بازگشت

دليل قيام نكردن امام حسين عليه معاويه


نـظر اهل بيت عصمت و طهارت بر اين بود كه معاوية بن ابي سفيان حتي براي يك شب هم نبايد زمام امـور را بـه دسـت داشـتـه بـاشـد و اميرالمؤمنين، عـلي عليه السلام، بـر سـر ايـن اصـل سـازش نـكـرد و همه ي توصيه هايي را كه به كوتاه آمدن در اين باره دعوت مي كردند رد كـرد و بـراي تحقق اين موضوع به جنگ سهمگين صفين تن داد و از آن پس نيز تا هنگام شهادتش در اين رأي دچار تزلزل نشد.

امام حسين عليه السلام نيز بر تداوم ايـن نـظـر پـاي فشرد و براي تحقق آن از هيچ كوششي دريغ نـورزيـد. امـا بـدبختي روزگار و دگرگون شدن اوضاع، در پايان او را ناگزير ساخت تا تلخ ترين انتخاب را برگزيند و براي فرد همين بس كه از ميان تلخ ترين، آنچه تلخي اش ‍ كم تر است برگزيند. آن حضرت حكومت را به معاويه سپرد و جنگ با او را به طور موقت به آيـنده موكول كرد: «مصلحت چنين ديدم كه اين جنگ را به روز ديگري بيندازم؛ و خداوند هر روزي در كاري است» [1] ، و با همين انديشه عمرش را به پايان برد تا شهيد شد.

از هـمـان نـخـسـتـين روزهاي حكومت معاويه بر شام دلايل و انگيزه هاي قيام عليه او برپا و موجود بود. اما پس از شهادت امام حسن عليه السلام اين انگيزه ها فراوان و بزرگ شد؛ امام حسين عليه السلام با آگاهي از ايـن مـوضـوع، جـوانـبـش را نـه تـنها براي افراد مورد اعتماد خويش باز مي كرد و آن را به روشني بيان مي داشت، بلكه در نامه ها و گفت و گوهايي كه با معاويه داشت، موضوع را به خود او نيز گوشزد مي كرد. از جمله ي اين بيان ها نمونه ي زير است:

«اي مـعـاويه، هيهات، هيهات، روشني بامداد سياهي شب را زدود و پرتو خورشيد نور چراغ را مـبـهـوت كـرد. تو در برتري جويي زياده روي كردي و همه چيز را براي خود برگزيدي به طـوري كـه اجـحـاف و دريـغ كردي تا آن جا كه خسّت ورزيدي؛ و ستم كردي تا آن جا كه از حد گـذشـتـي، حـقـوق مـسـلّم مـردم را غـصـب كـردي تـا آن جـا كـه شـيـطـان بـيـش تـريـن بـهـره و كامل ترين سهم را برد...» [2] .


آن حـضـرت در نامه ديگري خطاب به معاويه چنين نوشته است: و در گفته هايت گفته اي «اين امـّت را بـه فـتـنـه بـاز مـگـردان، در حـالي كه من فتنه اي بالاتر از حكومت تو بر آنان نمي شـناسم و گفته اي: «به خودت و دين و امّت محمد بينديش». به خدا سوگند من چيزي بالاتر از جـهـاد بـا تـو نـمـي شـناسم كه اگر چنين كنم، موجب نزديكي به پروردگار من است و اگر نكردم از خداوند براي دينم طلب بخشايش مي كنم و از او توفيق آنچه را كه رضايت و خشنودي اوست مي طلبم.». [3] .

در ايـن جـا ايـن پـرسـش مطرح است: در حالي كه در دوران امامت امام حسين عليه السلام همه زمينه ها براي قيام آن حضرت عليه معاويه فراهم بود، چرا ايشان قيام نكرد؟

بـراي پـاسـخ دادن بـه اين پرسش نخست بايد هدف مورد نظر از انقلاب را تعيين كرد و روشن ساخت كه هدف امام حسين عليه السلام از قيام عليه معاويه چه مي توانست باشد؟

