بازگشت

انعكاس اين سخن در خيمه ها


هنگامي كه خواهران ارجمندش اين سخن را شنيدند، فريادشان فضاي خيمه ها را گرفت و گريه سردادند. دختران آن حضرت نيز گريستند و صداي آنان هم بلند شد، به گونه اي كه شور و گريه ي خاندان پيامبر به گوش سالارشان حسين عليه السلام رسيد. و او پرچمدار خويش عباس و فرزند انديشمندش علي را كه در كنارش بودند فراخواند و آنان را به خيمه ها فرستاد و فرمود: سكتاهن فلعمري ليكثرن بكاؤهن.

برويد و آنان را آرام كنيد! به جان خودم سوگند كه گريه هاي بسياري خواهند داشت. آنان رفتند و خاندانش را به آرامش خواندند و صداي گريه ها فروكش كرد.


وقتي آنان خاموش شدند و سكوت همه جا سايه افكند، آن گرانمايه عصرها و نسلها خداي را آن گونه كه زيبنده ي اوست ستايش كرد و نام پرشكوه او را گرامي داشت و آنسان كه مي بايد يادآوري نمود و بر محمد صلي الله عليه و آله و سلم و خاندانش و فرشتگان و پيام آوران خدا درود فرستاد و سخن آغاز كرد!

او به گونه اي زيبا و جانبخش و رسا و روشنگرانه سخن گفت كه هرگز نه پيش از آن و نه پس از آن، از گوينده اي رساتر و زيباتر از سخن او نشنيدم.

او روي سخن را به سپاه اموي كرد و فرمود:

اما بعد: فانسبوني فانظروا من أنا؟ ثم أرجعوا الي انفسكم و عاتبوها فانظروا اهل يحل لكم قتلي و انتهاك حرمتي!؟

ألست ابن بنت نبيكم صلي الله عليه و آله و سلم و ابن وصيه و ابن عمه و أول المؤمنين بالله و المصدق لرسوله صلي الله عليه و آله و سلم بما جاء به من عند ربه؟

أو ليس حمزة سيدالشهداء عم أبي؟

أو ليس جعفر الشهيد، الطيار ذوالجناحين عمي!؟

أولم يبلغكم قول مستفيض فيكم: أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال لي و لأخي:

«هذان سيدا شباب اهل الجنة»!؟

فان صدقتموني بما أقول و هو الحق، فو الله ما تعمدت كذبا منذ علمت ان الله يمقت عليه اهله، و يضر به من اختلقه..

و ان كذبتموني فان فيكم من ان سألتموه عن ذلك اخبركم،

سلحوا جابر بن عبدالله الانصاري، [1] .


او اباسعيد الخدري [2] ، او سهل بن سعد الساعدي [3] ،او زيد به ارقم [4] ؛ او انس بن مالك [5] ، يخبروكم انهم سمعوا هذه المقالة من رسول الله (ص) لي و لأخي....

أفما في هذا حاجز لكم عن سفك دمي؟...


هان اي مردم!

اي مردم كوفه... بگوييد من چه كسي هستم؟ نيك بيانديشيد و بنگريد كه من از كدامين تبار و خاندانم؟ آنگاه به خود آييد و به وجدان خويش مراجعه كنيد و خويشتن را زير شلاق نكوهش و سرزنش و ملامت بگيريد كه چه مي كنيد؟

ببينيد آيا كشتن و بر زمين ريختن خون چو مني، براي شما مدعيان اسلام و مسلماني رواست؟

آيا درهم شكستن حريم حرمت من و خاندانم براي شما درست است؟

آيا من فرزند دخت سرفراز پيامبر شما، فاطمه عليهاالسلام نيستم؟

آيا من فرزند برادر و جانشين راستين و پسرعموي پيامبرتان، اميرمؤمنان نيستم؟

آيا من فرزند نخستين تصديق كننده ي پيامبر و قرآن، و پيشتازترين همگان در ايمان به خدا و دين او نيستم؟

آيا قهرمان بزرگ و شهيد جاودانه ي «احد»، «حمزه ي سيدالشهداء» عموي پدرم، اميرمؤمنان نيست؟

آيا سردار بزرگ و انديشمند عرب «جعفر طيار»، همو كه پس از فداكاري بي نظير در جنگ «موته» و شهادت در را حق، خدا دو بال به او ارزاني داشت و بسوي بهشت خدا پركشيد، عموي گرانمايه ي من نيست؟

آيا براستي سخن جاودانه پيامبر خدا در مورد من و برادر گرانمايه ام «حسن»، آن ريحانه ي عطرآگين بوستان رسالت، به شما نرسيده است كه فرمود:

«هذان سيدا شباب اهل الجنة».

