بازگشت

حزب سلطه


بـراي اثـبات اين موضوع كه گروهي از صحابه در دايره نفاق قرار مي گيرند، همين بس كه بـدانـيـم ايـنـان در كـاري كـه رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم مقرر داشته بود، ايجاد مانع مي كردند، چنان كه خداي متعال مي فرمايد:

(وَ إِذَا قـِيـلَ لَهـُمْ تـَعـَالَوْا إِلَي مـَا أنـزَلَ اللّهَُ وَ إِلَي الرَّسـُولِ رَأيْتَ الْمُنَافِقِينَ يَصُدُّونَ عَنْكَ صُدُودا) [1] .

و چـون بـه ايـشـان گـفـتـه شـود: «بـه سـوي آنـچـه خـدا نـازل كـرده و بـه سـوي پـيـامـبـر [او] بـياييد؛ منافقان را مي بيني كه از تو سخت روي برمي تابند.

واژه «صـَدّ» در آيـه شـريـفـه بـه مـعـناي روي گردانيدن، خودداري ورزيدن و باز داشتن است؛ [2] و انـتـسـاب آن بـه مـنافقان تا هنگامي كه اصرار بر منع داشته از آن خودداري نـورزنـد، اسـتـمـرار دارد. زيـرا ايمان تنها به فرمانبرداري مطلق از پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم در همه ي آنچه آورده اسـت و احـسـاس حـرج نـكـردن از آنـچـه مـقـرر داشـتـه اسـت و تـسـليـم كـامـل نـسـبت به فرمان آن حضرت است؛ و اين از حقايق بزرگ و روشن قرآني است كه نياز به توضيح ندارد.

حـال چـگـونـه خـواهـد بـود اگـر گـروهـي از صـحـابـه نـه تـنـهـا فـرمـان نازل شده خداوند بر پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم را نپذيرند، بلكه بكوشند كه آن حضرت را از تحقّق آن نيز بـاز دارنـد و مـانع اجرايش بشوند؟ به ويژه آن كه اين فرمان درباره يكي از بزرگ ترين و مهم ترين مسائل اسلامي يعني قضيه ولايت و خلافت باشد.

رهبران اين حزب در دوران پيش از اسلام ميان قريش گمنام بودند و در پيش آمدهاي مهم و خطرهاي بـزرگ، مـورد تـوجـّه نـبـودنـد.


رهـبـري گـروه قريش قبل از اسلام با توافق و به طور مسالمت آميز گزينش مي شد، به طوري كـه مـردان بـرجـسـتـه اي از تـيـره هاي معيني از قريش، زعامت را در اختيار مي گرفتند و رهبران حـزب سـلطـه هـيـچ جـايـگاهي در رهبري قريش نداشتند، درست خلاف آنچه تبليغات مسموم مدعي بودند كه آنان بزرگوار بودند و خداوند دين خود را با مسلمان شدن ايشان عزت بخشيد. حتي دو تن از بزرگ ترين رهبران اين حزب؛ به تعبير ابي سفيان بن حرب، كه در دوره هاي بعد با آنان هم پيمان شد، از دو قبيله بسيار كم ارزش قريش ‍ بودند.

بـنـابـرايـن يقين داشتند كه بيرون از اسلام هيچ جايگاهي در رهبري و رياست نخواهند يافت، از ايـن رو بـا تـوجـّه بـه آيـنـده درخـشـانـي كـه از سـوي اهـل كـتـاب و آگـاهـان بـه حـوادث آيـنده براي اسلام پيش بيني شده بود، به اميد آن كه پس از رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم در مسند رهبري قرار گيرند، به اين دين پيوستند.

در چـنـيـن شـرايـطـي مـصلحت رهبران حزب در اين بود كه همه آنچه را اسلام تشريع كرده است، بـجـز مـواردي كـه بـه مـوضـوع خـلافـت و شـخـص خـليـفه پس از پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم مربوط مي شد، بپذيرند.

