بازگشت

احتجاج امام با معاويه و بني اميه


پايبندي امام حسين عليه السلام به صلح و متاركه جنگ، آن حضرت را از اعلام اعتراض هاي پياپي عليه مـعـاويـه و عليه نقض شرايط صلح از سوي او و نيز احتجاج پي در پي عليه كارگزاران وي كه از اسلام منحرف گشته و دست ستم بر امّت گشوده بودند باز نداشت.

يـكـي از جـامـع تـريـن احتجاج هاي امام عليه السلام عليه معاويه نامه اي است كه در پاسخ نامه معاويه نوشته است. معاويه در اين نامه امام عليه السلام را به رعايت صلح فرا خوانده و ايشان را از سرانجام فـتـنـه و ـ به گمان خودش ـ ايجاد تفرقه ميان امّت بر حذر داشته است؛ و امام عليه السلام چنين پاسخ داده اند:

... امـا بـعـد، نـامه ات به من رسيد. يادآور شده اي، از من به تو اخباري رسيده است كه آن ها را بر من نمي پسندي؛ و من در نزد تو شايسته ي جز آن ها هستم، و خداوند است كه به نيكي رهنمون شده و توفيق رسيدن به آنها را مي دهد.

امـا ايـن كـه يـادآور شـده اي چـيـزهـايـي شـنـيده اي، اين ها گزارش چاپلوسان و سخن چينان است وگـرنـه مـن نـه با تو سرجنگ دارم و نه قصد مخالفت، به خدا سوگند در ترك اين كار (جنگ بـا تـو) از خداوند مي ترسم و گمان ندارم خداوند راضي باشد كه من آن را وانهم؛ و عذرم را در اين كار بپذيرد. بي آن كه نزد تو و ديگر ستمگران ملحد حزب ستمكاران و دوستان شيطان عذري داشته باشم.

آيا تو نبودي كه حجر بن عدي كندي و نمازگزاران عابدي را كه با ستم مخالفت مي ورزيدند و بدعت ها را گران مي شمردند و در راه خدا از هيچ سرزنشي نمي ترسيدند كشتي؟ تو آنان را در حالي از روي ستم كشتي كه پيش تر براي آنان سوگندهاي سخت


خورده بودي و پيمان هاي مـحـكم بسته بودي كه به خاطر آنچه ميان تو و آنان پيش آمده است يا به خاطر كينه اي كه در دل داري، دستگيرشان نكني. [1] .

آيـا تـو قـاتـل عمرو بن حمق، يار رسول خدا و بنده صالح، نيستي كه عبادت او را فرسوده و پـيـكـرش لاغر و رنگش زرد شده بود. در حالي كه پيش از آن او را امان داده بودي و چيزهايي از عـهـد و پيمان هاي الهي بر او داده بودي كه اگر به پرنده اي مي دادي از


قله كوه نزد تو مي آمـد، ولي تـو بـر خـداونـد جـسـارت ورزيـدي و ايـن پـيـمـان را سـبـك شـمـردي و او را كـشـتـي. [2] .


آيـا تو همان نيستي كه زياد، زاده بستر عُبَيد ثقيف، را برادر خويش خواندي [3] و پـنـداشـتـي كـه او از پـدر تـوسـت. در حـالي كـه رسـول خـداصلي الله عليه و آله و سلم فـرموده است: «فرزند از آن فراش است و زناكار بايد سنگسار شود». پس تـو سـنّت رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم را به عمد وانهادي و بي آن كه از سوي خداوند هدايت شوي از هواي نفس خويش پيروي كردي. آن گاه زياد را بر مردم عراق مسلط كردي تا دست و پاي مسلمانان را قـطـع كـنـد، چـشـمـانـشـان را مـيـل بـكـشـد و آنـان را بـر شـاخ نخل بياويزد، گويي كه نه تو از اين امتي و نه آنان از تواند!

آيـا تـو هـمـدم حـضـرمـيـان [4] نـيستي كه پس از آن كه پسر سميه نوشت كه آنان بـر ديـن عـلي هـسـتـنـد بـه او نـوشـتـي كـه هـر كـس را كـه بـر ديـن عـلي بـاشـد بـه قتل برسان و او به فرمان تو همه شان را كشت و مثله كرد. به خدا سوگند دين علي هماني بود كـه [پـسـر سميه] به


خاطرش تو و پدرت را مي زد و به وسيله ي اين دين است كه تو امروز در ايـن جـايگاه نشسته اي؛ و اگر نبود آن دين، شرافت تو و پدرت تنها به رد سفر (زمستاني و تابستاني) بود.

