بازگشت

بازگشت حر


هنگامي كه سپاه اموي به فرماندهي «عمر بن سعد» به سوي حسين عليه السلام و يارانش هجوم آورد، «حر» نزد فرمانده ي كل رفت و گفت: اصلحك الله! مقاتل انت هذا الرجل؟

هان اي عمر! خداي تو را اصلاح كند! آيا براستي با اين مرد خواهي جنگيد؟

«عمر» پاسخ داد: اي و الله قتالا ايسره ان تسقط الرؤوس و تطيح الأيدي!

چه جنگي؟! پيكاري كه آسانترين مرحله آن، از پيكر افتادن سرها و ريختن دستها خواهد بود.

پرسيد: افمالكم في واحدة من الخصال التي عرض عليكم رضا؟

آيا به يكي از سه پيشنهادي كه او به شما داده است، بسنده نمي كنيد؟

گفت: أما و الله لو كان الامر الي لفعلت، ولكن أميرك قد أبي ذلك!

به خداي سوگند اگر كار در دست من بود چرا مي پذيرفتم، اما چه سود كه كار در دست من نيست و امير تو از پذيرش آنها سرباز مي زند.

«حر» از او كناره گرفت و آمد تا در نقطه اي ايستاد و به «قرة بن قيس» يكي از سپاه اموي كه به همراه او بود گفت: هان اي «قرة»! امروز اسب خويش را آب داده اي؟

پاسخ داد: نه

پرسيد: نمي خواهي آب بدهي؟


«قره» آورده است كه: به خداي سوگند فكر كردم مي خواهد از آنجا دور شود و در آن پيكار حضور نداشته باشد، و دريافتم كه خوش ندارد من به هنگام دوري گزيدنش او را بنگرم چرا كه مي ترسيد جريان را بر ضد او گزارش كنم.

بهر حال، در پاسخ او گفتم: اسب خويش را آب نداده ام و اكنون مي روم تا آبش دهم و آنگاه از كنار او دور شدم، و به خداي سوگند اگر مرا از هدف خويش آگاه ساخته بود بي گمان به همراه او بسوي سالار شايستگان ركاب مي كشيدم.

او آهسته آهسته از سپاه اموي دور گرديد و به اردوگاه نور نزديك شد، يكي از بستگانش به نام «مهاجر بن اوس» [1] به او گفت: در چه انديشه اي؟ آيا مي خواهي به كسي يورش بري؟ او خاموش گرديد و لرزه بر اندامش افتاد. «مهاجر» به او گفت: راستي كه كارت بهت انگيز است! به خداي سوگند هرگز به هنگامه كارزار چنين شرايطي كه اينك مي نگرم، در تو نديده بودم. و اگر از من مي پرسيدند كه شجاعترين مرد كوفه كيست؟ از نام تو نمي گذشتم آخر اين شرايطي كه اينك در تو مي نگرم چيست و چه پيامي دارد؟

«حر» گفت: به خداي سوگند خودم را ميان بهشت و دوزخ مي نگرم و به يكتايي او سوگند كه اگر پيكرم را پاره پاره سازند و به آتش كشند، چيزي را بر بهشت پرطراوت و زيباي خدا برنمي گزينم. اني - و الله - اخير نفسي بين الجنة و النار، فوالله لا اختار علي الجنة شيئا و لو قطعت و حرقت!

و آنگاه ركاب كشيد و خود را به اردوگاه حسين عليه السلام رسانيد و فرياد برآورد كه:

جعلني الله فداك يابن رسول الله! أنا صاحبك الذي حسبتك عن الرجوع و سايرتك في الطريق، و جعجعت بك في هذا المكان، و الله الذي لا اله الا هو ما ظننت أن القوم يردون عليك ما عرضت عليهم أبدا، و لا يبلغون منك هذه


المنزلة... و اني قد جئتك تائبا مما كان مني الي ربي و مواسيا لك بنفسي حتي أموت بين يديك، أفتري ذلك لي توبة!؟

هان اي پسر پيامبر خداي مرا فدايت سازد! من همانم كه شما را از بازگشت بسوي حجاز بازداشته، در راه با شما همراهي كردم و شما را در اين دشت خشك و سوزان فرود آوردم. به خداي يكتايي كه جز او خداي نيست سوگند، هرگز باور نمي كردم كه اينان پيشنهاد منطقي و مسالمت آميز شما را نپذيرند و فرجام كار به اينجا بكشد. در اين مدت به خود مي گفتم در برخي كارها دستورات آنان را به انجام مي رسانم كه مپندارند از انجام فرمانشان بيرون رفته ام و هماره فكر مي كردم آنان آنچه را شما مي گوييد خواهند پذيرفت. به خداي سوگند اگر مي دانستم كه پيشنهاد شما را نخواهند پذيرفت با آنان همراهي نمي كردم. و اينك اي پسر پيامبر! نزد شما آمده ام در حالي كه از آنچه انجام داده ام به پيشگاه پروردگارم توبه مي كنم و با همه وجود تا جان در بدن دارم شما را ياري خواهم كرد، آيا توبه ام با اين شرايط پذيرفته است؟

حسين عليه السلام فرمود: نعم يتوب الله عليك و يغفر لك، ما اسمك؟

آري خداي توبه ات را مي پذيرد! اينك بگو نامت چيست؟

گفت: من «حر» هستم.

فرمود: انت الحر كما سمتك امك، انت الحر ان شاء الله في الدنيا و الاخره...

آري همانگونه كه مادرت تو را «حر» ناميد به خواست خدا در اين جهان و جهان ديگر «حر» خواهي بود اينك پياده شو.

گفت: من سواره بودنم به از اين است كه پياده باشم، اگر اجازه دهيد ساعتي برفراز زين بر آنان مي تازم و پيكار مي كنم و فرجام كار به پياده شدن مي انجامد.

حسين عليه السلام فرمود آنچه فكر مي كني انجام بده.

و او پيشاروي ياران پيشين خود رفت و اين گونه سخن آغاز كرد...



پاورقي

[1] اين عنصر پليد با همدستي «شعبي» و گروهي ديگر، «زهير» را به شهادت رساندند. تاريخ طبري، ج 5، ص 441.