بـدون شـك هـدف آن حـضرت همان هدفي است كه در قيام عليه يزيد بن معاويه اعلام كرد. يعني ايجاد اصلاح در امّت جدش به وسيله ي امر به معروف و نهي از منكر و لوازم اين كار يعني از ميان بـرداشتن حكومت فاسد و برپا ساختن حكومت حق، از طريق قيام امّت با امام براي تحقق پيروزي قطعي اي كه در سايه اين هدف حاصل مي گشت. يا قرار دادن امّت در معرض خطري وحشت آفرين و هـولنـاك، از طـريـق حـمـاسه اي قهرمانانه و مصيبتي فاجعه آميز كه به كشتن او و يارانش از اهل بيت و صحابه ي نيكوكار آن حضرت و برگزيدگان امّت منجر مي گشت، آن هم در چارچوب يك فعاليت تبليغاتي بزرگ كه در نتيجه آن چهره دروغيني كه معاويه خود را در پس آن پنهان مي كرد به طور كامل آشكار مي گشت و همه ي پيامدهاي جريان نفاق حاكم از روز سقيفه خنثي مي گشت؛ و اسـلام ناب محمدي از هر شائبه اي پاك مي شد و پرده از ديده بصيرتش كنار مي رفت و در نتيجه حق و اهل آن را مي شناخت و در پرتو نورش ره مي پيمود.

ولي آيـا در دوران مـعـاويـه بـراي امـام حسين امكان اين كه يكي از اين دو انتخاب را تحقق بخشد، وجود داشت؟


انتخاب نخست، راه پيروزي نظامي قطعي بر معاويه بود. براي اين منظور ناچار بايد بخشي از امّت كه دست كم براي تحمل پيامدها و مقتضيات يك جنگ سهمگين كافي باشد، بسيج مي گشت. ولي آيا در آن روزگار امّت اسلامي از چنين آمادگي بزرگ روحي و عملي برخودار بود؟

نـويـسـنـده كـتـاب «ثـورة الحـسـيـن ظروفها الاجتماعيه و آثارها الانسانيه» «شرايط اجتماعي و پيامدهاي انساني قيام امام حسين «ع») از وضعيت امّت در اين دوران تصويري ارائه داده است كه بـاهـم مـي خـوانـيـم. او مـي گـويد: جنگ هاي صفين، جمل و نهروان و جنگ هاي زودگذر كه پس از حـكـمـيـت، مـيـان بـخـش هـاي سـوريـه و مـنـاطـق مـرزي عـراق، حـجـاز و يـمـن روي داد، تـمـايـل بـه صـلح و آرامـش را در يـاران امـام عليه السلام پـديـد آورد. پـنـج سـال بـود كـه بر آنان مي گذشت و در اين مدت هنوز سلاح يك جنگ را بر زمين نگذاشته بودند كـه بـراي جنگي ديگر آن را مي كشيدند. آنان با گروهي ناآشنا نمي جنگيدند، بلكه جنگ شان بـا قـبـايـل و بـرادران ديـروزشـان و كـسـانـي كه يكديگر را مي شناختند بود. احساسي كه در پـايان دوران علي عليه السلام و در پي شكست در برابر حيله گري دشمن در روز تحكيم، به وضوح رو بـه آشـكـار شـدن نـهـاد، بـه نـفـع دشـمـنـان امـام از سـران قـبـايـل و ديـگراني تمام شد كه دريافته بودند سياست امام عليه السلام برآورنده خواسته هاي آنان، كـه بـه وسـيـله سـياست معاويه در دادن مال و ولايات شعله ور مي شد، نيست. از اين رو در صدد بـرآمـدنـد تـا هر چه بيش تر به اين احساس دامن بزنند و بر آن تأكيد بورزند. روحيه قبيله گـرايـي كـه پـس از وفـات پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم از بند رهيد و در دوران عثمان به اوج خود رسيده بود نيز به تأثير و نفوذ اين رهبران در ميان جامعه كمك كرد. دنياي انساني كه روح قبيله گرايي دارد، قـبـيـله اوسـت. بـا تأثرش ‍ متأثر مي شود، به هر سو كه برود او نيز مي رود، با هر كـس دشـمـنـي كـند او نيز دشمني مي كند و به همه ي امور از زاويه ديد قبيله مي نگرد. زيرا او در بـرابـر ارزش هـايـي كـه نسبت به او فروتني مي كنند فروتن است؛ و همه احساسات قبيله در رئيـس آن مـتـمـركز است. رئيس ‍ در يك جامعه قبيله اي اختياردار و جهت دهنده كلّ قبيله است... هنگامي كه امام عليه السلام براي بار دوم مردم را به جنگ با گروه هاي نظامي


سوري [شامي]، كه حجاز، يمن و مـرزهـاي عـراق را مـورد حـمـله قـرار داده بـودنـد فـراخـوانـد، آنـان تمايل خود را به ترك مخاصمه و ناخشنودي از جنگ، با سستي نشان دادن از خود ابراز داشتند.

