بازگشت

جعل روايت درباره ي سيره ي امام حسين


در آثـار روايـي اسـلام درباره ي تاريخ زندگي اهل بيت عليهم السلام به روايت هاي دروغين بسيار زيادي بـرمـي خوريم؛ كه تاريخ زندگاني امام حسين عليه السلام نيز از راهيابي مجموعه اي از اين روايت ها مصون نمانده است.

بـا كـمـال تأسف برخي كساني كه درباره ي زندگي امام حسين عليه السلام كتاب نوشته اند، اين روايت هـاي دروغ را مـسـلّم انگاشته به شرح و بسط آن ها پرداخته اند و درس هايي موهوم نيز از آن ها الهام گرفته اند. [1] .

در ايـن جـا از ايـن روايـت هاي دروغين، چند تاي مهمّش را كه در اين پژوهش بدان ها برخورده ايم يادآور مي شويم.

روايت يكم:

ابـن عـسـاكـر در مـقدمه زندگاني امام حسين عليه السلام مي نويسد: «و نزد معاويه رفت و در سپاهي كه فرماندهيش با يزيد بن معاويه بود، رهسپار جنگ قسطنطنيه گشت. [2] .


بـدون شـك كـسـي كـه انـدك شـنـاخـتـي دربـاره ي شـخـصيت، ايستادگي و آگاهي سيدالشهدا به روزگـار و اهـل روزگـارش، بـه ويژه معاويه و يزيد، داشته باشد، نيازي به تحقيق درباره صحت و سند اين روايت نمي بيند.

بـا وجـود ايـن در ايـن جـا مـي گوييم: ابن عساكر تنها كسي است كه روايت ياد شده را به طور مرسل نقل كرده است و حتي يك شاهد هر چند باخبري ضعيف هم نياورده است.

داستان جنگ قسطنطنيه را ابـن اثـيـر (الكـامـل فـي التـاريـخ) در حـوادث سـال 49 ايـن گـونـه نـقـل كـرده اسـت: «در ايـن سـال، وگـفـتـه شـده اسـت كـه در سـال پـنـجـاه، مـعـاويـه سـپـاهـي انـبوه را به جنگ با سرزمين روم فرستاد و سفيان بن عوف را فـرمانده آنان ساخت و به پسرش يزيد دستور داد كه همراهشان به جنگ برود، اما او كاهلي كرد و عـذر آورد و پـدرش از او دسـت برداشت. مردم در اين جنگ گرفتار گرسنگي و بيماري شديد شدند و يزيد چنين سرود:



ما إنْ أبالي بِما لا قَتْ جُمُوعُهُمْ

بِالفَرْقَدُونَةِ مِنْ حُمّي و من مُومِ



إذا اتكَأتُ عَلي الانماط مرتفعا

بِدَيْرِ مرانَ عندي ام كلثومِ



از حصبه و تبي كه گروه هايشان در فرقدونه بدان مبتلا شدند مرا چه باك

و حال كه در «دير مران» بر سريرها تكيه داده باشم و ام كلثوم نزدم باشد.

مـعـاويه از شعر او آگاه شد و سوگند خورد كه او بايد در سرزمين روم به سفيان بپيوندد تا هـر چـه به مردم رسيده است به او نيز برسد؛ يزيد با گروهي كه پدرش با وي همراه ساخت حركت كرد. پسر عباس، پسر عمر، پسر زبير و ابوايوب انصاري و ديگران و عبدالعزيز بن زراره كـلابـي نـيز در اين سپاه بودند... سپس يزيد همراه سپاه به شام بازگشت؛ و ابوايوب انصاري در قسطنطنيه درگذشت و نزديك حصارش به خاك سپرده شد. [3] .

بـنابر اين قدر متيقّن از متن ابن اثير اين است كه يزيد فرمانده و امير اين سپاه نبوده است و امام حسين عليه السلام در ميان شركت كنندگان در اين جنگ حضور نداشته است!

طـبـري در تـاريـخش بر عدم حضور امام حسين عليه السلام در اين جنگ تأكيد مي ورزد، گرچه مدعي است كـه فـرمـانـدهـي سـپـاه بـا يـزيـد بـوده اسـت. او مـي گـويـد: در ايـن سـال جنگ يزيد بن


معاويه با روم بود، تا آن كه به قسطنطنيه رسيد و پسر عباس، پسر عمر و پسر زبير و ابوايوب انصاري به همراهش بودند. [4] .