و از جـمـله گـفـتـه اي [5] : «مـلاحـظه خود و دين خود و امّت محمد را بنما، و از ايجاد تـفـرقـه ميان امّت و از اين كه آنان را به فتنه گرفتار سازي بپرهيز.» ولي من هيچ فتنه اي بـالاتـر از ايـن كـه تـو حـكمران اين امّت باشي براي آنان نمي شناسم و من هيچ ملاحظه اي را بـراي خـودم و ديـنـم و امّت محمد برتر از جنگ و جهاد با تو نمي شناسم. اگر جهاد كردم موجب نزديكي به خداست و اگر آن را وانهادم براي دينم (گناهم) از خداوند طلب بخشايش ‍ مي كنم و از او توفيق راهنمايي در كارم را خواستارم.

ديگر گفته اي كه «اگر من تو را انكار كنم تو نيز انكارم مي كني و اگر با تو نيرنگ ببازم تـو نـيـز بـا من نيرنگ مي بازي»، پس هر چه از دستت بر مي آيد نيرنگ بباز و من اميدوارم كه نـيـرنـگ تـو بـه مـن زيـاني نرساند و زيانش از همه بيش تر به خودت برسد. زيرا تو بر مركب ناداني خويش سواري و در شكستن عهد خويش اصرار مي ورزي. به جانم قسم كه تو به هـيـچ شـرطـي عـمل نكرده اي و با كشتن آن چند نفري كه پس از صلح و سوگند و عهد و پيمان ها كـشـتـي، پـيـمـانت را شكستي. تو بي آن كه بجنگند يا بكشند، آنان را كشتي و اين كار را با آنـان نـكردي مگر به خاطر اين كه فضايل ما را يادآور مي شدند و حق ما را بزرگ مي شمردند. تـو از آن رو آنـان را كـشـتي كه ترسيدي چنانچه آن ها را نكشي پيش از آن كه كاري انجام دهند بميري و يا آن كه پيش از رسيدن به مقصودشان بميرند.

اي مـعـاويـه آمـاده قـصاص [الهي] باش و به حساب يقين داشته باش. بدان كه خداوند كتابي دارد كه هيچ ريز و درشتي را وا نمي گذارد مگر كه آن را بر مي شمرد. خداوند فراموش ‍ نمي كند كه تو مردم را به صرف گمان كيفر كردي؛ و دوستانش را بر سوگندهايشان كشتي و از خانه هايشان به ديار غربت تبعيد كردي و براي پسرت از مردم بيعت گرفتي. جوان نورسي كه شراب مي خورد و با سگ ها بازي مي كند.


مـن در تـو چـيـزي سـراغ نـدارم، جز اين كه خويشتن را باختي و دين ات را تباه كردي، با رعيت خـويـش فـريـبـكاري كردي و امانتداريت را رعايت نكردي [و از اين جهت رسوا شدي] و به گفتار نـادانـان و جـاهـلان گـوش فـرا دادي و افـراد پـارسا و با تقوا را به خاطر آنان خوار كردي. والسلام.

معاويه پس از خواندن نامه گفت: در وجودش كينه اي است كه من پي نمي برم!

يـزيـد گـفـت: يـا امـيـرالمؤمنين به وي پاسخي ده كه او را پيش خودش خرد كند؛ و از بدي هاي پدرش ياد كن.

راوي گويد: در همين حال عبدالله بن عمرو بن عاص وارد شد و معاويه به او گفت: آيا نديده اي كـه حـسـين چه نوشته است؟ گفت: چه نوشته است؟ گفت: پس نامه را بخوان. [عبدالله پس از خـوانـدن نـامـه] بـراي خـوشـايـنـد مـعـاويه گفت: چه چيز تو را مانع مي شود از اين كه چيزي بنويسي كه او را نزد خودش خرد كند؟

پـس از آن عبدالله گفت: نظرم را چگونه ديدي يا اميرالمؤمنين؟ معاويه خنديد و گفت: يزيد هم مـانـنـد هـمـين نظر تو را داده است! عبدالله گفت: نظر خوبي داده است. معاويه گفت: هر دو خطا كـرديـد. آيا فكر مي كنيد كه اگر من به حق دنبال عيوب علي باشم، چه توانم گفت، و براي كسي چون من خوب نيست كه به ناحق و بر چيزي كه مشهور نيست عيب بگيرد. آن گاه كه مردي را به چيزي كه براي مردم شناخته شده نيست بد بگويي، به او زياني نمي رساند و مردم آن را به چيزي نمي گيرند و تكذيبش مي كنند. براي حسين چه عيبي توانم گفت. به خدا سوگند من هـيـچ چـيـزي بـراي عـيـب جـويي او نمي بينم. به نظرم رسيده است كه به او بنويسم و وعده و وعيدش بدهم ولي بعد مصلحت ديدم كه اين كار را نكنم و با او نستيزم [6] .

هـنـگـامـي كـه مـعـاويـه حـجـر بـن عـدي و يـارانـش را كـشـت، در هـمـان سـال حـج گـزارد و با حسين بن علي عليه السلام ديدار كرد؛ و گفت: اي اباعبدالله، آيا شنيدي كه با حجر و ياران و پيروانش و شيعيان پدرت چه كرديم؟


فرمود: با آنان چه كردي؟

گفت: آنان را كشتيم و كفن كرديم و بر آن ها نماز خوانديم!

