بازگشت

يورش سپاه اموي


پس از نماز عصر روز نهم بود كه «عمر» فرياد برآورد كه: يا خيل الله اركبي و ابشري!!

هان اي سپاه خدا سوار شويد!! و به بهشت پرطراوت و زيباي خدا دل خوش داريد!!

و آنان سوار شدند و به فرماندهي او به سوي قرارگاه حسين عليه السلام و اردوگاه نور هجوم آوردند.

سالار شايستگان بر در سراپرده اش، سر را بر زانو نهاده و بر شمشير تكيه داده و به خوابي سبك رفته بود. كه خواهر ارجمندش با شنيدن هياهوي دشمن؛ به آن حضرت نزديك شد و گفت: يا اخي! أما تسمع الاصوات قد اقتربت؟

جان برادر! هياهوي اينان را نمي شنوي كه نزديك شده است؟

حسين عليه السلام سرش را بلند كرد و فرمود:

اني رأيت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم في المنام فقال: انك تروح الينا!

من اكنون پيامبر را در خواب ديدم و او فرمود: پسرم! تو بسوي من رواني!

خواهرش با شنيدن اين سخن بر چهره زد و گفت: واي بر من!

«حسين» عليه السلام فرمود: خواهر ارجمندم! واي بر تو نخواهد بود، آرام باش! خداي مهربان باران مهرش را بر تو بباراند!

در اين لحظات برادر قهرمانش «عباس» پيش آمد و گفت: برادر گرانمايه ام! سپاه


اموي براي جنگ ظالمانه اش بر ضد ما، به حالت آماده باش درآمده است!

آن حضرت بپاخاست و فرمود: يا عباس! اركب بنفسي انت، يا اخي...

عباس من! برادرم! حسين به فدايت! اينك بر مركب خويش سوار شو و نزد آنان برو و بگو: چه شده است؟ و چه مي خواهيد؟

«عباس» به همراه بيست تن از سواران اردوگاه نور كه «زهير» و «حبيب» از آن جمله بودند بسوي سپاه اموي شتافت و گفت: در چه انديشه اي هستيد؟

گفتند: هم اكنون دستور امير رسيده است كه از شما بخواهيم يا به فرمان او گردن نهيد و تسليم گرديد يا شما را با زور به اين كار وادار سازيم.

«عباس» گفت: در كار خود شتاب مورزيد تا نزد سالارم حسين عليه السلام بروم و پيام شما را به او برسانم.

آنان ايستادند و گفتند: به ديدار حسين برو و پيام ما را به او برسان و آنگاه با پاسخ او بازگرد.

«عباس» بازگشت و به سرعت خود را به سالارش رسانيد، تا تازه ترين رويدادها را با او در ميان گذارد و از او دستور گيرد و يارانش در آن فاصله تصميم گرفتند كه با آنان سخن گويند.

«حبيب اسدي» به «زهير» گفت: اگر دوست داري با اين قوم سخن بگو و اگر دوست نداري من سخن آغاز كنم!

«زهير» گفت: دوست من! شما سخن را آغاز كردي، پس خودت هم با آنان گفتگو كن.

«حبيب» رو به «زهير» كرد و به گونه اي كه سپاه اموي بشنود، گفت: راستي بد مردمي هستند، كساني كه فردا به پيشگاه آفريدگار هستي روند، و آنگاه فرزندان و خاندان پيامبر و بندگان شايسته كردار و عبادت پيشه اين شهر را، كه سحرگاهان به راز و نياز با خدا كوشيده و ياد و نام او رابر لب دارند، كشته باشند!! چنين مردمي پاسخ خدا را چه خواهند گفت؟!


«عزرة بن قيس» كه از ميان سپاه اموي اين سخن را شنيد فرياد برآورد كه: هان اي «حبيب»! تو هر چه در توان داري خود را پاك و پاكيزه جلوه مي دهي و مي ستايي!

«زهير» گفت: هان اي «عزره»! خدا او را پاكيزه ساخته و راه نموده است! تو از خداي خويش بترس و بدان كه من از خيرخواهانم و نيكي تو را مي خواهم. هان اي «عزره»! تو را به خداي سوگند! تو از كساني نباش كه گمراهان را، در راه ريختن خون پاكان و شايسته كرداران ياري مي كنند.

«عزره» گفت: اي «زهير»! تو از ديدگاه ما شيعه و رهرو خاندان وحي و رسالت نبودي بلكه دوستدار و هواخواه «عثمان» بودي، اينك آنجا چه مي كني؟

«زهير» پاسخ داد: آيا اينك در اين سنگر بودنم را پيروي از خاندان رسالت نمي نگري؟

هان اي قوم! به خداي سوگند من نه نامه اي به حسين عليه السلام نوشته و نه فرستاده اي براي دعوت او گسيل داشته ام و نه به آن حضرت وعده اي داده ام و اين خواست خدا بود كه در راه مكه به كوفه، من و او را به هم رسانيد. آري من هنگامي كه او را ديدم، هم سيماي نورافشان پيامبر را با ديدن او بياد آوردم و هم پيوند و موقعيت شكوهبار او را با آن حضرت، و نيز دريافتم كه او به سوي دشمن خويش، حزب تبهكار شما روان است و آنجا بود كه تصميم گرفتم به ياري او برخيزم و از گروه رستگاران باشم؛ بر آن شدم كه براي دفاع از حقوق خدا و پيامبرش، كه شما تبهكاران حق ستيز، آنها را به تباهي كشيده ايد، دل در گرو عشق او نهاده و جان را سپر جان او سازم.