امـا يـعـقـوبـي مـي گـويد: معاويه پسرش، يزيد، را به جنگ تابستاني فرستاد در حالي كه سـفـيـان بـن سـيـف غـامـدي هـمـراهش بود و پيشتر از او به سرزمين روم وارد شد. مسلمانان در روم گـرفتار تب و آبله شدند. در آن هنگام ام كلثوم دختر عبدالله بن عامر زن يزيد بن معاويه بود و يزيد او را بسيار دوست مي داشت... [5] تا آخر داستان.

محكم ترين دليل براي عدم حضور امام حسين عليه السلام در اين جنگ كه يزيد نيز فرمانده اش ‍ نبود، اين است كه از فضل بن شاذان درباره ي ابوايوب انصاري (خالد بن زيد) و جنگ او همراه معاويه عليه مـشـركـان پرسيدند و او گفت: اين به خاطر ناداني و غفلتش بود. او با خود پنداشت كاري كه مـي كـنـد مـوجب تـقـويـت اسلام و تضعيف شرك مي گردد و معاويه حقي بر او ندارد، با او بوده بـاشـد يـا نـبـوده بـاشـد. [6] ايـن تـصـريـح صـادره از سـوي فـضل بن شاذان ـ از ياران امام جواد، هادي و عسكري، و به قولي امام رضا عليه السلام ـ كه از فقيهان و مـتـكـلمـان بزرگ شيعه در روزگار خويش بوده است، كاشف از عدم حضور امام حسين عليه السلام در اين جـنـگ اسـت. زيـرا اگـر فـضـل، نـسـبـت به شركت امام حسين عليه السلام در اين جنگ آگاه مي بود شركت ابوايوب را بر وي عيب نمي گرفت.

كـسـي نـبـايـد بـگـويـد كـه ايـن احـتـمـال وجـود دارد كـه فضل از شركت ابوايوب انصاري خبر داشت ولي از شركت امام حسين عليه السلام بي خبر بود. زيرا كه مـنـزلت عـلمي فضل اين را رد مي كند، به ويژه آن كه وي از ياران چند امام برحق بوده است، از ايـن گـذشته به طور طبيعي نمي توان تصور كرد كه حضور ابوايوب انصاري در واقعه اي از حضور امام حسين عليه السلام مشهورتر و آشكارتر بوده باشد.

ايـن از يـك سـو، از سـوي ديگر چنانچه امام در اين جنگ شركت كرده بود، اين رويداد از مسلّمات مـشـهـور تـاريـخ مـي گـرديـد. زيرا كه تبليغات اموي، به ويژه در روزگار معاويه، از


اين رويـداد، در تـبـليغ به نفع نظام اموي در جاي جاي سرزمين هاي اسلامي بيش ترين بهره را مي بـرد. امـري كـه داسـتـان شـركـت امـام حسين عليه السلام را مشهورتر از آن مي ساخت كه بر كسي پنهان بماند و استوارتر از آن بود كه شكي در آن رخنه كند.

از هـمـه آنچه گفته شد دو چيز يقيني است: عدم شركت امام حسين عليه السلام در جنگ و حتمي بودن شركت ابوايوب انصاري در آن.

روايت دوم:

هـمچنين ابـن عساكر گفته است: خـبـر داد مـا را طـاهـر بـن سـهـل بـن بـشـر، خـبـر داد مـا را ابـوالحـسـن عـلي بـن حـسـن بـن صـرصري اجازتا، خبر داد ما را ابومنصور طاهر بن عباس بن منصور مروزي عماري در مكّه، خبر داد ما را ابوالقاسم عبيدالله بن محمد بن احمد بن جعفر سقطي در مكّه، خبر داد ما را اسحق بن محمد ابن اسحاق سوسي ـ خبر داد ما را ابوعمر زاهد: خبر داد ما را علي بن محمد صائغ حديث كرد مرا پدرم و گفت:

اگر من حسين بن علي عليه السلام را با دو چشم نديده باشم كور شوند و اگر با اين گوش هايم از او نـشنيده باشم كر شوند كه او به ديدار معاوية بن ابي سفيان رفت و در روز جمعه كه وي بر منبر ايستاده بود و خطبه مي خواند بر او وارد شد.

