بازگشت

قصر بني مقاتل


سكوني گويد: آنجا نزديك قطقطانه و سلام و سپس قريات است؛ و به مقاتل بن حسان بن ثعلبه ي تميمي منسوب مي باشد. (ر. ك: معجم البلدان، ج 4، ص 364).

ابن اعثم كوفي گويد: حسين (ع) رفت تا در قصر بني مقاتل فرود آمد. در آنجا ديد كه چادري برپاست. نيزه اي نصب شده است، شمشيري آويزان است و اسبي بر آخورش ايستاده است! حسين (ع) گفت: اين چادر از كيست؟

گفتند: از مردي به نام عبيدالله بن حر جعفي

حسين يكي از يارانش به نام حجاج بن مسروق جعفي را به آن چادر فرستاد؛ و او رفت و داخل چادر شد. سلام كرد. عبيدالله پاسخ داد و گفت: پشت سرت چيست؟ حجاج گفت: به دا سوگند اي پسر حر پشت سر من خداوند كرامتي را به تو هديه داده است، اگر بپذيري!


گفت: آن چيست؟

گفت: اين حسين بن علي (ع) است كه تو را به ياري خويش مي خواند! اگر در ركاب او بجنگي پاداش خداوندي داري و اگر مردي، شهيد گشته اي!

عبيدالله گفت: به خدا سوگند از كوفه خارج نشدم مگر اين كه بيم داشتم حسين بن علي به آن شهر درآيد و من در آنجا باشم و او را ياري ندهم. زيرا در كوفه همه ياران و شيعيانش، جز آنهايي كه خداوند مصونشان داشته است، به دنيا رو آورده اند. برو و اين سخن را به اطلاع او برسان.

حجاج رفت و موضوع را به امام خبر داد. حسين برخاست و همراه گروهي از برادرانش به سمت چادر عبيدالله حركت كرد. چون داخل شد و سلام كرد، عبيدالله بن حر از بالاي مجلس برخاست و حسين (ع) نشست. آن حضرت پس از حمد و ثناي الهي چنين گفت:

اما بعد؛ اي پسر حر، مردم شهر شما به من نامه نوشته و گفته اند كه آنان براي ياري من گرد آمده اند. با من قيام مي كنند، با دشمنانم مي جنگند. آنان از من خواستند كه نزد آنها بيايم و آمدم و نمي دانم كه آيا مردم چه فكري در سر دارند؟

آنان با هم شده و پسر عمويم مسلم بن عقيل و شيعيانش را كشته اند، و اينك بر عبيدالله زياد گرد آمده اند كه مي خواهد براي يزيد بن معاويه از من بيعت بگيرد!

تو اي پسر حر، بدان كه خداي عزوجل تو را بر كرده هاي گذشته ات مؤاخذه مي كند [1] من اينك تو را به توبه دعوت مي كنم كه گناهانت را بشويي. تو را به ياري، اهل بيت دعوت مي كنم. اگر حق ما را دادند خداي را سپاس مي گوييم و آن را مي پذيريم و اگر حق ما را ندادند و بر ما ستم روا داشتند تو در طلب حق، از ياوران من هستي.

عبيدالله حر گفت: به خدا سوگند، اي پسر دختر رسول خدا (ص) اگر در كوفه يار و ياوري داشتي كه همراه تو مي جنگيدند، من از همه آنها بر دشمنانت سخت گيرتر بودم! ولي در كوفه ديدم كه شيعيانت از ترس بني اميه و شمشيرهاشان، در خانه هاي خود خزيده اند.


تو را به خدا سوگند اين را از من مخواه، من با هر چه مي توانم تو را ياري مي دهم، اين اسب لجام زده ي من است، به خدا سوگند در طلب چيزي سوارش نشده ام، مگر آن كه مرگ را به او چشانده ام و تا بر آن سوار بوده ام، كسي بر من دست نيافته است. اين شمشيرم را بگير كه به خدا سوگند، با آن نزدم مگر آن كه بريدم!

