بازگشت

توجه به شيعيان و سرپرستي آنان


امام حسين عليه السلام همانند همه ي امامان اهل بيت عليه السلام، به شيعيانشان توجّه فراوان و ويژه اي داشت؛ و مي كـوشـيـد تـا در شـرايـط سياسي دشوار و حساس و مخاطره آميز آن دوره، آنان


را از هر گزندي مـصـون بـدارد و تـا آن جـا كه مي توانست تلاش مي كرد تا آنان را از معرض ستم امويان، كه قصد داشتند وجود شيعه را از صفحه جامعه اسلامي بردارد، به دور نگهدارد.

اهتمام فراوان امام عليه السلام براي حفظ شيعه را مي توان در سفارش هاي كلي به آنان، پس از صلح بـا مـعـاويـه، در دوران امـام حـسـن عليه السلام و پـس از شـهـادت وي، بـه روشـنـي كامل مشاهده كرد. مانند اين سخن امام عليه السلام: پس به زمين بچسبيد، اشخاص را پنهان كنيد، عقايدتان را پـوشـيـده بـداريـد و مـواظب باشيد. [1] و اين سخن كه: همه مردان شما بايد در خـانـه هـايـشـان بنشينند. [2] همچنين ملاحظه مي كنيم كه گروه هاي شيعي را از جاي جـاي سـرزمـيـن هـاي اسـلامـي بـه حـضـور مـي پـذيرد و بسيار مي كوشد تا اين ديدارها از چشم جـاسـوسـان بـنـي امـيـه پـنـهـان بـمـانـد. نـيـز آن حـضـرت تـلاش داشت تا گروه هاي شيعي و بزرگانشان را در چارچوب التزام به صلح با معاويه نسبت به حقايق امور آگاه سازد و روح هـدايـت اهـل بـيـت را كـه مـوجـب تـمـركـز بـخـشـيـدن ايـمـان و مـعـرفـت در دل هـايـشـان مـي گرديد و ارتباط با امامشان را تقويت مي كرد، و بر شكيبايي آنان در برابر سختي ها مي افزود و منزلت امام در نزد خدا را به آنها مي شناساند، در وجود آنان بدمد.

نـقـل شـده اسـت كـه گـروهـي بـه حـضـور امـام حـسـيـن عليه السلام رسـيـدنـد و گـفـتـنـد: اي پـسـر رسـول خداصلي الله عليه و آله و سلم، گروهي از ما نزد معاويه رفته اند و ما نزد شما آمده ايم. فرمود: بنابر اين من پاداشي بيش از آنچه او به آنان مي دهد به شما مي دهم.

گفتند: فدايت شويم، ما براي دينمان به حضور رسيديم.

گـويـد: در ايـن هنگام سر را خم كرد و با سرانگشت بر زمين مي كوفت، پس از درنگي طولاني سـر بـلنـد كـرد و فـرمـود: كـوتـاه بـگـويـم، كـسـي كـه مـا را دوسـت بـدارد، نبايد به خاطر خويشاوندي ميان ما و خودش و نه نيكي اي كه به او رسانده ايم باشد، بلكه هر كس به خاطر خدا و پيامبرش ما را بيش تر دوست بدارد، در قيامت مانند اين دو تا همراه ما مي آيد ـ و دو انگشتش را به هم نزديك كرد ـ. [3] .


نـقـل شـده اسـت كـه آن حـضـرت فـرمـود: بـه خـدا سـوگـنـد، بـدبـخـتـي، تـهـيـدسـتـي و قـتـل بـه سوي كسي كه ما را دوست بدارد، از دويدن اسبان تيزرو به سوي آبخور و سرازير شدن و سيل به سوي آبگير سريع تر است. [4] .

حبابه والبي گويد: از حسين بن علي عليه السلام شنيدم كه فرمود: ما و شيعيان ما بر فطرتي هستيم كه خدا محمدصلي الله عليه و آله و سلم را بر آن برانگيخت و ديگر مردم از آن بي بهره اند. [5] .

آن حـضـرت شيعيان اهل معرفت و دانش را تشويق مي فرمود تا از برادران خويش كه از دانش بي بـهـره اند و از خويشاوندانشان بريده اند سرپرستي كنند و آنان را ارشاد و هدايت نمايند و از تاريكي ناداني برهانند، چرا كه اينان يتيمان آل محمدصلي الله عليه و آله و سلم هستند.