پـس از آن كه امام علي عليه السلام به شهادت رسيد و با امام حسن عليه السلام به خلافت بيعت شد، اين پديده بـه اوج خـود رسـيـد، به ويژه هنگامي كه امام حسن عليه السلام مردم را براي مجهز شدن براي جنگ شام فرا خواند پاسخ بسيار كند بود. به رغم آن كه امام حسن عليه السلام پس از آن توانست سپاه بزرگي را بـراي جـنـگ بـا مـعـاويـه آمـاده سـازد، ولي پـيـش از بـرخـورد با دشمن به سبب گرايش هاي گـونـاگـونـي كه مردم را به سوي خود جذب مي كرد، سرنوشتش با شكست رقم خورد. گروه هـاي گـونـاگـون مـردم هـمـراه بـا وي را اقـشـار زيـر تـشـكـيـل مـي دادنـد: بـرخـي، از شيعيان او و پدرش بودند و برخي ديگر، از مخالفان حكميت، يـعـنـي خوارج؛ كه براي جنگ با معاويه به هر حيله اي دست مي يازيدند، و برخي ديگر فتنه جـويـانـي بـودنـد كـه در غـنـيـمـت طـمـع بـسـتـه بـودنـد. بـرخـي ديـگـر مـردمـانـي دو دل و پـايـبند عصبيت قبيله اي بودند كه از سران قبايلشان پيروي مي كردند. اين سران خود را بـه مـعـاويه فروخته بودند، معاويه به بسياري از آنان نامه نوشت تا آنان را بفريبد كه از امـام حـسـن عليه السلام دسـت برداشته و به او بپيوندند. بيش تر ياران امام عليه السلام در برابر اين نيرنگ خـود را بـاخـتـنـد و طـي مـكاتبه هايشان با معاويه به او وعده دادند كه حسن عليه السلام را زنده يا مرده تـسليم خواهند كرد. هنگامي كه امام حسن عليه السلام براي آنان به ايراد سخن پرداخت تا ميزان اخلاص و ثـبـات قـدمشان را بيازمايد، از هر سو فرياد برآوردند: «ما خواهان ادامه زندگي هستيم»؛ و در هـمـيـن حـال گـروهـي بـه قـصـد كـشـتـن وي حـمـله كـردنـد. ايـن در هـنـگـامـي بـود كـه سـران قبايل با استفاده از تاريكي شب همراه قبايل خود ناپديد مي شدند و به معاويه مي پيوستند!

هنگامي كه امام حسن عليه السلام ـ در برابر اين واقعيت تلخ ـ دريافت كه شرايط روحي و اجتماعي حاكم بر جامعه عراق، اين جامعه را از تن دادن به پيامدهاي جنگ و كسب پيروزي ناتوان ساخته است، و ديـد كـه ايـن جـنـگ بـه بـهـاي از دسـت دادن يـاران مـخـلص اش اسـت و در هـمـيـن حـال پـيـروزي قـاطـع را نـصـيـب مـعاويه مي گرداند، با شرايطي به صلح تن در داد. از جمله ي شـرايـط ايـن بـود كـه مـعـاويه كسي را به جانشيني خود تعيين نكند و حكومت از آن


امام حسن عليه السلام بـاشـد؛ و مردم آزاد و در امـان بـاشـنـد... ايـن تنها راهي بود كه امام حسن عليه السلام، به عنوان صاحب رسالتي كه در اين شرايط بد گرفتار شده بود مي توانست آن را بپيمايد. [4] .

