بازگشت

عبدالله بن زبير و نصايح متناقض


عبدالله بن زبير بن عوام: مادرش اسماء، دختر ابوبكر است. گويند كه وي در سال اول يا دوم هجري به دنيا آمد و از صحابه خردسال به شمار مي رود(ر.ك. سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 364). او كسي است كه رسول خدا صلي الله عليه و آله - پس از نوشيدن خون حجامت حضرت - به او فرمود: واي به حال مردم از تو! او كسي بود كه با سنت ثابت مخالفت مي ورزيد و هفت روز پيوسته به روزه ادامه مي داد. هر چند كه ذهبي در صدد برآمده تا او را معذور بداند و گفته است: شايد خبر نهي از روزه پيوسته به او نرسيده بود! (ر.ك. سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 366). او كسي است كه با وجود نهي رسول خدا صلي الله عليه و آله، سوره هاي بقره، آل عمران، نساء و مائده را در ركوع قرائت كرد. هر چند در اينجا نيز ذهبي كوشيده است كه او را معذور بداند و گفته است كه حديث نهي به ابن زبير نرسيده بود! (ر.ك. سيراعلام النبلاء، ج 3، ص 269).

اميرالمؤمنين عليه السلام در يكي از اخبار غيبي شان درباره او گفته است:«او حيله گر و مكار است و دنبال كاري بي فرجام مي رود؛ از ريسمان دين براي صيد دنيا استفاده مي كند؛ و او سرانجام مصلوب قريش خواهد بود!» (شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 7، ص 24)

ابن زبير، عثمان بن عفان را - هنگامي كه در محاصره بود - ترغيب مي كرد كه به مكه برود ولي او نپذيرفت و گفت: از رسول خدا صلي الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: قوچي از قريش به نام عبدالله در مكه به گور مي شود؛ كه گناه او به اندازه نيمي از گناه همه مردم است. (ر.ك. سير اعلام النبلاء).

عبدالله عمر به او هشدار داد و گفت: بپرهيز از به گور شدن در حرم خداوند! گواهي مي دهم كه از رسول خدا صلي الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: مردي از قريش در مكه ساكن مي شود كه اگر گناهش با گناهان در عالم سنجيده شود از آن سنگين تر است. اي پسر زبير بنگر كه آن كس تو نباشي! (سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 378).

عبدالله بن زبير در تغيير جهت پدرش بيشترين تأثير را داشت. اميرالمؤمنين عليه السلام در همين راستا فرموده است: زبير همچنان از ما بود تا آنكه پسرش، عبدالله، رشد كرد(بحارالانوار، ج 34، ص 289). او كسي است كه پس از شنيدن پارس سگ هاي حوأب براي عايشه، وي را به ادامه ي مسير حركت به سوي بصره تشويق كرد و مانع بازگشت او گرديد. ابن زبير مدت چهل روز در خطبه اش، بر پيامبر صلي الله عليه و آله درود نفرستاد و هنگامي كه مورد اعتراض مردم واقع شد گفت: او خاندان بدي دارد! هرگاه از او ياد مي كنم، دل هاشان به سوي او پرواز مي كند و خوشحال مي شوند؛ و من دوست نمي دارم كه چشم هاشان را با اين كار روشن گردانم. (ر.ك. عقد الفريد، ج 4،ص 413؛ بحارالانوار، ج 48، ص 183). او كسي است كه ابن عباس و محمد حنفيه و شماري از بني هاشم را به بيعت خويش فراخوانده و چون خودداري ورزيدند، آنان را بر سر منبر دشنام داد. آنگاه گفت: يا بيعت مي كنيد و يا آنكه به آتش سوزانده خواهيد شد؛ ولي آنها زير بار نرفتند. در نتيجه محمد حنفيه را همراه با پانزده تن از بني هاشم به زندان افكند.(عقد الفريد، ج 4، ص 413).

ابن زبير نسبت به بني هاشم كينه مي ورزيد و علي عليه السلام را لعن مي كرد و دشنام مي داد. او نسبت به امارت و حكومت بسيار حريص بود. او پيش از مرگ يزيد از مردم مي خواست كه به خونخواهي برخيزند و پس از آنكه او مرد، حكومت را براي خودش مي خواست، نه براي خونخواهي.(ر.ك. مستدركات علم الرجال، ج 5، ص 18).