وجـود آيـه هـاي شـريفه قرآني درباره ولايت و خلافت و شخص خليفه پس از پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم و اين كه خلافت نيز مانند نبوّت امري الهي است و مردم در انتخاب خليفه نقشي ندارند، از دشواري هاي عـمـده اي بـود كـه خـود را بـا آن رودررو مـي ديـدنـد. امـا مـشـكـل بـزرگ تـر آنـان وجود احاديث نبوي در اين باره بود. زيرا كه سخنان آن حضرت در اين زمـيـنـه، از سـويـي بيان قرآن را روشن مي ساخت و از سوي ديگر، از همان آغاز بر اين موضع متمركز بود كه جانشينان خود را تا برپايي قيامت معرفي كند. آن حضرت از جانشينان خود به نـام يـاد مـي كـرد؛ و تـأكـيـد ايـشـان بـر شـخـص خـليـفـه اول يـعـنـي امـيـرالمـؤمـنـيـن عـلي عليه السلام جـاي هـيـچ گـونـه تأويل و انكاري را باقي نگذاشته است.

رسـول خـداصلي الله عليه و آله و سلم هـمـزمـان بـا اعـلام نـبـوّت خويش موضوع خلافت و ولايت را نيز مطرح كردند و شـخـص وليّ و خـليـفـه ي پـس از خـود را تـعـيين فرمودند. اين موضوع در حديث مشهور به «حديث الدار» در «يـوم الانـذار» آمـده اسـت، هـمـان حـديـث مـتـواتـري كـه هـم شـيـعـه و هـم سـنـي آن را نـقل كرده اند. پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم پس از دعوت خويشاوندانش به


اسلام با اشاره به اميرمؤمنان، علي عليه السلام، فـرمـود: «ايـن بـرادر مـن و وصي و جانشين من در ميان شماست، پس، از او بشنويد و از او فرمان ببريد» [3] ؛ و پس از آن نه تنها هيچ سخني از ايشان مبني بر لغو اين نصب الهـي نـقـل نـشـده اسـت، بـلكـه بـا سـخـنـان و بـيانات پي در پي، بر اين موضوع كه امامان اهل بيت و در آغازشان علي عليه السلام جانشينان وي هستند، تأكيد مي ورزيد. از مهم ترين اين حديث هاي مـقـدس و شـريـف مـوارد زيـر را مي توان نام برد: حديث ثقلين، حديث سفينه، حديث باب حطه، حديث نجوم، [4] حديث منزلت، خطبه غدير و بيعت در اين روز و سرانجام وصيت نامه اي كـه آن حـضـرت انـدكـي پـيش از رحلتشان قصد داشتند كه براي جلوگيري از گمراهي امّت بنويسند. [5] .

ايـن بـزرگ تـريـن مشكلي بود كه رهبري حزب سلطه گر را رنج مي داد، از اين رو ناچار بود كه روياروي رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم قرار گيرد.

اما اين رويارويي در چه زمينه اي مي توانست باشد؟

بـدون تـرديـد تنها راهي كه در دوران رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم پيش روي آنان قرار داشت، اين بود كه در هـر فـرصـتـي عـصـمـت پـيـامـبرصلي الله عليه و آله و سلم را به طور پنهان و آشكارا مورد ترديد قرار دهند و از انـتـشار سخنان آن حضرت به ويژه آنچه به موضوع ولايت و خلافت مربوط مي شد جلوگيري كنند.

ايـن حـزب ايـن مـسـأله را مـطـرح كـرد كـه «پـيامبر انساني است كه در خشنودي و خشم سخن مي گـويـد»، ايـن سـخني بود كه رهبران اين حزب بر سر زبان ها انداختند؛ و بر خواننده آگاه و دانـا روشـن اسـت كـه مـفـهـومـش ايـن اسـت كـه رسـول خـداصلي الله عليه و آله و سلم در حـال خـشـنودي كساني را بيش از آنچه شايسته اند مي ستايد و به آنان منزلتي بزرگ تر از اسـتـحـقـاقـشـان مـي بـخشد! همان طور كه كساني را در حالت خشم بيش از اندازه نكوهش مي كند. بـنـابر اين در حالت خشنودي و خشم، از سر هواي نفس سخن مي گويد نه بر اساس آنچه بر او وحي شده است! ـ پناه بر خدا ـ.