حسين عليه السلام خنديد و گفت: معاويه، آن گروه بر تو چيره شدند. ولي ما اگر پيروانت را بكشيم. نـه كـفنشان مي كنيم، نه بر آنان نماز مي خوانيم و نه آنان را به گور مي سپاريم. شنيده ام كـه از عـلي بـد مـي گويي و نسبت به ما كينه مي ورزي و از بني هاشم عيب جويي مي كني. آن گـاه كـه چـنين كردي به نفس خويش باز گرد درباره ي حق از او بپرس كه آيا به زيان اوست يا بـه سـودش، چـنـانـچـه ايـن كار را عيبناك تر نيافتي، آن گاه تو بي عيبي و ما به تو ستم كـرده ايـم. اي مـعـاويه، جز كمان خويش را زه مينداز و جز بر هدف خويش تير ميفكن و در دشمني بـا مـا زيـاده روي مـكـن و اصـرار نـورز؛ چـرا كه تو در دشمني با ما از كسي (عمرو بن عاص) پيروي كرده اي كه پيشينه ي اسلام ندارد و نفاق او امري جديد نيست و تو را جز براي منافع خود نـمـي خـواهـد [و هموست كه دشمن توست] پس به اراده ي خود هر چه مي خواهي انجام بده (و بنگر كه با خويش چه مي كني؟). [7] .

نـقـل شـده است كه امام حسين عليه السلام به معاويه نامه اي نوشت و در آن به خاطر كارهايي كه از وي سـر زده بـود او را سـرزنـش و نـكـوهـش كرد. در آن نامه آمده بود: «سپس پسرت را ولايت دادي، جـوانـي كـه شـراب مـي نوشد و با سگان بازي مي كند. با اين كار به امانتت خيانت كرده اي و رعـيـت خـويـش را تـبـاه كـرده اي و بـه سـفـارش پـروردگـارت عمل نكرده اي. چگونه بر امّت محمدصلي الله عليه و آله و سلم كسي را مي گماري كه شراب مي نوشد؟ كه نوشنده مـسـكـر از فـاسـقـان و اشـرار اسـت و شـارب مـسـكر بر درهمي امين نيست تا چه رسد كه امين امتي بـاشـد! زود است كه نتيجه عمل خويش را ببيني و آن هنگامي است كه طومار استغفار در هم پيچيده شود. [8] .

معاويه با گماردن جاسوسان فراواني ـ كه جزئيات زندگي خصوصي و عمومي امام حسين عليه السلام را بـه او گـزارش مـي دادنـد ـ از اوضـاع و احـوال آن حـضـرت آگـاهـي كـامـل داشـت. دست حسين عليه السلام نيز به خاطر بخشندگي و سخاوت فراوان تنگ و زير بار قرض رفـتـه بـود. مـعـاويـه فـرصـت را غـنـيـمـت شـمـرد و بـه آن حـضـرت نـوشـت كـه قـصد دارد چاه «اَبـونـَيـْزر» را،


كـه امـيـرالمـؤمـنـيـن بـا دسـت خـودش حـفر كرده و بر مستمندان مدينه و در راه ماندگان وقف كرده بود، از او بخرد و آن نامه را با دو هزار دينار فرستاد. امام حسين عليه السلام از فروش آن سرباز زد و فرمود: «پدرم آن را صـدقـه داد تـا خداوند او را به خاطر آن از آتش دوزخ حفظ كند و من به هيچ قيمتي آن را نمي فروشم» [9] .

نـقـل شده است كه ميان امام حسين عليه السلام و معاويه بر سر زميني كه از آنِ امام بود منازعه اي رخ داد. حـضـرت بـه او فرمود: يكي از اين سه راه را اختيار كن: يا سهم مرا بخر، يا آن را به من باز گـردان يـا ايـن كـه ابن زبير و ابن عمر را ميان من و خود داور قرار بده و چهارمين انتخاب صيلم باشد.

معاويه گفت: صيلم چيست؟

فـرمـود: ايـن كـه «حلف الفضول» را بخوانيم (هم پيماناني جوان كه عهد كردند از مظلوم در برابر ظالم دفاع كنند.)

گفت: ما را به حلف الفضول نيازي نيست. [10] .

از محمد بن سايب نقل شده است كه گفت:

روزي مروان بن حكم به حسين بن علي عليه السلام گفت: اگر افتخارتان به فاطمه نبود، با چه چيز بر ما افتخار مي كرديد؟

حـسـيـن عليه السلام ـ كـه زورمند بود ـ حمله كرد و گلويش را گرفت و فشرد و عمامه اش را به گردنش پيچيد تا بيهوش شد و سپس رهايش كرد.

