بازگشت

مرگ معاويه


مـعـاويـه بـيـش از هـفـتـاد سـال در دنـيـا زيـسـت و حـدود 42 سـال فـرمـان رانـد. حـكـومـت وي از هـنـگـامـي آغـاز گـشـت كـه در سـال هـجـدهم هجري از سوي عمر به جاي برادرش يزيد بن ابي سفيان، كه در طاعون معروف بـه «عـمـواس» مـرد، بـه عـنـوان والي دمـشـق تـعـيـيـن گـشـت؛ و سـرانـجـام در سال شصت هجري مرد.

از ايـن مـدت هـفـده سـال را در كـل دوران خـلافـت ابـوبـكـر و عـمـر والي، حـدود پـنـج سـال را در دوران امـيـرالمـؤمـنـيـن عليه السلام نـافـرمـان و يـاغـي بـود و پـس از آن مـدت نـوزده سـال و چـنـد مـاه بـر هـمـه سرزمين هاي اسلامي پادشاهي كرد. او مي گفت: «من نخستين پادشاهم» [1] و مي گفت: «به پادشاهي آن جا [شام] خشنودم». [2] .

اگـر از اهـمـيـّت و بـزرگي نقش اصلي اي، كه رهبري حزب سلطه در ايجاد انحراف ايفا كرد، چـشـم بـپـوشـيم، معاوية بن ابي سفيان را مهم ترين و مؤثرترين شخصيت در تاريخ اسلام و حـيـات مـسـلمـانـان خـواهـيـم يـافـت. در آنـچـه از ايـن كـتـاب گـذشـت، دلايل چندي براي اثبات اين حقيقت ارائه گشت.

مـعـاويـه نـخـسـتـيـن كـس از طـاغوتياني نبود كه بر زندگي و سرنوشت امّت ها حكم مي رانند و دوسـتـي دنـيـا دلشـان را پـر كرده است و به گونه اي سيري ناپذير در همه ي لذت هاي


دنيوي پـيـرو شـهـوت هـاي خويشند و چون اجلشان نزديك مي شود و تلخي مردن و درد جدايي و پايان مـهـلت را احـساس مي كنند و در آستانه عذاب دايمي قرار مي گيرند، از كرده هايشان پشيمان مي شـونـد «و چـنـانـچـه باز گردانده شوند به آنچه از آن نهي شده اند باز مي گردند و اينان دروغگويند». [3] .

مسعودي گويد: محمد بن اسحاق و ديگر راويان اخبار گفته اند كه معاويه در آغاز بيماري منجر بـه مـرگـش بـه حـمـام رفـت. پـس از ديـدن جسم نحيفش، بر نيستي و قرار گرفتن در آستانه نـابـودي اي كـه هـمـه آفـريـدگـان را دربـر مـي گـيـرد گـريـسـت و بـه ايـن شـعـر مثل زد و گفت:



أري الليالي أسرعت في نقضي

أخَذن بعضي و تركن بعضي



حنين طولي و حنين عرضي

أقعدتني من بعد طول نهضي



شـب هـا را مـي بـيـنم كه در نابودي من شتاب كرده؛ بخشي از مرا گرفته و پاره اي را وانهاده اسـت.و اعـضـا و جـوارح ام را در هـم پـيچيده و خم كرده، و مرا پس از روزگاري دراز ايستايي از پاي درآورد.

چـون روزگـارش بـه سـر آمـد و گـاه جـدايي فرا رسيد و بيماريش شدت گرفت و از بهبودي نوميد گشت اين شعر را سرود:



فياليتني لم أعن في الملك ساعة

وَلم أكُ في اللذّاتِ أعْشي النَواظِرِ



وَ كُنْتُ كَذِي طِنريْن عاشَ ببُلغة

مِنَ الدَّهْرِ حَتّي زار أهل المقابر [4] .



اي كـاش يـك سـاعت هم به حكومت توجّه نمي كردم؛ و چشم بسته تن به لذّت ها نمي دادم و مانند آن كسي [علي] مي بودم كه دنيا را با دو جامه گذراند و بدان بسنده كرد تا آن كه به خفتگان گور پيوست.