از جـمله اسناد كاشف از اين تبليغِ ترديدبرانگيز روايتي است كه از عبدالله بن عمرو بن عاص نقل شده است، وي مي گويد: «من به قصد نگهداري، هر چه را كه از پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم مي شنيدم مي نـوشـتم، ولي قريش مرا از اين كار باز داشتند(!) و گفتند: آيا هر چه را كه از پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم مي شنوي مي نويسي؟ حال آن كه پيامبر انساني است كه در حالت خشنودي و خشم سخن مي گويد. مـن از نـوشـتـن خـودداري ورزيـدم و مـوضـوع را بـه رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم يادآور شدم. آن حضرت با اشاره به دهان مباركشان فرمودند: «بنويس، زيرا به خدايي كه جانم در دست اوست سوگند، جز حق چيزي از آن بيرون نمي آيد.» [6] .


مـقـصود رهبري اين حزب از اين تبليغ هاي ترديد برانگيز، ايجاد مانع بر سر راه پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم بـود. رهـبري ياد شده با جعل شعار«نبوّت و خلافت در بني هاشم جمع نمي شود» با بسياري از دشـمـنـان اسـلام و نـيـز آن دسـتـه از تـيـره هـاي قـريـش كـه بـا اكـراه و عـلي رغـم ميل شان به اسلام درآمده بودند و هنوز هم غرور جاهليت را در سر داشتند، هم پيمان گرديد.

دليل اين كه مانع تراشي ها و تبليغاتِ شك برانگيز، پرداخته رهبري اين حزب است، اين بود كـه پـس از رحلت رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم اين رهبري طي سه دوره خلافت خود توانست بر گرد سخنان آن حـضـرت، حـصاري آهنين بكشد و به هيچ كس اجازه دست يافتن به آنها را ندهند، عايشه گفته اسـت: خـليـفـه اول در نـخـستين گام همه ي احاديثي را كه خودش نوشته بود جمع كرد و آتش زد آن گـاه مـردم را گـرد آورد و گـفـت: شـمـا احـاديـثـي را از رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم نقل مي كنيد كه درباره ي آنها اختلاف داريد؛ و اختلاف ميان مردم پس از شما بسيار شـديـدتـر خـواهـد بـود. بـنـابـرايـن از رسـول خـداصلي الله عليه و آله و سلم چـيـزي نـقـل نـكنيد، و هر كس از شما [از سخنان ايشان] پرسيد بگوييد: ميان ما و شما كتاب خداوند است. [7] .

از ديـگر مقررات خليفه دوم اين بود كه از مردم خواست همه احاديثي را كه پيش خود دارند نزد او بـيـاورند؛ و چون آوردند، دستور داد همه را آتش زدند. [8] او همچنين دستور داد كه تا او زنـده اسـت هـمـه ي راويـان حـديـث بـايـد در مـديـنـه سـكـونـت داشـته باشند. [9] به سـربـازانـش نـيـز فـرمـان داد كـه از پـيـامـبـرصلي الله عليه و آله و سلم چـيـزي نقل نكنند. [10] .

خليفه سوم نيز با صدور فرماني نقل هر حديثي را كه در روزگار ابوبكر و عمر شنيده نشده بود ممنوع ساخت. [11] .

هـدف نـهـايي از همه ي اين سنگ اندازي و بازدارندگي ها اين بود كه سخنان پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم درباره ي ولايـت و جـانـشـيـنـي و شـخـص خـليـفـه پـس از ايـشـان و مـوقـعـيـّت مـمـتـاز اهـل بـيـت در


دوران زنـدگـي و پـس از رحـلت وي در عـمـل باطل و بي اثر گردد. رهبران اين حزب ناچار بودند كه بر هدف اصلي و واقعي خود با ابـزار و روش هـاي گـوناگون سرپوش بنهند. مانند دستاويز قرار دادن ترس از اختلاف ميان مردم و امثال آن كه اگر با دليل و برهان محك زده شود از خانه عنكبوت هم سست تر است.