مـردي از ميان جماعت به او گفت: اي اميرالمؤمنين، به حسين بن علي اجازه بده تا بر منبر رود معاويه گفت: واي بر تو، بگذار تا افتخاراتم را برشمرم. آن گاه پس از حمد و ثناي الهي گـفـت: يا اباعبدالله از تو مي پرسم، آيا من پسر بطحاي مكّه نيستم؟ فرمود: به خدايي كه جـدّم را بـشـارت دهـنـده فـرسـتـاده چـرا! گـفـت: يـا ابـاعـبـدالله از تـو مـي پـرسـم، آيـا مـن خـال المـؤمـنين (دايي مؤمنان) نيستم؟ فرمود: به خدايي كه جدم را به رسالت فرستاد. چرا! گفت: يا اباعبدالله به خاطر خدا از تو مي پرسم، آيا من كاتب وحي نيستم: گفت: به خدايي كه جدم را بيم دهنده فرستاده است، چرا!

آن گاه معاويه پايين آمد و حسين بن علي منبر رفت و خداي ـ عزّوجلّ ـ را چنان حمد و ثنايي گفت كه نـه گـذشـتـگـان گـفـتـه انـد و نـه آيـنـدگـان. سـپـس فـرمـود: حـديـث كـرد مـرا پدرم از


جدم از جـبـرئيـل از پروردگار ـ عزّوجلّ ـ كه زير ستون عرش برگ آس [7] سبزي است و بـر آن نـوشـتـه اسـت: لا اله الا الله مـحـمـد رسـول الله. اي شـيـعـه آل مـحمد، هيچ كس ‍ از شما در روز قيامت «لا اله الا الله» گويان نمي آيد، مگر آن كه خداوند او را به بهشت وارد مي كند.

گويد: سپس معاوية بن ابي سفيان گفت: اي اباعبدالله به خاطر خدا از تو مي پرسم شيعيان آل محمد چه كساني هستند؟ فرمود: آن هايي كه به شيخين، ابوبكر و عمر، دشنام نمي دهند، به عثمان دشنام نمي دهند، به پدرم دشنام نمي دهند؛ و به تو نيز دشنام نمي دهند اي معاويه!

آن گـاه ابـن عـسـاكـر مـي گـويـد: ايـن حـديـث نـاشـناخته اي است و اسنادش را به امام حسين عليه السلام متصل نمي بينم و خدا داناتر است. [8] .

عـلاوه بـر ايـن، عـلي بـن مـحمد صائغ كه در سند اين روايت از پدرش روايت مي كند، از كساني اسـت كـه ابـوبـكـر خـطـيب، طبق آنچه در ميزان الاعتدال (ج 3، ص 153، شماره 5924) و نيز در لسان الميزان (ج 4، ص 254، شماره 691) آمده، او را ضعيف شمرده است. نيز در سند، افرادي مـجـهول هستند. مثل مروزي عماري (كه در هيچ كدام از كتاب هاي مشهور رجالي نامي از او نيامده است).

بـنابر اين سند روايت اعتباري ندارد. اما متن روايت نيز به خاطر افترايي كه نسبت به امام حسين عليه السلام در آن وجود دارد، ما را از پي جويي سندش بي نياز مي سازد. تا آن جا كه خود ابن عساكر آن را نـمـي پـذيـرد؛ كـسـي كـه فـراوان از روايـت هـاي مجهول غفلت مي ورزد و يا از آن ها چشم مي پوشد!

آري، در متن روايت، عبارتي است كه روايت هاي ديگري كه نزد ماست آن را تأييد مي كند؛ يعني آن بـخـشـي كـه مـي گـويـد: لا اله الا الله، مـحـمـد رسـول الله، اي شـيـعـه آل محمد، هيچ كس از شما در روز قيامت لا اله الا الله گويان نمي آيد مگر آن كه خداوند او را به بـهـشـت وارد مـي كـنـد. امـا صـاحب افترا در اين روايت ادعاهاي دروغ ديگري را پيرامون اين عبارت بافته است كه با سيره و روش امام حسين عليه السلام منافات دارد.


سـيـره امـام حـسـيـن عليه السلام گـواه آن اسـت كـه ايشان در هيچ محفلي همگاني سخن نگفت، مگر آن كه از فـضـايـل امامان عليه السلام و شيعيانشان چيزهايي را نشر داد كه گردن ها براي شنيدن آن ها كشيده مي شـد و جـان هـا را [بـراي قـرار گـرفتن] شيفته مي ساخت؛ و از طعن و بدي هاي دشمنانشان، از بـنـي امـيـه و ديـگـران، چـيـزهـايـي را آشـكـار مـي سـاخـت كـه مـوجـب مـشـمـئز شـدن دل ها مي گشت.

