بازگشت

ذوحسم


كوهي است واقع در ميان شراف و منزل بيضه كه نعمان بن منذر، پادشاه حيره، در آن به شكار مي پرداخت (ر ك: ابصار العين، ص 44).

طبري به نقل از دو مرد اسدي (عبدالله بن سليم و مدري بن مشمعل) گويد: سپس از آنجا - يعني شراف - حركت كردند و يكسره راه را سپردند تا آن كه روز به نيمه رسيد. ناگهان مردي گفت: الله اكبر!

حسين گفت: الله اكبر! تكبيرت براي چه بود؟

گفت: نخلستاني ديدم!

آن دو مرد اسدي به حضرت گفتند: ما هرگز در اين جا نخلستان نديده ايم.

حسين فرمود: به نظر شما چه ديده است؟

گفتند: گردن هاي اسبان را

فرمود: به خدا سوگند، من نيز همين را مي بينم. آيا پناهگاهي داريم كه آن را در پشت قرار دهيم و با دشمن از يك سوي رودررو شويم؟

گفتند: بلي! ذوحسم در كنار شما است. به سمت چپ بپيچيد، اگر از آنان براي رسيدن به آنجا پيشي گرفتيد، به مقصود رسيده ايد.

امام به سمت چپ پيچيد و ما نيز با او پيچيديم. اندكي نگذشت كه گردن اسبان در برابر ديدگان ما آشكار شد و چون ما اين را دانستيم بازگشتيم. وقتي آنها ما را ديدند كه از راه بازگشتيم به سوي ما آمدند. نيزه هايشان به زنبور و پرچم هاشان به بال پرندگان مي مانست.

هر دو گروه به سوي ذوحسم شتافتيم، ولي ما پيش تر از آنها خود را به آنجا رسانديم. حسين در آنجا فرود آمد و لشكر نيز رسيد. هزار تن بودند به فرماندهي حر بن يزيد تميمي يربوعي. در گرماي نيمروز، او و لشكريانش در برابر حسين ايستادند. ياران حسين به سر عمامه داشتند و شمشيرهاشان آويزان بود.


حسين به جوانانش گفت: اين مردم را آب دهيد و سيرابشان كنيد. به اسبان نيز جرعه جرعه آب بنوشانيد.

جوانان برخاستند و اسبان را آب دادند. يكي از جوانان نيز به لشكريان آب داد تا سيراب شدند. آنان كاسه ها و جام ها را از آب پر مي كردند و به دهان اسبان نزديك مي كردند، سه، چهار يا پنج جرع كه مي نوشيد، آن را دور مي كردند و به اسب ديگر مي دادند. به اين ترتيب همه سپاه را آب نوشاندند.

علي بن طعان محاربي گويد: من همراه سپاه حر بن يزيد رياحي و در شمار آخرين كساني بودم كه رسيدند. حسين با ديدن تشنگي من و اسبم فرمود: راويه را بخوابان - و راويه به نظرم به معناي مشك بود - و سپس فرمود: اي برادرزاده شتر را بخوابان؛ و فرمود: بنوش. من هرچه مي خواستم بنوشم، آب از دهان مشك مي ريخت. حسين فرمود: سر مشك را بپيچان. ولي من نمي دانستم چگونه اين كار را انجام دهم. حسين خود برخاست و آن را پيچاند و من نوشيدم و اسبم را سيراب كردم.

حر بن يزيد از قادسيه به سوي حسين آمد. زيرا عبيدالله زياد پس از شنيدن خبر آمدن حسين، حصين بن تميم، سالار نگهبانان خويش را فرستاد و فرمان داد در قادسيه فرود آيد و پاسگاه قرار دهد و ميان قطقطانه تا خفان را منظم سازد. او نيز حر بن يزيد رياحي را در رأس اين هزار سوار به استقبال حسين فرستاد!

حر پيوسته با حسين موافق بود تا آن كه هنگام نماز ظهر رسيد. حسين به حجاج بن مسروق جعفي فرمان داد كه اذان بگويد و او گفت. و چون اقامه گفته شد، حضرت ازار و ردا و نعلين پوشيد و پس از حمد و ثناي الهي فرمود:

اي مردم، اين عذري است كه من در پيشگاه خداوند و در نزد شما دارم. من نزد شما نيامدم تا آنگاه كه نامه هاي شما به من رسيد و فرستادگان شما نزد من آمدند، كه نزد ما بيا زيرا ما پيشوايي نداريم. شايد خداوند به وسيله ي تو ما را بر هدايت گرد آورد. اگر بر سر همان سخن ها هستيد، من نزد شما آمده ام و اگر به من عهد و پيمان و قول اطمينان بخش مي دهيد، به شهرتان مي آيم و اگر ندهيد و از آمدنم ناخشنود باشيد، به همان جايي كه آمده ام بازمي گردم.