پـس از گـذشـت روزگـاري پـر التـهاب معاوية بن ابي سفيان ـ وارث و امتداد طبيعي رهبري اين حزب ـ بر مسند خلافت تكيه زد. او با كمال جرأت و جسارت از هدف واقعي منع و بازدارندگي هاي گستاخانه خود پرده برداشت و در سال عجفاء (لاغر) موسوم به «عام الجماعة» با صدور بـخـشـنـامـه اي بـا صـراحـت اعـلام كـرد: «هـر كـس چـيـزي در فضايل ابوتراب و اهل بيت او نقل كند، از پناه حكومت بيرون است». [12] .

رهـبـري حـزب سـلطـه گـر در مـمـانـعـت مـردم از سخنان پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم جرأت و جسارت را به اوج رسـانـد و هـنـگامي كه آن حضرت قصد داشت در واپسين لحظه هاي زندگي وصيتي بنويسد كه مـردم را از گـمـراهـي و اختلاف برهاند، [13] جلوگيري كردند. در جسارت ديگري كه بـالاتر از آن تصور نمي توان كرد، حضرت را به هذيان گويي متهم ساختند و آشكارا شعار «حَسْبُنا كِتابُ اللّهِ» (كتاب خداوند ما را بس است) را در برابر ايشان علم كردند. به طوري كه حاضران غير حزبي غافلگير و سخت حيرت زده شدند و با آن جريان به منازعه و مخالفت بـرخـاسـتـنـد. امـا اعـوان و انـصـار ايـن حـزب در ظـاهـر بـيـش تـر بـودنـد و بـا كـمـال قـدرت هـمـان سـخـن عـمـر را تـكـرار كردند! تا آن جا كه اجازه ندادند پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم آخرين وصـايـايـشـان را بـنـويـسـنـد؛ و بـه تـعـبـيـر ابـن عـبـاس، ايـن مصيبتي بود كه بالاتر از آن قابل تصور نيست!

خـليـفـه ي دوم در گـفـت و گـويي با عبدالله بن عباس اعتراف مي كند كه از نظر او گفتار پيامبر حـجـيـّت نـدارد و هـيـچ عـذري را پـذيـرفتني نمي سازد و اين كه پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم در آخرين لحظات تصميم داشت تا علي را صريحا معرفي كند. همچنين خليفه ي دوم خود را سخن گوي رسمي قريش و بـيـان كـنـنده ي احساسات ايشان و نيز نماينده ي آنان در مخالفت با پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم مي دانست همه اين مـوارد در آغـاز خـلافـتـش و در گـفـت و گـويـي بـا ابـن عـبـاس كـه سـؤال هـايـي


درباره علي عليه السلام مي كند، مطرح شد. عمر گفت: اي عبدالله، كفاره بر تو باشد اگر از مـن پنهان كني [بگو] آيا در دل او [علي] ميلي به خلافت باقي ماند؟ گفتم: بلي. گفت: آيا مـي پـنـدارد كه او تعيين شده از سوي پيامبر خداصلي الله عليه و آله و سلم است؟ گفتم آري؛ بالاتر اين، كه من از پـدرم دربـاره ي ادعـاي عـلي عليه السلام پـرسـيـدم و او تـأيـيـدش كـرد. عـمـر گـفـت: رسـول خـداصلي الله عليه و آله و سلم گـفته هايي داشت كه هيچ دليلي را ثابت نمي كند و هيچ عذري را پذيرفتني نمي سازد. او گاهي در كارهايش توقف مي كرد و منتظر مي ماند... در وقت بيماري قصد داشت كه صريحا به نام او [علي] اشاره كند ولي من از روي دلسوزي و حفظ اسلام از آن جلوگيري كردم. نه، به خداي اين قرآن سوگند كه قريش بر آن توافق نمي كند؛ و اگر او زمام امور را به دست گيرد، همه عرب شورش خواهد كرد. رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم نيز دانست كه من از قصدش آگاهم و از [نوشتن] خودداري كرد؛ و خداوند از انجام كاري جز آنچه مقدر كرده است ابا دارد. [14] .

