بازگشت

آغاز واقعه


روز پنجشنبه دوم محرم الحرام سال شصت و يك هجري [1] است، روزي كه كاروان حسيني به سرزمين كربلا [2] وارد مي شود. حربن يزيد رياحي كه لحظه اي از امام غافل نمانده است، تازه واردي كه مي بيند كه بدون توجه به كاروان حسيني به سوي وي روان است. شيوه ي راه پيمودن او حكايت از اتفاق جديدي دارد. او پيغام آور عبيدالله بن زياد است كه فرمان تازه اي را از والي كوفه براي فرمانده ي شجاع سپاه اموي آورده است. متن پيغام چنين بود:

اما بعد فجعجع بالحسين حين يبلغك كتابي و يقدم عليك رسولي بالعراء

في غير حصن و علي غير ماء و قد امرت رسولي ان يلزمك و لايفارقك


حتي يأتيني بانفاذك امري و السلام. [3] .

بر حسين آنگاه كه نامه ام به تو رسيد و فرستاده ام بر تو وارد شد، سخت گيري كن، وي را در بيابان كه نه پناهي داشته باشد و نه آبي، فرود آور. سفير من مأموريت دارد تا تو را همراهي كند و ببيند چگونه فرمانم را اجرا خواهي كرد.

حر به امام گفت بايد در همين محل فرود آيند.

چاره اي نبود، بايد اين سرزمين محل استقرار سپاه توحيد مي شد، سرزميني كه حال و هواي ديگري داشت، گويي در نسيم و گرمايش اندوه و غمي بزرگ موج مي زد. علي (ع) از نام اين سرزمين جويا شد. گفتند: اينجا شط فرات است.

اما فرمود: آيا اين زمين نام ديگري نيز دارد؟

پاسخ دادند: آري اين سرزمين كربلا نيز ناميده مي شود.

امام مشتي از خاك را برگرفت و فرمود: آري اينجا سرزمين كرب و بلاست. زماني كه با پدرم در جنگ صفين از اين محل گذر مي كرديم، چون از نام اين سرزمين آگاه شد، لحظه اي تأمل كرد، آنگاه فرمود: اينجا محل فرود آمدن آنهاست، اينجا همان جايي است كه خونهايشان را بر خاك مي ريزند، آنان كه خاندان پيامبر هستند. [4] سپس امام همراه با ياران خود


فرود آمدند و حر نيز در گوشه اي ديگر سپاهيان خود را فرود آورد و براي عبيدالله پيغام فرستاد كه كاروان حسيني در كربلا فرود آمده است. [5] .

عبيدالله زياد پس از آگاهي از شرايط، خطاب به علي (ع) نامه اي نگاشت:

يزيد بن معاويه به من فرمان داده است كه لحظه اي چشم بر هم مگذار و لقمه اي غذا مخور مگر اينكه حسين حكومت مرا پذيرفته باشد و يا او را كشته باشي.

امام بي اعتنا به نامه ي عبيدالله آن را به گوشه اي افكند و فرمود: اين نامه پاسخ ندارد. [6] . آنگاه خطاب به ياران خود فرمود:

«الناس عبيدالدنيا و الدين لعق علي السنتهم يحوطونه ما درت معايشهم فاذا محصوا بالبلاء قل الديانون.» [7] .

«مردم بندگان دنيايند و دين را مانند چيزي كه طعم و مزه داشته باشد مي پندارند و تا هنگامي كه طعم آن را بر زبان خود احساس مي كنند آن را پاس مي دارند و آنگاه كه بناي آزمايش باشد تعداد دينداران كم مي شود.»

برخورد امام با پيغام عبيدالله آن چنان او را برآشفت كه عمربن سعد را به جنگ با امام فرمان داد. عمربن سعد كه سوداي ملك ري را در سر داشت بر سر دوراهي عجيبي قرار گرفت؛ از يك سو جنگ با امام حسين (ع) برايش سخت و ناگوار بود و از طرف ديگر انصراف از حكومت ري برايش قابل تصور نبود. لذا از عبيدالله مهلت خواست تا


انديشه كند. [8] با هر كس سخن گفت او را از جنگ با فرزند پيامبر (ص) بازداشت. حمزة بن مغيره به دايي خود گفت: تو را به خدا سوگند از اين انديشه بگذر، زيرا جنگ با حسين نافرماني خدا و قطع رحم است. به خدا سوگند اگر همه ي دنيا از آن تو باشد و آن را از تو بستانند بهتر از آن است كه به سوي خدا شتاب كني در حالي كه خون حسين (ع) بر گردن توست. [9] اما حال و هواي ابن سعد بسيار سخت و عجيب بود، او به خود مي گفت:



ءاترك ملك الري و الري الرغبتي

ام ارجع مذموما بقتل الحسين



و في قتله النار التي ليس دونها

حجاب و ملك الري قرة عيني [10] .