لشكريان ساكت شدند و به مؤذن گفتند: اقامه بگو؛ او نيز اقامه گفت. حسين (ع) به حر گفت: آيا مي خواهي كه با يارانت نماز بخواني؟

گفت: نه، شما نماز بخوان و ما نيز به شما اقتدا مي كنيم!

حسين (ع) نماز را با آنان خواند. آنگاه وارد خيمه گشت و يارانش نزد او گرد آمدند. حر نيز به جاي خود بازگشت و به خيمه اي كه برايش برپا كرده بودند رفت. يك دسته از يارانش نزد او آمدند و ديگران به صفوف پيشين خود بازگشتند. و آنها را منظم ساختند. آنگاه هر مردي لجام اسبش را گرفت و در سايه اش نشست.

چون عصر فرارسيد، امام فرمود كه آماده ي حركت شوند. آنگاه منادي نداي نماز عصر داد و نماز برپا شد. حسين (ع) پيش رفت و با مردم نماز خواند و پس از سلام نماز رو به مردم كرد و خداي را حمد و ثنا گفت و فرمود:

اما بعد، اي مردم، اگر پرهيزكار باشيد و حق را براي اهل آن بشناسيد، موجب خشنودي بيشتر خداوند مي شود. ما اهل بيت به فرمانروايي بر شما، از اينان كه به ناحق مدعي حكمراني اند و در ميان شما با ستم و تجاوز رفتار مي كنند سزاوارتريم. و اگر ما را خوش نمي داريد و حق ما را نديده بگيريد و نظر شما جز آن چيزي كه در نامه هاتان نوشته ايد و فرستادگان شما به من گفته اند، باشد از نزد شما بازمي گردم.

حر بن يزيد گفت: به خدا سوگند، ما از اين نامه ها كه مي گويي خبر نداريم.

حسين گفت: اي عقبة بن سمعان دو خورجيني را كه نامه هاشان در آن است بياور. او دو خورجيني پر از نامه آورد و جلوي آنان ريخت.

حر گفت: ما از آنهايي كه نامه نوشته اند نيستيم. ما فرمان يافته ايم كه چون به تو رسيديم، جدا نشويم تا آن كه تو را نزد عبيدالله ببريم!

حسين گفت: مرگ از اين كار به تو نزديك تر است!

آنگاه به يارانش فرمود: برخيزيد و سوار شويد. ياران سوار شدند و منتظر ماندند تا زنانشان نيز سوار گشتند. آنگاه به يارانش گفت: بازگرديم. چون آهنگ بازگشت كردند، لشكر جلوي آنان را گرفتند. حسين (ع) به حر گفت: مادر به عزايت بنشيند، چه مي خواهي؟


گفت: به خدا سوگند، اگر كسي از عرب جز تو چنين چيزي را در چنين وضعيتي به من مي گفت از ذكر عزاي مادرش خودداري نمي كردم، هر كس كه باشد. ولي من از مادر تو جز به بهترين صورت ممكن نمي توانم ياد كنم.

حسين گفت: چه مي خواهي؟

حر گفت: به خدا سوگند مي خواهم كه تو را نزد عبيدالله ببرم.

حسين گفت: در اين صورت، به خدا سوگند كه با تو نخواهم آمد.

حر گفت: به خدا سوگند كه من هم تو را رها نخواهم كرد.

اين سخن سه بار ميان آنان رد و بدل شد و چون سخن ميانشان بسيار شد، حر گفت: به من فرمان جنگ با تو را نداده اند، مأموريت من اين است كه از تو جدا نشوم تا تو را به كوفه ببرم! اگر نمي خواهي بروي، راهي را در پيش گير كه نه تو را به كوفه ببرد و نه به مدينه بازگرداند، تا راه ميانه ي بين من و تو باشد. آنگاه من به عبيدالله زياد نامه مي نويسم و تو هم اگر مي خواهي به يزيد بن معاويه يا عبيدالله زياد نامه بنويس. شايد به اين ترتيب خداوند كاري پيش آرد كه مرا از مبتلا گشتن به كار تو معاف دارند. سپس گفت كه از اين جا برو و سمت چپ راه عذيب و قادسيه را در پيش گير. سپس امام و اصحابش به حركت درآمدند و حر همپاي او حركت مي كرد.... [1] .


پاورقي

[1] تاريخ الطبري، ج 3، ص 307؛ الارشاد، ص 206؛ و ر. ک: انساب الاشراف، ج 3، ص 381 - 380؛ الفتوح، ج 5، س 139 - 134 بااندکي تفاوت.