ابن زبير داراي صفات اخلاقي و روحياتي بود كه با خلقيات يك رئيس منافات داشت و با وجود آنها او شايستگي خلافت را نداشت. او مردي بخيل، بدخو، حسود، و بسيار خلافكار بود. از اين رو مي بينيم كه پسر حنيفه را بيرون راند و ابن عباس را به طائف تبعيد كرد(ر.ك. فوات الوفيات، ج 1، ص 448).

مردم در دوران كوتاه رياست او از ترس و گرسنگي و محروميت در رنج بودند. به ويژه موالي كه انواع فشار را از او ديدند، تا آنجا كه شاعرشان درباره او سرود:

«موالي از خليفه گله دارند و به گرسنگي و خشم دچارند، به ما چه مربوط است كه كدام يك از ملوك بر اطرافيان ما تسلط خواهد يافت.» (ر.ك. مروج الذهب، ج 3، ص 22).

تظاهر او به تقوا و پارسايي فقط براي صيد و فريب افراد ساده لوح اين امت بود. نقل مي كنند كه زن پسر عمر با مشاهده طاعت و تقواي ظاهري ابن زبير بسيار به شوهرش پافشاري مي كرد كه با او بيعت كند. پسر عمر گفت: آيا استرهاي خاكستري معاويه را نديدي كه با آنها حج مي گزارد، پسر زبير چيزي جز آنها نمي خواهد! (ر.ك. حياة الامام الحسين بن علي، ج 2، ص 310، به نقل از المختار، ص 295).


تـحـمـل وجـود امـام حـسـيـن عليه السلام بـراي عـبـدالله زبـيـر، پـس از جـنـگ جمل، در هيچ جاي ديگري همانند حضور امام عليه السلام در مكّه مكرمه، پس از نـپـذيـرفـتـن بـيعت، دشوار نبود؛ زيرا پسر زبير از همان آغاز نيت كـرده بـود كـه مكه مكرمه را پايگاهي براي شورش بر ضد بني امـيـه و در صورت پيروزي، مركز اداري ديگر شهرها قرار دهد. ازاين رو بسيار نيازمند بود كه مكه از هر رقيبي خالي باشد و از هر مزاحمي پاك گردد. به ويژه آنكه آن رقيب و مزاحم كسي باشد كه بـا وجـود او، مـردم هـيـچ توجهي به عبدالله بن زبير نكنند و او را چيزي به حساب نياورند؛ و تا هنگامي كه اين شخصيت والا در شهر حضور دارد، حضور يا غياب او براي آنها تفاوتي نداشته باشد!

با حضور امام حسين در مكه، زمين با همه فراخي اش بر پسر زبير تنگ بود و چنان گلويش را مي فشرد كه گويي به آسمان بالا مي رود. ولي از روي نـاچاري طي اين مدت با تظاهر به آرامش و صبر سـاخـتـگـي، مـدارا مي كرد و كينه و رشك و نيات خود را به سختي پنهان مي ساخت.


در تاريخ آمده است: «اين موضوع براي پسر زبير بسيار گران مي آمد، چرا كه اميدوار بود مردم مكه با او بيعت كنند. هنگامي كه [امام] حـسـيـن عليه السلام بـه مـكـه رفـت بـسـيار ناراحت شد. ولي سخن دلش را براي آن حضرت آشكار نمي كرد و به جاي آن، به نزد آن حضرت مي رفت و در نماز وي شركت مي جست. در حضور آن حضرت مي نشست و بـه سـخـنانش گوش فرامي داد. او به خوبي مي دانست كه با وجـود حسين بن علي در مكه، هيچ يك از مردم شهر با او بيعت نخواهد كـرد؛ زيـرا حـسـيـن نزد آنها منزلتي بزرگ تر از ابن زبير داشت.» [1] .