«آيا از حكومت ري بگذرم حال آنكه آرزوي من است؟ يا بازگردم و با كشتن حسين (ع) خود را در معرض مذمت خلق خدا قرار دهم؟ در قتل حسين آتشي است كه از آن گريزي نخواهد بود ولي حكومت ري هم نور چشم من است.»

بالاخره آنچه نمي بايست شد و عمربن سعد قيامت خود را واگذاشت و به طمع ملك ري در مقابل پافشاري عبيدالله پذيرفت تا فرمانده ي سپاه بني اميه باشد. [11] .

امام (ع) نيز خطاب به بزرگان كوفه نامه اي به اين مضمون نوشت:

بسم الله الرحمن الرحيم

از حسين بن علي به سليمان به صرد و مسيب بن نجبه و رفاعه بن شداد و عبيدالله بن وال و گروه مؤمنان.

اما بعد، شما آگاه هستيد كه رسول خدا در زمان حيات خود


فرمود: هر كس سلطان ستمگري را ببيند كه حرام خدا را حلال كرده و پيمان خود را شكسته است، به سنت من مخالفت مي كند و در ميان بندگان خدا با ستم رفتار مي نمايد و اعتراض نكند، در قول و عمل، سزاوار است كه خداوند متعال هر عذابي را كه بر آن حاكم بيدادگر مقدر مي كند، براي او نيز مقرر دارد شما مي دانيد و اين گروه ]بني اميه[ را مي شناسيد كه از شيطان پيروي كرده و از اطاعت خدا سرباز زده، فساد را ظاهر، حدود الهي را تعطيل و غنايم را مخصوص خود ساخته اند، حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام كرده اند. نامه هايتان به من رسيد و نمايندگان شما به نزد من آمدند و گفتند كه شما با من بيعت كرده ايد و مرا هرگز تنها نخواهيد گذاشت و به دشمن تسليم نخواهيد كرد. اكنون اگر بر بيعت و پيمان خود استوار هستيد كه راه درست همين است، من و خاندانم با شما و خاندانتان خواهيم بود و من پيشوايتانم؛ اگر چنين نباشد و بر عهد خود پايدار نباشيد و بيعت مرا از خود برداريد به جانم سوگند كه تعجب نخواهم كرد، زيرا كه رفتار شما را با پدرم و برادرم و پسر عمويم مسلم ديده ام، هر كس فريب شما را بخورد مردي ناآزموده است. شما از بخت خود رويگردان شديد و سود خود را در همراهي با من از دست داديد، هر كس پيمان شكست زيانش را خواهد ديد و خداوند بزودي مرا از شما بي نياز مي سازد. والسلام

امام نامه را مهر كرد و آن را به قيس بن مسهر صيداوي سپرد تا به كوفه عازم شود، پس از آن هر كدام از ياران امام گوشه هايي از مكنونات دل


دريايي خود را با مراد خويش در ميان نهادند.

زهير گفت: اي پسر رسول خدا! اگر دنياي ما هميشگي بود و در آن جاويدان بوديم، قيام با تو و كشته شدن در كنار تو را بر ماندن در دنيا مقدم مي داشتيم.

بريربن خضير كه از قراء بزرگ مسجد جامع كوفه و صحابي اميرالمؤمنين (ع) بود [12] گفت: خدا به وسيله ي شما بر ما منت نهاد تا در ركابتان جهاد كنيم و بدنهايمان در راهتان قطعه قطعه شود تا جد بزرگوارتان رسول خدا (ص) در روز قيامت شفاعت كننده ي ما باشد. [13] سپس نافع بن هلال از جا برخاست و گفت: به خدا سوگند، ما از قضاي الهي هراسناك، و از ديدار پرودگار ناخشنود نيستيم، ما از روي نيت خالص و بصيرت، هر كه را با تو دوست باشد دوست داريم و دشمن تو را دشمن مي شماريم. [14] .

آنگاه امام درنامه اي خطاب به برادرش محمد بن حنفيه نوشت:

اما بعد فكان الدنيا لم تكن و كان الاخره لم تزل [15] .

انگار دنيايي وجود نداشته و پنداري آخرت هيچ گاه از دست نرفته است.

از اين بيان معلوم است كه جان ملكوتي امام آماده ي پروازي بلند تا جوار قرب حق است و دنيا در مقابل ديدگان نافذ و نگاه حكيمانه ي او هيچ جايگاهي ندارد. عالم خاك جان شريفش را آزرده است.