براي بسياري از مورخان و انديشمندان اسلامي كه از بند قداست خيالي و ساخته تبليغات سوء اموي براي برخي صحابه رهيده اند، دشوار است كه اين حقيقت را بپذيرند كه اسلام رهبران اين حـزب بـه طـمـع آيـنـده اسلام و اميد رسيدن به منصب هاي حكومتي در دوران پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم و پس از ايـشان بوده و نه از سر اعتقاد كامل به حقايق دين. آنان بر اين باورند كه رهبري اين حزب با ايمان كامل به اسلام درآمد ولي نتوانست كه از روحيه حب شهرت، جاه طلبي و مقام پرستي، كه در كـردار و رفـتـارش فـراوان ديـده مـي شـود خـود را بـرهـانـد. ايـن روحـيـه نـاشي از بيماري دل اسـت كـه گـرچـه بر بسياري از مؤمنان عارض ‍ مي شود ولي آنان را از دايره ي ايمان بيرون نـمـي بـرد. اين انديشمند براي تأييد نظريه اش ‍ عنوان مي كند كه در بسياري از خطاب هاي قـرآنـي مـنـافـقـان و افـراد بيماردل در يك رديف آمده اند. [15] ولي تمايز ميان اين دو گـروه در مـقـام تـعـريـف كـامـلا روشـن اسـت، بـه ايـن مـعـنـا كـه


هـر مـنـافـقـي بيماردل هست، اما هر بيماردلي منافق نيست. [16] .

ايـن نـظـريـه هـنـگـامـي درسـت اسـت كـه صـحـابـي اي بـا ايـمـان كـامـل بـه اسـلام درآمـده و بـيـمـاري دل او نـيـز نـاشـي از چـنـد شـهـوت نـفـسـانـي مثل مقام پرستي زن بارگي يا مال دوستي باشد؛ و هرگاه كه فرصتي براي ارضاء و اشباع ايـن شـهـوت هـا پـيـش آيـد آن را مـغتنم بشمرد و به لذت خود برسد. اما پس از آن زير تأثير ايـمـانـش، دوبـاره بـه اسلام روي آورد و به انجام فرايض الهي بپردازد، يا دست كم از قرار گرفتن اسلام در راه روشني، كه خدا و پيامبرش ‍ خواسته اند جلوگيري نكند.

امـا هـمـيـن صـحـابـي كـه بـا وجـود اعـتراف هاي مكرر به خطا، جهالت و ناآشنايي خود با فقه اسـلامـي، تـا واپـسـين لحظه هاي زندگي، در قضيه جانشيني بر همان شيوه اي كه خود پيش گـرفـتـه و نـه آنـچـه خـدا و پـيـامـبـر خـواسـتـه انـد، اصـرار ورزد، نـه تـنـها در شمار افراد بـيماردل قرار مي گيرد [كه منافق نيز هست]. علت اصلي چيز ديگري است و از نوع شهوت هاي نفساني كه با رسيدن به كام دل، فرو مي نشيند نيست؛ بلكه اعتقادي است پنهاني و نقشه اي از پـيـش طـرح شـده كـه بـر نـافـرمـانـي عـمـومـي خـدا و رسول او سرشته شده است. همان چيزي كه اين صحابي تا دم مرگ بر اجراي آن اصرار داشت.

ابـن اثـيـر گـويـد: ابـوبـكـر، عـثـمـان بـن عفان را احضار و با او خلوت كرد تا فرمان عمر را بـنـويـسـد، آن گـاه گـفـت: «بـنـويس بسم الله الرحمن الرحيم، اين عهدنامه ي ابوبكر بن ابي قـحـافـه بـه مـسلمانان است، اما بعد»، در اين هنگام از هوش رفت؛ و عثمان نوشت: «اما بعد، من عـمر بن خطاب را به خلافت بر شما گماردم و از خيرخواهي براي شما دريغ نكردم.» آن گاه ابـوبـكـر بـه هـوش آمـد و گـفـت: بـرايـم بـخـوان؛ عـثـمـان خـوانـد. درايـن حـال ابـوبـكر تكبير سرداد و گفت: گمان مي كنم، از اين كه من در اين بيهوشي بميرم و مردم دچـار اخـتـلاف شـونـد تـرسـيـده اي، گـفـت: آري. گـفـت: خـداونـد از سـوي اسـلام و اهل اسلام به تو پاداش خير بدهد. [17] .

