نه اين منزلت تو را نرسد! من خود اين کار را بر عهده مي گيرم.

گفت: پس تو امير باش.