در ايـن بـاره از ايشان سخنان شريفي نقل شده كه از آن جمله است: «فضيلت سرپرستي كننده يـتـيم آل محمد ـ بريده از موالي و اسير جهل ـ كه او را از ناداني برهاند و آنچه را بر او مشتبه شـده اسـت برايش روشن كند، نسبت به سرپرستي كننده از يتيمي كه نان و آبش ‍ مي دهد. مانند برتري خورشيد است بر ستاره سُها. [6] .

و اين سخن كه «هر كس يتيمي از ما را كه به دليل عدم دسترسي از ما بريده سرپرستي كند و بـه وسـيـله دانـشـي كـه از مـا بـه او رسـيـده كـمـكـش كـنـد تـا راهـنـمايي و هدايت گردد، خداوند عزوجل فرمايد: اي بنده بزرگواري كه برادرت را ياري دادي بزرگواري من بيش ‍ از توست، اي فـرشـتـگـان مـن بـه شـمار هر حرفي كه به او آموخته است هزار هزار قصر در بهشت به او بدهيد و از ديگر نعمت ها نيز آنچه مناسب است بر آن بيفزاييد. [7] .

دلسـوزي آن حـضـرت ـ صـلوات الله عـليـه ـ نسبت به شيعيان از دلسوزي مادر به فرزندش ‍ بـيـش تـر بـود. در ايـن بـاره اخـبـار بـسـيـاري نـقل شده است كه نمونه هايي از آن را در اين جا نقل مي كنيم:

از صالح بن ميثم نقل شده است كه گفت: من و عبايه اسدي بر حبّابه والبي وارد شديم. عبايه بـه حـبـّابـه گـفت: اين برادرزاده ات، ميثم، است. گفت: به خدا سوگند، به حق


برادرزاده ي من اسـت. آيـا مـي خـواهـيـد كـه حـديـثـي از حـسـيـن بـن عـلي عليه السلام بـرايـتـان نقل كنم. گفتم: بلي. گفت: بر حسين عليه السلام وارد شدم و بر او سلام كردم. جواب سلامم را داد و خـوشـامـد گـفـت. آن گاه فرمود: اي حبابه، چه چيزي سبب شده تا دير دير به ديدار ما آيي؟ گـفتم: چيزي جز بيماري نبوده است. فرمود: چه بيماري اي؟ گويد: نقابم را از روي بَرَص ‍ بـرداشـتـم. آن گـاه امـام عليه السلام دسـت بـر بـَرَص نـهـاد و دعـا كـرد و هـمـچـنـان در حـال دعـا خواندن بود تا آن كه دستش را برداشت و خداوند آن برص را شفا داد. آن گاه فرمود: اي حـبـابـه، هـيـچ كـس از ايـن امـّت جـز مـا و شـيـعـيـان مـا بـر ديـن ابـراهيم نيست و ديگران از آن بركنارند. [8] .

يـحـيـي بـن امّ طـويـل گـويد: نزد حسين عليه السلام بوديم كه جواني گريان بر او وارد شد. حضرت فـرمـود: چـرا مي گريي؟ گفت: مادرم همين ساعت مرد و وصيّت هم نكرده است. از او مالي مانده و بـه مـن امر كرده است پيش از آن كه خبرش را به شما بدهم، هيچ دخالتي در كارش نكنم. حسين عليه السلام فـرمـود: بـرخـيزيد تا نزد اين زن آزاده برويم. ما همراهش ‍ برخاستيم و رفتيم تا به در خـانـه اي كـه زن در آن مـرده بـود، رسـيـديـم؛ و پـارچـه اي بـر رويـش ‍ كـشـيـده بـود. امـام در مقابل خانه ايستاد و به درگاه خداوند دعا كرد كه او را زنده كند تا هر چه دوست دارد وصيت كند. خداوند متعال او را زنده كرد. ناگهان زن در حالي كه شهادتين بر زبانش جاري بود برخاست. آن گاه به امام عليه السلام نگاه كرد و گفت: سرورم به خانه درآي و امرت را به من بفرماي.