«امـا ابـن زبير پيوسته ملازم مصلاي خويش در نزديك كعبه بود ودر طـول ايـن مـدت هـمراه ديگر مردم نزد حسين مي رفت. با وجود امام حسين عليه السلام توان عملي ساختن هيچ يك از اهداف خويش را نداشت. زيرا مـي دانـسـت كـه مـردم، امـام را بـزرگ مـي شمارند و بر وي مقدم مي دارنـد... بـلكـه مـردم بـه حـسـيـن تـمايل (قلبي) داشتند؛ زيرا او،آقـايـي بـزرگ و فرزند دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله بود؛ و آن روز هيچ كـس در روي زمـيـن بـه پاي حسين نمي رسيد و با او برابري نمي كرد...» [2] .

بنابراين همه ي همت و نهايتِ آرزوي پسر زبير اين بود كه امام حسين از مـكـه بـيـرون رود تـا صحنه براي او خالي شود. ابن زبير مي پنداشت كه نيّت و اراده او بر امام و ديگر بزرگان و سرشناسان امـت پـوشـيـده اسـت. ولي كـار او آشـكـارتـر از آن بـود كـه بـراي مثال بر هوشمنداني چون ابن عباس پوشيده بماند، تا چه رسد به امام عليه السلام!

طـبـري نقل مي كند كه ـ پس از رفتن ابن عباس از نزد امام عليه السلام ـ ابن زبـيـر نزد امام حسين عليه السلام آمد و ساعتي با وي گفت و گو كرد. سپس گـفـت: نـمـي دانـم چرا مردم ما را رها كرده اند و از ما دست برداشته انـد؛ و حال آنكه فرزندان مهاجران و اولي الامر، ما هستيم و نه آنها! به من بگو كه مي خواهي چه كني؟

امام حسين عليه السلام فرمود: به خدا سوگند من با خود عهد كرده ام كه به كـوفـه بـروم. شـيـعـيان من و اشراف و بزرگان شهر به من نامه نوشته اند؛ و من از خداوند طلب خير مي كنم.


ابن زبير گفت: اگر من شيعياني چون شيعيان تو مي داشتم، از آن شهر چشم نمي پوشيدم! سپس از بيم آنكه مبادا متهم شود گفت: اما چـنـانچه شما در حجاز بماني و در همين جا اين كار را اداره كني، انشـاءالله با تو مخالفتي نخواهد شد! آنگاه برخاست و از نزد امام عليه السلام رفت.

بـعـد از رفـتـن او، امام حسين عليه السلام فرمود: نزد اين مرد، در دنيا چيزي محبوب تر از خروج من از حجاز نيست. او فهميده است كه با وجود من كـاري از وي برنمي آيد و مردم او را با من برابر نمي دانند ازاين رو دوسـت دارد كـه من از شهر خارج شوم تا صحنه براي وي خالي گردد. [3] .

ابـن عـساكر از معمر از مردي نقل مي كند كه او از امام حسين عليه السلام شنيد كـه بـه ابـن زبـيـر مـي گـويـد: بـه مـن خـبـر رسـيـده اسـت كـه چـهـل هـزار تن از مردم كوفه ـ يا عراق ـ با من بيعت كرده و سوگند طلاق و عتاق خورده اند.

آنـگـاه عـبـدالله زبـير گفت: «آيا نزد مردمي مي روي كه پدرت را كشتند و برادرت را بيرون راندند!؟». [4] .

هـمـچـنـيـن طـبـري از عـبـدالله بـن سـليـم و مـذري بـن مشمعل، هر دو از قبيله بني اسد،نـقـل مـي كـند كه آن دو در روز ترويه، امام حسين عليه السلام و عبدالله بن زبـيـر را ديـدنـد كـه هـنـگام بالا آمدن آفتاب ميان حجر و درب كعبه ايـسـتـاده بـودنـد؛ و شـنـيدند كه ابن زبير به امام عليه السلام مي گويد:«اگر مي خواهي در اين شهر بمان و حكومت را به دست گير ما نيز تو را كمك و پشتيباني مي كنيم. و برايت خيرخواهي و با تو بيعت مي كنيم.

حسين عليه السلام به او فرمود: پدرم برايم حديث كرد كه قوچي حرمت حرم را مي شكند و من دوست نمي دارم كه آن قوچ باشم!