آن گـاه حـضـرت نـزد گـروهـي از قريش رفت و گفت: شما را به خدا سوگند مي دهم كه اگر راست مي گويم سخنم را تصديق كنيد. آيا روي زمين كسي را مي شناسيد كه از من و برادرم نزد رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم محبوب تر بوده باشد؟

گفتند: پرودگارا! نه.

فـرمـود: و مـن در روي زمـيـن، مـلعـونِ پـسـر مـلعـونـي جـز اين (معاويه) و پدرش، دو رانده شده ي رسـول خـداصلي الله عليه و آله و سلم نـمـي شناسم، به خدا سوگند ميان «جابرس» و «جابلق» يكي در دروازه ي مـشـرق و يـكـي در دروازه ي مـغـرب، دو مـردي كـه اسـلام آورده بـاشند، نسبت به خدا و


پيامبرش و اهـل بـيـت او از تـو و پـدرت ـ اگـر زنـده بـود ـ دشـمن تر وجود ندارد. نشانه ي [صحت] گفتار من درباره تو اين است كه چون به خشم آيي، ردا از دوشت مي افتد!

گويد: به خدا سوگند، مروان از جابر نخاست كه به خشم آمد و اوقاتش تلخ شد و ردا از دوش او افتاد. [11] .

مـعاويه مروان بن حكم را به حكمراني مدينه گمارد و به او دستور داد كه براي جوانان قريش مـقـرري تـعـيـين كند. علي بن حسين عليه السلام گويد: من نيز نزد او رفتم. پرسيد: نامت چيست؟ گفتم: عـلي بـن الحـسين. گفت: نام برادرت چيست؟ گفتم: علي. گفت: علي و علي! پدرت قصدي جز ايـن نـدارد كـه نـام هـمـه ي فـرزنـدانـش را علي بگذارد. سپس مقرري مرا تعيين كرد و من نزد پدرم بازگشتم و موضوع را به او خبر دادم. فرمود: نفرين بر اين زاده ي چشم آبي و دباغ چرم! اگر خـداونـد بـه مـن صـد پـسـر هـم بـدهـد دوسـت نـدارم كـه جـز عـلي نـامـي بـر آنـهـا بـگـذارم. [12] .

نقل شده است كه حسن بن علي عليه السلام به خواستگاري عايشه، دختر عثمان، رفت. مروان گفت: او را به ازدواج عبدالله بن زبير درمي آورم.

مدتي بعد معاويه به مروان بن حكم، كه كارگزار وي در حجاز بود، نوشت و به او فرمان داد تـا از ام كـلثـوم، دخـتـر عـبـدالله بـن جـعـفـر، بـراي پسرش، يزيد، خواستگاري كند. عبدالله نپذيرفت؛ و مروان موضوع را به اطلاع معاويه رساند. عبدالله گفت: اختيار او به دست من نيست بلكه به دست سرور ما حسين، دايي دختر، است.

پس از آن كه موضوع را به امام حسين گزارش داد، حضرت فرمود: من از خداوند طلب خير مي كنم، پروردگارا خشنودي خود از آل محمد را به اين دختر نيز عطا فرما.

چـون مـردم در مـسـجـد رسـول خـداصلي الله عليه و آله و سلم گـرد آمـدنـد، مـروان رفـت و نـزد امام عليه السلام، كه شماري از بزرگان نيز در آنجا حضور داشتند، نشست و گفت: اميرالمؤمنين مرا به اين كار فرمان داده است و گفته است مهرش را هر چه پدرش بگويد قرار دهم و با ايجاد صلح ميان اين دو قبيله، دَيْن او را نـيـز ادا كـنـم؛ و بـدان كـه آن هـايـي كه غبطه شما را به داشتن يزيد


مي خورند، بيش از آن هايي اند كه غبطه او را با داشتن شما مي خورند، و شگفت از اين كه يزيد كابين تعيين مي كند، در حـالي كـه او كـسـي اسـت كـه مـانـنـد ندارد و به سبب آبروي او از ابر طلب باران مي شود، بنابر اين پاسخي نيكو بده، اي اباعبدالله!

حـسـيـن عليه السلام گـفـت: سـتـايـش خـدايي را كه ما را براي خويش برگزيد و براي دين خويش ما را پذيرفت و بر بندگانش ما را برگزيد.

آن گـاه فـرمـود: اي مروان تو گفتي و ما شنيديم، اما اين كه گفتي «مهريه اش هر چه پدرش ‍ بـخـواهـد»، بـه جـانـم سـوگـنـد، اگـر ايـن خـواسـتـگـاري را بـپـذيـريـم، از سـنـّت رسـول خـدا دربـاره ي دخـتـران و زنـان و خـانـدانـش كـه دوازده اوقـيـه معادل 480 درهم است فراتر نمي گويم!

