بازگشت

منطق شهيد پيروز


فـاصـله زمـاني ميان روز اعلام امام حسين عليه السلام مبني بر خودداري از بيعت با يزيد بن معاويه به وليد بن عتبه، حاكم وقت مدينه، تا رسيدن نامه ي عبيدالله زياد به حر بن يزيد رياحي كه در آن آمـده بـود: «امـا بعد، چون نامه ام به تو رسيد و پيكم نزد تو آمد، از حركت حسين جلوگيري كـن و او را در صـحرايي بدون حصار و آب فرود آور؛ و من به فرستاده ام دستور داده ام كه با تـو هـمـراه شـود و از تـو جـدا نـگـردد، تـا خبر اجراي فرمانم به


وسيله تو را برايم بياورد، والسـلام.» [1] ، دوره مـعرفي نهضت امام حسين عليه السلام به شمار مي آيد. همان طور كه بـه دليـل وجود گفت و گوها و نامه نگاري ها و خطابه ها و وصاياي ثبت شده تاريخي، آن را مـهـم تـريـن مـقـطـع ايـن نـهـضـت مـقـدس نـيـز مـي تـوان بـرشـمـرد. ايـن مـقـطـع، بـه دليـل وجـود نـصـوص فـراوانـي كـه از امـام حـسـيـن عليه السلام در مـعـرفـي و كـشـف هـويـت نـهـضـت نقل شده است، يكي از غني ترين مقاطع به شمار مي رود.

هـمچنين از نظر تاريخي و انتخاب هايي كه امام حسين عليه السلام در اين فاصله از آن برخوردار بود و مـوضـع گـيري هاي امام عليه السلام در برابر اين گزينه ها؛ و سرانجام از جنبه نوع انتخابي كه آن حضرت از همان نخست بر آن پاي مي فشرد، نيز يكي از مقاطع بسيار مهم به شمار مي آيد.

امـا از نـصـوص مـربـوط بـه ايـن فـاصـله مـهـم زمـانـي، بـراي رسيدن به تعريفي صحيح و كـامـل از ايـن انـقـلاب مـقدس، درست استفاده نشده اند؛ و بسياري از نوشته هاي مربوط به آن از لغزش كوتاهي و خطاي استنتاج سالم نمانده است. تأملي ساده در كتاب ها و پژوهش هايي كه حـقـيـقـت قـيـام امـام حـسـيـن عليه السلام را بـه بـحـث گـذارده انـد، خـود، دليـل بـر گـفـته ماست و نمونه هاي آن خواهد آمد. شايد اساس همه ي اين برداشت هاي نادرست به عدم توجّه به نكات سه گانه زير باز گردد.

1ـ شناخت شخصيت مخاطب در اين نصوص.

2ـ نگاه به اين نصوص به عنوان مجموعه اي واحد.

3ـ باز گرداندن متشابهات آن ها به محكماتشان.

شـنـاخـت شـخـصـيـت مـخـاطـب يـكـي از عـنـاصـر مـهـم در فـهـم و درك روايـت هـاي اهـل بـيـت عليهم السلام اسـت. زيرا آن بزرگواران با مخاطبان خويش به اندازه خِرَد و سطح آگاهي آنان سـخـن مـي گـفـتـنـد؛ و مـيـزان دوستي شان نسبت به خود و نوع ارتباطشان با دشمنان را مد نظر داشـتـنـد. ايـن نـكـتـه ي مـهـمـي اسـت كـه بـايـد در ذهـن پـژوهـشـگـرانـي كه در نصوص وارده از آن بزرگواران تأمل مي ورزند پيوسته حضور داشته باشد.


بـدون شـك نـوع سـخـن امـام حسين عليه السلام در گفت و گوي با برادرش محمد حنفيه، با سخناني كه ميان او و برادرش عمر اَطرف، كه به امام عليه السلام پيشنهاد كرد كه «چرا تسليم نمي شوي و بيعت نمي كني» رد و بدل شد، تفاوت داشت.

همان طور كه سخنان آن حضرت با امّ سلمه با آنچه در پاسخ نامه عمرة، دختر عبدالرحمن ـ كه روش امـام بـر او گـران آمده بود و حضرت را به فرمانبرداري و پيوستن به جماعت دستور مي داد ـ نوشت تفاوت داشت.

مـنـطـق گـفـتـار آن حـضـرت در گفت و گوي با فرزدق شاعر با منطق ايشان در گفت و گوي با عبدالله بن مطيع عدوي، كه بزرگ ترين اهتمام او فراواني و گوارايي آب چاهش بود، تفاوت داشت.

هـمچنين آن حضرت با عبدالله بن جعفر و ابن عباس به گونه اي سخن مي گويد، كه با گفتار ايـشـان بـا عـبـدالله عمر، دارنده موضع گيري و رأي ترديدآميز، تفاوت دارد. عبدالله بر اين بـاور بـود كـه امـام عليه السلام نيز همانند مردم با يزيد صلح كند و همانند روزگار معاويه شكيبايي ورزد؛ [2] تـا آن جـا كـه امـام عليه السلام از سـخـنـان و استدلال هاي ترديدبرانگيزش به تنگ آمد و فرمود: «مادام كه آسمان و زمين برپايند، بر چنين سخني اف باد» [3] .

پـژوهـشـگـري كـه نـصـوص مـربـوط بـه ايـن دوره ي مـهـم را مـورد تـأمـل قـرار دهـد، تأثير شخصيت مخاطب را در همه آن ها روشن و آشكار خواهد يافت. از كساني كه به اين نكته مهم پي برده اند مورّخ محقق، آقاي مقرم است كه مي گويد: آن حضرت آنچه را كـه مـي دانست، به همه ي كساني كه دوست داشتند وي از سفر به كوفه چشم بپوشد باز نگفت. زيـرا آگـاه بـود كـه بـا تـوجـّه بـه تـفـاوت درك و گـنـجـايش مخاطبان و تفاوت ميزان دوري و نـزديـكـي اهدافشان با آن حضرت همه چيز را نبايد به آنان گفت. از اين رو پاسخ هر كسي را بـا عـنـايـت به گنجايش و عقل و معرفت خودش مي دهد. زيرا دانش ائمه عليهم السلام سخت و دشوار است و جـز بـراي پـيـامبران مرسل و فرشتگان مقرب و مؤمناني كه خداوند قلبشان را با ايمان آزموده است، قابل تحمل نيست. [4] .


همچنين تأثير شخصيت مخاطب در ميزان صراحت و روشني نصوص ايجاب مي كند كه همه ي آنها را مـجـمـوعـه اي واحـد بـدانـيـم. زيـرا مورد توجّه قرار دادن پاره اي نصوص ـ كه ممكن است مبهم و متشابه يا نادرست باشد ـ بدون توجّه به بقيه، چه بسا كه پژوهشگر را به استنتاجي وادار سازد كه ناقص يا اشتباه باشد.

