بازگشت

ثعلبيه


از منزلگاه هاي مكّه از سوي كوفه، پس از شقوق و پيش از خزيميه، و آن دو سوم راه است.» (معجم البلدان، ج 2، ص 78).

طبري گويد: آن دو گفتند پس از به پايان رساندن حجّ همه همت ما بر اين بود كه در راه به حسين (ع) بپيونديم تا ببينيم كارش ‍به كجا مي انجامد. با شترانمان به سرعت رفتيم تا در زرود به او پيوستيم. چون به او نزديك شديم، ديديم كه مردي از كوفيان با ديدن حسين از راه بازگشت.

حسين ايستاد. گويي كه او را مي خواست. سپس او را ترك گفت و رفت و ما نيز به سمت او رفتيم. يكي از ما به ديگري گفت: پيش اين مرد برويم و از او بپرسيم تا اگر از كوفه خبري داشت آگاه شويم. رفتيم تا به او رسيديم و گفتيم: درود بر تو باد. گفت: درود و رحمت خدا بر شما باد. سپس گفتيم: از كدام قبيله اي؟ گفت: از بني اسد.

گفتيم ما هم از بني اسد هستيم، نامت چيست؟

گفت: بكير بن مثعبه. [1] .


ما نيز نسبت خويش را گفتيم و ادامه داديم: از مردي كه پشت سر گذاشته اي براي ما بگو. گفت: بلي، هنگامي كه من از كوفه بيرون شدم مسلم بن عقيل و هاني بن عروه را كشته بودند و پايشان را گرفته در بازارها مي كشاندند.

ما پيش رفتيم تا به حسين رسيديم و با او ادامه مسير داديم، تا آن كه شب هنگام در ثعلبيه فرود آمد. نزد او رفتيم و سلام كرديم و او پاسخ داد. گفتيم: خدايت رحمت كند ما خبري داريم. اگر بخواهيد آشكارا بگوييم وگرنه پنهاني مي گوييم.

گويد: نگاهي به يارانش افكند و گفت: در قبال اينان رازي ندارم!

گفتيم: آيا مردي را كه شب پيش به شما رسيد ديديد؟

فرمود: بلي! ولي مي خواستم از او پرسش كنم.

گفتيم: ما اخبار را از او كسب كرديم و شما را از پرسيدن بي نياز ساختيم. او يكي از بني اسد بود. مردي صاحب رأي، درست كار، راست كردار و با فضيلت و خردمند. او نقل كرد كه در كوفه مسلم بن عقيل و هاني بن عروه را ديده است كه كشته شده اند؛ و پايشان را گرفته و در بازارها مي كشاندند.

گفت: انا لله و انا اليه راجعون؛ رحمت خداوند بر آنان باد و چندين بار آن را تكرار كرد!

گفتيم: تو را به خدا، براي حفظ جان خود و خاندانت از همين جا برگرد. چرا كه در كوفه ياور و شيعه اي نداري؛ و بيم داريم كه بر ضدّ تو باشند!

در اين هنگام پسران عقيل بن ابي طالب پيش دويدند.

بني عقيل گفتند: نه به خدا سوگند به خدا سوگند نمي رويم تا انتقامان را بگيريم يا آنچا را برادرمان چشيده است، ما نيز بچشيم!»


آنگاه طبري به نقل از دو مرد اسدي باز مي گردد: گفتند: حسين نگاهي به ما افكند و گفت: پس از اينان زندگي گوارا نيست. گفتند: ما دانستيم كه او آهنگ ادامه مسير دارد. به او گفتيم: خداوند برايت خير گرداند، فرمود: خداي شما را رحمت كناد. برخي از ياران حضرت گفتند: شما مثل مسلم بن عقيل نيستي، اگر به كوفه برسي، مردم با شتاب به سوي تو مي آيند.

دو مرد اسدي گفتند: حسين منتظر ماند و چون سحرگاهان شد به جوانان و غلامانش گفت: «آب بسيار برداريد»؛ و آنان آب فراوان برداشتند و به راه افتادند و رفتند تا به زباله رسيدند. [2] .


پاورقي

[1] بلاذري در انساب الاشراف (ج 2، ص 379) از او با نام بکر بن معنقة بن رود ياد کرده و داستان را چنين نقل کرده است: حسين و همراهانش ‍با مردي به نام بکر بن معنقة بن رود ديدار کردند و او از قتل مسلم بن عقيل و هاني بن عروه خبر داد و گفت: ديدم که پاي آن دو را گرفته در بازارها مي کشيدند و از حسين خواست که باز گردد. اما بني عقيل از جا جستند و گفتند: به خدا سوگند باز نمي گرديم تا انتقام خون خود را بگيريم، يا آنچه را که برادرمان چشيد ما نيز بچشيم. حسين گفت: پس از اينان زندگاني گوارا نيست! از اينجا معلوم شد که او آهنگ ادامه مسير را دارد. آنگاه عبدالله بن سليم و مدري بن مشمعل اسدي گفتند: خداوند برايت خير گرداند و حضرت فرمود: خداوند شما را رحمت کند.

[2] تاريخ الطبري، ج 3، ص 302-303.