بازگشت

سياست قطع سرهاي شهيدان


قطع سر ميت، چه كشته شده باشد يا به مرگ طبيعي مرده باشد«مثله» كردن است.

شريعت اسلامي بريدن اجزاء بدن مسلمان را (مثله كردن) نهي و تحريم كرده، و ما كسي از فقهاء را نمي شناسيم كه در اين باره مخالفت كرده باشد.

مثله كردن كافر هم مورد نهي اسلام است. و نهي از اين امر حتي از جانب رسول خدا نيز ثابت شده چه رسول خدا در تمامي دوران زندگيش كه در جنگهاي بسياري عليه مشركان شركت نمودند، هرگز اتفاق نيفتاد كه اجازه دهند و يا حتي راضي شوند كه به كوچكترين عملي از اينگونه اعمال دست زده شود. و در دوره ي خلفايي كه بعد از رسول خدا به خلافت جامعه ي اسلامي رسيدند نيز هيچ اثري از مثله كردن و دست يازيدن به چنين عملي مشاهده نمي شود. با آنكه مسلمانان در جنگهاي بسياري عليه ايران و رم شركت كردند هرگز دست به چنين اعمالي زده نشد. تنها در دوره ي خلافت ابوبكر اتفاق ناهنجاري رخ داد و آن اين بود كه خالد بن وليد با ادعاي اينكه «مالك بن نويره» و قوم او مرتد و كافر شده اند به آنان حمله كرد و پس از به قتل رساندن آنها، سرهاي كشتگان را از تن جدا ساخت. [1] .


عملكرد خالد بن وليد، ناخشنودي بسيار وسيعي را در صفوف مسلمانان به جاي گذاشت.

امام علي بن ابي طالب نيز در تمامي جنگهايي كه داشت هرگز اتفاق نيفتاد كه سر بريده اي را به سوي او آورند، يا دستور دهد كه سر از تن احدي جدا كنند. و يا بر چنين عملكردي راضي باشد.

بله، هنگامي كه امام علي (ع) در «حروراء» به خوارج حمله كرد و دستور داد تا دست مخدج (نافع المخدج) را قطع كنند، (مخدج: مرد ناقص دست: منتهي الارب: لغتنامه ي دهخدا) و فرمود: «نشانه ي او آن است كه دستش همچون پستان است و در آن موهايي است همچون موهاي سبيل گربه، دست او را قطع كرده بياوريد. او را پيدا كرده و دستش را قطع نمودند.» [2] اين حادثه از نشانه هاي نبوت رسول خدا مي باشد كه پيامبر (ص) درباره ي خوارج پيش بيني نموده بود و فرموده بودند: «نشانه ي آنها اين است كه در ميانشان مردي است كه يكي از دو دستش - و در حديثي ديگر: دو پستان او - همچون پستان زن است...»

اين حديث درباره ي خوارج گزارش شده است و عده اي آن را نقل كرده اند. بخاري نيز آن را در كتاب خود گزارش كرده است. [3] .


اينكه امام علي (ع) دستور قطع دست او را داد بنظر مي رسد كه به خاطر اظهار صدق و درستي و آگاهي پيامبر نسبت به مواضع مخالفان او باشد و نيز به اين خاطر كه ترديد و دودلي را از دلهاي برخي از همراهان بزدايد، كساني كه درباره ي صحت و حقانيت موضعگيري و موقعيتشان سؤال مي كردند و هنوز از اينكه كساني را كشته اند كه اظهار مسلماني مي كرده اند، دلهايشان پر از شك و ترديد بود. امام با بريدن دست «مخدج» به آنها نشان داد كه با گروهي جنگيدند كه رسول خدا درباره ي آنها پيش بيني لازم را كرده و مسلمانان را از فتنه ي آنها آگاه ساخته است. تصميم امام در قطع دست مخدج يك تصميم سياسي بوده در تأكيد مفهومي ديني كه با راستگويي و صداقت رسول خدا (ص)، درباره ي فتنه هاي بعد از او رابطه داشته است.

و از اينها معلوم مي شود كه اسلام هيچ گونه تشويقي براي بريدن سر دشمن كافري كه در حال جنگ با مسلمانان است نمي كند، و دستوري در اين باره صادر نمي نمايد. تا چه رسد به اينكه درباره ي بريدن سر مسلمان و انتقال آن از شهري به شهر ديگري، براي تماشاي ديگران، دستوري داده باشد.