ولي آيا پس از آن امّت اسلامي ـ به ويژه در عراق ـ بر اين وضعيت پايدار ماندند؟ يا اينكه به سوي بهتر شدن تغيير جهت دادند؟ آيا امام حسن عليه السلام توانست در حيات خود به آنان اعتماد كند؟ آيا پـس از ايشان امام حسين عليه السلام توانست آنان را براي جنگي بزرگ تا پيروزي نهايي بر معاويه بسيج كند؟

هـمـان مـردمـي كـه بـه دليل طولاني شدن جنگ سختي هاي زيادي از آن ديده و به دنيا و سلامت و آرامـش گـرايـش پـيـدا كـرده بـودنـد و پـيـرو خـواسـتـه هـاي سـران قـبـايـل شـده بـودنـد، بـزرگـي خـطـايـي را كـه بـا سـسـتـي نـشـان دادن در بـرابـر تـحـمـل پيامدهاي جنگ و رها ساختن امام عليه السلام مرتكب شده بودند دريافتند. اين هنگامي بود كه ماهيت حـكـومـت مـعـاويـه را شـنـاختند و طعم واقعيت آن را چشيدند. واقعيتي كه سرتاسر فشار و ترس؛ گـرسـنـگـي و محروميت؛ آوارگي مدام و سلب هرگونه آزادي؛ و تمسخر شريعت و سبك شمردن ارزش هـا بـود. بـراي افـزايـش عطاياي شاميان از عطاياي آن ها كاسته شد و به وسيله معاويه به جنگ با خوارج وادار شدند. كاري كه به آنان فرصت نداد تا از صلحي كه مشتاق آن بودند و آرامـشـي كـه آرزويـش را داشـتـنـد بـهـره مـنـد گـردنـد. در نـتـيجه به خاطر كوتاهي نسبت به اهـل بـيـت پـشـيـمان گشتند؛ «مردم عراق زندگي شان در دوران علي را يادآور مي شدند و بر آن انـدوه مـي خـوردنـد و بـه خاطر كوتاهي نسبت به امام خويش افسوس مي خوردند و از صلح ميان خـود و شـامـيـان اظـهـار پـشيماني مي كردند؛ و هرگاه به يكديگر مي رسيدند خود را به خاطر گـذشـتـه سـرزنـش و دربـاره ي ايـن كـه در آيـنـده چـه مـي تـوان كـرد تبادل نظر مي كردند؛ و هنوز چند سالي نگذشته بود كه گروه گروه براي ديدار با امام حسن و گفت و شنود با آن حضرت به مدينه مي رفتند...». [5] .

درسـت اسـت كـه بـسـيـاري از مردم به ويژه اهل عراق، در نتيجه ظلم و ستم معاويه و دوري وي از اسلام، كينه ي بني اميه و دوستي اهل بيت را دين خود مي دانستند، اما اين


احساس هرگز نتوانست كه پـرده ي دوگانگي شخصيت بيش تر اين افراد را پاره كند، بلكه اينان در چارچوب اين شخصيت روزگـار مـي گـذرانـدند و در حالي كه در باطن بني اميه و حكومتشان را مردود مي شمردند، در ظـاهـر هـمـه فرمان هايشان را اجرا مي كردند. بنابر اين آنان در دوگانگي شخصيت به سر مي بردند، همان طور كه اميرمؤمنان علي عليه السلام وضعيتشان را در سايه ستم بني اميه توصيف كرده و فـرمـوده اسـت: سوگند به خدا اينان پيوسته ستم مي كنند تا اين كه هيچ حرام خدا را نگذارند مـگـر آن كـه حلالش كنند و هيچ عهد و پيماني را نگذارند مگر كه آن را بشكنند... تا آن كه مردم در گريه به دو دسته تقسيم مي شوند: گروهي بر دينشان بگريند و گروهي بر دنيايشان بـه طـوري كـه يـاري رساندن شما به آنان همانند ياري دادن غلام به خواجه اش مي شود، كه چـون حـاضـر بـاشـد فـرمـان مـي بـرد و هـرگاه كه پـنـهـان شـود از او عـيـبـجـويـي مـي كند...» [6] .