ابـن زبير گفت: اگر [هم] مي خواهي، در اين شهر بمان و مرا به حـكـمـرانـي بـرگـزين، كه در آن صورت از تو فرمانبرداري مي شود و كسي از تو سر نخواهد پيچيد!


فرمود: اين را نيز نمي خواهم!» [5] .

دينوري در اين باره مي نويسد: «پس از آنكه خبر كاري كه حسين در پـيـش گـرفـتـه اسـت به عبدالله زبير رسيد، نزد امام آمد و گفت:چـنـانـچه در اين حرم بماني و پيك هايت را روانه شهرها كني و به شـيعيانت در عراق بنويسي كه نزد تو بيايند، نيرومند مي شوي و كـارگـزاران يـزيـد را از ايـن شـهـر بـيـرون مـي راني. من نيز در صـورتـي كـه پيشنهاد مرا بپذيري و در حرم خواهان حكومت شوي، بـه شـمـا وعـده كـمـك و پـشـتـيـبـانـي مـي دهـم. زيـرا ايـن شـهـر مـحـل اجـتـماع مردم همه شهرها و محل ورود ساكنان همه نقاط است. به خـواسـت خـداونـد هـيـچ يـك از خـواسـتـه هايت را از دست نخواهي داد واميدوارم به همه آنها برسي!» [6] .

در روايـت ديـگـري از ابـي مـخـنـف، از ابـي سـعـيـد عـقـيـصـا، [7] از بـرخـي يـاران وي نـقـل شـده


اسـت كـه گفت: «شنيدم كه حسين بن علي عليه السلام، در مكه با عـبـدالله زبير ايستاده بود. پسر زبير گفت: اي پسر فاطمه نزد من بيا! امام عليه السلام به سخنان او گوش فراداد، سپس با يكديگر به آهستگي صحبت كردند [به طوري كه ما نمي شنيديم.] سپس امام به ما نگاه كرد و گفت: آيا مي دانيد پسر زبير چه مي گويد؟ گفتيم:خدا ما را فدايت گرداند، نمي دانيم!

فرمود: مي گويد در اين مسجد بمان، من مردم را برايت جمع مي كنم! آنـگـاه حـسـيـن عليه السلام فـرمـود: «بـه خـدا سوگند، اگر در يك وجبي بـيـرون حـرم كشته شوم نزد من محبوب تر از آن است كه در يك وجب درونـش كـشـتـه شوم. به خدا سوگند اگر در لانه جنبنده اي از اين جـنـبـندگان خزيده باشم، مرا بيرون خواهند آورد تا نيّت خويش را نـسـبـت بـه مـن عـملي سازند. به خدا سوگند بر من ستم روا خواهند داشـت، هـمـان گـونـه كـه يـهـود بـر روز شـنـبـه سـتـم رواداشتند!» [8] .

امـا ابـن قـولويـه (ره)؛ وي در سـنـدي بـه نـقـل از سعيد عقيصا گويد: «حسين بن علي عليه السلام و عبدالله زبير با يكديگر خلوت كرده و آهسته سرگرم گفت و گو بودند. آنگاه حسين عليه السلام رو بـه مـا كـرد و گـفـت: او بـه مـن مـي گويد كه كبوتري از كـبوتران حرم باشم، ولي من چنانچه كشته شوم در حالي كه ميان مـن و حـرم دو وجـب فـاصـله باشد، دوست تر مي دارم تا آنكه در يك وجـبـي آن كشته شوم. چنانچه در صحراي طف [كربلا] كشته شوم، دوست تر مي دارم از آنكه در حرم كشته شوم». [9] .


ابـن قـولويـه هـمـچـنـيـن از امـام صـادق عليه السلام نقل مي كند كه فرمود: «عبدالله بن زبير به حسين عليه السلام گفت: كاش به مكه بيايي و در حرم بماني!» [10] .

سپس حسين عليه السلام فرمود: «ما حرمتش را نمي شكنيم و به وسيله ما نيز شـكـسته نخواهد شد؛ چنانچه در تل اعفر [11] كشته شوم دوست تر مي دارم تا آنكه در حرم كشته شوم.» [12] .

