بازگشت

شهادت حبيب اسدي


در اين گيرودار بود كه «حصين بن تميم» يورش ديگري را آغاز كرد و «حبيب اسدي» [1] .


برداشت و آن عنصر سياه رو از مركب درغلطيد اما سپاهيان اموي او را از معركه فراري دادند. و «حبيب اسدي» دليرانه در ميدان كارزار، مانور مي داد و اين گونه حماسه مي سرود:



أنا حبيب و ابي مظاهر

فارس هيجاء و حرب تسعر



أنتم أعد عدة و أكثر

و نحن أوفي منكم و أصبر



و نحن أعلي حجة و اظهر

حقا، أتقي منكم، و أعذر



هان اي پيمان شكنان تجاوزكار! من «حبيب» هستم و پدرم «مظاهر» است.

دليرمرد ميدان پيكارها هستم، آنگاه كه آتش جنگ برافروخته شود.

شما پليدان گرچه از نظر شمار فزونتر و از نظر امكانات مجهزتريد، اما ما ياران حق و شيفتگان پيشواي حقيقت حسين عليه السلام، در پايبندي به حق وفادارتر و در برابر سختي ها و تحمل رنجها شكيباتريم.

ما در ميدان زندگي و پايبندي به حق و طرفداري از آن و در حجت و برهان براستي برتر و پرتوان تريم و در ميدان تقوا از شما پرهيزكارتريم و حجت را بر شما تمام كرده ايم.

و مي افزود:

هان اي گروهي كه بدترين هاي روزگاران در ريشه و تباريد!



اقسم لو كنا لكم اعدادا

أو شطركم وليتم أكتادا



يا شر قوم حسبا و آدا

به خداي سوگند كه اگر ما در اين جنگ نابرابر به شمار شما بوديم يا حتي به شمار نيمي از شما رجالگان، آنگاه مي ديديد كه توان رويارويي با ما را نداشتيد و گروه گروه




پشت به ميدان كارزار مي نموديد و فرار مي كرديد.

او پيكاري سخت و نمايان كرد، تا يكي از «بني تميم» به او حمله برد و سرش را هدف گرفت... خواست دگرباره بپاخيزد كه «حصين بن تميم» شمشير را بر سرش فرود آورد و آن شيرمرد كارزار سر بر بستر شهادت نهاد. هنوز جان در بدنش بود كه آن «تميمي» شقاوت پيشه سرش را از پيكرش جدا كرد [2] . [3] .

هنگامي كه «حبيب اسدي» به شهادت رسيد، خبر جانسوز شهادتش، حسين عليه السلام را تكان داد و فرمود: أحتسب نفسي و حماة اصحابي.

يارانم را به حساب خدا مي گذارم و نزد او ذخيره مي سازم.



پاورقي

[1] او از بزرگان و رهبران شيعه در کوفه و عراق بود که به حسين عليه‏السلام نامه دعوت نوشت و از کساني بود که به دعوت «مسلم» براي بيعت با سالار شايستگان، پاسخ مثبت داد و در حالي که به اعلان وفاداري و فداکاري عابس شاکري در راه خاندان رسالت اشاره مي‏نمود، گفت: به خداي يکتايي که جز او خدايي نيست سوگند که من نيز بر همين راه و رسم افتخارآفرين پايداري خواهم ورزيد. تاريخ طبري، ج 5، ص 352 و 355.

و در کربلا به پيک «عمر بن سعد» گفت: هان اي «قرة بن قيس»! واي بر تو! کجا و چگونه بسوي بيدادگران بازمي‏گردي؟ بمان و اين بزرگمردي را که خدا به برکت پدران او همه ما را به راه هدايت راه نمود و حمايت کرد، ياري کن! و ما نيز با تو خواهيم بود. تاريخ طبري، ج 5، ص 411.

و هنگامي که پس از نماز عصر تاسوعا فرمانده سپاه اموي آماده هجوم به اردوگاه حسين عليه‏السلام گرديد و سردار سپاه شهيدان به همراه 20 تن از سواران تحت فرمانش در برابر آنان ايستاد، «حبيب اسدي» از جمله آن 20 تن از سواران دلير بود. و نيز هنگامي که «عباس» به سوي سالارش بازگشت تا پيام فرمانده سپاه اموي را باز گويد و پاسخ بياورد، حبيب اسدي سخن را با آنان آغاز کرد... و همو بود که وقتي بر بالين مسلم بن عوسجه آمد و او سفارش سالارش را به وي نمود: گفت: به خداي سوگند چنين خواهم کرد. تاريخ طبري، ج 5، ص 422 و 435 و ص 440.

[2] ابومخنف از سليمان بن ابي‏راشد، و او نيز از حميد بن مسلم آورده است. تاريخ طبري، ج 5، ص 438.

[3] آنگاه که «بديل تميمي» سر آن پير پارسا و دلاور را از بدن جدا کرد، «حصين» به او گفت: بياد داشته باش که من نيز در کشتن او شريک هستم، اما او پاسخ داد: به خدا جز من کسي او را از پا درنياورده است. «حصين» گفت: پس پسرش را به من بده تا بر گردن اسبم بياويزم تا مردم بنگرند و آگاه گردند که من نيز در کشتن او تو را ياري کردم و آنگاه آنرا بگير و نزد «عبيد» ببر، چرا که من به آنچه در اين‏باره دريافت داري نيازي ندارم.

«بديل» نپذيرفت اما همراهانشان ميان آنان به گونه‏اي سازش ايجاد کردند و او سر را به «حصين» داد تا بر گردن اسب خود آويخته و ميان لشگر بگرداند و به او باز پس دهد، و چنين شد.

در اين ميان «قاسم بن حبيب» که نوجوان بود در دروازه‏ي کوفه سر پدر را بر گردن اسب «بديل» ديد و از پي او همي روان گشت و از او جدا نشد. آن عنصر تبهکار به آن نوجوان گفت: پسرکم چرا مرا رها نمي‏کني؟ پاسخ داد: اين سري که به همراه داري، سر پدر من است بيا و آن را به من ببخش تا بخاکش سپارم! گفت: پسرم! امير به اين کار رضايت نخواهد داد و من در انديشه پاداش بر اين کارم هستم! نوجوان گفت: اما بدان که خدا در برابر اين جنايت، بدترين پاداش را به تو خواهد داد چرا که تو خون کسي را ريخته‏اي که از تو و امثال تو بهتر و بالاتر است و آنگاه گريستن آغاز کرد. اين جريان گذشت تا «مصعب بن زبير» به قدرت رسيد و آهنگ پيکار در «باجميرا» نمود و «قاسم بن حبيب» نيز با او رفت و در گير و دار جنگ، قاتل پدرش را در خيمه‏اي از سپاه خودي نگريست و از شدت خشم در حالي که او در خواب نيمروزي بود، با شمشير وي را از پا درآورد. تاريخ طبري، ج 5، ص 440.