«اين دو گل بوستان من، سالار جوانان و جوانمردان بهشتند»؟

هان اي كوفيان!

هان اي پير و جوان...

اگر آنچه را مي گويم، كه همه ي آنها حقايق قطعي و واقعيات انكارناپذير است و همه را تصديق مي كنيد و مرا در گفتارم راستگو مي دانيد، پس اين همه بي مهري چرا؟


بدانيد آنچه گفتم جز حقايق نيست و ذره اي خلاف در آن نمي باشد، چرا كه من از آغازين روز زندگي كه دريافتم خداوند به دروغگويان خشم فرموده و باران نكوهش را بر آنان بارانده است، هرگز دروغي بر زبان نياورده ام...

اگر گفتارم را درست مي دانيد چرا با من سر جنگ داريد؟

و اگر آنچه گفتم، مورد تصديق و باور شما نيست، اين هم مجوز خونريزي نمي شود. چرا كه راه منطق و شناخت حق و باطل باز است و در ميان شما مردم، كساني هستند كه سخنان پيامبر را شنيده اند و با منطق و شيوه و روش و سنت عادلانه و انساني او آشنا هستند و شما مي توانيد از آنان بپرسيد و آنان شما را آگاه سازند تا با روحيه حقجويي و حقپويي و حق شناسي، واقعيت را و آب حيات را از سراب گونه ها، بازشناسيد.

هان اي مردم! حقيقت را از «جابر بن عبدالله انصاري» كه از ياران پيامبر بوده و هنوز در جامعه ي شما زندگي مي كند، بپرسيد.

از «ابوسعيد خدري» جويا شويد.

از «سهل بن سعد ساعدي» سؤال كنيد.

از «زيد بن ارقم» بپرسيد.

از «انس بن مالك» بخواهيد تا واقعيات را به شما بگويند و شما را آگاه سازند كه همه ي آنان با گوش خود گفتار جاودانه ي پيامبر را درباره ي من و برادرم «حسن»، از زبان خود آن حضرت شنيده اند يا نه؟

و اگر شما مردمي حقجو و باايمان و درست انديش باشيد همين يك جمله مي تواند شما را از شمشيركشيدن بر روي من باز دارد و شما را از ريختن خون من و يارانم مانع گردد.

آيا چنين نيست؟ آيا در سخن پيامبر براي شما درسها و هشدارهايي نيست كه شما را از راه باطل تان بازگرداند؟

هنگامي كه سخنان خيرخواهانه و جانبخش حسين عليه السلام به اينجا رسيد، فرمانده ي


جناح چپ سپاه اموي كه سخنان آن حضرت را مي شنيد نعره برآورد كه:

هو يعبد الله علي حرف ان كان يدري ما يقول!

هر كس سخنان او را با دل دريابد و باور كند، خدا را به زبان و سخني مي پرستد، و به بعدي از ابعاد دين خدا ايمان دارد و نه با جان و دل و با ايمان به همه ي ابعاد دين.

در پاسخ جسارت «شمر»، «حبيب اسدي» ندا داد كه:

و الله اني لأراك تعبد الله علي سبعين حرفا....

به خداي سوگند كه تو او را به هفتاد حرف مي پرستي و هرگز او را نشناخته و با دل به او ايمان نياورده اي. من گواهي مي دهم كه درست مي گويي و سخنان حسين عليه السلام را نفي فهمي و درنمي يابي كه پسر پيامبر چه مي گويد. چرا كه خدا بر قلب سياه و آكنده از شرك و گناه ات مهر نهاده است.

آنگاه سالار شايستگان به سخن خويش ادامه داد كه:

هان اي قوم!

اگر باز هم در مورد گفتار من و سخن پيامبر در مورد من و برادرم ترديد روا مي داريد، آيا اين واقعيت نيز جاي ترديد است كه من در روي زمين و زمان و زير آسمان نيلگون فرزند دخت سرفراز پيامبر شما هستم؟

به خداي سوگند كه اگر شرق تا غرب جهان را زير پا نهيد و همه ي جامعه ها را بگرديد و جستجو كنيد جز من كسي را كه فرزند پيامبرتان باشد، نخواهيد يافت.

آيا اين براي بيداري شما بسنده نيست؟

آيا اين كافي نيست تا موضع خويش را عوض كنيد و جبهه ي بيدار را ترك نماييد؟

و دگرباره باران حقايق را براي ثبت در تاريخ و انهدام برج و باروي ريا و فريب و شقاوت كساني كه به نام خدا و پيامبر و قرآن و اسلام، هواهاي جاه طلبانه و شيطاني خويش را مي جستند، باراند كه:

أخبروني، أتطلبوني بقتيل منكم قتلته؟


او مال لكم استهلكته؟

او بقصاص من جراحة؟ فأخذوا لا يكلمونه...

