بازگشت

شهادت عابس شاكري


از پي او «عابس شاكري» [1] پيش آمد و ضمن نثار درود و سلام بر سالارش حسين گفت: يا اباعبدالله، و الله ما أمسي علي وجه الارض قريب و لا بعيد أعز علي و لا أحب الي منك و لو قدرت أن أدفع عنك الضيم و القتل بشي ء أعز علي من نفسي و دمي لفعلته، السلام عليك يا ابا عبدالله، اشهد الله أني علي هداك و هدي ابيك... [2] .

سالار من! حسين جان! به خداي سوگند در كران تا كران روي زمين و زير اين آسمان نيلگون، هيچ آشنا و بيگانه يا خويشاوند و نزديكي، عزيزتر و گرامي تر از شما براي خويش نمي شناسم. خداي، خود گواه است كه اگر برايم ممكن بود و مي توانستم به قيمت چيزي عزيزتر از جان و خون ناقابل خويش، اين فشار بيداد و محاصره ي ظالمانه و ضد انساني را از شما و خاندانت برطرف سازم و جان گرامي شما را حراست كنم و خطر شرارت بيدادگران را دفع كنم، هرگز لحظه اي درنگ نمي كردم و برتر از جان و خون خويش را نثار آزادي و جان شما مي كردم، اما دريغ كه به از جان و خون، در امكانم نيست، و آنچه هست در طبق اخلاص نهاده و اجازه فداكاري مي خواهم.

سلام بر تو اي حسين عزيز!

گواه باش و در بارگاه خدا گواهي بده كه من بر راه درست و استوار شما و پدر گرانقدرت اميرمؤمنان گام سپرده ام.

و آنگاه در حالي كه دلاورانه شمشير خويش را از نيام برمي كشيد بسوي صفوف


سياهكاران اموي مسلك، رفت.

مردنمايي از سپاه كوفه فرياد برآورد كه هان بهوش باشيد! اين شير شيران است، شير صحرا است، اين «عابس» است، فرزند «شبيب». هم پدرش جنگاوري نامدار و شجاع بود و هم خودش شيرافكن و دلاور است. و هيچ كس را توان ايستادن در برابر او نيست.

«عابس» روياروي دشمن ايستاد و مبارز طلب كرد و گفت: آيا مردي هست كه با مردي پيكار كند؟

اما كسي جرئت و جسارت آمدن به جنگ او را در خود نيافت. فرمانده سپاه اموي وقتي ديد در ميان دهها هزار نفر از نيروهاي تحت فرمانش، هماوردي براي آن قهرمان ايمان و جهاد ندارد، سراسيمه دستور داد كه او را سنگباران كنند و به دنبال آن باراني از سنگ از هر سو بر او باريدن گرفت.

هنگامي كه «عابس» با اين شيوه ناجوانمردانه ي دشمن زبون و رذل روبرو شد، زره و لباس خويش را به كناري افكند و با سخت ترين شيوه ممكن بر آنان هجوم برد.

يكي از گزارشگران صحنه هاي عاشورا گزارش كرده است كه:

«به خداي سوگند خود با چشمان خويش ديدم كه آن شيرمرد پيكار و ايمان فراتر از دويست نفر از سپاه ددمنش «يزيد» را از پا درآورد و تار و مار ساخت تا سرانجام از هر سو به او يورش بردند و او را به شهادت رساندند» [3] [4] .

اي درود خدا بر اين ايمان و عزت و پايمردي و پايداري در راه آزادي و عدالت. و راستي كه رضوان خدا بر او و نعمت هاي الهي گوارايش.



پاورقي

[1] او همان کسي است که پس از خواندن نامه حسين عليه‏السلام بوسيله سفير انديشمندش «مسلم» بپاخاست و آگاهانه و پرشور اعلان وفاداري کرد... و آنگاه از پي او «حبيب اسدي» سخنانش را با همه وجود تاييد کرد... پس از آن نامه‏اي از مسلم بسوي سالارش برد و با کاروان نور به کربلا آمد. تاريخ طبري، ج 5، ص 355 و ص 357.

[2] اين روايت را ابومخنف از «نمير بن وعله» و او نيز از مردي از قبيله همدان که خود در آنجا حضور داشت، آورده است.

[3] ابومخنف از محمد بن قيس، آورده است، تاريخ طبري، ج 5، ص 440.

[4] گزارشگر اين خبر آورده است که: آنگاه سر آن شيرمرد مجاهد را ديدم که در دست گروهي دست به دست مي‏شود و هر کدام مي‏گويد: من او را کشته‏ام و همه با کشمکش نزد فرمانده سپاه اموي آمدند و او گفت: با هم کشمکش نکنيد او را يک نيزه از پا در نياورده است! و آنگاه بود که پراکنده شدند.