آگاهان به روايت هاي تبليغاتي بافته و ساخته امويان ـ كه به منظور زدودن بدي هاي عثمان و بـرخـي ديـگـر از صـحـابـه كـه در روزگـار پـيـامـبـر هـيـچ فـضـيـلت قـابل ذكري ندارند ساخته شده است ـ از سياق متن روايت مي دانند كه اين نيز از همان ساخته هاي دروغ و بافته هاي موهوم است.

روايت سوم:

عـمـر بـن سـُبـيـنـه گـويد: يزيد در روزگار پدرش به حجّ رفت، چون به مدينه رسيد، به مـجلس ‍ شراب نشست؛ و پسر عباس و حسين عليه السلام از او اجازه ورود خواستند. به او گفتند كه اگر بـوي شـراب بـه مـشـام ابـن عباس برسد، آن را مي شناسد، از اين رو به حسين اجازه داد و او را مـانـع شـد. چون حسين وارد شد بوي شراب و عطر را به هم آميخته ديد. گفت: اين بوي شگفتي اسـت، ايـن چـه عـطـري اسـت؟ يـزيد گفت: عطري است كه در شام ساخته مي شود؛ و سپس جامي خـواسـت و نـوشـيـد. پس از آن جامي ديگر خواست و گفت: به اباعبدالله بنوشان. در اين هنگام حسين به او گفت: اي مرد، شرابت مال خودت، ما را به آنچه داري كاري نيست.

پس از آن يزيد خواند:



الا يا صاح للعجب

دعوتك ثم لم تجب



الي الفتيات والشهوات

والصهباء والطرب



وباطية مكللة

عليها سادة العرب



و فيهن التي تبلت

فؤادك ثم لم تتب



اي همنشين شگفتا كه تو را فرا خواندم و اجابت نكردي


به سوي دختركان و شهوتراني و شراب و شادماني،

به سوي باديه هاي آراسته به زيورها كه سروران عرب مشتاق آنند،

و درون آن ها چيزي است كه قلبت را مي برد و آن گاه از توبه باز مي ماني!

آن گاه حسين برخاست و گفت: بلكه قلب تو بُريده شد، اي پسر معاويه!

بـاري، ابـن سـُبـيـئه يـا عـمـر بـن سـُبـيـنـه (چـنـان كـه در كـامـل ابـن اثـيـر، ج 3، ص 317، آمـده اسـت) يـا بـه احـتـمـال سـوم عـمـر بـن سـمـيـنـه، در كـتـاب هـاي مـشـهـور رجـال زنـدگـيـنـامـه اي نـدارد. امـا بـا ايـن احـتـمـال كـه عـمـر بـن سـفـيـنه باشد، ذهبي در ميزان الاعـتدال درباره اش گفته است: «شناخته شده نيست... و بخاري گفته است كه نسبت دادن به او مـجـهـول اسـت.» [9] بـنابر اين احتمال كه وي عمر بن شيبه بوده باشد نيز ذهبي درباره اش ‍ در ميزان الاعتدال گفته است كه او «مجهول است». [10] .

امـا از جـهـت محتوا، اين روايت نيز ما را بي نياز مي كند كه در تكذيبش نوع سند آن را پي جويي كـنـيـم. زيـرا بـر فـرض ايـن كـه يـزيـد واقـعـا بـه حـج رفـتـه بـاشـد، سـفـر او در سـال هـاي پـايـانـي عـمـر پـدرش، مـعـاويـه، بـوده اسـت و بـه احـتـمـال زيـاد پدرش پس از تلاش هايي كه براي ولايتعهديش كرد او را به حج فرستاد و با نـيـرنـگ مـي خـواسـت كـاري كـنـد كـه مـردم دربـاره ي ايـمـان و صلاح و تقواي او سخن بگويند. و دلايـل ايـن حـقيقت فراوان است، از جمله اين كه معاويه پس از آهنگ گرفتن بيعت مردم براي يزيد، از زياد خواست كه از مسلمانان بصره بيعت بگيرد، و زياد در پاسخش چنين نوشت: وقتي مردم را بـراي بـيـعـت بـا يزيد فرا بخوانيم چه خواهند گفت، در حالي كه وي با سگ ها و بوزينه ها بـازي مـي كـنـد، لبـاس ‍ رنـگي مي پوشد، دايم الخمر است و به مجلس طرب و دف نوازي مي رود؛ و ايـن در شـرايـطـي اسـت كـه كـسـانـي چون حسين بن علي، عبدالله بن عباس، عبدالله بن زبير، و عبدالله بن عمر در ميان مردم حضور دارند.