مـعـاويـه مـردي بـود تـبهكار كه خون و آبروي بسياري از مردمان پارسا و سرشناس را ريخته بـود. بـه هـمـيـن سـبب هنگامي كه در اثر بيماري ناتوان شد؛ و در آستانه مرگ قرار


گرفت؛ بـيـش از هر گناهي از قتل حجر بن عدي كندي و يارانش اندوهگين بود و مي گفت: «واي بر من از تـو اي حـجـر» [5] و مـي گـفـت: «مـن بـا پـسـر عـدي روزي بـلنـد خـواهـم داشـت.» [6] .

معـاويـه در پـايـان عـمـر احـسـاس مـي كـرد كـه مـردم از او خـسـتـه شـده و بـه تـنـگ آمـده انـد. نقل شده است، پيش از بيماري طي يك سخنراني گفت: من چونان زراعتي دروشده هستم. روزگار فـرمـانـروايـي مـن بر شما چنان به درازا كشيده است كه من و شما خسته شده ايم و هر دو آرزوي جـدايـي را داريـم. وي هـمـچـنـيـن انـدكي پيش از مرگش فهميده بود كه چون رفتن او به سراي مـكـافـات و سـرنـوشـت سـيـاهـش نـزديـك اسـت، مـردم از او بـد مـي گـويـنـد. در ايـن بـاره نـقـل شـده اسـت: هـنـگـامـي كه معاويه زمينگير شد و مردم در گفت گوهايشان آن را نشان مرگ وي تـلقـي مي كردند، به نزديكانش گفت: چشم هايم را سرمه بكشيد و سرم را روغن بماليد، چنين كردند و چهره اش را با روغن براق نمودند. سپس برايش بستري آماده كردند و او نشست و گفت: مرا تكيه دهيد و سپس گفت: به مردم اجازه بدهيد بيايند و ايستاده بر من سلام كنند؛ و هيچ كس حق نـشستن ندارد. مردم مي آمدند و سلام مي كردند و چون او را سرمه كشيده و روغن ماليده مي ديدند، بـا خـود مـي گـفـتـنـد: مـردم فـكر مي كنند كه او مردني است در حالي كه از همه سالم تر است. هنگامي كه مردم از پيش او رفتند گفت:



و تجلدي للشامتين أريهم

أني لريب الدهر لا أتضعضع



وَ إِذ المنية أنشبت اظفارها

ألفيت كل تميمة لا تنفع



شـكـيـبـايـي مـن در بـرابـر مـلامـت گـران از آن روسـت؛ تـا بـه ايـشـان نـشان دهم كه از مصايب وگـرفـتـاري روزگـار مـتـزلزل نـمـي شـوم.و آن گـاه كـه مـرگ چنگال خود را در كالبد كسي فرو برد؛ خواهي ديد كه هيچ افسوني سود نخواهد داشت.

گويند او به بيماري سل دچار بود و در همان روز مرد. [7] .

معاويه در نيمه ماه رجب هلاك شد. اول رجب وهشـت روز مانده از رجب نيز گفته


شده است. [8] .

مـعـاويـه در واپـسـيـن روزهـاي زنـدگـي مـي گـفـت: اگـر تمايل من به يزيد نبود، راه هدايت خويش را در مي يافتم و مقصد را مي شناختم.

ايـن عـبـارت از گـفـتـه هـاي معاويه است و مورّخي كه بخواهد حقايق امور را در خارج از نوشته ها بجويد، از تأمل در مفهوم اين عبارت نمي تواند كه بي اعتنا بگذرد. زيرا از نوع عبارت هايي اسـت، كـه در دوران ضـعـف و سـسـتـي روحـي ـ كـه طـي آن افـكـار نـهـفـتـه در اعـمـاق دل و ضمير انسان كشف مي گردد ـ جسته و گريخته بر زبان طاغوت ها جاري مي شود.

ببينيم كه رشد مورد نظر معاويه در اين سخن كدام است؟

آيـا او اهـل ايـمـان و حركت بر صراط مستقيم و باز گرداندن حقوق مردم و بازگشت و توبه به درگاه خداوند متعال است؟!

