فرمانده مجاهد، در ميهماني طوعه
بازگرديم و ببينيم كه بر فرمانده تنها و غريب، در قلب كوفه چه مي گذرد؟ طبري مي گويد: «طوعه كنيز اشعث بن قيس بود كه آزادش كرد و أسير حضرمي او را به زني گرفت، طوعه بلال [1] را براي وي آورد. بلال با مردم بيرون شده و مادرش منتظر وي بود.مسلم به طوعه سلام كرد و او پاسخ داد.
گفت: اي بنده خدا مرا آبي بنوشان.
زن درون خانه رفت و او را سيراب كرد. مسلم نشست، زن ظرف را داخل برد و بازگشت و گفت: اي بنده خدا مگر آب ننوشيدي؟
گفت: چرا.
گفت: پس سوي كسان خويش برو.
مسلم خاموش ماند، طوعه باز همان سخن را تكرار كرد و مسلم باز هم چيزي نگفت.
آنگاه طوعه گفت: از خدا بترس، سبحان الله، اي بنده خدا، سوي كسان خويش برو، خدايت سلامت دارد. مناسب و روا نيست كه بر در خانه ام بنشيني.
مسلم برخاست و گفت: اي بنده خدا، من در اين شهر خانه و عشيره اي ندارم. آيا مي تواني در حق من نيكي كني؟ شايد بتوانم روزي تو را پاداش دهم.
گفت: اي بنده خدا چه كاري مي توانم برايت انجام دهم؟
گفت: من مسلم بن عقيل ام. اين قوم به من دروغ گفتند و مرا فريفتند.
گفت: تو مسلمي؟
گفت: آري.
گفت: در آي.
سپس او را در اتاقي جز اتاق محل سكوتش برد و برايش فرشي گسترد و شام آورد كه نخورد.
ديري نگذشت كه پسر طوعه آمد و ديد كه مادرش پيوسته به آن اتاق رفت و آمد مي كند. گفت: به خدا سوگند، امشب رفت و آمد تو به آن اتاق مرا به شك مي اندازد كه خبري هست.
گفت: پسركم از اين درگذر.
گفت: به خدا سوگند بايد به من بگويي.
گفت: در پي كار خويش باش و از من چيزي مپرس!
پسر اصرار كرد و طوعه گفت: پسركم آنچه را با تو مي گويم با هيچ كس مگوي! او را سوگند داد و او نيز سوگند خورد. بلال خوابيد و ساكت شد! درباره وي گفته اند كه وي انزوا طلب بود و برخي گفته اند كه با دوستانش مي گساري مي كرد.» [2] .
پاورقي
[1] ابن اعثم کوفي گويد: «وي قبلاً همسر قيس کندي بود و سپس مردي از حضرموت به نام اسد بطين با وي ازدواج کرد و پسري به نام اسد برايش آورد» (الفتوح، ج 5، ص 88). دينوري گويد: «او از کساني بود که نهضت مسلم را همراهي کرد» (الاخبار الطوال، ص 239). و گويند که طوعه کنيز هاشميان بود که در دوران خلافت اميرالمؤمنين، علي بن ابيطالب (ع) برايشان خدمت مي کرد. (مبعوث الحسين (ع)، ص 198).
[2] تاريخ الطبري، ج 3، ص 288. در الفتوح آمده است: «ديري نگذشت که پسرش آمد و ديد که مادرش با چشم گريان به يکي از اتاق ها زياد رفت و آمد مي کند. گفت: اي مادر ورد و خروج تو با چشم گريان به آن اتاق مرا به ترديد مي افکند. داستان چيست؟ گفت: آنچه را به تو خبر مي دهم نزد کسي بازگو مکن. گفت: آنچه دوست داري بگوي. گفت: فرزندم، مسلم بن عقيل در اين اتاق است و داستانش چنين و چنان بود... جوان خاموش گشت و چيزي نگفت. سپس به رختخواب رفت و خوابيد.».