بازگشت

عبدالله بن عمر... و مشورت مغرضانه


عبدالله بن عمر بن خطاب عدوي قرشي؛ مادرش زينب دختر مظعون جمحيه است. گفته شده است كه در سال سوم بعثت نبوي به دنيا آمد و در سن 87 سالگي مرد(ر.ك. الاصابه في معرفة الصحابه، ج 2، ص 338، شماره 4834). نقل شده است كه اميرالمؤمنين درباره اش فرمود: «... او در كودكي بداخلاق بود و در بزرگي بداخلاق تر خواهد شد!» (ر.ك. شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 4، ص 9و10). او شهوتران بود و هنگام افطار با زنش همبستر مي شد و به اين كار افتخار مي كرد (ر.ك. سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 223). پدرش اين اشتياق وي بر جنس مخالف را مي دانست، تا آنجا كه - هنگامي كه از وي براي رفتن به جهاد اجازه خواست - گفت: پسرم، من از زنا بر تو بيمناكم! (ر.ك. الغدير، ج 10، ص 37، به نقل از سيره ي عمر بن خطاب ابن جوزي، ص 115 يا 138). او مرغ و جوجه و فرني مي خورد و رداي خز پانصد درهمي مي پوشيد (ر.ك. سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 239 و212).

پسر عمر، بسيار از رسول خدا صلي الله عليه و آله نقل روايت مي كرد و فراوان فتوا مي داد و در اين هر دو مورد خطاهاي فاحش مي كرد كه نشان كودني و كم خردي و بي دانشي اوست. عايشه از بسياري از اشتباهات وي در روايت و فتوا پرده برداشته است(ر.ك. الغدير، ج 10، ص 37-58/ اخبار ابن عمر و نوادره). از طرفه روايت هاي مربوط به اين موضوع، روايتي است كه طبراني از طريق موسي بن طلحه نقل كرده و گفته است! به عايشه خبر رسيد كه پسر عمر مي گويد: مرگ ناگهاني، خشم بر مؤمنان است! آنگاه عايشه گفت: خداوند پسر عمر را ببخشد؛ كه رسول خدا فرموده است: مرگ ناگهاني تخفيف به مؤمنان و خشم بر كافران است (الغدير، ج 10، ص 42 به نقل از الاجابه زركشي، ص 119). پسر عمر از رسول خدا صلي الله عليه و آله نقل مي كند كه مرده از گريه نزديكانش معذب مي شود. عايشه بر ضد او حكم داد كه حديث را در جاي خودش استفاده نكرده است. رسول خدا صلي الله عليه و آله بر قبر زني يهودي گذر كرد كه خويشاوندانش بر او مي گريستند. فرمود: اينان بر او مي گريند و او در قبر عذاب مي كشد.

پسر عمر گمان كرده است كه عذاب معلول گريه است و پنداشته است كه اين حكم بر هر مرده اي صدق مي كند! (ر.ك. الغدير، ج 10، ص43، به نقل از كتاب الانصاف شاه صاحب).

در جهالت و ناداني ابن عمر همين بس كه حكم طلاق زن را نمي دانست؛ ولي خود را به حماقت و ناداني زده بود(آن طور كه در كتاب صحيح مسلم، ج 3، ص 273 حديث 7، كتاب طلاق)و نمي دانست كه طلاق جز در پاكي اي كه نزديكي در آن صورت نگرفته باشد، واقع نمي شود. در عبارت مسلم آمده است كه او زنش را در حالت حيض سه طلاقه كرد(مسلم، ج 3، ص273). از اين رو پدرش، پس از آنكه عبدالله بزرگ و پير شد او را شايسته خلافت نديد؛ و در پاسخ پيشنهاد كسي كه گفت عبدالله را جانشين خود سازد گفت: خدا تو را بكشد! به خدا كه تو از اين پيشنهاد خدا را نخواسته اي! آيا كسي را كه بلد نيست زنش را طلاق بدهد به