ولي تـو بـه او دسـتـور بـده تـا مـدت يـك يـا دو سـال خـود را به اخلاق اينان بيارايد، شايد بتوانيم كارهاي بد او را بر مردم بپوشانيم. [11] .


ايـن نـشـان آن اسـت كـه آراسـتـه شدن يزيد به مظاهر ديانت در زندگي يك نيرنگ و به منظور فـراهـم ساختن مقدمات گرفتن بيعت ولايتعهدي وي بوده است؛ و اين نبوده است مگر پس از وفات امام حسن يعني در فصل پاياني زندگاني معاويه.

يـعـقـوبـي در تـاريـخـش تـصـريـح مـي كـنـد كـه يـزيـد در سـال 51 هـجـري حـجّ را سـرپـرسـتي كرد. [12] ابن اثير [13] و طبري [14] نيز هر دو در تاريخ هايشان اين موضوع را آورده اند.

در ايـن دوران فـسـق و فـجـور يزيد، به دليل همين متن پاسخ زياد به معاويه، آشكارتر از آن بـود كه از ديد بسياري از مردم پنهان بماند، پس چگونه بر حسين بن علي مي تواند پوشيده بماند؟!

در همين دوران امام حسين عليه السلام معاويه را به خاطر يزيد مورد خطاب قرار داد و فرمود: آنچه را كه درباره كامل شدن يزيد و سياستمداري او براي امّت محمّد نوشته بودي دانستم، تو قصد داري كـه مـردم را دربـاره يـزيـد بـه اشتباه بيندازي، گويي كه پرده نشين يا غايبي را توصيف و تـمـجـيـد مـي كـنـي يا از كسي سخن مي گويي كه تنها خودت از او خبر داري. يزيد، خود آينه انـديشه خويش است. او را از اين كه سگ ها را به جان هم بيندازد و كبوتران را پرواز دهد و با زن هـاي خـوانـنـده خـوش بـگـذراند، باز دار تا او را ياور خويش ‍ ببيني و دست از اين كوشش ها بردار... [15] .

اگـر چـنـين است، چگونه مي توان باور كرد كه امام حسين در مدينه از يزيد اجازه ورود خواسته بـاشـد، در حـالي كـه نـسـبـت بـه فـسـق و فـجـور او آگـاهـي كامل داشته است.

آيـا رفتن نزد يزيد و همنشيني با او به معناي تاييد و پشتيباني او نيست؟ و چگونه اين امر با مخالفت شديد امام عليه السلام با معاويه در مسأله بيعت با يزيد سازگار است؟!

ايـن كاري است كه يك مؤمن عادي هم آن را انجام نمي دهد و پيامدهاي سياسي و اجتماعي آن را درك مـي كـند، تا چه رسد به امام حسين عليه السلام، كه به معنادار بودن همه ي حركات و سكناتش براي امّت واقف است.


از ايـن گـذشـتـه، چـگـونـه يـزيـد در حضور امام حسين عليه السلام جرأت چنين كاري را كرده است ـ به فرض اين كه واقعا با هم جمع شده باشند ـ به ويژه آن كه سفر يزيد به مكّه و مدينه براي اظهار ديانت صلاح و ابراز لياقت براي خلافت بود؟

مـورخ مـصـري، شـيـخ عـبـدالوهـاب النـجـار در حـاشـيـه «الكامل في التاريخ» درباره ي اين روايت نوشته است: من معتقدم كه اين ابيات ساختگي و بي پـايـه اسـت؛ و يـزيـد آن انـدازه ابـله نبود كه چنين كاري را نزد امام حسين عليه السلام انجام دهد و آن را تـوجـيـه نـيـز بكند. از جهت ديگر كه بنگريم، معاويه از آن رو پسرش را به سرپرستي حج فـرسـتـاد تـا آوازه اي نـيـك از او شـايع شود و او را به دين و تقوا وصف كنند. بنابر اين شك نداريم كه يزيد در حج خويش وقار به خرج مي داده و به شعاير ديني اظهار پايبندي مي كرده و ايـن بـا روايـت يـاد شـده مـخـالف اسـت. بهـتـريـن كار را ابن جرير (طبري) كرده است كه از نـقـل آن چـشـم پـوشـيـده اسـت. شـايـد هـم ايـن روايـت در روزگـار پـس از او جعل شده باشد. [16] .