بـنـابراين، مشخّصه عمومي امّت در آن هنگام اين بود كه بيش ترشان مطيع اراده ي حكومت اموي و فـرمـانـبـردار دستورهايش بودند، خواه آن هايي كه زير تأثير گمراه سازي هاي امويان ديده ي حـقـيقت بينشان كور شده بود و مي پنداشتند كه اسلام در حكومت معاويه تجسم يافته است، و يا ضـعـيـف النـفـس هـايـي كه به دام دنيا دوستي درافتاده و دين خود را به دنياي ديگران فروخته بـودنـد. يا آن هايي كه حق و اهل حق را مي شناختند و در باطن آنها را دوست مي داشتند. گرچه در ظاهر از بيم اموي ها نسبت به آنان اظهار ناآشنايي مي كردند.

در مـيـان شـمـاري انـدك بـاقـيـمـانـده نـيز بسياري بودند كه با وجود شناخت و معرفت نسبت به اهل حق، ضعف روحي آنان را از ياري و پيوستن به كاروان حق باز مي داشت.

ايـن تـوصـيـف عـمـومي، حتي پس از مرگ معاويه بر امّت اسلامي انطباق داشت! بنابر اين چنين امـتي شايسته آن نبود كه امام حسين عليه السلام به اعتماد آن ها جنگي سهمگين، كوتاه يا بلند مدت، را تـا رسيدن به پيروزي قطعي بر معاويه طرح ريزي كند. شواهد اين واقعيت وضع امّت بسيار زياد است كه برخي از آن را در پيشگفتار نقل كرديم.


مـي مـاند انتخاب دوّمي كه بر سر راه امام حسين عليه السلام وجود داشت يعني انقلاب عليه معاويه؛ و آن قرار دادن امّت در معرض خطري وحشت آفرين و هولناك از طريق حماسه اي قهرمانانه و مصيبتي فاجعه آميز بود كه به كشتن او و يارانش منجر مي گشت و با يك فعاليت بزرگ تبليغي، كه بـا آشـكـار ساختن چهره دروغين امويان به پيروزي مي رسيد و پيامدهاي عملي ناشي از آن را از ميان مي برد، توأم بود.

ايـن انـتـخـاب كـه پـيـروزي كـامـل آن در دوران يـزيـد رقـم خـورد، در دوران مـعـاويـه بـه شكست كـامـل مـحـكـوم بـود. سـرّ مطلب هم در وجود معاويه و روش ويژه او در چاره انديشي در امور نهفته بـود. مـعـاويـه كـسـي نبود كه آن چنان از سياست غافل باشد كه به حسين عليه السلام اجازه دهد تا به قـيـامـي خـروشـنـده دسـت يازد، بلكه او چنان دورانديش بود كه مي دانست اعلام انقلاب حسين عليه السلام عـليـه او و تـشـويـق مـردم بـر ايـن كـار، مـنـجـر به جنگي مي شد كه اگر نگوييم دستاوردهاي پيروزي بر امام حسن عليه السلام را از ميان مي برد، دست كم ارزش صلح را تيره و مبهم مي ساخت. چرا كـه بـدون شـك مـعـاويـه بـه مـنـزلت امـام حـسـيـن عليه السلام در دل مسلمانان آگاه بود.

نـزديـك تـريـن گـمـان هـا در روشـي كـه مـعـاويـه بـراي سركوب قيام امام حسين عليه السلام ـ اگر در روزگـار او قيام مي كرد ـ در پيش مي گرفت، اين بود كه پيش از موفق شدن امام به انقلاب و پـيـش از آن كه اين انقلاب از چنان پژواكي برخوردار شود كه بتواند حيات و محيط اسلامي را، كـه مـعـاويـه تـمـايـل بـه آرامـش و سـكـون آن داشـت، دستخوش امواج سازد، آن حضرت را مسموم گرداند.

چـيـزي كـه موجب تقويت اين گمان مي شود، روشي است كه از معاويه در نابود ساختن مخالفان سـيـاسـي و كـسـانـي كـه آرامـش و صـفاي سلطنت او را تيره مي ساختند مي شناسيم. راهي كه او بـراي رهـا شـدن از مـخـالفـان برگزيده بود، از ميان برداشتن آنان با كم ترين سر و صدا بود. معاويه همين روش را براي از ميان بردن حسن بن علي و سعد بن ابي وقاص و مالك اشتر، هـنـگـام رفـتـن بـه مـصـر، عـبـدالرحـمـن بـن خـالد بـن وليـد، هـنـگـام تـمـايـل پـيدا كردن شاميان به وي، به كاربست. او خود اين روش را در جمله مشهورش خلاصه كـرده اسـت كـه مـي گـويـد: «خـداونـد سـربـازانـي از عسل دارد.»