خلافت برگزينم!؟ (ر.ك. تاريخ طبري، ج 4، ص 228؛ الكامل، ابن اثير، ج 2، ص 219). پسر عمر مي گفت: من در فتنه نمي جنگم و پشت سر كسي كه پيروز شود نماز مي خوانم! (ر.ك. الطبقات الكبري، ج 4، ص 149). او به مشروعيت كسي كه با زور چيره شده است اعتقاد داشت، هر چند كه فاسق و فاجر و با خدا و رسول او دشمن مي بود، مثل يزيد، حجاج و امثال آن. متأسفانه فقه تسنن - كه پسر عمر را فقيه امت مي شمرد- اين نظريه غلط را مبنا قرار داده و پيوسته تا به امروز از آن متأثر است.

ابن حجر در فتح الباري (ج 13، ص 47) مي نويسد: «نظر ابن عمر، ترك جنگ در فتنه بود؛ هر چند كه آشكار گردد كه يكي از طرفين بر حق و ديگري بر باطل است!» و اين نظر، مخالف صريح قرآن است؛چرا كه قرآن، جنگ عليه سركشان را واجب مي داند! ابن كثير در تاريخ خويش (ج 9، ص 8، حوادث سال 74 ه) مي نويسد: «در دوران فتنه هيچ اميري بر سر كار نيامد، مگر آنكه پشت سرش نماز خواند و زكات مالش را به او پرداخت!» او پيوسته با امير بود هر چند كه ستمگر و فاجر مي بود!

ولي او نسبت به امير حق،اميرالمؤمنين علي عليه السلام، به اين مبناي خود وفادار نماند؛ زيرا حتي پس از پيروزي در جمل،حكومت آن حضرت را مشروع نمي دانست و از بيعت با آن حضرت خودداري كرد و نزد او نرفت! عبدالله بن عمر، سعد بن ابي وقاص،و مغيرة بن شعبه همراه چند تن ديگر وارد شدند.اينان از علي عليه السلام سرپيچي كرده بودند چون نزد آن حضرت آمدند - و در حالي كه در جنگ صفين و جمل از شركت با آن حضرت سرپيچي كردند - و از او خواستند كه عطايشان را بدهد، فرمود: چرا با من در جنگ شركت نكرديد؟! گفتند: عثمان كشته شد و نمي دانيم كه خون او حلال است يا نه؟ حوادثي پيش آمد و شما از او خواستيد كه توبه كند و او توبه كرد. سپس رفتيد و در قتل او شركت جستيد؛ و ما نمي دانيم كه شما درست عمل كرده ايد يا خطا؟ در عين حال، اي اميرالمؤمنين، ما به فضايل، پيشينه (روشن) و هجرت تو آگاهيم!

آنگاه علي عليه السلام گفت: آيا نمي دانيد كه خداوند به شما فرموده است كه «امر به معروف و نهي از منكر كنيد» و فرموده كه «اگر دو گروه از مؤمنان با يكديگر به جنگ درآمدند، ميان آنها صلح برقرار كنيد و اگر يكي بر ديگري ستم كرد، با ستمگر پيكار كنيد تا به حكم خداوند گردن نهد؟» سعد گفت: اي علي شمشيري به من بده كه مؤمن را از كافر بازشناسد! بيم آن دارم كه مؤمني را بكشم و در آتش بروم! علي عليه السلام فرمود: آيا نمي دانستيد كه عثمان پيشوايي بود كه شما به دلخواه و آزادانه با او بيعت كرديد؟ پس اگر نيكوكار بود، چرا رهايش كرديد؟ و اگر گناهكار بود چرا با او نجنگيديد!؟ اگر عثمان درست عمل كرد، شما با ياري ندادن، به امام خويش ستم كرديد و اگر گناهكار بود، باز هم ستم كرديد چرا كه آمران به معروف و ناهيان از منكر را ياري نداديد. شما ستم كرديد؛ زيرا ميان ما و دشمنان ما به فرمان خدا عمل نكرديد كه فرمود: «فقاتلوا التي تبغي حتي تفيء الي امر الله» آنگاه آنان را رد كرد و چيزي عطا نفرمود.(وقعة صفين، ص 551).