بـدون شـك مـفـهـوم رشـد مـورد نـظـر مـعـاويـه ايـن نـيـسـت. زيـرا وجـود يـزيـد و تمايل و تعلق خاطر شديد معاويه نسبت به وي هيچ گاه مانع دستيابي به اين رشد نبوده است، بـلكـه بـايـد عـكـس قـضـيـه درسـت بـاشـد. بـه ايـن مـعـنـا كـه رشـد مـعـاويـه، اگـر اهل آن بوده باشد، به احتمال بسيار زياد سبب رشد و هدايت يزيد نيز مي شده است.

بـرخـي بـر ايـن پـنـدارند كه معاويه يقين داشت يزيد شايسته در دست گرفتن زمام امور حكومت نـيـسـت و پـافشاري او بر جانشيني وي، اصرار بر يك گناه بزرگ و يقيني بود؛ چنان كه در جمله اي كه به او نسبت مي دهند، اين موضوع را براي يزيد نيز به روشني بيان كرده و گفته اسـت: «خـداونـد را بـا چـيـزي بـزرگ تـر از ايـن كـه تـو جـانـشـيـنـم بـاشـي ديـدار نمي كنم». [9] معاويه با جنايت تبديل خلافت به نظام ضد مردمي سلطنتي گناهي بزرگ مرتكب شد!

ليـكـن چنين پدري كجا شايسته آن است كه عدم شايستگي پسرش را گناه ببيند؟! آيا خود او به خـواسـت و اختيار امّت حكم رانده است تا اين كه تبديل حكومت به پادشاهي را نزد خداوند گناهي بـزرگ بـبـيـنـد؟ هـمان پدري كه خلافت و اختيار امّت را به مسخره مي گيرد و مي گويد: «به پادشاهي آن خشنوديم»، «من نخستين پادشاهم».


بـاري رشـد مـورد نـظـر مـعـاويـه ايـن اسـت: فـراهـم آوردن هـمـه ي عوامل دوام و بقاي حكومت اموي و استمرار پيامدهاي گمراهي آن بر زمين!

تـوضـيـح مطلب اين كه، معاويه با پختگي كامل، تجربه طولاني و زيركي بي مانندش ‍ مي دانـسـت كه استمرار موفقيت تلاش هاي جريان نفاق كه موجب پيدايش حكومت جاهلي اموي در پوشش اسـلام شد، چنين اقتضا مي كرد كه پس از او نيز حكمراني زيرك بر سر كار آيد كه به ايمان و حـكـمـت و بـردبـاري تـظـاهر كند و مرتكب حماقت هايي كه موجب رسوايي روش پنهان شدن در لبـاس ديـن مي شود نگردد؛ و نيرنگ تا به آن جا استمرار يابد كه از دين جز نامي و از قرآن جـز ظـاهـري و از شـريعت جز آنچه با آيين اموي سازگار است باقي نماند... اين است رشد مورد نظر معاويه!

معاويه مي دانست كه اين شرايط در يزيد يافت نمي شود، بلكه او چنان بي بند و بار و نادان و رسـواسـت كـه بـراي انـهـدام آنـچـه جـريـان نـفـاق در طول پنجاه سال پس از پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم بنا كرده، كافي است.

امـا از آن جـا كه هم خود و هم يزيد را، به عنوان امتداد وجودي و نَسبي اش، دوست مي داشت، بر جـانـشـيـنـي وي پـاي فـشـرد؛ و ايـن اسـت مـعـنـاي تـعـارض مـورد نـظـر مـعـاويـه در جـمله: اگر تمايل من به يزيد نبود راه هدايت خويش را در مي يافتم.

بـه نـظـر مـي رسـد مـعـاويـه پـنـداشـت كـه چنانچه جزئيات همه امور را به يزيد وصيت كند و اشـخـاصـي كـاردان اطـرافـش باشند تا او را از ارتكاب حماقتي بزرگ و جبران ناپذير، باز دارند، نقاط ضعف شخصيت وي قابل اصلاح است.