حسين بن علي (ع) فرمود: ما براي اسب و شمشير نزدت نيامده ايم. آمده ايم تا از تو ياري بخواهيم. اگر از جانت نسبت به ما بخل بورزي، ما را به مال تو هم نيازي نيست. من از كساني كه از گمراه كنندگان كمك مي گيرند نيستم. زيرا از رسول خدا (ص) شنيدم كه فرمود: كسي كه نداي اهل بيتم را بشنود و ياريشان ندهد، بر خداوند است كه او را به رو در آتش اندازد!

سپس حسين (ع) از نزد او رفت و به جايگاه خويش بازگشت، و فرداي آن روز كوچيد... [2] .

در روايت دينوري آمده است: «... پيك نزد او آمد و گفت: حسين بن علي از تو مي خواهد كه نزدش بروي. عبيدالله گفت: به خدا سوگند من از كوفه خارج نشدم مگر به خاطر اين كه ديدم شمار بسياري براي جنگ او بيرون آمده اند؛ و شيعيانش بي وفا شده بودند. آنگاه دانستم كه او كشته مي شود و من توان ياري او را ندارم! از اين رو دوست دارم كه نه او مرا ببيند و نه من او را!


سپس حسين كفش پوشيده و رفت تا به چادرش درآمد و او را به ياري خويش فراخواند. عبيدالله گفت: به خدا سوگند من مي دانم كه هر كس تو را همراهي كند، در روز قيامت سعادتمند است، ولي گمان نمي كنم از من كاري ساخته باشد! در كوفه براي تو ياوري نديدم! تو را به خدا سوگند مرا بر اين كار وادار مكن زيرا هنوز آماده ي مرگ نشده ام! ولي اين اسب من را براي خود بگير و ببر. به خدا سوگند هر چه را با آن خواستم، بدان رسيدم و هيچ كس مرا سوار بر آن دنبال نكرد مگر آن كه از او پيشي جستم.

حسين (ع) فرمود: حال كه خود براي آمدن با ما تمايلي نداري، ما را به اسب تو نيازي نيست!» [3] .


پاورقي

[1] عبيدالله بن حر از طرفداران عثمان بود و به خاطر او نزد معاويه رفت و در جنگ صفين با علي (ع) جنگيد. طبري اخباري را نقل کرده است که وي با غارت اموال و بستن راهها از شريعت سرپيچي مي‏کرد. (ر. ک. مقتل الحسين (ع)، مقرم، ص 188.)

[2] الفتوح: ج 5، ص 132-129، و به نقل از آن مقتل الحسين، خوارزمي، ج 1، ص 326-324، و ر. ک.، الارشاد، ص 209، تاريخ الطبري؛ انساب الاشراف ج 3، ص 384؛ ابصار العين، ص 152-151 به نقل از خزانة الادب الکبري، ج 2، ص 158؛ با اندکي تفاوت. صاحب الفتوح پس از آن مي‏گويد: ابن‏حر از اين که حسين را ياري نکرد پشيمان شد و مي‏گفت:

تا زنده‏ام ياري نکردن حسين را حسرتي مي‏بينم که ميان سينه و ترقوه‏ام در رفت و آمد است، حسين از من بر ضد اهل دشمني و تفرقه ياري طلبيد.

اگر يک روز او را به جان ياري مي‏دادم در روز رستاخيز به کرامت دست مي‏يافتم، همراه فرزند محمد که جانم فدايش، آنگاه خداحافظي کرد و بازگشت و رهسپار شد، به ياد دارم روزي که در قصر با من مي‏گفت: آيا ما را ترک گفتي و آهنگ جدايي داري؟! اگر زبانه‏ي آتش قلب زنده‏اي را بشکافد، آن قلب من است که مي‏شکافد!

آنان که حسين را ياري دادند رستگار شدند و زيانکاران دور و نوميد گشتند.

[3] الاخبار الطوال، ص 251-250.