در اين ميان سخن ابن عبدالبر بسيار مضحك است كه درباره ابن عمر مي گويد: «او از شدت پارسايي درباره ي جنگ هاي علي عليه السلام به شك افتاد و از آنها كناره گرفت!». (الاستيعاب، ج 3، ص81). اين پسر عمر پارسا و با تقوا، از دادن ضامن به اميرالمؤمنين، علي عليه السلام، براي شرط و مدعايش خودداري ورزيد.«هنگامي كه اميرالمؤمنين فرمان به احضار پسر عمر داد و از او خواست كه بيعت كند، گفت: تا همه ي مردم بيعت نكنند، من بيعت نمي كنم! فرمود: پس ضمانت بده و برو! گفت: به شما ضمانت نمي دهم. در اين هنگام اشتر گفت: يا اميرالمؤمنين، اين مرد از تازيانه و شمشير شما ايمن است. اجازه بدهيد من او را گردن بزنم. فرمود: من اين كار [بيعت] را با اكراه نمي خواهم، رهايش كنيد. چون بازگشت، اميرالمؤمنين فرمود: او در كودكي بدخلق بود و اينك كه بزرگ شده بدخلق تر شده است!» (شرح نهج البلاغه،ابن ابي الحديد، ج 4، ص 9). ابن عمر هنگامي كه از قدرت اهل حق در امان است به سركشي و نافرماني خود ادامه مي دهد. زيرا «هنگامي كه مردم با علي عليه السلام بيعت كردند، عبدالله بن عمر از بيعت سرباز زد و درباره ي بيعت، با حضرت گفت و گو [و جروبحث] كرد. روز دوم نزد امام عليه السلام آمد و گفت: من خيرخواه شمايم. همه ي مردم به بيعت شما رضايت نداده اند. اي كاش مواظب دين خود باشي و كار را به شورا بگذاري! علي عليه السلام فرمود: واي بر تو، آيا من دنبال خلافت بودم! آيا خبر رفتار مردم را نشنيده اي؟ اي نابخرد، از نزد من برخيز، تو را چه رسد به اين سخنان!؟».(شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 4، ص 10). نقل شده است كه پسر عمر در اواخر زندگي از اينكه اميرالمؤمنين عليه السلام را در جنگ هايش ياري نداده پشيمان بود و مي گفت: من بر هر چه در دنيا از دست داده ام، جز بر ترك جنگ با علي عليه السلام بر ضد گروه سركشان، تأسف نمي خورم. (ر.ك. الطبقات الكبري، ج 4، ص 187، الاستيعاب، ج 3، ص 83؛ اسد الغابه، ج 3، ص 342،الرياض النضره، ج 3، ص 201).

اگر هم اين پشيماني درست باشد. ناچار هنگام قرار گرفتن در آستانه مرگ بوده است. زيرا در آن هنگام است كه جنايتكاران پشيمان مي شوند، ولي دير شده است! زيرا وي در اواخر عمر پشت سر حجاج در مكه نماز مي گزارد، در حالي كه كارگزاران حجاج ملعون علي عليه السلام را دشنام مي دادند و لعن مي كردند. پسر عمر پشت سر نجدة بن عامر خارجي نيز نماز مي خواند. (ر.ك. الطبقات الكبري، ج 4، ص 149؛ المحلي، ج 4، ص213). خداوند پسر عمر را خوار كرد و نتيجه ي كار بدش - ترك بيعت با علي عليه السلام - را به او چشاند. هنگامي كه قصد بيعت با طاغوت زمان به دست نماينده اش، حجاج را داشت، آن ستمگر براي تحقير وي به جاي دست، پايش را دراز كرد. سپس خداوند وي را بر او مسلط كرد؛ كه او را كشت و بر او نماز خواند!(ر.ك. الاستيعاب، ج 3، ص 82؛ اسد الغابه، ج 3،ص 230؛ انساب الاشراف، ج 10،ص 447و452).