از ايـن رو مـهم ترين وصيت معاويه به پسرش، يزيد، همان سفارشي است كه چگونگي رفتار بـا سـران مـخـالفـان را بـرايـش تـرسـيـم كـرده و مـي گـويـد: اهـل حجاز را مورد عنايت قرارده كه اينان اصل تواند، هر كس از آنان نزد تو آمد گرامي اش بدار و به غايبانشان رسيدگي كن. به اهل عراق نيز توجّه داشته باش؛ و اگر از تو خواستند كه هـر روز كـارگـزارشـان را عـزل كـنـي، چـنـيـن كـن، زيـرا عـزل يـك عامل در نزد من محبوب تر از آن است كه صد هزار شمشير بر روي تو كشيده شود. به اهـل شـام هـم نـظـر مـرحـمـت داشـتـه باش، اينان بايد همدم و دمساز تو باشند و اگر از دشمنان گـزنـدي رسـد از آنـان يـاري بـجـوي


و چـون بـر دشـمـن پـيـروز شـدي، اهـل شـام را بـه سـرزمـينشان بازگردان؛ چرا كه اينان اگر در سرزمين ديگري اقامت گزينند، خلق و خويي ديگر مي پذيرند.

مـن تـنـهـا از سـه تـن قـريـشـي بـر تو بيمناكم: حسين بن علي، عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير. عبدالله بن عمر مردي است كه سرش به كار دين گرم است و از تو چيزي نمي خواهد. اما حـسـيـن بـن عـلي مـردي اسـت سـبـك [و ناچيز](!) و من اميدوارم كه خداوند با آنچه پدرش ‍ را كشت و بـرادرش را شكست داد تو را نيز از گزند او كفايت كند. او پيوندي نزديك و حقي بزرگ دارد و خـويـشـاونـد پـيـامـبرصلي الله عليه و آله و سلم است. گمان ندارم كه عراقيان او را رها نكنند تا به قيامش وا دارند. اگـر بـر او دسـت يـافـتـي از او درگذر، زيرا اگر من باشم از او درمي گذرم. اما پسر زبير نـيـرنگ باز و كينه توز است هرگاه در برابر تو ايستاد بر او حمله كن، مگر اين كه خواستار صلح با تو باشد، كه اگر خواست بپذيرد، و تا آن جا كه مي تواني خون مردم خويش را حفظ كن. [10] .

اين وصيت ـ با ستايشي كه از ابن عمر و اسائه ادبي كه نسبت به امام عليه السلام در آن اراده شده است ـ بـه طـور كـامـل بـا اصول كلي روش معاويه، به ويژه در نوع رفتار با امام حسين عليه السلام هماهنگ اسـت. زيـرا او بـه خـوبي مي دانست كه كشتن امام حسين در يك رويارويي آشكار، و


به ويژه با روشـي كه امام برگزيند و روند رويدادهايش را ترسيم كند، جادوي جادوگر را به خودش بر مـي گرداند و اسلام و امويت را از يكديگر جدا خواهد ساخت و چارچوب ديني اي را كه حكومت اموي بـدان چـسـبـيده است مي شكند و به امّت روحيه انقلابي و فداكاري تازه و به دور از هر گونه شـائبـه و ضـعـف روحـي مـي بـخـشد؛ و بدين وسيله قيام ها يكي پس از ديگري عليه حكومت اموي بـرپـا مـي شـود و در آن شـرايـط شـمارش معكوس ‍ عمر اين حكومت آغاز مي گردد تا به پايان حـتـمـي خـود بـرسد؛ و خبر آن در سرگذشت و داستان تمدن هاي منقرض شده درج گردد، «و در سنّت خداوند هرگز تبديل راه نيابد.»

از ايـن جـاسـت كـه پـژوهـشـگـر ژرف انـديش مطمئن مي شود كه معاويه ناچار بايد يزيد را به مـتـاركـه بـا امـام حـسـين عليه السلام سفارش كند و از او بخواهد تا كاري نكند كه امام عليه السلام را به قيام و انـقـلاب وادار سـازد؛ و اگـر بـر او دسـت يـافـت از او درگـذرد. ايـن كـار مـعـاويـه نـه بـه دليـل مـحـبـت به امام كه به انگيزه ي پايدار ماندن حكومت و بيم از نتايج رويارويي علني با امام است.

مـنـابـع تـاريـخـي ايـن روايـت را بـه گـونـه هـاي ديـگـري نـيـز نـقل كرده اند. [11] مثل اين كه گفته اند كه معاويه از چهارتن بر يزيد بيمناك بود و آن شـخـص چـهـارم عـبـدالرحـمـن بـن ابـوبـكـر بـود. ايـن در حـالي اسـت كه وي پيش از معاويه درگـذشـتـه بـود؛ و هـمـيـن امـر بـرخـي مـحـقـقـان [12] را واداشـتـه اسـت تـا به اين دليـل و نـيـز دلايـل ديـگر، از جمله اين كه معقول نيست معاويه پسرش، يزيد، را سفارش كند كه اگر بر حسين پيروز شد از او درگذرد، اين وصيت نامه را نپذيرند و آن را دروغ انگارند.