آنچه اين گمان را تا مرتبه يقين بالا مي برد، اطلاعات ما در اين باره است كه معاويه بر حسين بن علي و ديگر كساني كه بر سلطنت خويش از آنان بيمناك بود، جاسوس گماشته بود. اينان هـر چـه را كـه مـخـالفان انجام مي دادند براي او مي نوشتند و از گزارش ساده ترين امور، كه كـوچـكـتـريـن شـك و ترديدي هم بر نمي انگيخت، غفلت نمي كردند. [7] مانند همان مـورد كـنـيـزكـي كـه مـال امـام حـسـيـن عليه السلام بـود و او را آزاد سـاخـت و سـپـس بـه ازدواج خـويـش ‍ درآورد. [8] .

چـنـانـچه امام حسين عليه السلام در دوران معاويه دست به كار قيام مي شد و سپس با روش خاص ‍ معاويه از مـيـان مـي رفت، چه سودي عايدش مي شد. آيا بايد اين كار به واقعيت مي پيوست تا مردم از صـميم دل از آن پاسداري كنند؟ چنانچه امام نيز همانند ديگر مردم به آرامي و بدون سر و صدا از مـيـان مـي رفـت، چـه سـودي عـايـد مـردم مـي گشت؟ زيرا در اين صورت او يك علوي بود كه نـاخـواسته مي مرد و مرگ او تنها خاندان و دوستان و شيعيان پدرش را اندوهگين مي ساخت و پس از آن، ياد او نيز همانند ديگران به بوته ي فراموشي سپرده مي شد. [9] .

مـعـاويه اين تهديد را براي امام عليه السلام روشن كرده گفته بود: «مادامي كه مرا انكار كني، تو را انـكـار مـي كـنـم و مـادامـي كـه بـا من نيرنگ ببازي با تو نيرنگ مي بازم، بنابر اين از ايجاد تفرقه ميان اين امّت بپرهيز». [10] .

چنانچه امام عليه السلام مي توانست كه حصار جاسوس ها و خبرچينان معاويه را بشكند و انقلاب را عملي سـازد و هـمـراه يـارانـش در قـالب سـپـاهـي بـا شـمـار و امـكـانـات انـدك بـيـرون آيـد و بـراي مـثـال راه عـراق را در پيش گيرد، آيا موفق به آفريدن حماسه قهرمانانه و مصيبت باري همانند آنچه در دوران يزيد انجام داد مي شد؟

آيـا فـعـاليـت تـبـليـغـي در چـنين نهضتي مي توانست همان طور كه در دوران يزيد به پيروزي رسيد، در دوران معاويه هم به پيروزي مطلوب برسد؟


بدون شك در چنين فرضي معاويه با تنگناي عملي دشواري روبه رو مي شد، اما او كه هوش و پـخـتگي لازم براي خروج از تنگناها را داشت از اين تنگنا نيز بيرون مي آمد. چنين مي نمايد كه او بـدون فـاصـله سـپـاه كـوچك امام را محاصره مي كرد و بر سلامت امام و بني هاشم تأكيد مي ورزيـد و بـا روشـي فـنـي توأم با يك كار بزرگ تبليغاتي آنان را مي بخشود. نتيجه چنين كـاري ايـن مـي شـد كـه امـام از چـشـم امـّت بـيـفـتـد و قداست ديني اش ‍ را از دست بدهد؛ سپس او و هـمـراهـانـش را بـه يك اقامت اجباري در شام وامي داشت كه آن هم پاياني جز مرگي كه احتمالا آن نيز با سمّ مي بود نداشت. سرانجام معاويه از اين بحران در حالي بيرون مي آمد كه سيمايي از گـذشـتِ پـس از قـدرت داشـت و بـدي را بـا نيكي و بريدن را با پيوند پاسخ داده بود. در نتيجه دل هاي مردم را به دست مي آورد و بر دوستي وي و عظمت مقام و منزلتش افزوده مي گشت. در چـنـيـن حـالتـي نـه تـنـهـا آثـار مـثـبـتـي كـه امـام از ايـن جـنـبـش انـتـظـار داشـت حاصل نمي شد، بلكه زيركي معاويه پيامدهايي منفي نيز براي آن حضرت به بار مي آورد.