سومين روز محرم الحرام، جان و دل عمربن سعد آكنده از دنياطلبي


شد و به همراه فرزندش حفض راه كربلا را پيش گرفت. [16] وي عزرة بن قيس را مأمور كرد تا علت آمدن امام را جويا شود، اما عزره را روي رفتن نبود، زيرا او خود از جمله دعوت كنندگاني بود كه نوشته بود:

باغها سرسبز شده اند، ميوه ها رسيده اند و چشمه ها جوشيده اند، حركت كن كه سپاهي آماده ي فرمان توست. [17] .

لذا از انجام اين مأموريت خودداري كرد. [18] كثيربن عبدالله شعبي چون ماجرا را چنين ديد خطاب به عمربن سعد گفت: من نزد حسين مي روم و اگر بخواهي او را به قتل مي رسانم.

عمربن سعد گفت: چنين تصميمي ندارم، اما به نزد او برو و علت آمدن او را به اين سرزمين جويا شو!

ابوثمامة الصائدي كه كثير را بدترين مردم روي زمين مي دانست راه را بر وي بست و از او خواست تا شمشير خود را بر زمين نهد و آنگاه به ملاقات امام بشتابد.

كثير گفت: به خدا سوگند چنين نخواهم كرد؛ اگر بگذاريد پيام خود را ابلاغ مي كنم و گرنه بازخواهم گشت.

به هر حال كثير بدون ملاقات با امام مأيوسانه بازگشت و ماجرا را براي عمربن سعد بازگو كرد. پس از ناكامي كثير، قرةبن قيس حنظلي از خواهرزادگان حبيب بن مظاهر به سوي امام رفت و علت آمدن امام را جويا شد.


امام فرمود: شهر شما برايم نامه نوشتند و مرا دعوت كردند و اگر از آمدن من خشنود نيستند باز مي گردم.

چون قره قصد مراجعت كرد حبيب او را خطاب قرار داد و گفت: واي بر تو به سوي مردمي ستمكار بازمي گردي؟ اين مرد را ياري كن كه به وسيله ي پدران او به راه راستي و درستي هدايت يافتي.

قره گفت: باز مي گردم و انديشه مي كنم و چون بازگشت پيام امام را به عمربن سعد ابلاع كرد و اظهار داشت كه در جنگ شركت نخواهد كرد. پسر سعد نيز گفت: اميدوارم كه خداوند مر از جنگ با حسين برهاند. [19] .

سپس عمر بن سعد در نامه اي به عنوان عبيدالله نوشت:

چون با سپاهيانم در برابر حسين و يارانش قرار گرفتم قاصدي را به سويش فرستادم و دليل آمدنش را جويا شدم و او در جواب گفت: اهالي اين شهر ]كوفه[ برايم نامه نوشتند و نمايندگان خود را به سويم فرستادند و مرا دعوت كردند. اگر آمدنم را خوش نمي داريد، بازمي گردم.

عبيدالله گفت: هم اكنون كه در چنگال ما گرفتار آمده است، اميد رهايي دارد، ولي اكنون هنگام فرار نيست!!

آنگاه به عمربن سعد نوشت:

منظورت را دانستم. به حسين بن علي بگو خود و تمامي يارانش


با يزيد بيعت كنند، آنگاه درباره ي ايشا تصميم خواهم گرفت. [20] .

با رسيدن نامه و آگاهي از متن آن عمربن سعد گفت: مي پندارم كه عبيدالله بن زياد صلح و دوستي را نمي پذيرد و خواهان سازش نيست. [21] وي چون مي دانست امام هرگز تن به بيعت نخواهد داد نامه ي عبيدالله را براي او نفرستاد. [22] تلاش دستگاه حكومتي بني اميه براي بسيج افراد و امكانات به سوي كربلا وارد مرحله ي جديدي شده بود؛ عبيدالله شخصا به سوي نخليه [23] رفت و حصين بن تميم با چارهزار نفر به او پيوستند. محمدبن اشعث، كثيربن شهاب حارثي وقعقاع بن سويه مأموريت يافتند تا مردم را مهياي جنگ سازند. [24] هر لحظه بر تعداد سپاهيان افزوده مي شد و تشنگان قدرت و فريفتگان دنيا اشتياق عجيبي داشتند تا به سوي آوردگاه حسيني حركت كنند. زيباترين نغمه براي پيمان شكنان حرفه اي كوفه صداي چكاچك بازار آهنگران بود كه هر لحظه را براي ساخت سلاح غنيمت مي شمرد. نخليه مملو از جمعيت بود، مردماني كه فضايل را وانهاده و تاريكيهاي جاهليت جانهايشان را پر كرده بود. سالهاي دوري نبود كه در همين محل پدر امام حسين (ع) با كوفيان سخن گفته بود:

«اللهم اني يقد مللتهم و ملوني و سئمتهم و سئموني فابدلني بهم خيرا منهم و ابدلهم بي شرا مني. اللهم مث قلوبكم كما يماث الملح في الماء، اما والله لوددت ان لي بكم الف فارس من بني فارس من بني فراس بن غنم.» [25]

«خداوند اينها از من خسته اند و من از آنان خسته ام، آنان از من به


ستوه آمده اند و من از آنان دل شكسته ام، پس بهتر از آنان را مونسم كن و بدتر از مرا بر آنها بگمار. به خدا سوگند دوست داشتم به جاي شما هزار سوار از بنوفراس بن غنم برايم بود.»