امويان اين حكم شرعي و روشن و واضح را مورد بي احترامي و تجاوز قرار دادند. آنها اين روش ضد اسلامي را در برخورد با كشته شدگان از كجا اقتباس كردند؟ چه بسا اين عملكرد از آثار تفكر دوران جاهليت ريشه گرفته باشد كه بعد از اسلام نيز گريبانگير آنها بود و شايد امويان آن را از ملتهاي بيگانه، خصوصا روميان فراگرفته باشند، چرا كه امويان در روش زندگي خود از روميان تقليد مي كردند.

اولين كسي كه دست به اين بي حرمتي زد، «عبدالرحمان بن عبدالله بن عثمان ثقفي»، فرماندار و كارگزار معاوية بن ابي سفيان در «موصل» بود. او بعد از تعقيب طولاني، «عمرو بن حمق خزاعي» [4] و كشتن او سر از تنش جدا ساخت و براي


معاويه فرستاد. «سر او نخستين سر بريده اي بود كه در تاريخ اسلام از جايي به جاي ديگر انتقال يافت» [5] از آنجا كه خبر بريده شدن سر «عمرو بن حمق» و قتل او، در حوزه ي وسيعي از جامعه ي مسلمانان انتشار نيافت، مي توان بيان داشت كه نخستين سر بريده شده اي كه در تاريخ اسلام از سرزميني به سرزمين ديگر برده شد و اهميت بسياري براي سياست ارعاب و ترس حاكميت داشت، «سر امام حسين (ع)» بود. كه در انگيزش انقلابهاي بعدي نيز تأثير بسزايي گذاشت.

امويان و همكاران و مزدورانشان، در انقلاب امام حسين (ع)، مرتكب جنايت و جرم فجيعي چون بريدن سرهاي شهيدان، و انتقال آنها از جايي به جاي ديگر، در حوزه ي وسيعي از سرزمين اسلامي شدند.

عبيدالله بن زياد دستور داد تا سر «مسلم بن عقيل و هاني بن عروه» را بعد از كشتن آنها قطع كنند و آنها را پيش يزيد بن معاويه، به شام فرستاد و طي نامه اي به يزيد نوشت:

«... خداوند مرا قدرت داد تا بر آنها چيره شوم و من بر آن دو پيشي گرفتم و گردنهايشان را زدم و سرهايشان را به حضور تو فرستادم.» [6] .

ابن زياد شخصيتهاي انقلابي ديگري نظير: قيس بن مسهر صيداوي [7] و عبدالله بن بقطر [8] ، و عبدالاعلي كلبي، و عمارة بن صلخب أزدي [9] ، را در كوفه به شهادت رسانيد ولي از ميان كشته شدگان تنها سرهاي بريده شده ي مسلم بن عقيل و هاني بن عروه را براي يزيد بن معاويه فرستاد.

بعد از غلبه و به شهادت رسانيدن انقلابيون در كربلا، سرهاي تعداد بسياري


از شهيدان از تن جدا شده و به طرف كوفه، نزد عبيدالله بن زياد انتقال يافت و ابن زياد آنها را به سوي «شام» براي يزيد بن معاويه فرستاد. انتقال سرهاي شهيدان به صورت سان و رژه انجام مي گرفت تا در طول راهها و شهرهايي كه از آنها مي گذشتند، بسياري از مردم بتوانند آنها را مشاهده كنند.

با وجود آنكه تعداد شهيدان بيش از يكصد و بيست نفر بوده، تعداد سرهايي كه قطع و سپس انتقال يافت، از هفتاد و هشت سر تجاوز نمي كرد و شايد بيش از هفتاد سر نبوده باشد.