مثل اين كه پژوهشگري تنها آن بخش از گفت و گوي امام عليه السلام با فرزدق را مورد توجّه قرار دهد كـه چـون از امـام پـرسـيـد «چرا حج را ناتمام گذاردي؟» [5] فرمود: اگر شتاب نـمـي كـردم دستگير مي شدم». [6] يا گفت و گوي ميان امام عليه السلام و ابوهِرّه اَزْدي را در مـنـطـقه ثعلبيه مورد توجّه قرار دهد؛ كه در روايت آمده است: چون حسين عليه السلام شب را به صبح بـرد، نـاگـهـان مـردي بـه نـام ابـاهره ازدي نزد وي آمد و سلام كرد و چنين گفت: اي پسر دختر رسـول خـدا، چـه چـيـز تـو را وادار كـرد كـه از حـرم جد خويش بيرون آيي؟ حضرت فرمود: اي ابـاهـرة، بـنـي امـيـه امـوالم را گـرفتند، شكيبايي ورزيدم، به من دشنام دادند، باز شكيبايي ورزيـدم؛ ولي چـون قـصـد جـانـم را كـردنـد، گـريـخـتم. اي اباهر به خدا سوگند كه گروه سـتـمـگـران مـرا خـواهـنـد كشت؛ و به يقين خداوند بر آنان جامه خواري و ذلت خواهد پوشانيد و شـمـشـيري برنده را بر آنان مسلط خواهد كرد و كسي را بر آنان مسلط خواهد كرد كه آنان را از قـوم سـبـأ نـيـز خـوارتـر كـنـد. همان مردمي كه زمام امورشان به دست زني بود كه بر جان و مالشان حكم مي راند. [7] .

از ظـاهـر ايـن نـصـوص چـنـيـن بـرمي آيد كه بزرگ ترين همت امام عليه السلام نجات جانش بود! او بر گـرفـتـن امـوال و دشـنـام هـايـي كـه از دشمن شنيد شكيبايي ورزيد، اما چون آهنگ جان وي كردند براي نجات خويش گريخت! اين چيزي جز ميزان مظلوميت امام عليه السلام نيست، گويي كه هيچ خودداري از بيعت و طلب اصلاح و امر به معروف و نهي از منكر و قيامي در كار نبوده است!

گـروهـي فـريب چنين استنتاج غلطي را خورده اند و پنداشته اند كه اساس حركت امام عليه السلام تلاش براي نجات و فرار از ترور و قتل بوده است.


چـنـانـچـه ديـدگـاه پـژوهـشگري بر چيزي مثل پاسخ آن حضرت به مسورة بن مخرمه نيز محدود شـود، نـيـز هـمـيـن مـشـكـل پـيـش مـي آيـد زيـرا هـنـگـامـي كـه وي بـه امـام نـوشـت كـه گـول نـامه هاي عراقيان را نخورد، حضرت پاسخ داد: «در اين باره از خداوند طلب خير مي كنم» [8] و يـا سـخـن آن حـضـرت بـه مـحـمـد بن حنفيه كه فرمود: «برادرم، در آنچه گفتي خواهم انديشيد.» [9] .

يـا سـخـن آن حضرت به عبدالله بن مطيع كه فرمود: اينك آهنگ مكّه را دارم، و پس از رسيدن به آن جا از خداوند در كار خويش طلب خير مي كنم.» [10] .

يا سخن آن حضرت به عبدالله بن عباس كه چون وي را از رفتن به عراق برحذر داشت فرمود: «من از خداوند طلب خير مي كنم و مي نگرم كه چه مي شود.» [11] .

يـا سخن آن حضرت به عبدالله زبير كه فرمود: «به خدا سوگند با خود عهد كرده ام كه به كـوفـه بـروم. شـيعيانم و بزرگان آن شهر به من نامه نوشته اند؛ و از خدا طلب خير مي كنم.» [12] .

از ظاهر اين گونه نصوص بر مي آيد كه امام حسين عليه السلام، در مسير قيام خويش، هيچ نقشه از پيش طراحي شده اي نداشت؛ واز سرنوشتي كه در آينده در انتظار وي بود ناآگاه بود، و جهت حركت ايشان را استخاره تعيين مي كرد.

ايـن بـرداشـت، گـذشـتـه از آن كه با اعتقاد صحيح درباره ي علم امام منافات دارد، با بسياري از نصوصي كه در همين دوره از ايشان وارد شده نيز مخالف و در تعارض است.

اگـر پـژوهـشـگري، ديدگاهش را، به عنوان مثال، تنها به نامه هاي كوفيان به امام عليه السلام به ويـژه نـصـوصـي كـه از خـود ايـشـان نـقـل شـده مـحـدود سـازد بـاز هـم بـه مـشـكـل بـرخـواهـد خـورد. زيـرا مـوجـب خـواهـد شـد كـه سـبـب قـيـام آن حـضـرت را نـامـه هـاي اهـل كـوفـه بـداند؛ و اين از مشهورترين خطاهايي است در راستاي نگرش به قيام امام حسين عليه السلام صورت پذيرفته است.


هـمـچـنـين اگر تنها به نصوص القا كننده ي اميد و انتظار امام به موفقّيّت و پيروزي و به دست گـرفـتـن زمـام امـور و بـي اطـلاعـي از سـرنـوشـت شان باشد باز هم استنتاج درستي به بار نخواهد آورد.

همه ي اين نتايج محدود يا اشتباه، از نتيجه گيري جزئي و تفكيك شده موضوع ناشي مي شود. در حـالي كـه اگـر هـمـه ي نصوص مربوط به اين دوره را به عنوان مجموعه اي كلي و متحد در نظر بگيريم، يكي از عوامل مصونيت از ضعف و خطا تأمين مي گردد.

[خـلاصـه آن كـه] درسـت هـمـان گـونـه كـه مـتـشـابه قرآن به محكم آن باز گردانده مي شود، متشابه گفتار ائمه عليهم السلام نيز بايد به محكم آن ها باز گردد.

در مـجـمـوعـه ايـن نـصوص متشابهاتي وجود دارد كه در ديد نخست معناي واقعي آن ها روشن نمي شـود، و ديـدگـاه را تـنـهـا بـه آن هـا مـحـدود كـردن نـيـز بـه حصول نتايج ضعيف و اشتباه خواهد انجاميد. مثل اين كه ديدگاهمان را به گفتار آن حضرت خطاب بـه عـمـر بـن لوذان مـحـدود كـنيم كه چون به ايشان گفت كه به كوفه نرود، زيرا مردم آن جا بـراي يـاري ايـشـان در عـمـل كـاري انـجـام نـداده انـد و بـراي اسـتقبال مقدمشان زمينه اي فراهم نساخته اند فرمود: اي عبدالله، اين نظر بر من پوشيده نيست، اما بر امر خداوند چيره نتوان شد. [13] .

يـا مـانـنـد گـفـتـار آن حـضـرت پـس از خـواندن نامه عمرة، دختر عبدالرحمن، كه در آن آمده بود: «كـاري را كـه مي خواهد انجام دهد بر او دشوار مي بيند و امر مي كند كه سر به فرمان آورد و به جماعت بپيوندد؛ و به امام خبر مي دهد كه به سوي قتلگاهش مي رود و مي گويد: گواهي مي دهـم كـه عايشه برايم نقل كرده است كه از رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم شنيده كه فرمود: «حسين در سرزمين بابل كشته مي شود»؛ و امام عليه السلام در پاسخ فرمود: «در اين صورت از رفتن به قتلگاه خويش ناگزيرم.» [14] .