امـام حـسـيـن عليه السلام بـه بـالش تـكـيـه داد و فرمود: خدايت رحمت كند، وصيت كن. زن گفت: اي پسر رسـول خـداصلي الله عليه و آله و سلم، امـوالي در فـلان جـا و فلان جا دارم، يك سوّمش را براي شما قرار داده ام تا بـه هـر يـك از دوسـتـانـت كـه بـخـواهـي بـدهـي. دوسـوّم ديـگـر مـال ايـن پـسـر مـن اسـت، اگـر دانـسـتي كه او از موالي و دوستان شماست؛ و اگر مخالف بود، براي خودت بردار كه مخالفان [شما] در مال مؤمنان حقي ندارند.

آن گـاه از امـام خواست تا بر او نماز بخواند و تجهيزش را بر عهده گيرد؛ و پس از آن همچنان كه بود مرده گشت. [9] .

از حسن بصري نقل شده است كه گفت: حسين بن علي عليه السلام سروري زاهد، پارسا،


نيكوكار خيرخواه و نيك خو بود. روزي همراه يارانش به باغ خويش رفت و در آن باغ غلامي به نام صافي بود. چـون بـه باغ نزديك شد، غلام را ديد كه نيمي از قرص نان را براي سگ مي اندازد و نيمي را خـودش مـي خـورد، حـسـين عليه السلام از كار غلام به شگفت آمد. چون از خوردن فراغت يافت گفت: الحمد لله رب العـالمـين، پروردگارا بر من و سرورم ببخشاي و به او بركت ببخش همان گونه كه بر پدرانش بركت بخشيده اي، يا ارحم الراحمين.

امام حسين عليه السلام برخاست و فرياد زد: يا صافي! غلام سراسيمه برخاست و گفت: اي سرور من و سـرور مـؤمـنـان تـا روز قـيـامـت، شـمـا را نـديـدم مـرا بـبـخـشـيـد. حـسـيـن عليه السلام فـرمـود: مـرا حـلال كـن، اي صـافـي، مـن بـدون اجـازه بـه بـاغـت درآمـدم! صـافـي گـفـت: بـه فضل و كرم و بزرگواريت اين سخن را مي گوييد! امام عليه السلام فرمود: ديدم كه نصف قرص نان را بـراي سـگ مي اندازي و نصف ديگر را خودت مي خوري، معناي اين كار چيست؟ غلام گفت: سرور مـن، هـنگامي كه من مي خورم سگ به من مي نگرد و من از نگاهش شرمگين مي شوم. اين سگ از باغ شما در برابر دشمنان نگهداري مي كند. من غلام شمايم و اين سگ نيز از آن شماست. ما هر دو از مـال شـما مي خوريم. امام حسين عليه السلام گريست و فرمود: اگر چنين است تو به خاطر خدا آزادي؛ و هـزار ديـنـار نيز به او بخشيد. غلام گفت: حال كه مرا آزاد كرديد، مي خواهم در باغتان بمانم. امام عليه السلام فرمود: كريم هرگاه سخني گفت، سزاوار است كه آن را عملي كند و به اثبات رساند. بـاغ را هـم بـه تـو بـخـشـيـدم. هـمـان هـنـگـامـي كـه بـه بـاغ درآمـدم و گـفـتـم: مـرا حـلال كـن كـه بـدون اجـازه بـه باغت وارد شدم، باغ و آنچه را كه در آن است به تو بخشيدم، ولي يـارانـم را به خوردن ميوه و رطب ميهمان كن و آنان را به خاطر من گرامي بدار، خداوند تو را روز قيامت گرامي بدارد و نيك خويي و نيك نظري ات را مبارك گرداند. غلام گفت: اگر شما باغ را به من بخشيديد من نيز آن را وقف يارانت كردم» [10] .


پاورقي

[1] انساب الاشراف، ج 3، ص 151، حديث شماره 13.

[2] اخبار الطوال، ص 211.

[3] بحار الانوار، ج 27، ص 127ـ 128، حديث 118.

[4] بحار الانوار، ج 67، ص 246، حديث 85.

[5] اختيار معرفة الرجال، ج 1، ص 331ـ332، حديث 182.

[6] الاحتجاج، ج 1، ص 7ـ 8.

[7] همان.

[8] اختيار معرفة الرجال، ج 1، ص 332، حديث 183.

[9] الخرائج والجرائح، ج 1، ص 245ـ246، شماره 1.

[10] مـسـتـدرک الوسـائل، ج 7، ص 192ـ193، بـاب 17، حـديـث شـمـاره 7، بـه نقل از مجمع البحرين در مناقب السبطين از ولي الله رضوي.