اما اين كه گفتي: «با اداي بدهي پدرش» كي زنان ما بدهي ما را ادا كرده اند؟

امـا صـلح مـيـان ايـن دو تـيره. بدان ما مردمي هستيم كه به خاطر خدا با شما دشمني ورزيديم. بـنـابـر ايـن بـه خاطر دنيا با شما صلح نمي كنيم. به خدا سوگند كه نسب و خويشاوندي ما سست شده است تا چه رسد به سبب!

اما اين كه گفتي: شگفت از يزيد كه چگونه خواستگاري مي كند. بدان كه كساني كه از يزيد و از پدر يزيد و از جد يزيد بهترند خواستار همسري وي بوده اند.

امـا اين كه گفتي: يزيد كُفوي است كه كُفو ندارد، همان كسي كه تا ديروز كفو او بوده است امروز نير كُفو اوست و حكمراني چيزي بر كفويت او نيفزوده است.

امـا ايـن كـه گـفـتـي: بـه خـاطـر او از ابـرهـا طـلب بـاران مـي شود، بدان كه اين امر تنها به رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم اختصاص داشت.

امـا اين كه گفتي: كساني كه بر ما به خاطر پيوند با او غبطه مي خورند بيش از كساني اند كـه بـر او بـه خـاطر ما غبطه مي خورند. بدان آن هايي كه بر ما به خاطر او غبطه مي خورند نادان هايند و آنان كه بر او به خاطر ما غبطه مي خورند، خردمندانند.

سرانجام فرمود: همه گواه باشيد كه من ام كلثوم دختر عبدالله بن جعفر را به ازاي 480 درهم مهريه به زني پسر عمويش قاسم بن محمد بن جعفر درآوردم؛ و مِلك خود در مدينه را به دختر بـخـشـيـدم ـ يـا ايـن كـه فرمود: زمينم را در عقيق كه درآمد سالانه اش هشت هزار دينار است ـ و بي نيازي هر دو در آن است، ان شاء الله.


راوي گـويـد: چـهـره مـروان دگـرگـون شـد و گفت: اي بني هاشم باز هم حيله گري! شما جز دشمني همه چيز را رد مي كنيد. آن گاه امام حسين عليه السلام خواستگاري امام حسن از عايشه و رفتار او را يادآور گرديد.

سپس فرمود: حيله بازي كدام بود، اي مروان!؟ [13] .

نـقل شده است كه آن حضرت در مسجد مدينه نشسته بود و شنيد كه مردي با صداي بلند، كه آن حـضرت بشنود مي گويد: ما در نبوّت با آل ابي طالب سهيم گشتيم تا آنجا كه به هر چه از سـبـب و نسب كه آنان رسيدند ما نيز رسيديم؛ و ما به خلافت رسيديم ولي آن ها نرسيدند، پس اينان با چه چيز بر ما افتخار مي كنند؛ و اين سخن را سه بار تكرار كرد.

آن گـاه امام عليه السلام رو به او كرد و فرمود: من از سر بردباري از پاسخ سخن نخست تو خودداري مـي كـنـم و به گفتار دوم تو از روي بخشندگي پاسخ نمي دهم ولي در پاسخ سخن سوم تو بـايـد بـگويم: من از پدرم شنيدم كه فرمود: در وحيي كه خداوند بر محمدصلي الله عليه و آله و سلم فرو فرستاد آمـده اسـت: هـنـگـامـي كـه قـيامت كبري برپا شود خداوند بني اميه را به صورت ذره محشور مي سـازد، مـردم تـا فـراغـت يـافـتـن از حـسـاب آنـان را لگـد مال مي كنند، سپس آنان را مي آورند و با آن ها حساب مي كشند و آنان را به سوي آتش مي برند.

پـس از آن، امـوي از پـاسـخ عـاجـز مـانـد و در حـالي كـه از خـشـم مـي خـروشـيـد بـاز گـشـت. [14] .


پاورقي

[1] حجر بن عدي کندي: عمرو بن عبدالبر در کتاب الاستيعاب گويد: حجر با وجود کمي سـن و سـال در بـرابـر صـحـابـه بـزرگ، از بـزرگـانـشـان بود. ديگري گفته است: او از قـهـرمـانان؛ و پرچمدار پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم بود. او از سران و پارسايان به شمار مي رفت و محبت و اخـلاص او نـسـبـت بـه امـيـرمـؤمـنـان عليه السلام مـشهورتر از آن است که باز گفته شود. در جنگ صفين فـرمـانـده قـبـيـله کـنـده بـود و در جنگ نهروان فرماندهي جناح چپ سپاه را داشت. او به حُجر خير مـشـهـور بـود... اعـمـش گويد: نخستين کسي که در اسلام به زجر کشته شد حجر بن عدي بود و نـخـسـتـيـن سـري کـه از شـهـري به شهر ديگر هديه داده شد، سر عمرو بن حمق بود (الدرجات الرفيعه: ص 423ـ429).