پـس از آن كـه امـام عليه السلام امـوالي را كـه براي معاويه مي بردند گرفت، وي طي نامه اي به آن حـضـرت ايـن روش را بـه روشـني بيان كرد و گفت: «...اما اي برادرزاده، من پنداشتم كه تو انديشه حمله ناگهاني در سرداري؛ و خوشحالم از اين كه اين كار در روزگار من انجام شد كه قدر تو را مي شناسم، ولي به خدا سوگند بيم آن دارم پس از من گرفتار كسي شوي كه به اندازه سرسوزني مراعات احترام تو را نكند.) [11] .

بـعـيـد نـيـسـت كـه مـعـاويـه آرزو داشـت در مـوضـع چـنـيـن گـذشـتـي قـرار گـيـرد و در مقابل مـنـتـي كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بر آزادشدگان در مكّه نهاد، او نيز منت بگذارد و اسيران بني هاشم را آزاد كند تا در عرصه فخرفروشي مساوي شوند؛ ولي چنان كه گفتيم امام از چنين پيش آمدي پرهيز داشت، و شكي نيست كه موضوع از ذهن امام عليه السلام نيز دور نبوده است.

بـر فـرض ايـن كـه مـعـاويـه ـ در صـورت قـيـام امـام عليه السلام عـليـه وي ـ نـاچـار بـه قـتـل آن حضرت و يارانش مي گشت، با توجّه به صبغه ي ديني اي كه معاويه اصرار داشت روش هـاي


نـيـرنـگ آمـيـز خـود در انـظـار عـوام بـدهـد و جـنـبـه شـرعـي اي كـه بـه طـور كـامـل نـزد افـكـار عـمـومي امّت اسلامي به منصب خود بخشيده بود به او، اين امكان را مي داد كه شعله قتل اين انقلابيون را خاموش كند و كاري كند كه مردم به ضرر آنان برانگيخته شوند نه بـه نـفـعـشـان؛ زيـرا هـنگامي كه مردم از انگيزه حسين براي انقلاب مي پرسيدند، پاسخي كه معاويه و يارانش به آنان مي دادند و يا خود مردم به خودشان مي دادند اين بود كه حسين در پي حـكـومت بوده است! چنانچه امام حسين عليه السلام در راه هدفي كه مردم براي انقلابش تصور مي كردند كـشـتـه مـي شـد، قـتـل او هـيـچ گـونـه مـخـالفـتـي را عـليـه بـنـي امـيـه بـرنـمـي انـگـيـخـت و قـتـل آن حـضـرت نـه تنها بر اصول و انگيزه هاي اصلي قيام بازگردانده نمي شد، بلكه چه بسا گروهي از مردم وي را مستحق قتل نيز مي شمردند؛ و ديگر براي امام حسين و يارانش ‍ سودي نـداشـت كـه بـه مـردم اعـلام كـنـنـد كـه قـيـام آن هـا بـه خـاطر حمايت دين در برابر تحريف ها و لاابـاليـگري هاي معاويه و رهايي امّت از ظلمت است. مردم نيز آنان را تأييد نمي كردند، زيرا كـه هـيـچ مـشـكـلي براي دين نمي ديدند و معاويه هيچ بدعتي در دين ننهاده بود و به هيچ منكري تظاهر نكرده بود، بلكه مردم اين سخن امام حسين عليه السلام را بر سرپوش نهادن روي مقاصد واقعي خودش حمل مي كردند. [12] .