روايت چهارم:

خبر داد ما را محمد بن ابي الازهر، گفت: حديث كرد ما را زبير، گفت: حديث كرد ما را ابوزيد عمر بـن شُبّه، گفت: حديث كرد ما را سعيد بن عامر صبعي، از جويرية بن اسماء گفت: هنگامي كه مـعاويه آهنگ گرفتن بيعت براي پسرش، يزيد را كرد، به مروان، عاملش بر مدينه، نوشت؛ و او پـس از خـوانـدن نامه معاويه گفت: اميرالمؤمنين پير و فرتوت شده است و بيم آن دارد كه مـرگـش فـرا بـرسد و مردم را مانند گله بدون چوپان بگذارد. از اين رو دوست دارد كه كسي را معرفي و پيشوايي تعيين كند.

گـفـتند: خداوند اميرالمؤمنين را موفّق و استوار بدارد. بايد چنين كند! مروان به معاويه نوشت و او پاسخ داد كه از يزيد نام ببرد!

گـويـد مـروان نـامـه را بـراي مردم خواند و از يزيد نام برد. در اين هنگام عبدالرحمن ابي بكر بـرخـاسـت و گـفـت: دروغ گـفتي اي مروان و معاويه هم با تو دروغ گفت. چنين چيزي نمي شود سنّت روميان را در ميان ما مگذاريد كه هرگاه هِرَقْلي بميرد، هِرَقْلي به جاي او مي نشيند!


مروان گفت: اين كسي است كه به پدر و مادرش گفت: «اف بر شما آيا به من وعده مي دهيد كه از گورم برخيزانند.»

گـويد: چون عايشه اين را شنيد گفت: اين حرف را پسر صدّيق مي گويد؟ مرا بپوشانيد. چون او را پـوشـانـدنـد، گـفـت: اي مـروان بـه خـدا سـوگـند. دروغ گفتي. اين مردي است كه نسب او شناخته شده است.

گـويد: مروان اين را براي معاويه نوشت و او به راه افتاد، چون به مدينه نزديك شد مردم به استقبالش رفتند، در حالي كه عبدالله بن عمر، عبدالله بن زبير، حسين بن علي و عبدالرحمن بن ابي بكر ـ رضوان الله عليهم ـ در ميانشان بودند.

معاويه رو به عبدالرحمن بن ابوبكر كرد و او را دشنام داد و گفت: خوش نيامدي!

حسين بن علي عليه السلام كه داخل شد، معاويه گفت: خوش نيامدي، شتري قرباني كه خون رنگين او را خداوند مي ريزد!

چـون ابـن زبـيـر وارد شـد، گـفت: خوش نيامدي، اي سوسماري كه آهسته در لانه ات مي خزي و سرت را زير دمت مي گذاري!

چون عبدالله بن عمر درآمد گفت: خوش نيامدي؛ و او را دشنام داد. او گفت من سزاوار چنين سخناني نيستم. گفت: هستي؛ و سزاوار بدتر از آني!

گويد: پس از آن معاويه وارد مدينه شد و در آن جا ماند. اين چهار تن به عمره رفتند. چون موسم حج فرا رسيد، معاويه عازم گزاردن حج شد.

آن چـهـار تن با يكديگر گفتند: شايد پشيمان شده باشد؛ و به استقبالش رفتند. گويد: چون پـسـر عـمـر وارد شـد مـعـاويـه گفت: اي پسر فاروق، خوش آمدي، براي ابوعبدالرحمن مركبي بـيـاوريـد! و بـه پـسـر زبـيـر گـفـت: اي پـسـر حـواري رسـول خـداصلي الله عليه و آله و سلم خـوش آمـدي، بـرايـش ‍ مـركـبـي بـيـاوريـد؛ و بـه حـسـيـن گـفـت: اي پـسـر رسول خدا، خوش آمدي، برايش مركبي بياوريد!