پرسشهاي چندي در اينجا مطرح است:

چرا سرهاي شهيدان را قطع كردند؟

آيا اين عمل با مبادرت شخص عمر بن سعد و فرماندهان او انجام گرفت يا آنكه انجام آن بر طبق دستوراتي بوده كه از سوي ابن زياد صادر شده است؟

بر چه اساس و اصلي سرهاي شهيدان بريده شد؟

براي چه تمامي سرها قطع نشدند؟ چرا در كوفه تنها سر مسلم بن عقيل و هاني بن عروه قطع گرديد؟

به چه دليل فقط سر هفتاد تن از شهيدان كربلا و يا كمي بيش از اين عدد، از تن جدا گشت؟

آيا قطع سرهاي شهيدان تنها اجراي يك عمل انتقامجويانه از سوي حاكميت بود يا آنكه يك عمل سياسي بود كه صفت انتقامجويي را نيز با خود به همراه داشت؟

اين امكان است كه عمر بن سعد در اتخاذ تصميم به قطع سرهاي شهيدان، خود اقدام كرده باشد به اين اميد كه عزت و موقعيت بيشتري در نزد عبيدالله بن زياد بيابد و نيز اين امكان كه او با درك رغبت و تمايل آشكار و شريرانه اي كه در اعمال انتقامجويانه ي عبيدالله بن زياد سراغ داشت دست به اين كار زده باشد، (چرا كه او مي دانست عبيدالله شخصيت شريري است كه در انتقامجوييهايش نهايت قساوت و حيوانيت را از خويش بروز مي دهد) ولي ما با استناد به شناختي كه از شخصيت پست و حقير و متزلزل عمر بن سعد داريم ترجيح مي دهيم كه بگوييم اجراي اين عمل به تصميم او نبوده است! و حتما دستوري از سوي عبيدالله بن زياد دريافت داشته و سپس دست به اين عمل زده. و ديگر اينكه قطع «سرهاي


كشته شدگان مسلمان» در آن دوره يك موضوع تماما جديد در فرهنگ اسلامي و جامعه ي مسلمانان بوده است. و كسي جز فرماندار «موصل»، كه از سوي معاويه منصوب شده بود، پيش از ماجراي كربلا دست به اين كار نزده و اين اتفاق پيش نيامده بود. فرماندار «موصل» همانگونه كه قبلا يادآور شديم بعد از به قتل رساندن «عمرو بن حمق خزاعي» سر او را از تن جدا ساخت. يكي از دلايل موجود براي تازگي داشتن اين موضوع در فرهنگ اسلامي آن دوره، متني است كه طبري از «زربن حبيش» نقل كرده است:

«اولين سري كه بر روي چوبه اي بالا برده شد سر امام حسين (ع) بود كه، خداوند از او راضي و درود خداوند بر روح او باد.» [10] .

پس ترجيح مي دهيم كه «عمر بن سعد» خود مبادرت به قطع سرهاي شهيدان نكرده، اگر چه در ميان متوني كه در اين باره نقل شده متني كه بوضوح اين مسأله را بيان كند نيافتيم -كه به مبادرت شخص عمر بن سعد در بريدن سرهاي شهيدان اشاره كند - نامه اي كه عبيدالله بن زياد توسط شمر بن ذي الجوشن به عمر بن سعد فرستاد متضمن فرمان او به عمر بود تا حسين (ع) و همراهان او را دعوت به تسليم شدن كند. اگر نپذيرفتند: «بر آنها يورش ببر و آنها را بكش، بدنشان را مثله كن، چرا كه آنها مستحق آنند. اگر حسين (ع) كشته شد بدن (سينه و پشت) او را لگدكوب اسبهاي سپاهيان نما، كه او مخالفي است سخت و پر دردسر و قاطع و ستمگر، هيچ جهانديده اي بر اين اعتقاد نيست كه حسين (ع) پس از مرگ بتواند زياني برساند. پيماني بر عهده داري كه اگر او را بكشي بايد اين كار را در مورد او اجرا كني.» [11] .

نامه متضمن دستور صريح بر «مثله» كردن و نيز دستور كوبيدن و خرد كردن بدن حسين (ع) توسط سم اسبهاي سپاهيان بوده است.

فرمان ابن زياد مبني بر لگدكوب كردن بدن امام حسين (ع)، با دقت تمام و طبق اوامر مستقيم و صريح عمر بن سعد انجام گرفته است، براي انجام اين كار زشت، ده مرد برپا خاستند كه طبري دو تن از آنان را كه حضرمي بوده اند، نام


مي برد. [12] .

آيا مقصود از «مثله» كردن كشته شدگان، بريدن سرهاي آنها بوده است؟ اگر مقصود اين بوده پس با دقت تمام انجام نگرفته زيرا كه سرهاي تمامي شهيدان از تن جدا نگشته است.