اميرالمؤمنين به وي گفت: اگر روزي از تو بخواهند که از من بيزاري بجويي چه خواهي کرد؛ و چـه خواهي گفت؟ گفت: يا اميرالمؤمنين، به خدا سوگند، اگر مرا با شمشير تکه تکه کنند و درون آتـشـي گـداخـتـه اندازند، اين کار را بر بيزاري جستن از تو ترجيح خواهم داد. حضرت فـرمـود: اي حـجـر در هـر کـار خـيـري مـوفـق بـاشـي، خـداونـد بـه خـاطـر اهل بيت پيامبرت به تو پاداش خير دهد. (سفينة البحار، ج 1، ص 223).

مـعـاويـه در سال 53 ه‍ حجر بن عدي را کشت. او نخستين کسي بود که در اسلام به طرز فجيعي کـشـتـه شـد؛ زيـاد وي را هـمـراه نـوزده نـفـر ديـگـر از يـارانـش از اهـل کـوفـه و چـهـار تن از ديگر جاها، از کوفه برد. چون به «مرج عذراء» در دوازده ميلي دمشق رسـيدند، پيک، اخبارشان را به معاويه رساند. او مردي لوچ را فرستاد... چون به آنان رسيد بـه حـجـر گـفت: اي سرگمراهي و معدن کفر و طغيان و دوستدار ابوتراب! اميرالمؤمنين به من دستور داده است که تو و يارانت را بکشم، مگر آن که از کفرتان بازگرديد و صاحبتان را لعن کـنـيـد و از او بـيزاري جوييد. حجر و همراهانش گفتند: شکيبايي بر تيزي شمشير از آنچه ما را بدان دعوت مي کنيد، براي ما آسان تر است، و رفتن نزد خداوند و پيامبرش و جانشين او نزد ما مـحـبـوب تـر از ورود در آتـش اسـت. چـون حُجر براي کشته شدن پيش رفت، گفت: بگذاريد دو رکـعـت نماز بخوانم؛ و نمازش را طولاني ساخت. به او گفتند: از بيم مرگ بود؟ گفت: نه،من هـرگـز بـراي نـمـاز تـطـهـير نکردم مگر آن که نماز گزاردم و هرگز نمازي کوتاه تر از اين نـخـوانـده ام؛ سـپـس پـيـش رفت و گردنش زده شد و ديگر ياراني که با وي همسخن بودند نيز کـشـته شدند. گفته شده است که قتل آنان در سال پنجاهم هجري بوده است. (مروج الذهب، ج 3، ص 12ـ13).

از جـمـله کساني که همراه حجر کشته شدند اينان بودند: پسرش همام، قبيصة بن ضبيع عبسي، صـيـفـي بـن فـسـيـل، شـريـک بـن شـداد حضرمي، محرز بن شهاب سعدي و کرام بن حيان عبدي (الدرجات الرفيعه في طبقات الشيعه: 428).

عايشه به معاويه گفت: از رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم شنيدم: در عذراء مرداني کشته خواهند شد که خداوند و اهل آسمان ها به خاطرشان در خشم شوند.

اخبار فراواني نقل شده است که چون معاويه در آستانه وفات قرار گرفت و نفس هاي آخر را مي کشيد، مي گفت: اي حجر من با تو روزي سخت دراز در پيش دارم.

از ابـن اسـحـاق پـرسـيـدنـد مردم کي خوار شدند؟ گفت: هنگامي که حسن بن علي وفات يافت و معاويه زياد را برادر خود خواند و حجر بن عدي کشته شد (الدرجات الرفيعه، ص 429).

[2] عـمـرو بـن حمق خزاعي: صحابي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و از ياران اميرالمؤمنين علي عليه السلام، کـه در هـمـه ي جـنـگ هـا بـا آن حـضـرت شـرکـت داشـت (اخـتـيـار مـعـرفـة الرجال: ج 1، ص 248).