مـوضـع گيري عبدالله عمر با همه بزرگان و سراني كه با امام حـسـين عليه السلام در مكه ديدار و گفت و گو كرده پيشنهاد دادند و رايزني كـردنـد تـفـاوت دارد. زيـرا وي بـا اصل قيام امام مخالف بود؛ و از حـضـرتـش مـي خواست كه به مردم بپيوندد و با يزيد بيعت كند! و بر اين كار همانند دوران معاويه شكيبايي ورزد.


ايـن نـهـي از قـيـام و خـروج و دعـوت به بيعت يزيد و وارد شدن در آنـچـه مـردم وارد شـده انـد، مـوضع ثابت ابن عمر در ديدارهاي سه گانه با امام حسين از آغاز نهضت مبارك آن حضرت بود.

در دوران مـكـي قـيـام حسيني، تاريخ درباره موضع ابن عمر، بجز ديـدگـاه هـا و مـشـورت هـايـي كـه در ديـدار سـه جـانـبـه اش [1] بـا امـام حـسـيـن و ابـن عـبـاس ابـراز داشـت چـيـزي نقل نشده است.

مـا اين گفت و گو را هنگام بحث درباره تحرك ابن عباس، با تكيه بـر مـتـن گـفـت و گـوي مـيـان امـام عليه السلام و ابـن عـبـاس، نـقـل كـرديـم و در ايـنـجا آن را با تكيه بر گفت و گوي ميان امام وعبدالله بن عمر نقل مي كنيم.

در تـاريـخ آمـده اسـت: حـسـيـن عليه السلام، بـاقـيـمـانده ي ماه شعبان و ماه هاي رمـضـان، شـوال و ذي قـعـده را در مـكه ماند. در آن روز، عبدالله بن عـباس و عبدالله بن عمر در مكه بودند. آنان كه قصد بازگشت به مدينه را داشتند نزد حضرت شرفياب گشتند.

ابن عمر گفت: اباعبدالله، خدايت رحمت كند. از خدايي كه بازگشت تـو بـه سـوي او اسـت پـروا كـن! تـو نسبت به دشمني و ستم اين خـانـدان بـر خودتان آگاهي. مردم، اين مرد ـ يزيد بن معاويه ـ را بـه حكومت برگزيده اند. من ايمن نيستم از اينكه مردم به خاطر اينزرد و سـفـيـدها [زر و سيم] به او بگروند و تو را بكشند و شمار بـسـيـاري در راه تـو، بـه هـلاكـت بـرسـنـد. مـن از رسول خدا صلي الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: «حسين كشته مي شود، چنانچه او را بـكشند و از او دست بكشند و ياري اش ندهند، خداوند نيز تا روز قـيـامـت آنان را رها خواهد كرد». من به شما پيشنهاد مي كنم كه شما نـيـز هـمـانـند مردم با او صلح كنيد و همانند دوران معاويه شكيبايي بورزيد؛ باشد كه خداوند ميان شما و قوم ستمگر قضاوت كند!


حـسـيـن عليه السلام گـفت: اباعبدالرحمن، آيا من با يزيد بيعت مي كنم و در صـلح بـا او وارد مـي شـوم، در حـالي كـه رسول خدا صلي الله عليه و آله درباره او و پدرش، گفت آنچه را كه گفت!؟