يـا مـثـل پـاسـخـي كه حضرت به عبدالرحمن بن حارث بن هشام مخزومي داد؛ و هنگامي كه عمر از ايـشـان خـواسـت بـه عـراق نرود، فرمود: «اي پسر عمو خداوند به تو پاداش خير دهد،


به خدا سـوگـنـد كـه مـي دانـم تـو براي خيرخواهي آمده اي و خردمندانه سخن مي گويي، ولي هرگاه كاري مقدر باشد، خواهد شد خواه به نظر تو عمل كنم يا آن را وانهم.» [15] .

يـا مـانـند سخن آن حضرت به ام سلمه كه فرمود: مادرجان، خداوند خواسته است كه مرا كشته و سـربريده ي ظلم و ستم ببيند؛ و خواسته است كه حريم و قبيله و زنانم آواره شوند و كودكانم را مـظـلومانه سر ببرند و در بند كنند و به اسارت ببرند و هر چه فرياد كنند هيچ ياور و معيني نبينند.) [16] .

يـا مـانـنـد گـفـتـار آن حـضـرت بـه امّ هـانـي كـه فـرمـود: «آنـچـه مـقـدر اسـت هـمـان مـي شود.» [17] .

يا مثل گفتار آن حضرت به اوزاعي: «خوش آمدي اي اوزاعي، آمده اي كه مرا از رفتن بازداري؛ حال آن كه خداوند جز اين نخواسته است!» [18] .

يـا مـثـل گـفـتـار آن حـضـرت بـه خـواهـرش زيـنـب كـه فـرمـود: «خـواهـرم، آنچه مقدر است خواهد شد.» [19] .

ايـن نصوص دربردارنده ايهام و تشابهي است كه در ديد نخست چنين القا مي كند كه جبر و قهر در كـار بوده است، و امام در آنچه انجام داد از خود هيچ اختياري نداشته؛ و اين خلاف واقعيت امر و خلاف اعتقاد صحيح است.

كـسـي كـه در مـعـنـاي قـضـا و قـدر و اقـسـام قـضـا ـ نـسـبـت بـه آنـچـه از آن بـزرگـواران نـقـل شـده اسـت ـ آگـاهـي نـداشـتـه بـاشد، از درافتادن به لغزشگاه فهم نادرستِ اين نصوصِ متشابه مصون نخواهد ماند.

بـراي فـهـم نـكـات نـهـفـته در چنين نصوصي، پژوهشگر ناچار است كه متشابهات آن ها را به محكمات برهان هاي اعتقاد حق و ديگر نصوص محكم و مشابه آن ها عرضه كند، تا معناي حقيقي آن ها به طور كامل برايش روشن گردد.


از آنـچـه گذشت يك حقيقت براي ما روشن مي شود و آن اين است كه مطالعه عميق نصوص وارده از سـوي امـام حـسين عليه السلام در اين دوره منوط به توجّه دقيق به نكات سه گانه اي است كه پيش تر گفتيم؛ و ناگزير بايد به نتيجه زير منتهي شود.

امـام حـسـيـن عليه السلام بـا هـمـه ي قـضـايـايـي كـه در مـسـيـر نـهـضـت مـقـدس ايـشـان پـيـش آمـد بـا كـمـال ژرف انـديـشـي و بـا منطق «شهيد پيروز» برخورد مي كرد؛ اشخاص را با منطق شهادت مورد خطاب قرار مي داد كه خود عين پيروزي است؛ هر چند كه در همان هنگام با برخي از قضايا بـر اسـاس ظـواهـر آن تـعـامـل كـردنـد و مـيـان ايـن دو مـنـطـق هـيـچ مـنـافـاتـي نـيـسـت، بـلكه در طول يكديگر قرار دارند.

بـراي مـثـال، ايـن درسـت اسـت كه امام نمي خواست در مدينه و به ويژه در مكّه به گونه اي كه انـقلابش در نطفه خفه و حرمت خانه ي خداوند نيز هتك گردد كشته شود؛ و از اين رو به محمد حنفيه مـي فـرمايد: «برادرم، بيم آن دارم كه يزيد بن معاويه مرا در حرم بكشد و من كسي باشم كه حرمت اين خانه به وسيله او شكسته شود.» [20] زيرا در اين صورت، امويان در همه ي ايـن مـوارد نـسـبت به آنچه بر سر امام عليه السلام مي آمد بي گناه تلقي مي شدند خواه در مدينه، يا مـكـّه و يا در راه؛ و به اين وسيله موفق مي شدند تا ظاهر ديني حكومتشان را حفظ كنند. يا آن كه مصيبت بزرگ تري درست مي شد و خود امويان در مقام خونخواهي امام بر مي آمدند و كسي را كه خـود بـه وي فـرمـان كـشـتـن داده بـودند مي كشتند و با اين ادعا كه صاحب خونِ امام هستند و قصد گـرفتن انتقام وي را دارند مردم را مي فريفتند. در نتيجه مردم فريبشان را بيش تر مي خوردند و دوسـتـي شـان نـسـبـت بـه آن هـا زيـادتر مي گشت و تظاهرشان به تدين و التزام به احكام اسـلامـي را تأيـيـد مي كردند؛ كه در اين صورت مصيبت وارده بر اسلام و امّت اسلامي دردناك تر و تلخ تر مي گشت!

ايـن مـطـلب اسـاسـا درسـت اسـت كـه امـام عليه السلام از هـمـان آغـاز بـا آگـاهـي كامل نسبت به انتخاب و سرزمين برگزيده اي كه رويدادهاي واقع شده در پهنه آن به پيروزي مـطـلوب مي رسد حركت كرد. آن حضرت در اين زمينه فرموده است: «قتلگاهي برايم اختيار شده


اسـت كـه آن را ديـدار مـي كـنـم» [21] ؛ «وعـده گـاه گـودال و مـكـانـي اسـت كه در آن به شهادت مي رسم و آن كربلاست»؛ [22] «آنان بـر مـن دسـت نـخـواهـنـد يـافـت و آزاري بـه من نمي توانند برسانند، مگر اين كه به وعده گاه بـرسـم» [23] ؛ «امـا مـن بـه يـقـيـن مـي دانـم كـه ايـن جـا قـتلگاه من و ياران من است». [24] .