زيـرا «مـعـاويـه از كـسـانـي نـبـود كـه احـتـرام قـرابـت رسـول خـداصلي الله عليه و آله و سلم را رعـايـت و پـسـرش را بـه مـراعـات آل مـحـمـد وصـيـت كـنـد. هـرگـز! او در دوران جـاهـليـت بـا رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم جنگيد تا آنكه در روز فتح مكّه با ناخشنودي اسلام آورد. سپس با داماد و جانشين و پـسر عموي او، علي عليه السلام، جنگيد و بر منصب خلافت مسلمانان حمله برد و آن را به زور به چنگ آورد و پسر دختر پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم، حسن عليه السلام، را مسموم ساخت. آيا با اين همه مي توان باور كرد كه او چنين وصيتي كرده باشد؟!» [13] .


ايـن كـه چـرا ايـن نـويـسـنـده چـنـيـن وصـيـّتـي را بـعـيـد مـي شـمـرد دو دليل مي تواند داشته باشد:

1ـ به هم آميختن آثار و نتايج رويارويي پنهان و آشكار ميان يزيد و امام عليه السلام.

2ـ انـحـصـار رويـارويـي بـه پـنـهاني بودن و آن هم با تدبير و طراحي امويان و در شرايط زماني كه آنان خود تعيين مي كنند.

آري در رويـارويـي پـنـهـانـي بـراي مـعـاويـه يـا يزيد امكان داشت كه براي كشتن امام عليه السلام، از وسايل و راه هاي گوناگون مثل زهر و ترور و امثال آن استفاده كنند. آن گاه براي تبرئه خود از اين جنايت با ادعاهاي دروغين بر آن سرپوش بنهند و مردم را بفريبند؛ و كشتن آن حضرت با اين شيوه، آن پيامدهاي خطرناك رويارويي آشكار و بي پرده را هم به بار نمي آورد.

امـا كـار، تـنـهـا بـه رويـارويـي پـنـهـانـي مـحـدود نـبـود، بـلكـه احـتـمـال بـروز رويارويي آشكاري كه شرايط زماني و مكاني اش را امام عليه السلام خود برگزيند و فضاي تبليغاتي آن را خود بسازد ـ نه آن طور كه معاويه و يزيد مي خواهند ـ نيز وجود داشت، تا در نتيجه آن همه پيامدها و نتايجش به سود امام عليه السلام و زيان حكومت اموي بينجامد، همان گونه كـه در عـمـل، در واقـعـه عـاشـوراي سـال 61 هـجـري نـيـز چـنـيـن شـد؛ و كـاري كـه مـعـاويـه در طول دوران رويارويي با امام عليه السلام از آن بيم داشت و پرهيز مي كرد روي داد.

مـعـاويـه بـه يـقـين مي دانست كه در چارچوب يك رويارويي آشكار ـ به ويژه رويارويي اي كه شـرايـط زماني، مكاني، نظامي و تبليغي آن به وسيله ي امام عليه السلام طراحي شده باشد ـ بخشودن امـام عليه السلام يك كار تبليغي و به نفع نظام اموي است. از اين رو، اين وصيت در اين چارچوب منطقي است و با زيركي و شيوه تفكر معاويه سازگار است و بعيد شمردن آن درست نيست.

ايـن نويسنده در پايان مي گويد: چنانچه آن وصيت موهوم درست مي بود، همه تلاش ‍ يزيد پس از مرگ پدرش بايد در اين خلاصه مي شد كه از امام حسين عليه السلام بيعت بگيرد و از كارگزار خود بر مدينه بجدّ بخواهد كه امام حسين عليه السلام را به زور وادار به بيعت كند. [14] .


روشـن است كه ميان وجود وصيت و اجـراي آن بـه وسيله ي يزيد، تلازمي وجود ندارد. ممكن است مـعـاويـه يزيد را به كارهايي وصيت كند، ولي او آن ها را نپذيرد و اجرا نكند. معاويه در دوران زنـدگـي اش يزيد را به كارهاي بسياري سفارش كرد كه او فرمان نبرد. مانند تظاهر نكردن به بي بند و باري؛ و تفاوت ميان اين دو شخصيت بسيار روشن است!