ابـن قـولويـه هـمـچـنـيـن از امـام صـادق عليه السلام نـقل مي كند كه پسر زبير امام حسين عليه السلام را همراهي كرد و گفت: اي ابـاعـبـدالله، مـوسم حج فرارسيده است و تو [مناسك] آن را وا مي نـهـي و بـه عـراق مـي روي!؟ فرمود: «اي پسر زبير، چنانچه در سـاحل فرات دفن شوم، دوست تر مي دارم از آنكه در آستانه ي كعبه دفن گردم!». [13] .

سـيـّد بـن طـاووس نـقـل مي كند كه عبدالله عباس رضي الله عنه و عبدالله زبـيـر نـزد امـام عليه السلام آمـدنـد و پـيشنهاد كردند كه از رفتن خودداري ورزد. حـضـرت فـرمود: «رسول خدا صلي الله عليه و آله مرا به كاري فرمان داده است و من در پي انجام آن هستم.» [14] .

روشـن اسـت كـه پـسـر زبـير ـ از خلال گفت و گوهايش با امام و از مـجـمـوع اخـبـار مـربـوط به شهادت امام عليه السلام ـ مي دانست كه امام عليه السلام نـاگـزيـر در سـفـر خـود به عراق به زودي كشته خواهد شد و اين آخـريـن ديـدار او بـا حـضـرت مـي بـاشـد. از ايـن رو كـوشيد تا در واپسين لحظه ها از دانش امام بهره مند گردد و پرسيد: «اي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله، شايد از امروز به بعد يكديگر را نبينيم، برايم بگو كه نوزاد در چه صورتي ارث مي برد و از او ارث مي برند؟ و ديگر اينكه آيا جوايز سلطان حلال است يا حرام؟


امـام عليه السلام در پـاسـخ فـرمـود: امـا نـوزاد چـنانچه هنگام به دنيا آمدن گـريـه كـنـد... امـا جـوايـز سـلطـان تـا هـنـگـامـي كـه اموال مردم غصب نشده باشد حلال است». [15] .


پاورقي

[1] الفـتـوح، ج 5، ص 26؛ اعـلام الوري، ص 223؛ و ر.ک.البـدايـه والنـهـايه، ج 8، ص 153؛ و نيز روضة الواعظين، ص172.

[2] البدايه والنهايه، ج 8، ص 153 و ر.ک. تاريخ الاسلام،ص 268.

[3] تـاريـخ طـبـري، ج 3، ص 295؛ و ر.ک.الکـامـل فـي التاريخ، ج 2، ص 546؛ البدايه والنهايه، ج 8،ص ‍ 172؛ شـرح الاخـبـار، ج 3، ص 145؛ مـزّي در تـهـذيـب الکـمال (ج 4، ص 489) گويد: «پسر زبير صبح و شام نزد امام مي رفت و به او پيشنهاد مي کرد که به عراق برود و مي گفت: آنها شيعه تو و شيعه پدرت هستند!».

[4] تـاريـخ ابـن عـساکر (ترجمة الامام الحسين، تحقيق محمودي)،ص 194، شماره 249.

[5] تاريخ طبري، ج 3، ص 295. نکته شايان توجه در اين دو روايـت ايـن اسـت کـه ايـن دو راوي در پايان گفتند: «سپس آنها سخن خويش را از ما پنهان کردند؛ و پيوسته با يکديگر آهسته صحبت مي کردند تا آنکه هنگام ظهر مردم را به سوي مني دعوت کردند. سپس حسين خانه را طواف کرد و سعي صفا و مروه به جاي آورد، موي سر کـوتاه کرد و از عمره بيرون آمد. سپس به سوي کوفه راه افتاد و مـا بـا مـردم بـه مـني رفتيم!» اين سخن، خلاف مشهور است که مي گـويـد: امـام عليه السلام در اوايل بامداد روز ترويه از مکه بيرون رفت و خـلاف گـفـتـار خـود امام حسين است که فرمود: «من بامدادان حرکت مي کنم...!». دقت کنيد.

[6] الاخبار الطوال، ص 244.