هم اكنون فرصتي فراهم آمده بود تا زحمات پيامبر و خون دل خوردنهاي علي جبران شود، لذا دسته دسته رو به سوي كربلا نهادند.

روز چهارم محرم مسجد كوفه مملو از جمعيتي بود كه در انتظار سخنان فرزند زياد لحظه شماري مي كردند. وي پس از آنكه بر فراز منبر قرار گرفت گفت: اي مردم! شما آل ابي سفيان را آزموده ايد و ايشان را آن گونه كه مي خواستيد دريافتيد، يزيد رامي شناسيد كه داراي راه و روشي نيكوست، به زيردستان خود احسان مي كند و عطايايش بجاست. پدرش نيز اين گونه بود. يزيد دستور داده است كه سهم شما رااز عطايا بيشتر كنم و پولي را برايم فرستاده است تا در ميان شما تقسيم نمايم و آنگاه شما را به سوي حسين فرستم، اين سخن را بشنويد و اطاعت كنيد. [26] سپس عبيدالله پيشاپيش مردم به سوي نخليه حركت كرد و يزيد بن ركاب كلبي، مضايربن رهينه مازني و شمربن ذي الجوشن را به سوي عمربن سعد اعزام نمود. [27] بالاخره خورشيد روز چهارم در حالي غروب كرد كه بيست هزار نفر آماده ي جنگ با فرزند پيامبر خدا شده بودند. [28] .

در پنجمين روز محرم عبيدالله قاصدي را به سوي شبث بن ربعي [29] .


فرستاد و از وي خواست تا در دارالعماره حاضر شود. او خود را به بيماري زده بود تا از حضور در كربلا معاف شود، اما پس از گفت و گو با عبيدالله با هزار سوار به سوي كربلا شتافت. [30] با اعلام حكومت نظامي و شرايط ويژه جنگي عده اي مأمور شدند مرتبا فاصله ي كوفه و كربلا را بپيمايند و ضمن كنترل راهها به تبادل اخبار بپردازند. [31] زحربن قيس جمفي با پانصد نفر مأمور شد كه بر پل فرات موضع بگيرد تا كسي نتواند براي ياري امام از كوفه خارج شود. هر فرد مشكوكي بسرعت اعدام مي شد، مردم فوج فوج به سوي ميدان نبرد مي شتافتند. در ميان لشكر اموي تنها سي هزار نفر از افرادي حضور داشتند كه از خزانه ي اموي مستمري مي گرفتند و امرار معاش مي كردند. [32] .

رور ششم فرارسيد. كربلا پرجمعيت ترين منطقه ي عراق شده بود. حبيب بن مظاهر از امام اجازه گرفت تا نزد بني اسد برود و آنها را به ياري امام دعوت كند. پس از اذن امام، حبيب به نزد بني اسد رفت و گفت: بهترين بشارت را برايتان آورده ام، شما را به ياري فرزند پيامبر دعوت مي كنم. او را ياراني است كه هر كدام از هزار مرد جنگي برترند و هرگز او را تنها نخواهند گذاشت و به دشمنانش تسلم نخواهند كرد. عمربن سعد با انبوهي از كوفيان او را محاصره كرده است، چون شما را با من خويشاوندي است به اين راه خير راهنمايتان مي شوم، امروز از من فرمان