گاه گفته مي شود كه وصيت در غياب يزيد بود؛ و معاويه آن را به ضحاك بن قيس فهري و مسلم بن عقبه مرّي سپرد تا به او برسانند؛ و احتمال مي رود كه به او نرسيده باشد!

اين امري است بسيار بعيد و هيچ كدام از روايت هاي تاريخي به چنين احتمالي اشاره ندارد. علاوه بـر ايـن، بـسـيـار بـعيد مي نمايد كه معاويه پس از گرفتن تصميم به جانشيني يزيد با او صـحـبـت نـكرده و سفارش هاي لازم را در مورد مسائل مهمي كه در دوران حكومتش با آن ها روبه رو خواهد شد، با وي در ميان نگذاشته باشد؛ و بدون شك، اين مهم ترين موضوع بوده است.

آري، در پـايـان بـحـث مـي توان گفت كه معاويه با پاي فشردن بر نصب يزيد پس از خود و گـرفـتـن بـيعت ولايتعهدي براي وي در عمل، قتل امام حسين عليه السلام پس از خود را تأييد كرده است. زيـرا او دسـت كم از دو راه مي دانست كه يزيد اين جنايت زشت را مرتكب خواهد شد؛ و آن دو راه اين هاست:

يـكـم ـ امـّت اسـلامـي شـنـيـده بـود كـه حـسـيـن عليه السلام بـه هـمـراه ارجـمـنـدان از اهـل بـيـت و يـارانـش در جـايـي بـه نـام كـربـلا كـشـتـه خـواهـد شـد. هـمـچـنـيـن شـنيده بودند كه قـاتـل او يـزيد است؛ و هرگاه عمر سعد وارد مسجد كوفه مي شد مردم به او اشاره مي كردند و مـي گـفتند: اين قاتل حسين است، تا آن جا كه وي شكايت موضوع را به خود امام حسين عليه السلام برد. هـمـه ي ايـن هـا نـتـيـجـه اخـباري بود كه از پيامبر خداصلي الله عليه و آله و سلم، اميرالمؤمنين عليه السلام و حسن و حسين عليه السلام و گروهي از صحابه نقل شده بود و در ميان مردم دهان به دهان مي گشت.

آيـا عـقـل مـي پـذيـرد مـعـاويـه اي كـه هـمـه ي اخـبـار نـقـل شـده از رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم و اميرالمؤمنين عليه السلام درباره ي آشوب ها، به ويژه آنچه را كه به آينده بني اميه و شـمـار حـاكمان و مدت حكمراني شان و امثال آن مربوط مي شد پي جويي مي كرد، چنين چيزي را نشنيده باشد؟


دوم ـ معاويه به خودش مي باليد كه مردم و به ويژه قريش را از همه بهتر مي شناسد، آيا مي توان تصور كرد كه پسرش، يزيد، را با اين ميزان نزديكي، از جنبه هاي روحي، انگيزه هاي حـاكـم بـر او و تـمـايـلات سـركـش وي و چـگـونـگـي ديـدگـاه او در كـارهـا و روش حل مشكلات؛ و بلكه كينه و دشمني وي، به ويژه، نسبت به امام حسين عليه السلام نشناسد. آيا معاويه هـمـان كـسـي نيست كه در نامه اي به امام حسين عليه السلام مي گويد: اما اي برادرزاده، پنداشته ام كه انـديـشه اي بد در سر داري؛ خدا كند كه اين در روزگار من باشد تا قدر تو را بشناسم و از آن درگـذرم. اما به خدا سوگند، بيم آن دارم، گرفتار كسي شوي كه به اندازه سرسوزني مراعاتت را نكند... [15] آيا مرادش يزيد نبود؟

از ايـن رو، نـخـسـتـيـن نـتـيـجـه عـمـلي پـافـشـاري مـعـاويـه بـر جـانـشـيـنـي يـزيـد، قـتـل امام حسين عليه السلام با علم به اين موضوع از سوي او بود؛ و اين امر با تلاش هاي بازدارنده و نـيـز تـشـويـق هايي كه از يزيد مي خواست تا با امام مدارا كند و اگر بر او پيروز شد از وي درگذرد، منافات ندارد. دستاورد پافشاري معاويه بر جانشيني يزيد اين بود كه او كه بنيان حـكـومـت اموي را بنا نهاد، نخستين كسي بود كه با تعيين يزيد به جانشيني خود، كلنگ نابودي آن را نيز زد.