زيـاد، پـسـر سـمـيـه، حـجـر بـن عـدي را به مکر دستگير کرد و در طلب يارانش برآمدند «به دنبال آن، عمرو بن حمق بيرون آمد تا به موصل رسيد؛ و رفاعة بن شدّاد نيز همراهش بود. آن دو در کـوهـي در آن جـا پـنـهـان شـدنـد. چـون خـبـرشـان را بـراي حـاکـم مـوصـل بـردنـد، نـزد آنـان آمـد و آن دو نـيـز بـا وي به مقابله برخاستند، اما عمرو به بيماري اسـتسقا دچار بود و قدرت دفاع نداشت. ولي رفاعه که جواني نيرومند بود بر اسب نشست تا از عـمـرو دفـاع کـنـد. وي گـفـت: دفاع تو به حال من سودي ندارد، به فکر نجات خود باش! رفاعه بر آنان حمله کرد و آنان راه بر او گشودند و او نجات يافت. عمرو را اسير گرفتند و نـزد حـاکم موصل بردند. وي عبدالرحمن بن عثمان ثقفي، معروف به «ابن امّ حکم» و خواهرزاده مـعـاويـه بـود. او موضوع عمرو را به معاويه نوشت؛ و معاويه براي او چنين نوشت: گمان مي رود کـه وي بـا زوبـيـنـي که همراه داشته نُه ضربه به عثمان زده است. پس او را نيزه بزن. چـنـان کـه او عـثـمـان را زد. عـمـرو را بـيـرون آوردنـد و بـر او نـيـزه زدنـد و او بـا ضـربـه اول يـا دوم جان باخت. (الکامل في التاريخ، ج 3، ص 477). سرش را براي معاويه فرستاد و ايـن نـخـسـتين سري بود که در اسلام حمل شد (نفس المهموم، ص 143). معاويه آن را بر نيزه کـرد و ايـن نـخـسـتـيـن سـري بـود کـه در اسـلام نـصـب شـد (اخـتـيـار مـعـرفـة الرجـال، ج 1، ص 250). مـعـاويه سر عمرو را براي همسرش فرستاد. او سر را در دامن نهاد و گـفـت: زمـانـي دراز او را از مـن پـنـهـان داشـتـيـد و کشته اش را به من هديه داديد؟ خوش آمدي اي سـربـرافـراشـته و نه فروافتاده. اي پيک آنچه را که مي گويم به معاويه برسان: خداي خون بهايش را بطلبد و عذاب خشمش را با شتاب فرو فرستد. او کاري زشت و شگفت انجام داده است و مردي نيکوکار و پارسا را به قتل رسانده است (الاختصاص، ص 17).

معاويه در امان نامه اي براي عمرو بن حمق چنين نوشته بود: اما بعد، خداوند آتش را خاموش کرد و فتنه را فرونشاند و سرانجام را براي پرهيزگاران قرار داد. تو از ديگر يارانت بلند همت تـر نـيـسـتـي و کـاري بـرتر از آنان هم نکرده اي، همه ي آنان به اطاعت من تن داده و به فرمانم درآمـده انـد. حـال بـه هر دليلي که تا کنون کُندي کرده اي، اينک به مردم بپيوند، که اين کار گناهان گذشته ات را مي پوشاند و نيکي هاي کهنه ات را احيا مي کند. گمان نمي کنم اگر تو باقي بماني و تقوا پيشه کني و خويشتندار باشي و نيکي کني، من کم تر از پيشينيان باشم. بـنـابـر ايـن در پـنـاه خـدا و در پـنـاه رسـول او ايـمـن نـزد مـن بـيـا کـه از حـسـد دل ها و کينه سينه ها محفوظي و گواه، تنها خدا بس است» (الاختصاص، ص 16).

عـمـرو بن حمق به علي عليه السلام گفت: به خدا سوگند به خاطر اين که مالي از دنيا به من بدهي و يا به قدرتي برسم که آوازه ام بلند گردد نزدت نيامده ام، فقط به اين خاطر آمده ام که تو پـسـر عموي رسول خدايي و از مردم به خودشان سزاوارتري و همسر فاطمه زهرا سرور زنان عـالمـي. پـدر نسل باقيمانده از پيامبري، درميان مهاجران و انصار بيش ترين سهم را در اسلام داري. بـه خدا سوگند، اگر مرا وادار سازي که تا ابد، کوه هاي استوار را جابه جا کنم و آب دريـاهـاي لبـريـز را بـکـشـم و شـمـشـيـر در دسـت مـن بـاشـد، آن را بـر روي دشـمنانت بکشم و دوسـتـدارانـت را بـا آن نـيـرو دهـم؛ و خـداونـد بـدان وسيله آوازه ات را بلند و حجت تو را آشکار گـردانـد، بـا ايـن همه گمان ندارم همه حقي را که تو بر گردنم داري ادا کرده باشم. در اين هنگام علي عليه السلام فرمود: «خدايا قلبش را به فروغ يقين روشن و او را به راه راست هدايت کن. اي کاش در ميان شيعيانم صد تن مثل تو داشتم!» (الاحتجاج، 14 و 15). منقري نيز اين روايت را با اندکي تفاوت نقل کرده است (ر. ک. وقعة صفين، ص 103 ـ 104).

امـيـرالمؤ منين عليه السلام خبر قتل عمرو را به دوستان خويش داده و فرموده بود: اي عمرو، تو پس از من کـشـته مي شوي، و سرت را مي گردانند و آن نخستين سري است که در اسلام از جايي به جاي ديـگـر برده مي شود و جاي کشنده تو در جهنم است (الدرجات الرفيعه في طبقات الشيعه، ص 433).