از آن جـا كـه امام عليه السلام مي دانست چنانچه بيعت نكند كشته مي شود، كوشيد تا در زمان و مكان و با كـيفيتي كه خود برمي گزيند و طرحش را مي ريزد، اما دشمن اجرا مي كند كشته شود. آن حضرت با منطق شهيد فاتح مي كوشد تا شهادتش در سرزميني كه خود انتخاب مي كند تحقق يابد، تا دشـمـن نـتـوانـد قـتـلگـاه ايـشـان را پـنـهان كند؛ و در نتيجه اهداف مورد نظر و نهفته در پس اين قـتـل، كـه عـمـق جان امّت را تكان مي دهد و در راستايي كه خود حسين عليه السلام خواسته است به حركت درمي آورد، خفه شود. نيز آن حضرت كوشيد تا آن رويدادهاي فاجعه آميز در روز روشن و نه در ظـلمـت شـب جـريـان يابد تا گواهان بيش تري بر روند آن شاهد باشند و دشمن نتواند بر اين وقـايـع دردنـاك پـرده بـيـنـدازد و سـرپـوش ‍ بـنـهـد؛ و ايـن هـمـان هـدف نـهـفـتـه در پـس عـامـل تبليغاتي است كه امام عليه السلام عصر تاسوعا از دشمن مي خواهد كه تا بامداد عاشورا به وي مهلت دهند.

بـراي مـثـال، ايـن درسـت اسـت كـه نـامـه هـاي مـردم كـوفـه، حـجـت آنـان بـر امـام عليه السلام و در عـيـن حال از سوي امام بر آنان و همزمان حجتي بر همه ي امّت بود. حجيت وجود اين نامه ها اقتضا مي كرد كـه امـام پـس از دريـافـت آن هـا؛ بـه ويـژه پـس از آن كـه مـسـلم بـن عـقـيـل براي ايشان نامه نوشت و گزارش داد كه هجده هزار تن از كوفيان با او بيعت كرده اند و مـنـتظر قدوم مبارك ايشانند به آن شهر برود. [25] بنابراين سفر ايشان به سوي كـوفـه بـراي وفـاي بـه عهدي بود كه امام عليه السلام براي رفتن نزد آنان با خود بسته بود: «.. چـنـانـچـه بـرايـم نـوشـت كـه رأي هـمـه ي


شـمـا و صاحبان فـضـيـلت و خـردمـنـدان شـمـا بـر مـثـل آنـچـه پـيـك هايتان برايم نقل كرده اند و در نامه هايتان خوانده ام تعلق گرفته است، به زودي نزد شما مي آيم، ان شاء الله.» [26] .

چـنـانـچـه پـس از ايـن نامه ها امام به كوفه نمي رفت، تاريخ و مردم از آن هنگام تا به امروز عـنـوان مي كردند كه آن حضرت خلف وعده كرده است ـ خلف وعده هم كه زشت است ـ و فرصتي را كـه ديـگـر بـاز نـمـي گـشـت از بـيـن بـرد و بـه طـور كامل از دست داد؛ به دليل نداشتن پختگي سياسي كافي در اين كار سستي ورزيد.

پـس از آن كه كوفيان پيمان شكستند، مسلم را تنها گذاشتند و ياري اش ندادند؛ و از وفاي به بيعتش خودداري ورزيدند، شمار اندك شيعيان باقي مانده نيز از بيم ابن زياد يا پنهان شدند و يـا زنـدانـي گـشـتـنـد؛ و بـا رسـيـدن ايـن اخـبـار بـه امـام عليه السلام، اهل كوفه ديگر هيچ حجّتي نداشتند.

به اين ترتيب هيچ گونه ضرورتي كه مقتضي رفتن امام عليه السلام به كوفه باشد باقي نماند، پس ‍ چرا امام عليه السلام از حركت و توجّه به سوي كوفه چشم نپوشيد؟

شـايـد كـسـانـي بپندارند كه پافشاري امام عليه السلام براي رفتن به كوفه ناشي از اصرار بني عـقـيـل بـر گـرفـتـن انـتـقـام خـون مـسـلم پـس از شـنـيـدن خـبـر قـتـل وي بـود. چـنـان كه از ظاهر روايت منقول است عبدالله بن سليمان و منذر بن مشمعلّ ـ هر دو از قـبـيـله بـنـي اسـد كـه خـبـر قـتـل مـسـلم را از اسـدي ديـگـري، كـه شـاهـد قـتـل وي در كـوفـه بـوده اسـت، نـقـل كـردنـد نـيـز هـمـيـن بـر مـي آيـد. آنـان پـس از نـقـل خـبـر، بـه امـام عليه السلام گـفـتـنـد: «شـمـا را بـه خـدا سـوگـنـد مـي دهـيم كه به خاطر خودت و اهـل بيتت از همين جا برگردي، زيرا در كوفه ياور و شيعه اي نداري، بلكه بيم آن داريم كه همه عليه تو باشند... [27] .

روايـت مي گويد: «امام عليه السلام آن گاه به بني عقيل نگريست و فرمود: نظرتان چيست؟ مسلم كشته شده است! گفتند: به خدا سوگند ما باز نمي گرديم تا آن كه انتقام خونمان را بگيريم و يا آن كـه مـا نـيـز بـه سـرنـوشـت او دچار گرديم. آن گاه امام عليه السلام روبه ما كرد و فرمود بعد از اينان، در زندگاني خيري نيست!» [28] .


مـعـنـاي ايـن سخن اين است كه دليل پافشاري امام عليه السلام براي رفتن به كوفه، همانا پافشاري بـنـي عقيل بر گرفتن انتقام خون مسلم بود، وگرنه امام عليه السلام يا به جايي كه آمده بود باز مي گشت، يا مسيرش را تغيير مي داد و قضيه ي عاشورا هم پيش نمي آمد.

امـا ايـن چـيـزي اسـت كـه نـه ماهيت نهضت حسيني آن را بر مي تابد و نه با تاريخ مستند مطابقت دارد.

از چيزهايي كه دلالت دارد بر اين كه قضيه از ديدگاه امام، نجات اسلام بود ـ كه از خون مسلم و هـر خـون ديـگـري مهمتر است ـ، سخن ايشان با مسلم است كه هنگام فرستادنش ‍ به كوفه او را بشارت شهادت مي دهد و مي فرمايد: «من تو را به سوي كوفيان مي فرستم و اين نامه هايي اسـت كـه برايم فرستاده اند و خداوند هر طور كه دوست بدارد و خشنود باشد سرنوشت تو را رقم خواهد زد. اميدوارم كه من و تو در مرتبه شهيدان باشيم. پس به بركت و اميد خداوند حركت كن...» [29] .

دليـل ديـگـر، سـخن ايشان به فرزدق است كه چون پرسيد: در حالي كه كوفيان پسرعمويت، مسلم بن عقيل را كشته اند چگونه به آنان اعتماد مي كني؟ فرمود: خداوند مسلم را بيامرزد، او به سـوي آرامـش و آسـايش خداوند رفت و در بهشت برين او جاي گرفت، او وظيفه اش را انجام داد و آنچه بر عهده ما مي باشد هنوز باقي است...» [30] .

در چـارچـوب نـكـتـه ي تـوجـّه بـه شـخـصـيـت مـخـاطـب در شـنـاخـت مـقـصـود نـصـوص وارده از اهـل بـيـت عليهم السلام، شـايـسـتـه اسـت در ايـن جـا يـادآور شـويـم كـه آن دو مـرد اسـدي كـه داسـتـان قتل مسلم را نقل كردند ـ كه در جاي خودش اين كتاب خواهد آمد ـ از كساني نبودند كه آهنگ ياري امام عليه السلام و پيوستن به كاروان آن حضرت را داشته باشند.