فنادي: يا شبث بن ربعي،

و يا حجار بن أبجر،

و يا قيس بن الاشعث!

و يا يزيد بن الحارث، ألم تكتبوا الي: أن قد اينعت الثمار و اخضر الجناب، و طمت الجمام و انما تقدم علي جند لك مجند، فاقبل؟!

قالوا له: لم نفعل!

فقال: سبحان الله! بلي و الله لقد فعلتم! ثم قال:

أيها الناس! اذكرهتموني فدعوني انصرف عنكم الي مأمني من الارض!

فقال له قيس بن الاشعث: أو لا تنزل علي حكم بني عملك؟

فانهم لن يروك الا ما تحب و لن يصل اليك منهم مكروه!

فقال الحسين عليه السلام: انت أخو أخيك (محمد بن الاشعث) أتريد أن يطلبك بنوهاشم باكثر من دم مسلم بن عقيل؟!

واي بر شما!

از من چه مي خواهيد؟

به چه جرم و گناهي راه را بر من بسته ايد؟

به چه مجوز ديني و انساني و اخلاقي خاندان مرا محاصره كرده ايد؟

طبق كدام دين و شريعت آب را بر روي ما بسته ايد؟

چرا ابتدايي ترين حقوق و طبيعي ترين شرايط زندگي ما را پايمال ساخته ايد؟ چرا آزادي و امنيت ما را سلب نموده ايد؟

چرا حق بيان حقايق و دفاع از حقيقت را براي ما به رسميت نمي شناسيد؟

چرا حرم امن خدا را براي ما ناامن نموده ايد؟

چرا شمشير بيداد بر ضد ما كشيده ايد؟


به كدامين جرم و به كدامين گناه؟

در كدام دادگاه عادلانه و صالح و آزاد از فشار استبداد و ارتجاع، اين حكم زشت و ظالمانه بر ضد خاندان پيامبر صادر شده است؟

نفرين بر شما!

آيا من كسي از شما را كشته ام كه در برابر خون ريخته شده ي او، مي خواهيد خون مرا بر روي اين ريگهاي تفتيده بريزيد و مرا از پاي درآوريد؟

آيا ثروت و دارايي كسي را از دستش گرفته ام كه حقوق خويش را مطالبه مي كنيد؟

يا زخمي بر كسي زده ام كه در برابر آن به دفاع و اجراي عدالت لشكركشي كرده ايد؟ كداميك؟

و آنان ديگر خاموشي گزيدند و با حسين سخن نگفتند...

آن گرانمايه عصرها و نسلها دگرباره خطاب به آنان فرمود:

هان اي شبث!

اي حجار بن ابجر!

اي قيس بن اشعث!

اي يزيد بن حارث!... شما ديگر چرا؟

آيا شما به من پيام نفرستاديد؟

بسوي من نامه هاي پياپي ننوشتيد؟

آيا سفير گسيل نداشتيد كه ميوه هايمان رسيده و درختان و باغها و بوستانهايمان سرسبز و پرطراوت گشته است و همه در انتظار شما لحظه شماري مي كنند؟

آيا شما ننوشتيد كه كوفه بسان سپاهي مسلح و مجهز براي دفاع از حق آماده است؟

و آنان گفتند: ما چنين نامه هايي ننوشته ايم [6] .


حسين عليه السلام فرمود: سبحان الله چرا! به خداي سوگند شما نوشته و شما مرا دعوت نموده ايد.

و به سخنانش ادامه داد كه:

هان اي مردم! اگر آمدنم را خوش نمي داريد راه را بازگذاريد تا از شهر و ديار شما به سرزميني كه امنيت مرا تضمين كند بازگردم!...

«قيس بن اشعث» يكي از سركردگان سپاه اموي گفت: آيا به فرمان عموزاده گانت گردن نمي گذاري و به حكم آنان تن نمي دهي؟ آنان هرگز جز آنچه را دوست داشته باشي درباره تو روا نمي دارند، و از آنان رفتار ناپسند و ناخوشايندي به تو نخواهد رسيد!

حسين عليه السلام فرمود: حق داري! تو برادر «محمد بن اشعث» هستي! آيا برآني كه بني هاشم بيش از خون پاك «مسلم» از تو بخواهند؟ نه به خداي سوگند چنين نخواهد شد.

و الله لا اعطيهم بيدي اعطاء الذليل، و لا اقر اقرار العبيد!... [7] .

نه، به خداي سوگند كه بسان ذلت زدگان دست به خودكامگان نخواهم داد و بسان بردگان و برده صفتان به راه و رسم بردگي كه اين تبهكاران بر جامعه تحميل كرده اند گردن نخواهم نهاد و به تلاوت اين آيه ي شريفه پرداخت كه:

«و اني عذت و بربي و ربكم أن ترجمون.» [8] .