بريد و به ياري او شتاب كنيد تا شرف دنيا و آخرت براي شما باشد. به خدا سوگند اگر يك نفر از شما در راه خدا در اينجا با پسر دختر پيامبر كشته شود و صبر پيشه سازد، اميد پاداش از خداوند داشته باشد رسول خدا (ص) در بهشت يار و همنشين او خواهد بود. در اين هنگام عبدالله بن بشير از جا برخاست و گفت: هنگامي كه اين مردم آماده ي جنگ شوند و سواران از سنگيني و شدت پيكار بهراسند من رزمنده اي شجاع و دلاور هستم، همانند شيري غرنده و جنگنده. گروهي نيز با وي همراه شدند و به سوي امام شتافتند. جاسوسان، عمربن سعد را از اين موضوع آگاه كردند و او ارزق بن الحرث صيداوي را با چهارصد نفر به سوي آنها فرستاد. در نزديكي فرات دو گروه در مقابل هم قرار گرفتند، جنگ در گرفت و عده اي كشته شدند. چون بني اسد دريافتند كه توانايي مقاومت ندارند، به سوي قبيله ي خود بازگشتند و شبانه از آنجا كوچ كردند تا از غضب عمربن سعد در امان بمانند. امام پس از آنكه شرح ماجرا را از حبيب بن مظاهر شنيد فرمود: «لاحول و لاقوة الا بالله». [33] روز هفتم محرم بود. عبيدالله طي فرماني از عمربن سعد خواست تا بين امام (ع) و آب فرات فاصله ايجاد كند و همان گونه كه از دادن آب به عثمان بن عفان خودداري شد حتي يك قطره آب به امام داده نشود. [34] عمربن حجاج با پانصد نفر در كنار شريعه ي فرات موضع گرفت تا قطره آبي به اردوگاه توحيد نرسد. عبدالله بن حصين ازدي فرياد زد: اين آب را ديگر بسان رنگ آسمان نخواهي ديد. به خدا سوگند تا از عطش جان دهي قطره اي از آن نخواهي چشيد. امام دستهاي الهي اش را به آسمان بلند كرد و از خدا خواست تا او را از تشنگي بكشد و هرگز مورد رحمت


خود قرار ندهد. [35] عاقبت نيز چنين شد، حميد بن مسلم مي گويد: به خدا سوگند پس از اين گفت و گو به ديدار عبدالله رفتم در حالي كه بيمار بود. قسم به آن خدايي كه جز او خدايي نيست او را ديدم كه آن قدر آب مي نوشيد تا شكمش بالا مي آمد اما باز هم فرياد العطش سر مي داد و چنين بود و سيراب نشد تا جان داد. [36] .

روز هشتم تشنگي خيمه هاي اردوگاه يكتاپرستمي را در خود گرفته بود. امام به برادرش عباس مأموريت داد تا همراه با سي سوار و بيست پياده به قصد آوردن آب به سوي شريعه روانه شوند. هلال بن نافع پيشرو نيروهاي اسلام بود. عمروبن حجاج چون او را ديد اگرچه وي را به نوشيدن آب دعوت كرد اما اجازه به بردن آب نداد. عباس بن علي و نافع بن هلال به وي هجوم بردند و پس از كشتن عده اي از سپاهيان عمر و مشكها را پر از آب كردند و به سوي خيمه ها بارگشتند. [37] .

پس از اين ماجرا عمربن سعد سخت گيري را آغاز كرد و شرايط را به نحوي ترتيب داد كه هرگز به آب دسترسي پيدا نكنند. [38] امام حسين (ع) چون اوضاع را چنين ديد يكي از ياران خود به نام عمروبن قرظه ي انصاري را به سوي عمربن سعد فرستاد تا از وي درخواست كند هنگام شب در منطقه حائل بين دو سپاه با هم ملاقات كنند. عمربن سعد ضمن پذيرش دعوت امام با بيست تن از يارانش به سوي محل قرار رفت و امام نيز با بيست نفر از سپاهيان خود به سوي او شتافت. امام و عمربن سعد تنهايي


گريدند و پس از عقب نشيني همراهان هر دو، امام حسين (ع) رشته ي كلام را به دست گرفت و فرمود: «اي پسر سعد آيا با من جنگ مي كني و از خدايي كه بازگشت تو به سوي اوست ترسي نداري؟ من فرزند كسي هستم كه تو بهتر مي داني؛ آيا اين گروه را وا نمي گذاري تا با ما همراه باشي؟ اين موجب نزديكي تو با خداست.»

عمربن سعد گفت: مي ترسم اگر از اين گروه جدا شوم خانه ام را خراب كنند.

امام در پاسخ وي فرمود: من خانه ات ار باز مي سازم.

عمربن سعد گفت: هراسانم مبادا املاكم را مصادره كنند.

امام فرمود: از اموالي كه در حجاز دارم بهتر ازآن را به تو خواهم داد. [39] حتي امام وعده ي بخشيدن «بغيبغه» را به وي داد. [40] .

عمربن سعد گفت: من از خشم عبيدالله بن زياد در حق خانواده ام ترسانم و بيم دارم آنها را از دم تيغ بگذراند. امام دانست كه عمربن سعد از تصميم خود باز نمي گردد و ملك ري بشدت او را فريفته است؛ لذا در حالي كه از جا بر مي خاست فرمود: «تو را چه مي شود؟ خداوند جانت را در بستر بگيرد، و در قيامت تو را نيامرزد. به خدا سوگند مي دانم از گندم عراق جز مقداري اندك نخواهي خورد.»

عمربن سعد با نيشخندي گفت: جو ما را بس است. [41] .