درباره ي آن هـا تـنـهـا ايـن را مي توان گفت كه آنچه آنان را وادار كرد تا از كار امام عليه السلام سر در بـيـاورنـد آن طـوري كـه طـبـق هـمـيـن نـقل، خودشان نيز اعتراف كردند ـ دخالت بيجا بود. زيرا سرانجام هم آن حضرت را رها كردند و از او جدا گشتند.


كسي كه به ويژه نصوص وارده از امام عليه السلام در اين دوره را مورد بررسي قرار دهد. مي بيند كه امـام عليه السلام با اين قبيل مردان، جان حقيقت و اصل قضيه را نمي گفت. بلكه براي فهماندن اهدافش براي راه يافتن به عقل آنان راهي غير مستقيم را مي پيمود و به تناسب مقام و موقعيّت، يكي يا دو سبب از اسبابي را كه در طول سبب اصلي قرار مي گرفتند، بيان مي فرمود.

اين سخن امام عليه السلام كه مي فرمايد: «بعد از اينان در زندگي خيري نيست» حق و راست است اما به مـعـنـاي آن كـه دليـل اصـلي پـافـشـاري ايـشـان بـر رفـتـن بـه كـوفـه، هـمـدردي بـا بـنـي عقيل بود، نيست.

عـلاوه بـر ايـن در هـيـچ جـا يـا نـص ديـگـري امـام عليه السلام دليـل پـافـشـاري خـود را «بـراي رفتن به كوفه خونخواهي مسلم عنوان نكرده است، بلكه در بـيـش تـر جـاهـا وطـي بـيش تر سخنانشان، دليل اين پافشاري را نامه ها و بيعت كوفيان ذكر كرده اند. آن حضرت پيوسته بر پايبندي و وفاداري خويش نسبت به عهد و پيماني كه ميان او و كـوفـيـان بـود، حتي پس از آن كه سپاه حر مانع رفتن ايشان به كوفه شدند و ميان وي و آن شـهـر حـايـل گـشـتـنـد و طـبـق بـرخـي روايـت هـا مانع بازگشت وي به مدينه گشتند تأكيد مي ورزيدند. [31] .

آن حـضـرت بـه طـِرِمـاح كـه پـس از سـخت گيري هاي سپاه حر پيشنهاد رفتن به كوهستان بلند «أجـاء» را بـه وي داد فـرمـود: «خـداونـد بـه تو و قبيله ات پاداش نيك دهد. ميان ما و اين مردم پيماني است كه با وجود آن نمي توانيم از رفتن چشم بپوشيم...» [32] .

در جـاي ديـگـري آمـده اسـت «مـيـان مـن و ايـن مـردم قـراري اسـت كـه دوسـت نـدارم خـلاف آن عمل كنم، اگر خداوند از ما پشتيباني كرد، اين سنّت هميشگي اوست كه بر ما نعمت مي بخشد و ما را كـفـايـت مـي كـنـد؛ و اگـر نـاگـزيـر چيز ديگري بود، ان شاء الله رستگاري و شهادت است». [33] .


هـمـچـنـيـن آن حـضـرت، سـپـاه حـربـن يـزيـد ريـاحـي را بـا هـمـيـن استدلال مورد خطاب قرار داد و فرمود: «مردم من نزد شما نيامدم، مگر پس از آن كه نامه ها و پيك هـايـتـان پيش من آمدند (و عنوان كردند) كه نزد ما بيا، زيرا پيشوايي نداريم. شايد به وسيله ي تو خداوند ما را بر هدايت و حق گرد آورد...» [34] .

امـام عليه السلام پـيوسته با اهل كوفه به اين موضوع احتجاج مي كرد و آن را يادآور مي شد تا آن كه به شهادت رسيد!

در پـرتـو چـنـيـن نصوصي درست اين است كه بگوييم: امام عليه السلام بر التزامشان بر وفاي به عـهـد و پـيـمـان ادامـه داد؛ و بـر رفـتـن بـه كـوفـه پـاي فـشـرد، ولي نـه بـه ايـن دليـل كـه كـوفـيـان در واقـع بـر وي حـجـت داشـتـنـد، بـلكـه بـه ايـن دليل كه نمي خواست جاي اين سخن كه بگويند او به وعده اش وفا نكرد، باقي بماند. چرا كه اگـر از هر كدام از منزلگاه هاي ميان راه يا حتي پس ‍ از آن كه سپاه حر راه را بر وي بستند، از رفـتـن بـه كـوفـه منصرف مي شد، ممكن بود چنين چيزي گفته شود؛ و امام با آن كه حجت او بر اهـل كـوفـه تـمـام بود، قصدش اين بود تا هر جا تصور مي شد كه حجت كوفيان بر او باقي اسـت، راه هـر گـونـه عـذري را بـه طور كامل ببندد. به گونه اي كه همه زمينه هاي خدشه دار كردن وفاي به عهد وي از ميان برود.

ايـن از يـك سو، از سوي ديگر اگر به اين نكته توجّه كنيم كه امام عليه السلام پس از گرفتن موضع اصـولي خـويـش مـبني بر خودداري از بيعت با يزيد و قيام عليه او، از همان نخست مي دانست كه چـه بـه عـراق بـرود يـا نـرود؛ كـشـتـه مـي شـود و ايـن چـيـزي اسـت كـه بـسـيـاري از نـصوص نـقـل شـده از حـضـرت بـر آن تأكيد دارد. مثل اين سخنان: «به خدا سوگند، من نيز همين گونه كشته مي شوم؛ و اگر به عراق نروم بازهم مرا خواهند كشت. [35] ؛ اگر در سوراخ جانوري از جانوران زمين باشم، مرا از آن بيرون مي آورند تا بكشند»؛ [36] براي مـا روشـن مـي شـود كـه خـردمـنـدانـه ايـن بـود كـه امـام عليه السلام بـراي قـتـل خـويش، بهترين شرايط زماني و


مكاني و روحي و اجتماعي را، كه به اثبات مظلوميت وي و رسوايي دشمنانش و نشر هدف هاي وي كمك مي كرد، برگزيند؛ و تا آن جا كه در توان دارد در راستاي تحقق اين هدف تلاش كند.

امـام از هـمـان نخست، مي دانست كه كوفيان به بيعتشان با آن حضرت وفا نمي كنند و او را به زودي خواهند كشت: [اين گفته امام است كه] «اين نامه هايي است كه كوفيان به من نوشته اند و آنـان را جـز قـاتـلان خويش نمي بينم»؛ [37] بنابر اين حضرت ـ بر اساس ‍ منطق شـهـيـد پيروز ـ قصد رفتن به عراق را داشت و بر رفتن به آن جا پاي مي فشرد، زيرا براي «قـتـلگـاه بـرگـزيده»، عراق بهترين سرزمين بود؛ كه استعداد متأثر شدن و دگرگون از رويداد عظيم عاشورا را در خود نهفته داشت.

شـمـار شـيـعـيان در عراق آن روز از همه سرزمين هاي اسلامي بيش تر بود؛ و اين سرزمين ـ مانند شام ـ از نظر تبليغي و روحي هنوز تسخير امويان نشده بود؛ بلكه شايد عكس آن درست باشد.