سـبـحـان الله! روزي كـه پـيـامـبـرصلي الله عليه و آله و سلم قـصـد داشـت آخـرين وصيتش را به امّت بنويسد تا از گـمـراهـي و اخـتـلافـشـان جـلوگـيـري كـنـد، ايـن احـتـيـاط و بـيـم از اخـتـلاف كـجـا بـود؟ آيـا عقل مي پذيرد كه رهبران اين حزب براي وضع امّت اسلامي از پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم هم دلسوزتر بوده اند؟!


عـمـر بن خطاب آرزو مي كرد كه اي كاش ابوعبيده بن جراح ـ شخص سوم رهبري حزب ـ زنده مي بـود تـا او را خـليـفـه مـي گـردانـيـد. [18] او هـمچنين آرزو مي كرد، اي كاش ‍ خالد بن وليـد، كـه در دوران سـخـتـي آنـان را يـاري داده زنـده مـي بـود تـا او را بـه خـلافـت بـرمـي گـزيـد؛ [19] و نـيـز آرزو مـي كـرد كـه اي كـاش سـالم، غـلام ابـوحـذيـفـه ـ چـهارمين شخصيّت رهبري حزب ـ زنده بود تا او را خليفه مي گردانيد. [20] .

نـاگـفـتـه نـمـانـد كـه خلافت «سالم» با مبناي اين حزب كه «خلافت تنها از آن قريش است» سازگاري ندارد؛ و اين اصلي بود كه رهبري اين حزب در روز سقيفه عليه انصار علم كرد. عمر همچنين آرزو مي كرد كه اي كاش معاذ بن جبل زنده بود تا او را خليفه مي ساخت؛ در حالي كه معاذ از انصار است!

گـذشـتـه از ايـن، تـوجـّه به ماهيت شوراي ابتكاري عمر ـ كه به زودي درباره اش سخن خواهيم گـفـت ـ مـا را بـه ايـن نـكـتـه رهـنمون مي شود كه تعيين عثمان از سوي خليفه دوم، برپايه يك سـنـاريوي ويژه بود. علاوه بر آن، وي زمينه هاي حكومت پادشاهي امويان را فراهم ساخت. به اين ترتيب كه دست معاويه را در شام باز گذاشت تا هر طور كه دوست داشت و مي خواست رفتار كـنـد؛ و آن خـليفه قاطع در مدينه به خاطر جوان قريش و كسراي عرب [معاويه] به عمد از شام چشم پوشيد!

بـر طـبـق آنـچـه گـذشت، جاي هيچ شكي باقي نمي ماند كه شماري از صحابه بسيار اصرار داشـتـند در راه اجراي فرمان هاي الهي مربوط به تعيين جانشين به وسيله ي پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم و شخص خـليـفـه پـس از وي، تـا آن جا كه مي توانند مانع تراشي كنند و اين رويه را تا دم مرگ ادامه دادند.

حـزب سـلطـه در مـيـان شـاخه هاي گوناگون جريان نفاق، بيش ترين تأثير را بر اسلام و مـسـلمـانان داشته است؛ زيرا شاهراه انحراف را كه راه هاي فرعي از آن منشعب مي شود گشود، و هـنـوز هـم اسـلام و مـسـلمـانـان گرفتار بدبختي و بيچارگي ناشي از عملكرد اين


حزب هستند. رهبري اين حزب بار گناه اين بدبختي ها و همه جناياتي را كه از روز سقيفه تا قيامت به بار آمده و خواهد آمد بر دوش دارد.


پاورقي

[1] نساء(4)، آيه 61.