عمربن سعد طي نامه اي خطاب به عبيدالله نوشت:

همانا خداوند آتش فتنه را خاموش كرد و كار مردم را بر يك رأي متحد ساخت. اينك حسين مي گويد يا به همان مكان كه از آنجا آمده است بازگردد، يا به يكي از مرزهاي كشور اسلامي برود و همانند يك مسلمان زندگي كند و يا اينكه به شام رود تا هر چه يزيد خواهد در حقش روا دارد و خشنودي و صلاح هم در همين است. [42] .

با خواندن نامه ي عمربن سعد، عبيدالله گفت: اين نامه ي مردي است كه خيرخواه امير خو و درصدد چاره جويي براي خويشاوندان خويش است؛ آري من مي پذيرم.

شمربن ذي الجوشن در مجلس حاضر بود، از جا برخاست و گفت: آيا اين پيشنهاد را مي پذيري؟ حسين در كنار تو و به سرزمين تو وارده شده است. به خدا سوگند كه اگر كوچ كند و بيعت ننمايد پس از مدتي نيرومند


خواهد شد و تو از دستگيري او عاجز خواهي ماند. اين پيشنهاد را پذيرا نباش كه موجب فتور و سستي توست. حسين و يارانش بايد به فرمان تو سر فرود آرند و تو در مجازات يا عفو آنان مختار باشي. به خدا سوگند به من خبر رسيده است كه حسين و عمربن سعد تمام شب را با هم سخن مي گويند. [43] .

عبيدالله بن زياد نظر و رأي شمر را پذيرفت و پس از آن نامه اي خطاب به عمربن سعد نوشت و به شمربن ذي الجوشن سپرد و گفت: نامه ي مرا نزد عمربن سعد ببر تا وي خواسته ام را بر حسين و يارانش عرضه كند و اگر نپذيرفتند با آنان به پيكار برخيزد و اگر عمربن سعد به جنگ با آنها راضي نشد، تو خود امير هستي، وي را دستگير كن و پس از اين آنكه سرش را از بدن جداكردي آن را به سوي من فرست. [44] .

متن نامه ي عبيدالله چنين است:

من تو را به سوي حسين نفرستادم كه از او دفع شر كني، به او مهلت دهي و كار را به درازا بكشاني، برايش سلامتي آرزو كني، عذرش را موجه مجلوه دهي و شفيع او باشي. اگر حسين و يارانش تشليم شدند آنان را به سلامت نزد من آور و اگر نپذيرفتند كه تسليم شوند، با سپاهيان خود به آنان حمله كن! آنها را به قتل رسان و بدنهايشان را قطعه قطعه كن كه استحقاق آن را دارند و چون حسين را به قتل رساندي بر سينه و پشت او اسب


بتازند كه او قطع كننده ي رحم و ستمكار است. اگر فرمانم را اجرا كني به پاداش شنونده ي فرمانبردار مي دهم و اگر تمرد كني از مقام لشكر كناره گيري كن و فرماندهي را به شمربن ذي الجوشن واگذار كه فرمان خويش را به او داده ايم. [45] .

صبح روز نهم شمر با نامه ي عبيدالله، نخليه را به سوي كربلا ترك كرد و پيش از ظهر همان روز وارد سرزمين كربلا شد [46] و نزديك غروب پيام عبيدالله را ابلاغ كرد.

تاريكي همه جا را فراگرفته، و شب سايه اش را بر جهان افكنده بود، در گوشه اي از سرزمين خدا صحنه آرايي عجيبي بود؛ يك طرف سپاهياني انبوه نفر [47] جمعيت مغرور و تا دندان مسلح كه در آرزوي فرداهاي پربار و مناصب رفيع، پيمانه ي دنيا را به دست گرفته و در آرزوي جاه و جلال و مال و دخمه ي كوچك انديشه ي خود چيزي غير از قتل و غارت راه نمي دادند، و از سوي ديگر جمعيتي محدود، خيمه هاي كوچك خود را مأواي اهالي ملكوت ساخته و سرمست از ولايت حق به تمام جذبه ها و دلخوشيهاي دنيا طعنه زده و آغوش خود را به روي مرگ گشوده بودند. يك طرف در جست و جوي سراب و يك طرف در آرزوي لقا، تمام حق و تمام باطل در يك سرزمين كوچك رودرروي هم صف كشيده بودند، و همگي در انتظار سرانجام اين رويارويي ناعادلانه كه شمربن ذي الجوشن، با فرماني از عبيدالله بن زياد بر عمربن سعد وارد شد. [48] .


عمر بن سعد پس از آگاهي از متن نامه ي عبيد الله بن زياد به شمر گفت: «گمانم اين است كه تو مانع آن شده اي تا پيشنهادي را كه به ابن زياد دادم بپذيرد، كاري را كه اميدوار بودم اصلاح شود تباه كردي، به خدا سوگند حسين (ع) هرگز تسليم نمي شود كه منشي والا و خوددار ميان دو پهلوي اوست.»