ما در اين باره كه مقصود از «مثله كردن»، قطع سرها باشد ترديد داريم و معتقديم كه اجراي اين عمل، با استناد به فرمان ديگري بوده كه متن آن به دست ما نرسيده است.

آيا مقصود از اين كارهاي ضد انساني تنها يك عملكرد انتقامجويانه بوده است؟

لگدكوب كردن اجساد در زير سم اسبهاي سپاهيان و مثله كردن آنها، از كينه هاي ديرينه اي ريشه مي گيرد كه ما شكي در آن نداريم. ولي به نظر ما، اين اعمال تنها جنبه ي انتقامجويانه ندارد كه هدفي جز انتقامجويي و ارضاي عطش كينه و دشمني نداشته باشد. بل يك عمل انتقامجويانه با هدفي سياسي است.

شخصيتهاي نظام اموي، و در رأس آنها يزيد بن معاويه، مي ديدند كه ممكن است انقلاب حسين (ع) شالوده ي تمامي نظام حاكم را فرو ريزد. و آنچه را كه ما اكنون «حالت انقلابي» مي ناميم، آنها به عنوان حالتي كه در جامعه ي عراق به گونه اي خطرناك انتشار يافته و شايع شده است مورد ارزيابي قرار مي دادند. اگر چه


موجوديت اين حالت به تنهايي خطر آني در بر نداشت و محتاج تحريك و جنبشي براي حركت اجتماعي بود تا بتواند تعبيري عيني از وجود اين حالت در متن حركتها و موضعگيري هاي انقلابي باشد. به اين جهت هر حركتي كه مي توانست متكي به نيرويي داراي نفوذ اسلامي باشد، امكان آن را مي يافت كه دسته هاي انقلابي را حول يك محور جمع كند و به پراكندگي آنان خاتمه دهد و آن چنان نيروي حركتي به آنان بدهد كه بتوانند در انقلابي گسترده دست به عمل بزنند.

انقلاب كربلا كه رهبري آن از موقعيت بزرگ معنوي در جامعه ي اسلامي برخوردار بود، خطر بزرگي را براي نظام اموي ايجاد مي كرد كه منجر به واكنشهايي عليه نظام مي شد و رشد روح انقلابي را تقويت مي كرد و با تكيه به وجود رهبري انقلاب كه از موقعيت معنوي عظيمي در نزد مسلمانان برخوردار بود به گروههاي انقلابي موجود در جامعه ي اسلامي اميد پيروزي و موفقيت را مي داد. و اين براي نظام اموي از آنجا كه باعث بالا رفتن روحيه ي انقلابي و اميدوار شدن دسته هاي انقلابيون به پيروزي به خاطر اين رهبري معنوي مي شد، خطري بزرگ محسوب مي شد. و حدس مي زنيم كه نظام اموي مي دانست كه گروه انقلابيي كه همراه امام حسين (ع) در انقلاب حضور دارند اكثرا شخصيتهاي بزرگي هستند كه از مجموعه ي قبايل جنوب و شمال از موقعيت رهبري و زعامت برخوردار مي باشند و جمعيتهايي كه پيرو آنان هستند از موضعگيري آنان تأثير خواهند پذيرفت.

به همين دليل نظام اموي تصميم گرفت تا هر اميد و آرزويي را براي برپايي نهضت، و رسيدن به پيروزيي كه در ميان توده هاي مردم وجود دارد در نطفه خفه كند. اين بود كه قهرمانان و انقلابيون شهيد حادثه ي كربلا را، در معرض عبرت ديگران قرار داد.

حاكميت براي پيروزي بر نيروي كوچكي كه در كربلا بود نيروي بزرگي را كه مي توانست در اين مدت كوتاه گرد آورد، گرد آورده و گسيل داشت و ما قبلا يادآور شديم كه به نظر ما تعداد سپاه اموي بين بيست تا سي هزار نفر بوده است تا بتواند انقلابيون را در حصار محكمي قرار دهد و نگذارد كه يكي از آنان جان سالم به در برد و يا كسي به آنان ملحق شود و با سرعت و در زمان كوتاهي كار را يكسره كند تا با طولاني شدن نبرد سپاه اموي نيز تحت تأثير آن قرار نگيرد.