وقايعي كه پس از عاشورا رخ داد نيز اين مبنا را تأييد كرد و درستي آن را به اثبات رساند. شـايـد راز نـهـفته در سخن آن حضرت هنگامي كه ابن عباس يا ابن عياش از وي پرسيد: اي پسر فـاطـمه آهنگ كجا داري فرمود: «عراق و شيعيانم» [38] ؛ و نيز سرّ سخن آن حضرت خطاب به محمد حنفيه كه فرمود: «از عراق گريزي نيست» [39] همين بود.

بـا اين نگرش، سبب خودداري امام از پذيرش پيشنهادهايي كه در مدينه كساني چون محمد حنفيه و ام سـلمـه و ديـگران مبني بر نرفتن به عراق و رفتن به يمن يا شكاف هاي امن كوه ها به وي دادند، روشن مي شود.

در همين راستا، خودداري امام از پيشنهاد طرماح مبني بر پناهنده شدن به كوه بلند «أجاء»، پس از برخورد با سپاه حر بن يزيد رياحي، نيز قابل تفسير است.


خودداري امام از استفاده از فرصتي كه حر به وي داد، تا به جايي كه آمده است باز گردد يا ـ چـنـان كـه در روايـت آيـنده خواهيم ديد ـ هر جا كه مي خواهد برود؛ و پافشاري امام بر حركت به سوي كوفه؛ پيش از رسيدن نامه شديد اللحن عبيدالله زياد به حر مبني بر سخت گيري بر امام عليه السلام، نيز همين گونه است.

تـاريخ از گفت و گوي گرمي كه ميان امام عليه السلام و حر بن يزيد رياحي انجام پذيرفت سخن مي گويد:

امـام عليه السلام گـفت: در اين صورت ياران من و ياران خود را وابگذار و با من مبارزه كن. اگر تو مرا كشتي سرم را نزد عبيدالله زياد ببر؛ و اگر من تو را كشتم مردم را از دست تو آسوده كرده ام.

حر گفت: من بر جنگ با تو فرمان نيافته ام. بلكه مأمورم از تو جدا نگردم تا كه تو را نزد امـيـر بـرم. بـه خـدا سوگند من خوش نمي دارم كه خداوند مرا به كار تو بيازمايد، ولي من از مـردم بـيعت گرفته ام و به جنگ تو آمده ام؛ و من مي دانم كه همه آحاد امّت پس از مرگ و در قيامت به شفاعت جدّ تو اميد دارند. به خدا سوگند، من بيم آن دارم كه با تو بجنگم و در دنيا و آخرت زيـان كـار گـردم. يـا ابـاعـبـدالله، درچنين موقعيّتي امكان بازگشت به كوفه براي من وجود ندارد، ولي تو راهي ديگر را در پيش گير و به هر سوي كه خواهي برو تا به امير بنويسم كه حسين راهي ديگر را در پيش گرفت و من بر او دست نيافتم. [40] .

طـبـق اين روايت، حر به امام عليه السلام اجازه داد كه هر جا مي خواهد برود، حتي به مدينه؛ اما امام عليه السلام بر رفتن به سوي قتلگاه برگزيده و آوردگاه پيروزي پاي فشرد.

شـايـد ايـن درسـت باشد كه امام قصد داشت امر به معروف و نهي از منكر كند و امّت جدّش را به سامان آورد و اوضاع را دگرگون سازد و حكومت اسلامي به پا دارد.

در اين باره نصوص فراواني هم وجود دارد؛ از جمله اين سخن حضرت كه مي فرمايد: «من براي اصـلاح در امـّت جدّ خويش بيرون آمدم؛ و مي خواهم كه امر به معروف و نهي از منكر كنم و سيره ي جدّم و پدرم علي بن ابي طالب را پيش گيرم...) [41] .


يـا ايـن سـخـن حـضـرت كـه فـرمود: اي مردم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: هر كس سلطاني ستمگر را بـبـيـنـد كـه حـرام خـداي را حـلال مـي شمرد؛ پيمان خدا را مي شـكـنـد؛ بـا سـنـّت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مخالفت مي ورزد؛ ميان مردم با گناهكاري و سركشي رفتار مي كند، و با كردار يا گفتارش با او مخالفت نكند، بر خداوند حق است كه او را در جايگاهي كه سزاوار است درآورد. آگاه باشيد! اينان پيرو شيطان گشتند، فرمانبرداري خداي رحمان را وانهادند و فساد را آشكار كـردنـد و حـدود الهـي را معطل گذاشـتـنـد و غنايم را بـه خـود اخـتـصـاص دادنـد و حـلال خـداي را حـرام كـردنـد و حـرام او را حـلال شـمـردنـد؛ و مـن از ديـگـران سـزاوارتـرم...» [42] .

در گفت و گوي با فرزدق نيز مطلبي را بيان فرمود كه در همين راستا قرار مي گيرد:

«.. و مـن از هـر كـس كـه بـه يـاري ديـن خـدا و عـزتمند كردن شريعت او و جهاد در راه او برخيزد شايسته ترم، تا آن كه كلمة الله برتري يابد...» [43] .

در نـامه آن حضرت به مردم بصره آمده است:... شما را به كتاب خداوند و سنّت پيامبرش ‍ فرا مـي خـوانـم، هـمـانا [امروزه] سنّت ها به گور سپرده شده و بدعت ها زنده شده اند، و اگر شما سـخـنـم را بـشـنـويـد و از مـن فـرمـان بـبـريـد، شـمـا را بـه راه رشـد و كمال رهنمون مي گردم...» [44] .

در كـنه قضيه اين نيز درست است كه ـ با منطق شهيد پيروز ـ امام عليه السلام مي دانست كه با پيروزي ظـاهـري ـ و بر فرض ـ چـنـانـچـه زمـام امور حكومت نيز به دست وي مي افتاد، قلمرو حكومتش از محدوده ي جغرافيايي يك يا چند منطقه (براي مثال عراق) فراتر نمي رفت. شام و ديگر سرزمين هـاي تـابـعـه اش هـمـچـنـان در دسـت حـاكـمـان امـوي بـاقي مي ماند. در نتيجه درگيري ميان حق و بـاطـل بـار ديـگر به همان مسابقه ها و جنگ هاي بي پايان پيشين مانند صفين باز مي گشت؛ و قـدرت امـويـان در گـمـراه سـازي امـّت هـمـچـنـان بـه


قـوت خـود باقي بود؛ و مصيبت اسلام به حال خويش باقي مي ماند؛ و كار در سطحي پايين تر از پيروزي مطلوب رها مي شد.

در چـنـيـن وضـعـيـتـي بـه «رويـدادي سـرنـوشـت سـاز» نـيـاز بـود كـه حـق و بـاطـل را بـه طـور كـامل از هم جدا سازد و ضعف و دل مردگي امّت را در مسير زندگي چاره كند و بـاطل را چنان از پا درآورد كه از آن پس هيچ نيرويي كه به خود لباس حق بپوشاند و مردم را در زمينه هاي ديني، معنوي، سياسي و تبليغي گمراه كند نداشته باشد.