شمر گفت: به من بگو چه مي كني؟ آيا دستور اميرت را اجرا مي كني و با دشمن او مي جنگي، يا آنكه لشكر را به فرمان من وا مي گذاري؟

عمر بن سعد به وي پاسخ داد: نه هرگز براي تو كرامتي نباشد، من خود اين كار را به عهده مي گيرم و چيزي نصيب تو نمي شود. فرماندهي پياده نظام را به تو مي سپارم. [49] .


پاورقي

[1] الامام الحسين و اصحابه، ص 194، البداء التاريخ، ج 6 ص 10.

[2] کربلا منطقه‏اي در نزديکي کوفه است که خاکي نرم و روان دارد مانند گندم پاک شده‏اي که ريگهاي آن را جمع کرده باشند. (معجم البدان، ج 4، ص 445) محلي است در نزديکي کوفه و در کنار فرات که امام حسين بن علي (ع) در آنجا به شهادت رسيد. (مراصدالاطلاع، ج 3، ص 1154).

[3] اخبار الطوال، ص 299، عقد الفريد، ج 4، ص 379.

[4] اخبار الطوال، ص 299، سيدبن طاووس مي‏گويد هنگامي که امام (ع) نام سرزمين را دانست فرمود: پياده شويد، اينجا محل فرود بار و اثاثيه‏ي ماست؛ محل ريختن خونهاي ماست و قبور ما اينجاست. جدم رسول خدا برايم چنين گفته است. (الملهوف، ص 35) در حديث ديگري آمده است که امام حسين (ع) فرمود: بايستيد و کوچ نکنيد، اينجا خوابگاه شتران ما و محل ريختن خونهاي ماست، به خدا سوگند در اين مکان حرمت ما را مي‏شکنند و کودکانمان را مي‏کشند و در همين محل قبور ما زيارت خواهد شد. جدم رسول خدا به همين خاک وعده فرمود، و در آن تخلف نخواهد بود. (الامام الحسين و اصحابه، ص 198.)

[5] کشف الغمه، ج 2 ص 47.

[6] نورالابصار، ص 261.

[7] تحف العقول عن آل الرسول، ص 250 - 249 و بحارالانوار، ج 44 ص 383.

[8] وقعةالطف، ص 181 انساب الاشراف، ج 3 ص 177 و مقاتل الطالبين، ص 112.

[9] وقعةالطف، ص 182 - 181.

[10] مقرم، مقتل الحسين، ص 197.

[11] تاريخ طبري، ج 5 ص 409.

[12] وسيله الدارين، ص 106.

[13] الملهوف، ص 32.

[14] مقرم، مقتل الحسين، ص 194.

[15] معالم المدرستين، ج 3 ص 78.

[16] الامام الحسين و اصحابه، ص 222.

[17] وقعة الطف، ص 92 - 94، البدايه و النهايه، ج 8، ص 151.

[18] تاريخ طبري، ج 4 ص 310.

[19] تاريخ طبري، ج 5 ص 410 وقعة الطف، ص 184، انساب الاشراف، ج 3 ص 177.

[20] نفس المهموم، ص 263، وقعة الطف، ص 185.

[21] انساب الاشراف، ج 3 ص 177 و اعيان الشيع، ج 1 ص 599.

[22] بحارالانوار، ج 44، ص 385.

[23] محلي در اطراف کوفه که لشگرگاه به حساب مي آمد.

[24] انساب الاشراف، ج 3 ص 178.

[25] نهج البلاغه، خطبه‏ي 25.

[26] خوارزمي، مقتل الحسين، ص 242.

[27] اخبار الطوال، ص 254.

[28] بحارالانوار، ج 44 ص 386.

[29] شبث بن ربعي انسان عجيبي است، پيامبر خدا درک کرده، مؤذن سجاح (مدعي دروغين نبوت) بوده است با علي (ع) به صفين رفت و در صفين به خوارج پيوست. در شهادت کوفه علي (ع)، ابن ملجم را ياري و سپس توبه کرد، از جمله افرادي بود که امان حسين (ع) را به کوفه دعوت کرد و در سپاهي بني‏اميه در قتل امام حسين نقش مهمي داشت. (وسيله الدارين، ص 89).

[30] عوالم العلوم، ج 17، ص 237.

[31] انساب الاشراف، ج 3 ص 179.

[32] الامام الحسين و اصحابه، ص 230، مقرم، مقتل الحسين، ص 201، مرحوم سيدبن طاووس از قول امام صادق (ع) به نقل از امام حسن (ع)، تعداد نيروهاي عمربن سعد را سي هزار نفر اعلام فرموده است. روزي امام حسن (ع) مي گريست امام حسين (ع) علت گريه‏ي وي را جويا شد. امام فرمود مرا به وسيله‏ي سم خواهند کشت ولي روزي همانند روز تو نيست اي اباعبدالله، سي هزار مرد که ادعا دارند از امت پيامبر اسلام هستند بر کشتن تو اجتماع مي کنند. (الملهوف، ص 11).