مـعـاويـه پـيـوسـته در مقابل چشم مردم با آنان مهرباني مي كرد و اجازه و شفاعتشان را نيكو مي داشت.

گـويد: آن گاه در پي آنان فرستاد؛ و آنان به يكديگر گفتند: چه كسي با او صحبت مي كند. رو بـه حسين كردند و او نپذيرفت. پس به پسر زبير گفتند: بيا و تو رئيس ما باش.


گفت: به شرط آن كه به من پيمان الهي بدهيد كه هر چه گفتم از من پيروي كنيد!

گـويـد: پـس يـك يـك از آنـان پـيـمـان گـرفـت و از پسر عمر به پيماني كم تر از دو دوستش رضـايت داد. آن گاه نزد معاويه رفتند. وي آنان را بر بيعت با يزيد فرا خواند و آنان سكوت كـردنـد.

گـفـت: پـاسـخـم را بـدهـيـد، بـاز سكوت كردند.

گفت: پاسخم را بدهيد، باز سكوت كردند.

آن گاه به پسر زبير گفت: تو كه رئيس آن هايي پاسخي بگو!

گفت: يكي از اين سه پيشنهاد ما را بپذير!

-: باري چاره در سه راه است.

-: يا چنان كن كه رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم كرد!

-: چه كرد؟

-: هيچ كس را به جانشيني برنگزيد!

-: و ديگر؟

-: يا چنان كن كه ابوبكر كرد.

-: چه كرد؟!

-: او مردي از قريش برگزيد و ولايت را به او سپرد.

-: و ديگر؟

-: يا چنان كن كه عمر بن خطاب كرد.

-: چه كرد؟

-: آن را ميان شش تن از قريش به شور گذاشت.

-: آيـا گـوش مي دهيد!؟ من شما را نسبت به خودم چنان عادتي داده ام كه دوست ندارم پيش از آن كه بـگويم شما را از آن منع كنم. اگر تا كنون هرگاه سخني گفته ام و شما بر من اعتراض كرده پـاسخم را داده ايد اينك من برمي خيزم و گفتاري ايراد مي كنم و از شما مي خواهم كه تا پايان گـفـتـارم بر من اعتراض نكنيد. اگر راست گفتم، راستي ام بر عهده من است و اگر دروغ گفتم، دروغـم بـر عهده من است. به خدا سوگند هر كدامتان كه ميان سخنم چيزي بگويد گردنش را مي زنم.


سپس بر سر هر كدام، دو تن را گماشت كه سخن نگويد.

آن گـاه بـه خـطبه ايستاد و گفت: عبدالله بن عمر، عبدالله بن زبير، حسين بن علي و عبدالرحمن بـن ابـي بـكـر بـيـعـت كـرده انـد، شـمـا هـم بـيـعـت كـنـيـد. بـه دنـبـال آن مـردم بـراي بـيعت كردن سوي او هجوم آوردند. همين كه از بيعت فراغت يافت، بر اسب خـويـش سـوار شـد و سوي شام تاخت و آنان را ترك گفت. پس از آن مردم به سوي آن چهار تن آمدند؛ و آنها را سرزنش مي كردند!

گـفـتـنـد: بـه خـدا سـوگـنـد مـا بـيـعـت نـكـرده ايـم، ولي او آنـچـه خـواسـت بـا مـا رفـتـار كرد. [17] .

ابـن اثـيـر نـيـز بـا انـدكـي تـفـاوت بـه طـور مـرسـل در كـتـاب الكـامل في التاريخ خويش آن را نقل كرده است. [18] در آن جا آمده است كه سرانجام مـعـاويـه بـه ابـن زبير گفت: آيا جز اين هم سخني داري؟ گفت: نه سپس گفت: و شما. گفتند: سخن ما، سخن اوست!

ابـن قـتـيـبـه نـيـز بـه طـور مـرسـل و بـا تـفـاوتـي انـدك در كـتـاب الامـامـة والسـيـاسـة آن را نقل كرده است. [19] .

در مـنـاقـشـه سـنـد روايـت هـمـين بس كه بگوييم، روايت كننده اي كه سند روايت به او مي رسد، جـويـريـة بن اسماء است كه امام جعفر صادق عليه السلام درباره اش مي فرمايد: «اما جويرية زنديقي است كه هرگز رستگار نمي شود.» [20] .