[2] ر. ک. مفردات راغب اصفهاني.

[3] بـراي شـنـاخـت آن دسـتـه از حـافـظـان اهـل تـسـنـن کـه ايـن روايـت را نقل کرده اند، ر. ک. المراجعات، ص ‍ 110ـ112.

[4] مـقـصـود ايـن حـديـث شـريـف نـبـوي اسـت کـه مـي فـرمـايـد: «سـتـارگـان امـان اهل آسمان و خاندان من امان اهل زمين اند».

[5] بـراي آگـاهـي دربـاره ي ايـن احـاديـث شـريـفـه و شـنـاخـت راويـان آنـهـا از حـفـاظ اهـل سـنّت، ر. ک. «المراجعات»، «عبقات الانوار في امامة ائمة الاطهار» و «نفحات الازهار في خلاصة عبقات الانوار».

[6] سـنـن أبـي داود، ج 2، ص 286 (بـاب فـي کـتاب العلم)؛ مسند احمد: ج 2، ص 162؛ حـاکـم نـيـشـابـوري نـيـز ايـن روايـت را در المـسـتـدرک، ج 1 ص 104ـ106 بـا اسـنـاد مـتـعـدد نـقـل کرده در يکي از آنها گفته است: اين حديث داراي اسنادي است صحيح که در نسخه هاي حديث از رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم اصل است. اما آن دو آن را نقل نکرده اند.

در امتداد فعاليت براي ايجاد ترديد درباره ي عصمت پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم و شخصيت آن حضرت، افتراهاي فراوان ديگري وجود دارد که کتاب هاي «صحيح» و «مسندها» از آن ها پر است و دشمنان اسلام در گذشته و حال براي اسائه ي ادب به ساحت رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم از آنها استفاده برده و مي برند؛ هـمـان کـاري که اخيرا سلمان رشدي مرتد در کتاب آيات شيطاني خويش انجام داد. در اين جا به برخي ديگر از روايات همسو با روايت نقل شده در متن اشاره مي کنيم.

الف ـ در اين که رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم به خشم مي آمد و لعنت مي کرد و دشنام مي داد و کساني را بي جـهـت مـي آزرد و سـپـس ‍ از خـداوند مي خواست که اين برخورد او، موجب تزکيه آن شخص گردد» [بـخـاري، ج 8، ص 77، کـتـاب الدعـوات، باب قول النبي من آذيته؛ مسلم، ج 4، ص 2007، کـتـاب البـر و الصـله، بـاب مـن لعـنـه النـبـي صلي الله عليه و آله و سلم].رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم کجا و اين افترايي که در خور مؤمنان عادي هم نيست، مگر نه اين است که خداي مـتـعـال در سـتـايـش آن حـضـرت مـي فرمايد: «وَ إنَّکَ لَعَلي خُلُقٍ عَظيمٍ». غرض از چنين بهتاني اثـبـات ادعـاي مـظـلومـيـت افـراد بسيار زيادي است که پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم آنان را لعنت کرده است؛ و مي خواهند که بدين وسيله دامن آنها را پاک گرداند.

ب ـ «پـيـامـبـرصلي الله عليه و آله و سلم چـنـان مـسـحـور شـد کـه خـيـال مـي کـرد کـاري را انـجـام داده اسـت و حـال آن کـه انـجـام نداده بود». [بخاري، 4، 122 کتاب بدأ الخلق باب صفة ابليس وجنوده؛ مـسـلم، ج 4، ص 1719، ح 43]. ايـن بـيـان، اوج تـشـکـيـک دربـاره هـمـه ي چـيـزهـايـي است که از رسـول خداصلي الله عليه و آله و سلم نقل شده است؛ و هدف آن، بي ارزش ساختن احاديث مربوط به خلافت و جايگاه و مـنـزلت ويـژه اهـل بـيـت در سـخـنـان رسـول خـدا صلي الله عليه و آله و سلم؛ و نـيـز اسـقـاط کامل حجيت قول و فعل آن حضرت است.

