اگر مرا نمي شناسيد
آنگاه «عبدالله بن عمير كلبي [1] بپا خاست و گفت: سالار من! خداي مهرش را بر شما بباراند! اجازه بده تا من بسوي اينان بروم.
حسين عليه السلام بر او نگريست و او را مردي رنگين پوست، بلند قامت، با بازواني ستبر و با شانه ها و پشتي توانمند ديد، فرمود: فكر مي كنم خوب هماوردي براي آن دو باشد و به خودش گفت: اگر مي خواهي برو كه خداي يارت باد، و او دليرانه گام به پيش نهاد.
آن دو برده صفت پرسيدند: تو كيستي؟
او نسب خويش را برشمرد، اما آنان گفتند: ما تو را نمي شناسيم. بايد چهره هايي بسان؛ «زهير»، يا «حبيب» و يا «برير» به جنگ ما بيايند.
برده «زياد»، «يسار»، در همان حال پيشتر از همسنگرش «سالم»، برده ي «عبيد» بود و سخت آماده پيكار، «عبدالله» خروشيد كه: هان اي روسپي زاده بي اصل و تبار از هماوردي و رويارويي يكي، سرباز مي زني تا ديگري به پيكار تو بيايد؟ مگر نمي داني كه هر كس به جنگ تو بيايد ز تو بهتر است؟
و آنگاه بر او تاخت و با شمشير چنان بر او زد كه از پا درآمد، اما در همان شرايطي كه با او سخت درگير بود و او را با شمشير مي زد «سالم» به وي حمله ور گرديد و ياران «عبدالله» از اردوگاه نور فرياد برآورند كه هان: اي شيرمرد! آن برده ديگر به تو يورش آورد، اما «عبدالله» آمدن او را جدي نگرفت تا نزديك شد و ضربه اي به او وارد آورد،
«عبدالله» دست خويش را سپر ساخت كه انگشتان دست جدا گرديد. آنگاه بسان شيري خشمگين حمله برد و او را از پاي درآورد و پس از كشتن آن دو برده صفت، هماورد مي طلبيد و اين اشعار شورانگيز را مي خواند:
ان تنكروني فأنا ابن كلب
حسبي بيتي في عليم حسبي...
هان! اگر مرا نمي شناسيد، بدانيد كه من «عبدالله» هستم و خانواده اي آگاه و بينا و تيره و تباري حقجو مرا بسنده است.
من مردي توانمند و كارا هستم و به هنگامه ي كارزار و رويدادهاي ناگوار سست و متزلزل نمي شوم.
گرامي همسرم! هان اي «ام وهب!» من تعهد مي سپارم كه در پيكارم با تبهكاران پيشدست و چابك باشم و زودتر به آنان ضربه وارد نمايم، و ضربه ام بر آنان ضربه جواني يكتاپرست و توحيدگرا باشد.
همسرش كه شوي خود را در آن حالت نگريست، عمود خيمه را برگرفت و به ياري او شتافت و در همان حال مي گفت: پدر و مادرم به قربانت! در راه خاندان پاكيزه و سرافراز پيامبر باز هم مبارزه كن و از حريم مقدس آنان دفاع نما!
همسرش پيش آمد تا او را به طرف بانوان اردوگاه نور بازگرداند، اما او دامان مرد قهرمانش را گرفت و گفت: تا جان در بدن دارم، تو را رها نخواهم ساخت.
و حسين عليه السلام آن زن را ندا داد كه: خدا به شما خانواده، پاداش شايسته ارزاني دارد، اينك نزد بانوان بازگرد و با آنان باش كه بر زنان، پيكار نوشته نشده است.
او فرمان سالار شايستگان را به جان خريد و به خيمه بازگشت.
پاورقي
[1] او در کوفه و در کنار «قبيلهي همدان» ميزيست، در رويداد خونبار کوفه، هنگامي که سپاه شوم «عبيد» را که براي پيکار با حسين عليهالسلام به کربلا گسيل ميگشت نگريست با خود گفت: به خداي سوگند که من هماره شيفته جهاد با بيدادگران و شرکگرايان بودم و اينک نيز بدان اميدم که پيکار با اين پليدان فرومايه که به جنگ با پسر دخت سرفراز پيامبر ميروند پاداشش کمتر از کارزار با شرکگريان تجاوزکار نباشد. از اين رو نزد همسرش «اموهب» بازگشت و جريان را به او بازگفت و او را از تصميم خويش آگاه ساخت. همسرش او را دعا کرد و گفت: بباور من درست ميانديشي پس درنگ مکن و مرا نيز با خود ببر. آنگاه در تاريکي شب حرکت کردند و خود را به اردوگاه نور رساندند و به افتخار ياري حسين عليهالسلام نايل آمدند. تاريخ طبري، ج 5، ص 429.