[3] داسـتـان بـرادر خـوانـدگـي مـعـاويـه و زيـاد بـن عـبـيـد بـا ايـن عـنـوان کـه او از نسل ابي سفيان است هيچ دليل شرعي ندارد و يکي از نمونه هاي فراوان سبک شمرده شدن احکام شـرعي به وسيله معاويه است. امام عليه السلام علاوه بر آن که از اين بُعد با معاويه احتجاج کرد، يک بـعـد مهم ديگر از اين کار زشت را نيز مورد انتقاد قرار داد؛ و آن بعد روحي اي بود که هدف اين بـرادرخواندگي را تشکيل مي داد. دليل اين که امام تعبير «سپس او را مسلط کردي» را به کار برد اين بود که پيش از اين برادر خواندگي، زياد نسبت به موالي تعصب مي ورزيد. چرا که خـود را از موالي ثقيف مي دانست؛ و نسبت به آنان دلسوزي مي کرد و نيرنگ ها و کينه هاي قومي عـربـي را از آنـان دفـع مـي کـرد، چـنـان کـه عـمـر را از اجـراي نـقـشـه قتل موالي که براي ابوموسي اشعري نوشت، بازداشت. معاويه پس از اين برادرخواندگي او را در نـامـه اي چـنـيـن نـکـوهش کرد: «ابوموسي در اين باره با تو مشورت کرد و تو او را نهي کرده دستور دادي که باز گردانده بشود و او نيز بازش گرداند؛ و تو نامه را نزد عمر بردي، و آنـچـه را که کردي به خاطر تعصب نسبت به موالي بود؛ و تو در آن روز مي پنداشتي که بنده اي از ثقيفي و آن قدر به گوش عمر خواندي تا او را از نظرش پشيمان کردي...» (سليم بـن قيس: 174ـ179). پس از آن که معاويه او را برادر خود خواند، از وابستگي به موالي آزاد شـد و از نـظـر روحـي از آنـها جدا گرديد. پس از آن با وحشي گري بي نظيري دست ستم بر آنان ـ و همه شيعيان ـ گشود چنان که امام عليه السلام نيز يادآور شدند.

[4] حـضرميان عبدالله بن يحيي حضرمي و جماعتش هستند که همان گونه که امام عليه السلام نيز توصيف فرموده است، زياد آنان را به فرمان معاويه کشت و مثله کرد.

«از امـيـرالمـؤ مـنـين عليه السلام نقل شده است که در روز جمل به عبدالله بن يحيي حضرمي فرمود: مژده بـاد تـو را اي يـحـيـي. تـو و پـدرت بـه حـق از «شـرطـه خـمـيـس» هـسـتـيـد. هـمـانـا رسـول خداصلي الله عليه و آله و سلم از نام تو و پدرت در شرطه خميس به من خبر داد و خداوند به زبان پيامبرش شما را شرطه خميس نام نهاد» (اختيار معرفة الرجال، ج 1، ص 24، شماره 10).

شـرطـه خـمـيـس: خـمـيـس بـه مـعـنـاي سـپـاه اسـت کـه در آن دوره از پـنـج بـخـش تشکيل مي شد. جلودار، قلب، ميمنه، ميسره و مؤخّره. شرطه خميس نخستين فوج سپاه است که در جـنـگ حـضـور مي يابد و آماده مرگ مي شود. شمار شرطه خميس در سپاه اميرالمؤمنين عليه السلام شش يا پـنـج هـزار مـرد بـود. مـردي از اصـبـغ بـن نـبـاتـه پرسيد: اي اصبغ چگونه شرطه ي خميس نام گـرفـتـيـد؟ گـفـت: مـا بـرايـش (عـلي عليه السلام) خـويش را آماده کشتن کرديم و او براي ما پيروزي را تضمين کرد. (اختيار معرفة الرجال، ج 1، ص 25 و 321 شماره 165).

[5] فـرازهـايـي از ايـن نامه را در بخش هاي پيشين بحث ديديم. در اين جا همه ي آن نامه را بـه عـنـوان يـک متن احتجاجي کامل که کاشف يکي از نشانه هاي عمومي روش امام در رويارويي با معاويه است آورديم.

[6] اخـتـيـار مـعـرفـة الرجـال، ج 1، ص 259 شـمـاره ي 99. مـا بـه جـاي واژه هـاي پـيچيده رجال کشي، از واژه هاي روشن متن بحار الانوار، ج 44، ص 212ـ214، شماره 9 استفاده کرديم.

[7] الاحتجاج، ج 2، ص 19ـ20.

[8] دعائم الاسلام، ج 2، ص 133، حديث شماره 468.

[9] کامل مبرّد، ج 3، ص 208.

[10] اغاني، ج 17، ص 189.

[11] الاحتجاج، ج 2، ص 23ـ24.

[12] کافي، ج 6، ص 19، حديث 7.

[13] مناقب آل ابي طالب، ج 4، ص 38ـ39.

[14] حـيـاة الامـام الحـسـيـن بـن عـلي عليهماالسلام، ج 2، ص 35، بـه نقل از المناقب والمثالب از قاضي نعمان مصري، ص ‍ 61.