باران آتش و سنگ
هنگامي كه با شهامت وصف ناپذير «مسلم» روبرو شدند، بر بالاي بام رفته و به سنگباران ساختن آن قهرمان بي هماورد پرداختند. دسته هاي ني را برافراختند و از فراز اتاقي كه او در آنجا بود بر سرش فروريختند.
بناگريز از خانه گام به كوچه نهاد و با شمشير آخته و ستم سوزش بر آنان تاخت و از خود به دفاع برخاست. «محمد بن اشعث» گامي به پيش نهاد و گفت: هان اي جوانمرد!
خودت را به كشتن نده، تو در امان هستي! اما او به جهاد خويش ادامه مي داد و اينگونه اشعار حماسي و شورانگيز مي خواند:
اقسمت لا اقتل الا حرا
و ان رأيت الموت شيئا نكرا
كل امري ء يوما ملاق شرا
و يخلط البارد سخنا مرا...
من سوگند مردانه ياد كرده ام كه آزادمردانه كشته شوم،
اگر چه مرگ چيزي خوش آيند نباشد.
هر مردي روزي گرفتار شرارت خواهد شد،
و گرمي و تلخي زندگي به خنكي و گوارايي آن مي آميزد.
ترس را از خويشتن دور ساز تا پاينده و پايدار بماني [1] .
من از آن بيمناك هستم كه اين قوم وعده دروغين به من دهند و در انديشه فريبم باشند.
پاورقي
[1] در نسخههاي طبري که در دسترس ماست «شعاع الشمس» آمده است اما سماوي در ص 49 «ابصار العين» مينويسد: کساني که آنگونه به کار بردهاند بدان جهت است که به مفهوم «شعاع النفس» نرسيدهاند. و آنگاه آن را به مفهوم ترس نفس ميگيرد.