بازگشت

كوفه در انتظار اسيران


كوفه مهياي حضور كاروان خروج كنندگان! بود و كوفيان كه كوچه ها و خيابانها را آب و جارو كرده بودند دسته دسته و گروه گروه چشم به مبادي ورودي داشتند تا هر كدام در اين جشن و شادماني بزرگ سهيم باشند.

به فرمان عبيدالله بن زياد سردر ايوان دارالاماره را گچ تازه كشيدند. سپاه اميرالمؤمنين يزيد! بر فردي كه بر ضد حكومت شورش كرده بود غلبه يافته و نوع برخورد و رفتار كوفيان با كاروان اسراء قابل پيش بيني بود. بالاخره انتظار به پايان رسيد. رئوس شهدا در حالي كه بر نيزه ها قرار داشت پيشاپيش غافله ي اسرا از طريق خيابانهاي اصلي منتهي به دارالاماره راه مي پيمود. [1] .

اما اولين سري كه بر نيزه زدند سر عمروبن حمق خزاعي است. [2] به هر حال كاروان را در بازار كوفه مي گرداندند، مردي مي گويد، در بازار كوفه بودم در حالي كه از شهادت حسين (ع) خبر نداشتم. مردم را در حيرت و وحشتي شديد ديدم، صداي تكبير و تهليل به گوشم رسيد، از جا برخاستم تا ببينم ماجرا چيست. به ناگاه سرهايي را بر بالاي نيزه مشاهده كردم و زنان و دختراني را ديدم كه بر شترهاي عريان و بي جهاز


سوار بودند و سرهايشان از شرم به پايين افتاده بود. جواني را ديدم كه بر پشت شتر به زنجير كشيده شده بود. سرش برهنه و از پاهاي او خون جاري بود. در ميان نيزه داران مردي را ديدم كه بر نيزه ي او سري نوراني تر از سرهاي ديگر بود، و نشاني از كشته شدن نداشت. نيزه دار با صداي بلند مي گفت:



انا صاحب الرمح الطويل

انا صاحب السيف الصقيل



انا قاتل دين الاصيل

«من صاحب نيزه ي بلند و شمشير صيقل داده شده ام و كسي را كه حقيقت دين را دارد من كشتم.»



ناگهان صداي بانويي را شنيدم كه بر او نهيب زد و فرمود: «واي بر تو! اين چنين بگو»:

«و من ناغاه في المهد جبرئيل و من بعض خدامه ميكائيل و اسرافيل و عزرائيل و من عتقاءه صلصائيل و من اهتز لقتله عرش رب الجليل و قل يا ويلك انا قاتل محمد المصطفي و علي المرتضي و فاطمة الزهرا و الحسن المزكي و ائمة الهدي و الملائكة السماء و الانبياء و الاوصياء.»

«اين كسي است كه جبرئيل در گهواره برايش لاي لاي مي گفت و ميكائيل و اسرافيل و عزرائيل خدمتگزاران او بودند و صلصائيل آزاد شده ي اوست. او كسي است كه از كشته شدنش عرش خدا به لرزه در آمده است.

واي بر تو به مردم بگو: من قاتل محمد مصطفي (ص)، علي مرتضي (ع)، فاطمه زهرا (س) و حسن مزكي و امامان هدايت و ملايكه ي آسمان، پيامبران و اوصيا هستم.»

نام آن زن را پرسيدم، خود پاسخ گفت: من زينب، دختر علي بن


ابي طالب هستم و اين اسير دختران پيامبر و علي هستند. [3] زيدبن ارقم نيز مي گويد: من در جايگاه خود نشسته بودم كه آن سر مقدس كه بر فراز نيزه اي بود به نزديكي من رسيد، چون در مقابلم قرار گرفت با گوش خود شنيدم كه قرآن تلاوت مي كند:

«ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا. [4] .

تو پنداري كه قصه ي اصحاب كهف و رقيم در مقابل اين همه آيات قدرت و عجايب حكمتهاي ما واقعه عجيبي است؟

به خدا سوگند با مشاهده ي اين صحنه به خود لرزيدم و فرياد برآوردم:

اي پسر رسول خدا! سر مقدس تو از اصحاب كهف و رقيم شگفت انگيزتر است. [5] .

عمربن سعد نيز چون به كوفه بازگشت يكسره به دارلاماره رفت تا عبيدالله را ملاقات كند. عبيدالله بن زياد فرماني را كه براي قاتل امام صادر كرده بود از وي طلب كرد. عمربن سعد بهانه آورد و پس از آنكه از مقر دارالاماره خارج شد گفت: به خدا سوگند كه هيچ كس زيانكارتر از من نيست. نافرماني خداوند و فرمانبرداري از عبيدالله كردم و رشته ي خويشاوندي ام را قطع ساختم. [6] .

حميد بن مسلم مي گويد: من با عمربن سعد سابقه ي دوستي داشتم، در مراجعت از كربلا احوالش را جويا شدم، گفت از احوالم نپرس زيرا هيچ مسافري بدتر از من به خانه مراجعت نكرد. خويشاوندي نزديكم را بريدم و گناه عظيمي مرتكب شدم. [7] .


به هر حال مردم از عمربن سعد كناره گرفتند و از او روي برگرداندند. هرگاه به مسجد مي رفت، مردم خارج مي شدند و همگان به وي دشمنام مي دادند. لذا تا زماني كه كشته شد خانه نشيني پيشه كرد. [8] .


پاورقي

[1] به دستور عبيدالله سر مبارک امام را به بيرون کوفه بردند و پس از آنکه بر نيزه افراشتند همراه با رئوس شهدا به کوفه بازگرداندند.

[2] نفس المهموم، ص 402. عمروبن حمق بعد از صلح حديبيه به محضر رسول خدا شرفياب شد و از آن حضرت احاديثي را به خاطر سپرد. ابتدا در شام ساکن شد و سپس به کوفه رفت. از شيعيان علي (ع) است که حجربن عدي را در مبارزه با بني‏اميه ياري کرد. به موصل رفت و معاويه او را تعقيب کرد تا اينکه در غاري نزديکي موصل او را کشت و سرش را بر نيزه زدند. (الاستيعاب، ج 3 ص 1173).

[3] الوقعه الساکبه، ج 5 ص 46.

[4] سوره‏ي «کهف» آيه 9.

[5] ارشاد مفيد، ج 2 ص 117.

[6] بحارالانوار، ج 45، ص 118.

[7] اخبار الطوال، ص 232.

[8] نفس المهموم، ص 414.