[33] بحارالانوار، ج 44 ص 386.

[34] انساب الاشراف، ج 3 ص 180.

[35] تاريخ طبري، ج 4 ص 312.

[36] ارشاد مفيد، ج 2 ص 86.

[37] خوارزمي، مقتل الحسين، ج 1 ص 244. معالم المدرستين، ج 3 ص 84، انساب الاشراف، ج 3 ص 181. مرحوم خياباني مي نويسد پس از بروز تشنگي، امام (ع) کلنگي برداشت و زمين را حفر کرد. آبي گوارا جوشيد و همه سيراب شدند و مشکها را پر از آب کردند. سپس آن آب ناپديد شد. (وقايع الايام، ص 275).

[38] خوارزمي، مقتل الحسين، ج 1 ص 244.

[39] خوارزمي، مقتل الحسين، ج 1 ص 245، نفس المهموم، ص 271 - 270.

[40] مقرم، مقتل الحسين، ص 205. «بغيبغه» مزرعه‏ي بسيار بزرگي بود که نخلهاي فراوان داشت و زراعت در آنجا بسيار پررونق بود.

[41] بحارالانوار، ج 44 ص 388، خوارزمي، مقتل الحسين، ج 1 ص 245، مقرم، مقتل الحسين، ص 205. بعضي نيز گفته‏اند که امام فرمود: مرا به قتل مي‏رساني و گمان داري عبيدالله ولايت ري و گرگان را به تو خواهد داد؟ به خدا سوگند که گواراي تو نخواهد بود و اين عهدي است که با من بسته شده است و تو هرگز به آرزوي ديرينه‏ي خود نخواهي رسيد. هر کاري که مي‏تواني انجام ده که بعد از من در دنيا و آخرت روي شادي نخواهي ديد و مي‏بينم که سر تو را در کوفه بر ني زده‏اند و کودکان آن را هدف قرار داده‏اند و به سوي سنگ پرتاب مي‏کنند. (سفينة البحار، ج 2 ص 270. (

برخي نيز گفته‏اند که امام سه پيشنهاد مطرح کرد: اول - به مدينه بازگردد، دوم - به يکي از مناطق مرزي قلمرو اسلامي کوچ کند و سوم اينکه خود با يزيد روبه‏رو شود و تصميم بگيرد. (نويري، نهاية الارب، ج 7 ص 173 )، البته عقبة بن سمعان که از آغاز سفر با امام همراه بوده، اين مسئله را تکذيب کره است و مي‏گويد: به خدا سوگند امام هرگز چنين پيشنهادي که در پندار مردم است نداده که دست در دست يزيد بگذارد يا او را به مرزي از مرزهاي مسلمانان روانه کنند و فقط فرمود به همان جايي بازگردم که از آن آمده‏ام. شايد هم موارد سه‏گانه ساخته‏ي ذهن عمربن سعد بوده است تا دستش به خون پاک فرزند رسول خدا آلوده نشود.

[42] نهاية الارب، ج 7 ص 174، معالم المدرسيتين، ج 3 ص 85، ارشاد مفيد، ج 2 ص 82.

[43] گويا عمربن سعد و امام سه يا چهار مرتبه با هم مذاکره داشته‏اند. (نهايةالارب، ج 7، ص 174، معالم المدرستين، ج 3 ص 85).

[44] بعضي نيز گفته‏اند عبيدالله بن زياد، حويزدبن يزيد تميمي را به سوي عمربن سعد فرستاد. (خوارزمي، مقتل الحسين، ج 1 ص 245.

[45] خوارزمي، مقتل الحسين، ج 1 ص 245، اعلام الوري، ص 233.

[46] الامام الحسين و اصحابه، ص 249.

[47] آمار سپاه ابن سعد از چهارهزار تا سي‏هزار نفر گزارش شده است.

[48] جوشن در لغت به معناي زره و سينه فراخ است، نام اصلي ذوالجوشن، شرحبيل بن قرط اعور است و چون پادشاه ايران به او زرهي پوشانده بود و نخستين مرد عرب بود که زره بر تن کرده بود به اين لقب معروف شد يا اينکه سينه‏ي برجسته و فراخ داشته است. نهاية الارب، ج 7 ص 174.

[49] نويري نهاية الارب، ج 7 ص 175، تاريخ طبري، ج 4، ص 315. بلاذري، انساب الاشراف، ج 3 ص 183، ابن اثير، کامل، ج 4، ص 56.