نـخـستين راوي سند اين روايت، محمد بن ابي الازهر است كه ذهبي در زندگينامه اش ‍ گفته است: از زبـيـر بن بكار نقل مي شود كه او ضعيف و ترك شده و متهم است و گفته شده است كه او به دروغ گـويـي مـتـهـم اسـت. خـطـيـب گـفـتـه اسـت: او احـاديـثـي را جعل كرده است. [21] .

بـنـابـر اين، روايت از نظر سند بي اعتبار است. اما متن روايت در بردارنده چيزي است كه ساحت مـقـدس امـام حـسـيـن عليه السلام از آن بـه دور و مـنـزه اسـت. از قـبـيـل سكوت آن حضرت در برابر اهانتي كه معاويه هنگام ديدار با ايشان در آستانه ورود به مدينه نسبت به آن حضرت روا داشت و آن طور كه اين روايت گمان مي برد، گفت: خوش نيامدي، در حالي


كه امام حسين عليه السلام صاحب شعار هيهات منا الذلّه است.

يا از قبيل اين كه كار را به پسر زبير واگذاردند تا سخنگوي بزرگان مخالفان باشد، در حالي كه امام حسين عليه السلام مي دانست كه پسر زبير كيست و انگيزه هاي مخالفتش چيست! و از انحراف اعـتـقـادش خـبـر داشـت! و ديـدگـاهـش را دربـاره ي اهـل بـيـت عليه السلام و دربـاره ي قـضـيـه خلافت، كه در اصل پايه احتجاج او با معاويه را تشكيل مي داد، مي دانست.

چـگونه ممكن است امام حسين عليه السلام، سخن ابن زبير را مبني بر اين كه پيامبر خدا از دنيا رفت و هيچ كس را به جانشيني برنگزيد، تأييد كند.

آيا تأييد اين سخن، اقرار همان مغالطه اي كه خلافت بدان وسيله غصب شد و چشم پوشي بر اصل اعتقاد به خلافت منصوص علي عليه السلام نيست!؟

از ايـن گـذشـتـه، امـام عليه السلام كـسي نيست كه جرأت و قدرت و بلاغت سخن گفتن با معاويه را در آنـچـه حـق اسـت، نـداشـتـه بـاشـد. هـمـه ي مـوضـع گيري هاي امام با معاويه گواه جرأت امام در استواري بر حق و امر به معروف و نهي از منكر است.



پاورقي

[1] براي مثال، عبدالله العلايلي در کتاب «الامام الحسين عليه السلا» خود با آن که مدعي است، آن را بسيار محققانه نوشته و گزارش هاي پراکنده تاريخي را در قالب تحليلي جامع ارائه داده است و به استنتاج هاي منطقي و درست دست يافته نيز به چنين گردابي درافتاده است.

[2] ترجمة الامام الحسين، ابن عساکر، ص 5.

[3] الکامل في التاريخ، ج 3، ص 458ـ459.

[4] تاريخ الطبري، ج 4، ص 173.

[5] تاريخ يعقوبي، ج 1، ص 166.

[6] اختيار معرفة الرجال (رجال کشي)، ج 1، ص 177، شماره ي 77.

[7] آس: ريحان شامي، مورد، آس.

[8] تاريخ ابن عساکر (زندگينامه امام حسين عليه السلام)، ج 8، حديث شماره 6.

[9] ميزان الاعتدال، ج 3، ص 201.

[10] نفس المصدر، ج 3، ص 205.

[11] تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 220.

[12] تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 239.

[13] الکامل في التاريخ، ج 3، ص 490.

[14] تاريخ الطبري، ج 4، ص 213.

[15] الامامة والسياسة، ج 1، ص 187.

[16] الکامل في التاريخ، ج 3، ص 317 (ادارة الطباعة المنيريه، مصر، چاپ نخست).

[17] کتاب الامالي (النوادر منه)، ابوعلي قالي، دار الکتب العلميه، بيروت، لبنان، ج 3، ص 175 ـ 176.

[18] الکامل في التاريخ، ج 3، ص 508 ـ 511.

[19] الامامة والسياسة، ج 1، ص 190 ـ 191.

[20] اختيار معرفة الرجال (رجال کشي)، ج 2، ص 700، شماره 742.

[21] ميزان الاعتدال، ج 4، ص 35 ـ دارالفکر.