[7] نـامـش ديـنـار و کنيه اش ابوسعيد است. به خاطر شعري که سـرود بـه عـقـيـصـا مـلقـب گـشـت. گـروهـي از عـالمـان رجال شيعه او را در زمره ياران علي عليه السلام و ياران امام حسين عليه السلام برشـمـرده انـد (ر.ک. مـعـجـم رجـال الحـديـث، ج 7، ص 147، شـمـاره4461؛ تـنـقـيـح المـقـال، ج 1، ص 419؛ مـسـتـدرکـات عـلم الرجـال، ج 3، ص 375). صـدوق روايـتـي طـولانـي را در«فـضـايل» از وي نقل کرده است. (ر.ک. بحار، ج 39، ص 239). روايـت ديـگر، پاسخ امام حسن عليه السلام به کسي است که حضرت را به خـاطـر صـلح بـا مـعـاويـه نـکـوهـش کـرد. ايـن پـاسـخ دربـردارنده بـيـانـاتـي مـهـم در مـوضـوع امـامـت و درباره ي قائم عليه السلام است (ر.ک.کـمـال الديـن، ج 1، ص 315، بـاب 29، شـماره 2). اينها همه بر«حـسـن» بودن عقيصا و کمالات وي دلالت دارد. مامقاني در زندگي نامه عقيصا مي نويسد: «ظاهر وي امامي نشان مي دهد... ولي درباره ي وي تـمـجـيـدي نـداريـم کـه او را در زمـره افراد «حسن» قرار دهد، بـنـابـرايـن او امـامـي و مـجـهـول الحـال اسـت». (تـنـقـيـح المـقـال، ج 1، ص 419). خـطـيـب بـغـدادي از وي با لقب عقيصا ياد کـرده و خـبـر «[بازکردن] چشمه» را در راه صفين و نيز سخن راهب بـه امـيـرالمؤمنين عليه السلام را که گفت: «[آب] آن چشمه را جز پيامبري يـا جـانـشـيـن پـيـامـبـري بـيـرون نـمـي آورد» از اونـقـل کـرده اسـت. بـغـدادي از يـحـيـي بـن مـعـيـن نقل کرده است که وي از رشيد هجري، حبه عرني و اصبغ بن نباته بـه بدمذهبي ياد کرده و گفته است: عقيصا از آنان هم بدتر است!(تـاريـخ بـغـداد، ج 12، ص 305). شـوشتري در حاشيه سخن ابن مـعـيـن نـوشته است: گناهشان نزد يحيي شيعه بودنشان است «و ما نـقـمـوا مـنـهـم الا أن يـؤمـنـوا بـالله العـزيـز الحـمـيـد» (قـامـوس الرجال، ج 4، ص ‍ 298).

بـايـد بـگـويـيـم: نـهـايت چيزي که از وي به ما رسيده است شيعه بـودن او مـي باشد. ولي درباره ي عدالت و راز نپيوستن وي به امام حسين عليه السلام، تاريخ ساکت است و چيزي درباره اش نمي توان فهميد!.

[8] تـاريـخ طـبـري، ج 2، ص 295؛ الکامل في التاريخ، ج 2، ص 546.

[9] کـامـل الزيـارات، ص 72 و بـه نقل از آن، بحار، ج 45، ص 85، شماره 16.

[10] از ايـن سخن ابن زبير، «کاش به مکه بيايي»، استفاده مي شـود کـه ايـن گـفـت و گـو در مـکـه انـجـام نـشـده اسـت، جـز ايـنـکه احـتمال مي رود ابن زبير حسين عليه السلام را تا اطراف مکه همراهي کرده و سـپـس ايـن سـخـن را گفته باشد. در اين صورت معناي جمله چنين مي شـود: «چـنـانـچـه به مکه بازگردي». اين چيزي است که روايتي بعدي نيز بدان اشعار دارد.

[11] تـل اعـفـر: جايي است از سرزمين ربيعه (ر.ک. بحار، ج 45،ص 86).

[12] کـامـل الزيـارات، ص 73 و بـه نقل از آن، بحار، ج 45، ص 85 ـ 86، شماره 17.

[13] همان، ص 86، شماره ي 18.

[14] لهوف، ص 101.

[15] ر.ک. حـيـاة الامـام الحـسـيـن بـن عـلي، ج 3، ص 52 بـه نقل از مرآة الزمان في تواريخ الاعيان.