در ايـنـجـا ابن عباس، براي تأييد سخن امام عليه السلام، وارد گفت و گو مي شود و از رسول خدا صلي الله عليه و آله نقل مي كند كه فرمود: «مرا با يزيد چـه كـار! خداوند در يزيد مباركي قرار مدهاد! او فرزندم و فرزند دخـتـرم، حسين، را مي كشد. به آن كه جانم به دست اوست سوگند، فرزندم در نزد هيچ قومي كشته نمي شود كه از كشتن او جلوگيري نكنند، مگر آنكه خداوند دل ها و زبان هاشان را دوگانه خواهد ساخت.» سـپـس ابـن عـبـاس مـي گـريـد و امـام نـيز با او مي گريد و مي پـرسـد آيـا آنـان نـمـي دانـنـد كـه او پـسـر دخـتـر رسول خدا صلي الله عليه و آله است!؟ سپس ابن عباس بر اين امر گواهي مي دهد و تـأكـيـد مـي كـند كه ياري امام عليه السلام، همانند نماز و روزه بر اين امت واجب است!

سـپـس امـام عليه السلام نـظـر او را دربـاره امـوي هـا مـي پرسد، همان ها كه حضرت را از حرم جدش صلي الله عليه و آله بيرون رانده اند و بدون آنكه مرتكب جـنـايـتـي شده باشد مي خواهند او را بكشند! و ابن عباس پاسخ مي دهـد كـه اينان مردمي هستند كه به خدا و رسولش كفر ورزيده اند و بـر چـنـيـن كـسـانـي مـصـيـبـتـي بزرگ وارد مي آيد. آنگاه ابن عباس گـواهـي مـي دهـد كـه هـر كـس در جـنـگ بـا امـام عليه السلام و رسول خدا صلي الله عليه و آله طمع بندد، [زندگي اش] پايان خوشي ندارد! در ايـنـجـا امـام عليه السلام مي فرمايد: «بار پروردگارا تو گواه باش!»ابن عباس در مي يابد كه قصد كمك گرفتن از او و ابن عمر را دارد! از اين رو پيش دستي مي كند و آمادگي خويش ‍ را براي ياري امام عليه السلام و جـهاد در ركاب آن حضرت اعلام مي دارد؛ و مي گويد با اين كار يك صدم حقش را هم ادا نمي كند!

در اينجا ابن عمر در تنگنا قرار مي گيرد، زيرا او نيز مورد خطاب حـضـرت اسـت. از اين رو براي تغيير جهت سخن امام عليه السلام دخالت مي كند و به ابن عباس مي گويد: اجازه بدهيد، از اين سخن درگذريم!

سـپـس ابـن عـمـر رو بـه حسين عليه السلام كرد و گفت اباعبدالله، از قصد خويش چشم بپوش و از همين جا به مدينه بازگرد و به صلح مردم درآي! از وطـن خـويـش و حـرم جـد خـويـش


‍رسول خدا صلي الله عليه و آله، غايب مشو؛ و براي اين كساني كه عاقبتي ندارند، بـر خـود حـجّت و راهي قرار مده، اگر دوست داري كه بيعت نكني، آزادي تـا در ايـن باره بينديشي، شايد هم يزيد بن معاويه مدتي اندك زنده باشد و خداوند از كار او تو را كفايت كند!

حـسين عليه السلام فرمود: اُف بر اين سخن، تا آنگاه كه آسمان و زمين به پـا اسـت! اي عـبـدالله! به حقِ خداوند از تو مي پرسم! آيا من در نظر تو در اين كار خويش بر خطايم؟ اگر از نظر تو من بر خطا هستم، مرا بازگردان كه من تسليم، فرمانبردار و مطيع هستم! ابن عمر گفت: نه به خدا سوگند، خدا نكند كه پسر دختر پيامبر صلي الله عليه و آله در خـطـا بـاشـد بـا وجـود پـاكيزه اي چون تو با اين نزديكي به رسـول خـدا صلي الله عليه و آله، كـسـي چـون يـزيـد بـن مـعـاويه چه جايي براي خلافت دارد؟ اما من بيم آن دارم كه بر اين سيماي زيبا شمشير بكشند و از ايـن امـت حركتي را ببيني كه دوست نمي داري. با ما به مدينه بـازگـرد و اگر دوست نداري كه بيعت كني، هرگز بيعت مكن و در خانه اي بنشين!