به هر صورت چنانچه امام حسين عليه السلام در روزگار معاويه قيام مي كرد، وي براي مشوّه ساختن اين قيام از پيماني كه به دنبال صلح با امام حسن بسته بود بهره برداري مي كرد. در نتيجه عامه مـردم چـنين برداشت مي كردند كه حسن و حسين عليهماالسلام حكومت را به معاويه تسليم كرده با او پيمان سـكـوت بسته انـد. چـنانچه امام عليه السلام قيام مي كرد، معاويه مي توانست كه آن حضرت را خائن و پيمان شكن جلوه دهد.

در ايـن جـا مـعـاويـه زيـان نمي ديد، چراكه او پيش ازآن پيمان را شكسته بود و به هيچ كدام از شـرايـط آن عـمـل نمي كرد و هيچ حرمتي برايش قايل نبود و زحمت وفاداري به آن را هم به خود نمي داد. در چنين شرايطي نتيجه نيز تغييري نمي كرد، خواه اين كه حسن و حسين با معاويه بيعت مـي كـردنـد يـا نـمـي كـردنـد، چـون حـكـومـت را بـه صـورت مـشـروط تـسـليـم او كـرده بودند. [13] .


دليـلش ايـن بـود كـه وسـايـل تـبـليـغـاتي معاويه اذهان عموم مردم را زير نفوذ داشت و در ميدان تبليغ چيره و تأثير گذار بود و توان گمراه سازي افكار عمومي را در محكوميت ديني اي كه بـراي قـيـام امـام حـسين مطرح مي كرد داشت. از اين گذشته جامعه اي كه آماده قيام نبود و در پي سـلامـت و آسايش بود نيز نظر مي داد كه امام عليه السلام بيعت كرده و پيمان بسته است، همان طور كه واقـعـيـت هـم داشـت يـا آن طور كه تبليغات اموي درباره او اشاعه داده بود، در نتيجه ناچار بوده است كه به پيمان وفا كند و بيعت را نشكند.

به اين ترتيب شخصيت معاويه با زيركي، حيله گري و فريبكاري و خيانت ورزي خاصّ خودش و نـيـز مـهـارت و تـجـربـه اي كـه در مـيـدان كـار سـيـاسـي اجـتـماعي داشت، اگر نگوييم تنها عـامـل، دسـت كـم مـهـم تـرين عاملي بود كه امام حسين عليه السلام را ناچار ساخت كه از قيام عليه او دست بكشد.

از ايـن جـا بـه راز منحصر ساختن عامل عدم قيام در بودن معاويه پي مي بريم، آن جايي كه امام عليه السلام در مـقـابـل تـقـاضـاهـاي بـرخـي از شـيعيان براي قيام و انقلاب پاسخ مي دهد: «مادامي كه مـعـاويه زنده است همه مردان شما بايد در خانه هاشان بنشينند... چنانچه او هلاكت يافت ما و شما در كـار خـويش مي نگريم.» [14] يا «به زمين بچسبيد و پنهان شويد و تا هنگامي كـه پـسـر هـنـد زنده است عقايدتان را پوشيده بداريد.» [15] يا «... مادامي كه اين انسان زنده است...» [16] .



پاورقي

[1] اخبار الطوال، ص 220.

[2] الامامة والسياسة، ج 1، ص 187.

[3] الامامة والسياسة، ج 1، ص 182.

[4] ثورة الحسين عليه السلام ظروفها الاجتماعيه وآثارها الانسانيه، ص 138ـ143.

[5] الفتنة الکبري، ج 2، ص 188.

[6] نهج البلاغه، صبحي صالح، ص 143ـ144، خطبه شماره 98.

[7] ثورة الحسين عليه السلام، ظروفها الاجتماعيه وآثارها الانسانيه، ص 153 ـ 155.

[8] زهرالآداب، ج 1، ص 101.

[9] ثورة الحسين عليه السلام،ظروفهاالاجتماعيه و آثارها الانسانيه، ص 152 ـ 155.

[10] اختيار معرفة الرجال 1، 252 حديث 99.

[11] شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 18، ص 327.

[12] ثورة الحسين عليه السلام، ص 158.

[13] شـيـخ راضـي آل يـاسين نويسنده کتاب ارزشمند صلح الحسن عليه السلام نيز بر همين باور است.

[14] الامامة والسياسة،ص 1.

[15] اخبار الطوال، ص 221.

[16] انساب الاشراف، ج 3، ص 151، حديث 13.