«رويـدادي سـرنـوشت ساز» كه همه نتايج آن هر چند در دراز مدت به سود حق بينجامد و براي مثال پاياني چون صفين نداشته باشد!

«رويـدادي سـرنـوشـت سـاز» كـه هـمـه پـيـام هـا و بـيـانـيـه هـاي لازم را در راه كمال انساني بر اساس هدايت اسلام ناب محمدي با خامه ي خوني مقدس بنويسد!

«رويـدادي سـرنـوشـت سـاز» كـه بـه اصـل امـر بـه معروف و نهي از منكر «ارزش اثباتي» والايي ببخشد تا بر ارزش عالي ثبوتي آن در شريعت مقدس بيفزايد!

«رويـدادي سـرنـوشـت سـاز» كه اصلاح امّت تنها در سايه و به بركت و زير شعار آن انجام گيرد!

«رويدادي سرنوشت ساز» كه در گستره زمان امتداد يابد و همه ي روزها روز او باشد؛ و در مكان امتداد يابد و همه ي زمين ها زمين او باشد.

از آن جـا كـه هـيچ منطق ديگري ـ جز منطق شهيد فاتح ـ در آن هنگام به قطعيت مطلوب نمي رسيد، شـهـيد فاتح را ديديم همه پيروزي هاي پايين تر از اين قطعيت را كنار مي نهد و پيروزمندانه ديدار خداوند را برمي گزيند.

از ايـن بـعـد ـ پـس از مـنـطـق شـهـيـد پـيـروز ـ پـي بـردن بـه اسـراري كـه در نقل زير آمده است نيز امكان پذير خواهد بود:

هنگامي كه حسين عليه السلام و عمر سعد ملعون به هم رسيدند و جنگ برپا شد، پيروزي چنان فرود آمد كـه گـويـي بـر سـر حـسـين عليه السلام بال مي زد. آن گاه حضرت ميان پيروزي بر دشمنان و ديدار خداوند مخير گرديد؛ و او ديدار پروردگار متعال را برگزيد.) [45] .


در پـرتـو ايـن بـعد راز اجازه ندادن حضرت به فرشتگان و جنّ هايي كه آمادگي خود را براي ياري وي اعلام كردند نيز قابل درك است. آن حضرت به فرشتگاني كه آمده بودند تا براي يـاري او وارد عـمـل شـونـد فرمود: «وعده گاه، گودال و مكاني است كه من در آن به شهادت مي رسـم، و آن كـربـلاسـت...»؛ و بـه جـن هـا فـرمـود: «آيـا كـتـاب خـداي را كـه بـر جـدّم رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم نازل شده است نخوانده ايد كه مي فرمايد: قُلْ لَّوْ كُنْتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ إِلَي مَضَاجِعِهِمْ [46] ...) [47] .

در پـرتـو ايـن مـنـطـق ـ منطق شهيد پيروز ـ به راز موضع امام حسين عليه السلام در برابر پيشنهادها و رايـزنـي هـاي درست و نصايح خيرخواهانه اي كه (با معيار پيروزي ظاهري و به دست گرفتن حكومت) از سوي كساني چون محمد حنفيه، عمر بن عبدالرحمن، عبدالله بن عباس و عمرو بن لوذان ارائه مي شد نيز مي توان پي برد.

بـرادر آن حـضرت، محمد حنفيه، به او گفت: به مكّه برو، اگر آن جا را سرايي مطمئن يافتي ايـن هـمـان چيزي است كه من و تو دوست مي داريم و اگر جز اين بود به سرزمين يمن برو، چون كه مردمانش ياران جد و پدر و برادر تواند و آنان مردمي هستند مهربان و دلسوز، سرزمين شان از هـمـه پـهـناورتر و خردشان از ديگران برتر است. اگر سرزمين يمن را جايي مطمئن يافتي كه خوب و گرنه سر به ريگستان ها و درّه ها مي گذاري و از شهري به شهري ديگر مي روي تـا بـبـيـنـي كـه كـار مـردم بـه كـجـا مـي كـشـد و مـيـان تـو و مـيـان قـوم تـبـهـكـار داوري گردد. [48] .

امـام عليه السلام صـادقـانـه بودن اين نصيحت را تأييد كردند و فرمودند: «برادرم، خداوند به تو پاداش نيك دهد، تو خيرخواهي كردي و [راه] درست را نشان دادي...» [49] .


عمر بن عبدالرحمن به وي گفت: شنيده ام كه آهنگ عراق داري بدان كه من دلسوز توام؛ تو به سـرزمـيـنـي مـي روي كـه كـارگـزاران و امـيـرانـش در آن جـايـنـد و بـيـت المـال در دست شان است. مردم بنده ي دينار و درهم اند، من از اين ايمن نيستم كه همان ها كه به تو وعـده يـاري داده انـد بـا تو نجنگند؛ هر چند از كسي كه آنان را به جنگ تو مي آورد در نزدشان محبوب تر هستي. [50] .

امام عليه السلام نظرش را ستود و فرمود: پسرعمو، خداوند به تو پاداش خير دهد، به خدا سوگند مي دانم كه تو خيرخواهانه و خردمندانه سخن مي گويي. [51] .

در هـمـيـن راستا ابن عباس نيز به وي گفت: «خدايت رحمت كند، به من بگو، آيا به سوي مردمي حـركـت مـي كـنـي كـه امـيـرشان را كشته اند و سرزمينشان را به دست گرفته اند و دشمنشان را رانـده انـد؟ اگر چنين كرده اند به سوي آنان حركت كن، اما اگر در حالي تو را دعوت كرده اند كه اميرشان حاضر است و بر آنان تسلط دارد و كارگزارانش از سرزمين شان خراج مي گيرند، [بدان كه] تو را به جنگ و پيكار دعوت كرده اند؛ و من بر تو ايمن نيستم كه تو را نفريبند و تـكـذيـبـت كـنـنـد و با تو مخالفت كنند و تو را وانهند، و بيم آن دارم كه به سوي تو كوچانده شوند و نسبت به تو از سختگيرترين مردمان باشند.) [52] .

عـمـرو بـن لوذان نـيـز در هـمـين راستا به آن حضرت گفت: تو را به خدا سوگند از رفتن چشم بپوش، زيرا جز به سوي نيزه ها و شمشيرهاي تيز نمي روي. اين هايي كه نزد تو فرستاده اند، اگر سختي جنگ را از تو بر مي داشتند و همه چيز را برايت آماده مي كردند و تو نزد آنان مـي رفـتـي خـردمـنـدانـه بـود، امـا در ايـن وضـعـيتي كه تو مي گويي من معتقدم نبايد چنين كني. [53] .

امـام عليه السلام پـاسـخ دادنـد: اي عبدالله، موضوع بر من پوشيده نيست، اما خداوند مغلوب كار خويش نمي گردد [و تقدير او شدني است].» [54] .