ج ـ «ايـن کـه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم هنگامي که شنيد مردي در مسجد قرآن مي خواند، فرمود: خدا او را رحـمـت کند، آيه هاي فلان فلان را که از سوره هاي فلان و فلان انداخته بودم به يادم آورد.» [بخاري، ج 3، ص 172؛ مسلم، ج 1، ص 543 ح 224] اين سخن نه تنها اعتماد به بيان نبوي را از بـيـن مـي بـرد و در آن طـعن وارد مي سازد و عصمت پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم را در زمينه تبليغ از سوي خـداونـد متعال مخدوش مي سازد. بلکه بر منزه بودن ساحت قرآن کريم از نقصان و کاستي نيز خـدشـه وارد مـي سـازد. زيـرا مـمـکـن اسـت کـسـي بـگـويـد: هـرگـاه کـه خـود رسـول خـداصلي الله عليه و آله و سلم ـ العـيـاذ بـالله ـ اعـتـراف دارد کـه بـه دليل فراموشي، آيه هاي فراواني را از فلان سوره انداخته است، پس ما چگونه يقين کنيم که آيه هاي قرآني ديگري به خاطر چنين نسياني از کاستي مصون مانده اند.

بـبينيد که چگونه مخالفت و افتراي به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و اعراض از او آن هم به منظور دفاع از کـسـانـي کـه خـداونـد بـر آنان خشم گرفته است، به طعن وارد کردن به عصمت و قداست آن حضرت مي انجامد! موضوعي که ضرورتا به طعن در عصمت و قداست قرآن نيز خواهد انجاميد.

[7] تـذکـرة الحـفـاظ، ذهـبـي، ج 1، ص 5؛ کـنـز العمال، ج 10، ص 285 / شماره 29460.

[8] تذکرة الحفاظ، ج 1، ص 2ـ3.

[9] مستدرک حاکم، ج 1، ص 110.

[10] تذکرة الحفاظ، ج 1، ص 7.

[11] مـسـنـد احـمـد بـن حـنـبـل، ج 1، ص 65؛ هـمـچـنـيـن ذهـبـي در تذکرة الحفاظ (ج 1، ص 7) نقل مي کند که معاويه مي گفت: (به سراغ حديث هاي روزگار عمر برويد، زيرا که او مردم را از نقل احاديث پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم مي ترساند.).

[12] شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 11، ص 15.

[13] ايـن تـعـبـيـر است که خود رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم درباره ي آن وصيت به کار برده است؛ و اين تعبير در رواياتي که حافظان اهل تسنن درباره مصيبت روز پنج شنبه [روز وفات پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم] نقل کرده اند آمده است.

[14] شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 12، ص 97.

[15] مـانـنـد اين فرموده ي خداي متعال: «وَ اِ ذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذينَ في قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ ما وَعـَدَنـَا اللّهُ وَ رَسـُولُهُ اِلاّ غـُرُوراً) (و هـنـگـامـي کـه مـنـافـقـان و کـسـانـي کـه در دل هـاي شـان بـيـمـاري اسـت مـي گـفـتند: (خدا و فرستاده اش جز فريب به ما وعده اي ندادند»(احزاب(32)، آيه 12).

و ايـن آيه شريفه که مي فرمايد: «إِذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذينَ في قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هؤِلاءِ ديـنـُهـُمْ» آن گاه که منافقان و کساني که در دل هايشان بيماري بود مي گفتند: «اينان [مؤمنان] را دينشان فريفته است» (انفال(8)، آيه 49).

[16] چـنـان که از کتاب «معالم الفتن» نوشته سعيد ايوب دانسته مي شود؛ ج 1، ص 57 ـ 66، مجمع احياء الثقافة الاسلاميه.

[17] الکـامـل فـي التـاريـخ ج 2، ص 425 و طـبـري نـيـز در تـاريخ خود آورده با اندکي تفاوت، ج 2، 618 ـ 619.

[18] تاريخ الطبري، ج 3، ص 292.

[19] الامامة والسياسة، ج 1، ص 27.

[20] تاريخ الطبري، ج 3، ص 292.