بازگشت

شهادت هلال


اين شيرمرد، نام بلند آوازه ي خود را بر پيكان تيرهايش نگاشته بود و آنان را بسوي سپاه شوم اموي مي افكند و مي گفت:

من هلال بن نافع جملي هستم،

و بر راه و رسم و دين و آئين «علي»، اميرمؤمنان!

او دوازده تن از سپاه «عمر بن سعد» را از پا درآورد و انبوهي را نيز زخمي ساخت. اما خودش در راه حق آنقدر هدف قرار گرفت كه زخمي گرديد و بازويش درهم شكست و هنگامي كه ديگر دست ها توان ياريش را نداشت، بوسيله «شمر» و يارانش اسير شد. او را در حالي كه خون از سر و رويش جاري و محاسنش را رنگين ساخته بود بر زمين كشيدند تا نزد «عمر بن سعد» بردند.

فرمانده سپاه اموي به او گفت: واي بر تو اي «نافع»! چه چيزي تو را برانگيخت كه با خود چنين كني؟

پاسخ داد: پروردگارم از آنچه در دل دارم، آن گونه كه مي بايد آگاه است. به خداي سوگند شادمانم كه افزون بر كساني از شما كه زخمي ساختم، دوازده تن را نيز از پاي درآورده ام و خود را بر جهاد و تلاشي كه به آن دست زدم و به فرجام كارم نكوهش نمي كنم و شما بدانيد كه اگر دست و بازويم يارم بود نمي توانستيد اسيرم كنيد!

«شمر» به عمر سعد گفت: خداي اصلاح ات كند او را بكش!

پاسخ داد: اگر مي خواهي خودت بكش! و او شمشير از نيام بركشيد.

«نافع» گفت: به خداي سوگند اگر مسلمان بودي برايت بسيار گران بود كه با ريختن خون ما خداي را ديدار كني. ستايش از آن خداست كه شهادت ما را به دست


شرارت پيشه ترين ها قرار داد.

و شمر آن مرد را - كه درود خداي بر او باد - به شهادت رسانيد.