در ايـن پـاسـخ اقـرار بـه خـردمندانه بودن و درستي اين نظر نهفته است. اما امام عليه السلام با وجود اعتراف به درستي اين گونه نصايح و پيشنهادها، به هر كدام از اين مردان، به روشي متناسب با شخصيت آنان، تأكيد مي ورزيد كه از پذيرش اين پيشنهادها و نصايح معذور است!

زيرا گرچه منطق اينان با موازين ظاهري درست بود، اما از حد انديشه سلامت خواهي و سودجويي شخصي و كسب پيروزي ظاهري فراتر نمي رفت، هر چند كه همه ي اين ها جزئي و احتمالي بود! در شـرايـطي كه اسلام، در حال گذر از نقطه عطف سخت و سرنوشت ساز «ماندن يا نماندن» بود، امام عليه السلام اين وضعيت دشوار را در سخن خويش به مروان حكم خلاصه كرده مي فرمايند: «آن گـاه كـه اسـلام بـه حـكـمـرانـي چـون يـزيـد مـبـتـلا گـردد ديـگـر فـاتـحـه ي اسـلام را بـايـد خواند.» [55] .

اسـلام در آن هـنـگـام حـكـم بـيـمار بيهوشي را داشت كه تنها راه درمانش داغ كردن بود، و ضرب المثلي قديمي است كه «آخرين درمان داغ است»، زيرا درمان را قطعي مي كند.

وضـعـيـت اسـلام در آن هـنـگـام، بـه گونه اي نبود كه منطق سياست و معامله و زيركي سياسي و رعايت منافع شخصي و سلامت خواهي و محاسبه هاي منفعت طلبانه و سودجويانه و طرح نقشه اي اساسي براي دست يافتن به حكومت براي درمانش سودمند باشد!

وضـعـيـت اسـلام در آن هـنـگـام جـز بـا منطق شهيدي پيروزمند كه از قلب مدينه برآيد و به جهاد بپردازد و شوق ديدار پروردگار او را به سوي قتلگاه انتخابي اش براند درمان پذير نبود «من چنان دلداده و مشتاق ديدار پيشينيان خويش هستم كه يعقوب به يوسف بود.» [56] آن هـم بـا كـاروانـي از عـاشقان «و قتلگاه هاي عاشقان شهيد» [57] كه خردورزي و نصيحت خردمندان ظاهربين و سرزنش محجوب از محبوب، آنان را از هدف باز نمي داشت!

تا آن كه چون گفته شد: اين جا كربلاست!

شهيد پيروز آهي از دل بركشيد!

پس اين جا! قتلگاه برگزيده و آوردگاه پيروزي است!



پاورقي

[1] تاريخ الطبري، ج 4، ص 308.

[2] الفتوح، ج 5، ص 24.

[3] همان، ص 25.

[4] مقتل الحسين، مقرم، ص 65ـ66.

[5] الارشاد، ص 243.

[6] همان.

[7] الفتوح، ج 5، ص 71.

[8] تاريخ ابن عساکر، زندگينامه امام حسين عليه السلام، ص 202، حديث شماره 255.

[9] ينابيع الموده، ص 404.

[10] الفتوح، ج 5، ص 22.

[11] تاريخ الطبري، ج 4، ص 287.

[12] همان، ص 288.

[13] الارشاد، ص 248.

[14] تاريخ ابن عساکر، ص 202، حديث شماره 255.

[15] تاريخ الطبري، ج 4، ص 287.

[16] بحار الانوار، ج 44، ص 331ـ332.

[17] معالي السبطين، ج 1، ص 215.

[18] دلائل الامامه، ص 184 شماره 102 / 7.

[19] الفتوح، ج 5، ص 70.

[20] اللهوف، ص 27.

[21] اللهوف، ص 29.

[22] همان، ص 26.

[23] همان، ص 29.

[24] همان.

[25] الارشاد، ص 226.

[26] تاريخ الطبري، ج 4، ص 262؛ الارشاد، ص 220 با اندکي تفاوت.

[27] الارشاد، ص 247.

[28] همان.

[29] الفتوح، ج 5، ص 31.

[30] اللهوف، ص 32.

[31] الارشـاد، ص 251؛ تـاريـخ الطـبـري، ج 4، ص 304؛ الکامل في التاريخ، ج 4، ص 48.

[32] الکامل في التاريخ، ج 4، ص 50.

[33] مثير الاحزان، ص 39ـ40.

[34] الارشاد، ص 249ـ250.

[35] الخرائج والجرائح، ج 1، ص 253، حديث 7.

[36] بحار الانوار، ج 45، ص 99، باب 37.

[37] تـاريـخ ابـن عـسـاکـر، (زنـدگينامه امام حسين عليه السلام)، محمودي، ص 211، حديث شماره 266.

[38] همان، ص 201، حديث شماره 255.

[39] معالي السبطين، ص 229ـ230.

[40] مقتل الحسين، خوارزمي، ج 1، ص 232ـ222، الفتوح، ج 5، ص 79.

[41] بحار الانوار، ج 44، ص 329، باب 37.

[42] تاريخ الطبري، ج 4، ص 304.

[43] تذکرة الخواص، 217ـ218.

[44] تاريخ الطبري، ج 4، ص 266.

[45] اللهوف، ص 44، به نقل از معالم الدين نرسي، کليني نيز آن را با اندکي تفاوت در کـتـاب کـافـي، ج 1، ص 260، شـمـاره 8، نقل کرده است. (باب امامان به هنگام مرگ خويش آگاهند و جز به اختيار خودشان نمي ميرند).

[46] بـگـو: اگـر شـمـا در خـانـه هـاي خـود هم بوديد، کساني که کشته شدن براي آن ها نـوشـتـه شـده، [قـطـعـا] بـا پـاي خـود بـه سـوي قـتـلگـاه هـاي خـويـش مـي رفـتـنـد [آل عمران(3)، آيه 154].

[47] اللهـوف، ص 28ـ30، گـفـتـيـم کـه ايـن يـکي از ابعاد است و تنها بعد نيست. زيرا خـودداري امام عليه السلام از پذيرش ‍ پيشنهاد ملائکه را مي توان اين گونه تفسير کرد که رويدادهاي قـيام وي با اسباب طبيعي و عادي به انجام برسد و نه با اعجاز و کارهاي خارق العاده، تا آن که ثواب و پاداش مجاهدت و شکيبايي را به کمال ببرند. طبق آنچه در روايت ديگري آمده است، امام عليه السلام خود، دليل نجنگيدن به وسيله ملائکه را بيان فرموده و گفته اند: اگر نزديکي اشياء بـه يـکـديـگـر و ضـايع شدن پاداش نبود، به وسيله اينان با دشمن مي جنگيدم (اللهوف، ص 26ـ27).

[48] الفتوح، ج 5، ص 20ـ21.

[49] همان.

[50] الکامل في التاريخ، ج 4، ص 37.

[51] همان.

[52] تاريخ الطبري، ج 4، ص 287.

[53] الارشاد، ص 248.

[54] الارشاد، ص 248.

[55] الفتوح، ج 5، ص 17.

[56] اللهوف، ص 26.

[57] بـحـار الانـوار، ج 41، ص 295، بـاب 114، حـديـث 18، بـه نقل از الخرائج والجرائح (مخطوط).