حـسين عليه السلام فرمود: «هيهات اي پسر عمر! اين مردم مرا رها نمي كنند،چـه بـر مـن دسـت بـيـابـنـد چـه دسـت نـيـابـنـد. آنـان مـرا دنبال مي كنند تا به زور از من بيعت بگيرند يا آنكه مرا بكشند. اي عـبـدالله، آيـا نـمـي داني از نشانه هاي پستي دنيا نزد خداوند اين است كه سر يحيي بن زكريا عليه السلام را نزد بدكاره اي از بدكاره هاي بـنـي اسـرائيـل آوردنـد و آن سـر بـر ضدشان احتجاج مي كرد؟ اي ابـاعـبـدالرحـمـن، آيـا نـمـي دانـي كـه بـنـي اسـرائيـل از بـامـداد تـا شام هفتاد پيامبر را مي كشتند و سپس همه در بـازارهـاشـان مي نشستند و خريد و فروش ‍ مي كردند، گويي كه هـيـچ كـاري انـجام نداده اند، و خداوند در عذابشان شتاب نورزيد؟» سرانجام آنان را مؤاخذه كرد، مؤاخذه ي عزتمندي مقتدر! اباعبدالرحمن، از خدا بترس و دست از ياري من برمدار و مرا در نماز خويش ياد كن! اي پـسـر عـمـر، اگـر خـروج بـا مـن بـرايت دشوار است و بر تو گران مي آيد، بيشترين تقصير را داري، ولي پس از نمازت دعاي بـراي مـرا تـرك مـكـن. از ايـن مـردم كـناره بگير و در بيعت با آنان شتاب مكن، تا آنكه بداني كارها به كجا مي انجامد!

سپس امام عليه السلام رو به ابن عباس رضي الله عنه كرد و بر او درود فرستاد و اجـازه فرمود كه به مدينه برود و سفارش كرد كه اخبار آنجا را بـه وي گـزارش دهـد؛ و عنوان كرد تا هنگامي كه


ساكنان مكه او را دوسـت بـدارنـد و يـاري كـنـنـد، در حـرم مـي مـانـد؛ و به سخني كه ابـراهـيـم هـنـگـامـي كـه در آتـش افـكـنـده شـد «حـسـبـي الله و نـعـم الوكيل»، چنگ مي زند كه در نتيجه آن آتش بر او سرد و سلامت مي شود.

سپس ابن عباس و ابن عمر به شدت گريستند. امام عليه السلام نيز ساعتي بـا آنان گريست. سپس با آنان خداحافظي كرد؛ و آن دو به سوي مدينه راه افتادند. [2] .


پاورقي

[1] تـاريـخ از هـنـگـام خـودداري امـام عليه السلام از بيعت با يزيد، سه ديـدار را بـراي عـبـدالله عـمـر بـا آن حـضـرت نـقـل کـرده اسـت: ديـدار نـخست در ابواء، ميان مکه و مدينه، ميان ابن عمر و ابن عباس (يا ابن عياش) از يک سو و ميان ابن زبير و امام عليه السلام از سوي ديگر بود (ر.ک. تاريخ ابن عساکر، ترجمة الامام الحسين، تـحـقـيـق مـحـمـودي، ص 200، شـمـاره 254). در بـخـش نخست اين پـژوهـش گذشت که اين ديدار واقع نشد، زيرا امام و پسر زبير در راه مـدينه ـ مکه با يکديگر ديدار نکردند. ديدار دوم در مکه و ديدار سـوم پس از خروج امام عليه السلام از مکه صورت گرفت. (ر. ک. تاريخ ابن عساکر، ص 192ـ193، شماره 246).

[2] ر.ک. الفـتـوح، ج 5، ص 26ـ27؛مـقـتـل الحسين، خوارزمي، ج 1، ص 278ـ281. سيد بن طاووس نيز بـخـشـي از ايـن روايـت را در لهـوف (ص 102)نقل کرده است.