هان اي بندگان خدا! من به پروردگار خود و پروردگار شما پناه مي برم از اينكه به من اتهام و دروغ ببنديد.

و نيز اين آيه ي شريفه را خواند كه:

«... اني عذت بربي و ربكم من كل متكبر لا يؤمن بيوم الحساب.» [9] .

من به پروردگار خود و پروردگار شما پناه مي برم از هر متكبري كه به زور حساب ايمان نمي آورد.

و آنگاه به سوي خيمه بازگشت و مركب خويش را خوابانيد و خود فرودآمد و به «عقبه بن سمعان» دستور داد آن را زانوبند نهد.


پاورقي

[1] نامبرده از ياران پيامبر بود. در سال 60 هجري و پيش از شهادت اميرمؤمنان «بسر بن ارطاة» از او براي معاويه بيعت خواست که گفت: اين کار گمراهي و کمک به گمراهگري است، اما هنگامي که زير فشار قرار گرفت از ترس جان بيعت کرد. در جريان حج دجال اموي و آمدنش به مدينه در سال 50 ه. ق که تصميم گرفت «منبر» پيامبر و عصايش را از مدينه به شام ببرد، «جابر» شجاعانه ايستاد و به او هشدار داد و او نيز از تصميم خويش دست برداشت.

و در سال 74 هنگامي که «حجاج» از سوي «عبدالملک» به فرمانداري مدينه گماشته شد و در آنجا به سرکوبي ياران پيامبر پرداخت و آنان را بباد اهانت گرفت و به غل و زنجيرشان کشيد او نيز دگرباره سخت مورد اهانت و ستم قرار گرفت. تاريخ طبري، ج 5، ص 139 و 239 و ج 6، ص 196.

[2] پيامبر به هنگامه سازماندهي مجاهدان مسلمان براي پيکار احد و سان ديدن از آنان او را به خاطر کمي سن و سال از کارزار معاف داشت. او هماره روايات پيامبر در مورد برتري اميرمؤمنان و مقام والاي او را روايت مي‏کرد، اما پس از کشته شدن عثمان دل به او بست و از بيعت با اميرمؤمنان سر باز زد. تاريخ طبري، ج 2، ص 505 و ج 3، ص 149 و ج 4، ص 430.

[3] او نيز از ياران پيامبر بود و هماره روايات پيامبر در مورد مقام شکوهبار اميرمؤمنان را بازمي‏گفت. و همو آورده است که «عايشه» در فتنه‏ي بصره نخست به اعدام «عثمان بن حنيف» فرمان داد و آنگاه به زنداني شدن او!! و نيز روايات اميرمؤمنان را روايت مي‏کرد. او نيز از جمله ياران پيامبر است که پس از ورود حجاج از سوي عبدالملک به فرمانداري مدينه سخت مورد اهانت قرار گرفت و به بند کشيده شد. تاريخ طبري، ج 3، ص 409 و ج 4، ص 547 و 648 و ج 6، ص 195.

[4] او نيز از روايت‏گران روايات پيامبر در برتري اميرمؤمنان بود. و کسي است که پيامبر خدا را از نقشه شوم «عبدالله بن ابي‏سلول»، سرکرده‏ي منافقان مدينه آگاه ساخت. و همان مرد با شهامتي است که «عبيد» را از زدن چوب بر لب و دندان حسين عليه‏السلام هشدار داد و در سال 68 هجري جهان را بدرود گفت. تاريخ طبري، ج 2، ص 310 و 605 و ج 5، ص 456؛ اعلام الوري، ج 188، 4.

[5] تذکرة، ص 252.

[6] اما «حر» که از بزرگان کوفه بود گفت: چرا! آري به خداي سوگند! که ما کوفيان به آن حضرت نامه نوشتيم و او را به اينجا آورديم خدا باطل‏گرايان و حق‏ستيزان را از مهر خويش دور سازد. آنگاه خروشيد که: به خداي سوگند من دنيا به بهاي آخرت برنخواهم گزيد.

و الله لا اختار الدنيا علي الاخرة. تذکرة، ص 250.

[7] در دو کتاب ارشاد، ص 235 و مثير الاحزان، ص 26 «و لا افر فرار العبيد» آمده است. اما به باور ما آنچه در متن آمده، مناسب‏تر است چرا که از آن حضرت اعتراف و اقرار به حقانيت استبداد حاکم و بيعت با سردمدار آن مي‏خواستند و به فرار از ميدان کارزار.

[8] سوره‏ي 44، آيه 20.

[9] سوره‏ي 40، آيه 27.