بـنـابـر ايـن حق دارد كه بگويد: اگر علاقه به يزيد نبود، راه هدايت خويش را در مي يافتم و مقصد خويش را مي شناختم!


پاورقي

[1] البدايه والنهايه، ج 8، ص 144.

[2] محاسن الوسائل في معرفة الاوائل...؟.

[3] انعام(6)، آيه 28.

[4] الفتنة الکبري، ج 2، ص 244.

[5] الفتنة الکبري، ج 2، ص 244.

[6] الکامل في التاريخ، ج 4، ص 5.

[7] تاريخ الطبري، ج 4، ص 240ـ241.

[8] الکامل في التاريخ، ج 4، ص 6.

[9] حياة الامام الحسين 7، ج 2، ص 197.

[10] تـاريـخ الطـبري، ج 4، ص 238ـ239. شيخ صدوق نيز در کتاب امالي (ص 129، مجلس سي ام، حديث شماره 1) همين وصيت نامه را، با تفاوت، از امام صادق از باقر از سجادعليه السلام نقل کرده است. در آن جا آمده است: «چون معاويه در آستانه مرگ قرار گرفت، پسرش، يزيد مـلعـون را فـراخواند و او را در حضور خويش نشاند و گفت:...» و اين کاشف از آن است که يزيد وصيت نامه را به طور حضوري از پدرش دريافت داشته است.

و در آن آمده است: «... اما عبدالله عمر با توست پس همراهش باش و او را وامگذار...» اين در واقع کاشف از ارتباط پسر عمر با جريان نفاق و تأييد حکومت اموي است، هر چند که خود حکومت، وي را يـکـي از دشـمـنـاني که از آن ها بيم داشت وانمود مي کرد. عبدالله عمر نيرويي اموي بود که بـه دروغ در صـف مـخـالفـان درآمـد؛ و کـسـي کـه در گـفـت و گـوهـاي وي بـا امـام حـسـيـن عليه السلام تأمل بورزد اين حقيقت را به روشني درمي يابد.

و در آن آمـده اسـت: «امـا حـسـيـن بـن عـلي مـنـزلت او را از رسـول خـداصلي الله عليه و آله و سلم مـي دانـي، او از گـوشـت و خون رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم است و دانستي که ناگزير، عـراقـيان او را به سوي خود خواهند کشيد و آن گاه او را رها و تباه خواهند ساخت. چنانچه بر او دسـت يـافتي حق و منزلت او را نسبت به رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم بشناس و او را بر کارش مؤاخذه مکن و بـا وجـود ايـن مـا بـا او آمـيـخـتـه ايـم و پـيـونـد داريـم مـبـادا بـه او بدي برساني و يا از تو نـاخـوشـايندي ببيند...». اين کاشف از آن است که موضع معاويه پرهيز از رويارويي آشکار با امـام اسـت و ايـن کـه چـنـانـچـه ايـن رويـارويـي آشـکـار روي دهـد، مـورد عـفـو قـرار گـيـرد ـ و مـا دليـل ايـن مـوضـعـگـيري را در متن بيان کرديم... اين چيزي است که منابع هر دو فرقه تشيع و تسنن آن را ذکر کرده اند و اين احتمال که وصيت را به دروغ به معاويه نسبت داده باشند، بسيار ضعيف مي سازد.

[11] تاريخ الطبري، ج 4، ص 238؛ الکامل في التاريخ، ج 4، ص 6.

[12] ر. ک. حياة الامام الحسين عليه السلام، ج 2، ص 236 ـ 238.

[13] همان، ص 239.

[14] حـيـاة الامـام الحـسـيـن عليه السلام، ج 2، ص 239، بـه نـقـل از بـحـث اسـتـاد عـبـدالهـادي مـخـتـار، در مـجـله الغـري، سال هشتم، شماره هاي 9 و 10.

[15] شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 18، ص 327.