بازگشت

يادگار دومين امام نور


درباره «قاسم»، يادگار حضرت مجتبي عليه السلام «حميد بن مسلم» گزارش مي كند كه:

پس از شهادت جوان حسين عليه السلام در روز عاشورا، نوجواني به سوي ما آمد كه گويي چهره اش پاره اي از ماه بود.

او شمشيري بر كف، پيراهن و شلواري به تن و كفشي به پا داشت كه گويي بر اثر تلاش و كوشش بسيار بند يكي از آنها پاره شده بود.

«عمر بن سعد ازدي» به من گفت: به خداي سوگند بر او يورش خواهم برد. به او گفتم سبحان الله! از اين كارت چه مي خواهي؟ همين انبوه مردمي كه او را در ميان گرفته اند براي برآمدن خواسته ات بسنده اند.


گفت: نه، به خدا بر او سخت خواهم تاخت! و به آن نوجوان حمله كرد و از او دست برنداشت و پشت به ميدان نكرد تا ضربه اي بر سر آن نوجوان فرود آورد. او بر چهره افتاد و ندا داد كه: يا عماه!

عمو جان بيا!...

حسين عليه السلام بسان باز شكاري نمودار شد و چون شيري خشمگين، به صف سپاه اموي تاخت و شمشيري به قاتل قاسم «عمرو بن سعد» فرود آورد. او دستش را سپر ساخت كه از مرفق جدا شد و با جابجايي سريع لشكر در برابر حسين عليه السلام، خودش نيز لگدمال اسبها شد و جان داد. هنگامي كه گرد و غبار ميدان فرونشست حسين عليه السلام را ديدم كه بالاي سر آن نوجوان ايستاده و او با دو پاي خويش به زمين مي كوبد و زمين را مي سايد و آن حضرت با غم و اندوهي وصف ناپذير مي فرمايد:

بعدا لقوم قتلوك و من خصمهم يوم القيامه فيك جدك و ابوك، يعز و الله علي عمك ان تدعوه فلا يجيبك او يجيبك فلا يعينك او يعينك فلا يغني عنك، هذا يوم و الله كثر واتره و قل ناصره. [1] .

از مهر و رحمت خدا دور باشند آن گروهي كه تو را كشتند، و كساني كه درباره خون بناحق ريخته تو در روز رستاخيز دشمن آنان هستند، نياي گرانقدرت پيامبر و پدرت اميرمؤمنان و حسن بن علي خواهند بود.

يادگار برادرم! به خداي سوگند بر عمويت سخت گران است كه تو او را به ياري خود بخواني و او نتواند پاسخ مثبت دهد، يا پاسخ تو را بدهد و نتواند ياريت كند، يا آنگاه پاسخ دهد كه برايت سودي نبخشد!

«قاسم» عزيز! به خداي سوگند، ياري خواهي تو، ياري خواهي كسي است كه قربانيان از كسان او در اين روز سخت غربت و تنهايي بسيار و يار و ياورش اندك است.


سپس پيكر غرق در خون او را در آغوش گرفت و در حالي كه پاهاي او به زمين كشيده مي شد او را به سوي خيمه ها حركت داد و در ميان ديگر شهداي عاشورا قرار داد. [2] و هنگامي كه در مورد آن و ريشه تبارش پرسيدم، گفتند: او قاسم، فرزند


حضرت «حسن بن علي» است.


پاورقي

[1] طبري، ج 7، ص 359؛ کامل ابن‏اثير، ج 3، ص 293؛ ارشاد مفيد، ص 293.

[2] شب عاشورا بود که حسين عليه‏السلام ياران و برادران و جوانان قهرمان بني‏هاشم را فراخواند و ضمن گفتگوي حکيمانه و پرمهري با آنان، از آنان خواست که هر کدامشان دوست دارند راه خويش را بگيرند و با استفاده از تاريکي شب و پوشش آن، خود را نجات دهند. آن حضرت بيعت را از آنان برداشت و چراغ‏ها را نيز خاموش کرد تا مبادا کسي از رفتن شرمنده شود.

اما هنگامي که چراغها روشن شد نه تنها کسي نرفته بود که نخست عباس قهرمان و آنگاه ديگر ياران مراتب عشق و ايمان و ايثار و فداکاري خويش را بازگفتند و همه سوگند خوردند که او را تنها نخواهند گذاشت و از او جدا نخواهند شد. و اين‏گونه سطور زرين ديگري، بر کتاب عشق و ايمان خويش رقم زدند.

سپاه نور، سپاه ادب و نظم و اخلاق و تجسم شرف و کرامت بود. سالارشان حسين در نقطه‏اي نشسته بود و آنان گرد او حلقه زده بودند. صف نخست سالخوردگان قهرمان بودند، صف دوم ميانسالان شجاع، صف سوم جوانان، و صف ديگر نوجوانان هوشمند. و «قاسم» نيز آنجا بود، در صف نوجوانان شجاع و آگاه.

حسين عليه‏السلام بشارت شهادت و پرواز بسوي بهشت را به همه داد و هر کدام را مورد لطف قرار داد.

«قاسم» يادگار ارجمند حضرت مجتبي عليه‏السلام از آن صف آخر برخاست و گفت: و انا فمن يقتل؟ عمو جان! به همه مژده‏ي شهادت در راه خدا داديد، آيا من نيز بدين افتخار نايل مي‏گردم؟!

حسين عليه‏السلام با مهري وصف‏ناپذير فرمود: يادگار برادرم، من يک سؤال از شما دارم، نخست پاسخ مرا بده تا من پاسخ شما را بدهم.

گفت: بفرماييد! حضرت فرمود: کيف الموت عندک؟ عزيزم! مرگ در راه خدا در کام شما نوجوان ارجمند، چه مزه‏اي دارد و ديدگاهت در مورد آن چگونه است؟ شگفتا! از درک و شکوه و عظمت و ژرف‏نگري و ايمان و اخلاص و شجاعت.

گفت: به خداي سوگند از عسل مصفا شيرين‏تر و دلنشين‏تر است. احلي من العسل.

اينجا بود که حسين عليه‏السلام پيشاني بلند او را بوسه باران ساخت و فرمود: آري پسرم شما نيز فردا شب ميهمان پدرت خواهي بود. آيا سند افتخار و شکوهي از اين خدشه ناپذيرتر مي‏توان يافت؟

اين خبر را از سليمان بن ابي‏راشد، و او از حميد بن مسلم آورده است. تاريخ طبري، ج 5، ص 447؛ ارشاد، ص 239.