براي اهانت به شهيدان و زنان و خانواده آنان، دستور اجراي عمليات انتقامجويانه اي صادر شد. لگدكوب كردن اجساد شهيدان، در زير سم اسبهاي سپاهيان، و مثله كردن آنها، و انتقال زنان به عنوان اسيران جنگي از شهري به شهر ديگر و در معرض تماشاي مردم قرار دادن خانواده هاي شهيدان از جمله ي اين دستورات بودند.

هدف نظام اموي از انجام اين كارها، محو و نابودي حالت قدسي بود كه چون هاله اي حسين و خاندان پيامبر را احاطه كرده بود، و فهماندن اين مسأله كه عملكرد رژيم در حمايت از موجوديت خود، در حد مشخصي متوقف نمي شود و براي بقاي خود به هيچ يك از مقدسات، و يا عرف ديني و اجتماعي احترام نمي گذارد و پايبند آنها نيست. رژيم اموي فهم اين مسأله را براي انقلابيوني كه فرصت پيوستن به انقلاب را پيدا نكرده بودند لازم مي دانست.

سرهاي بريده شده ي شهيدان، از سرزميني به سرزمين ديگر برده و در شهرها - خصوصا در كوفه - گردانده مي شود. اينها جزئي از برنامه ي عمومي حاكميت بوده براي نابودي امكانات انقلاب و سركوب كردن پايداري و استحكام دروني و تفهيم اين امر كه انقلاب پايان يافته و به شكست منجر شده است. حاكميت براي جلوگيري از شيوع هر شايعه اي سرهاي شهيدان را بر روي نيزه ها برپا داشت و پيشاپيش همه ي سرها سر بريده ي امام حسين (ع) را قرار داد تا دليلي عيني و ملموس براي نابودي انقلاب ارائه دهد.

در عين حال كه بريدن سرهاي شهيدان از هدف سياسي چندي برخوردار بوده، و عمل انتقامجويانه اي نيز به شمار مي آيد. توجه به اين مسأله روشن مي كند كه چرا تمامي سرهاي شهيدان در كوفه و كربلا، از تن جدا نشدند. عبيدالله بن زياد در كوفه تنها سر مسلم بن عقيل و هاني بن عروه را از تن جدا ساخت در حالي كه كسان ديگري از انقلابيون را به قتل رسانده بود، و در كربلا، تعداد سرهاي بريده شده اي كه از آنجا به كوفه و سپس به شام، فرستاده شدند تقريبا نصف تعداد شهيدان است.

قطع سرهاي شهيدان، يك عمل انتخاب شده از سوي حاكميت بود اين بود كه سرهاي شخصيتهاي برجسته اي را كه برخوردار از پشتيباني توده اي در


حوزه ي قبايل يا شهرهاي خود بودند از تن جدا ساختند، تا اساس و بنيان نيروي مردمي و قومي آنها را با به قتل رساندنشان سركوب و توده ها را متشتت و پراكنده ساخته و از عمل بازدارند.

هاني بن عروه و مسلم بن عقيل، قويترين شخصيتهاي حركت انقلابي در كوفه بودند، به همين جهت ابن زياد سر آن دو را قطع كرده و براي يزيد بن معاويه فرستاد تا دليلي مادي و ملموس بر شكست و نابودي انقلاب تلقي شود. اما بقيه ي شهيدان كه افرادي عادي بودند سرهاي بريده شده شان به كار نمي آمد و هدفي را كه ابن زياد داشت برآورده نمي ساخت چرا كه اگر رهبري وجود داشت و كشته نمي شد، مرگ آنان تأثيري بر انقلاب نمي گذاشت. اين بود كه ابن زياد احتياجي به قطع تمامي سرهاي شهيدان نداشت و تنها دو سر را از تن جدا ساخت.

در رابطه با سرهاي شهيدان كربلا نيز همين موضوع مطرح است. سرهاي بريده ي موالي و مردان عادي براي ايجاد جو سركوب مخالفان و كين خواهان كه عليه نظام حكومت اموي تلاش مي كردند، ثمري نداشت. آنچه كه قدرت انقلابي را فلج مي كند و از عمل بازمي دارد و موجب گريز و شكست دروني توده هاي مردم مي شود آن است كه رهبران خويش را كشته ببينند و با برافراشتن سرهاي آنها بر روي نيزه ها، از سوي حاكميت نشانه ي مادي و ملموسي بر كشته شدن آنها برپا شده بود از اينجا مي فهميم كه چرا در كوچه هاي كوفه سر بريده ي امام گردانده مي شود.

«... عبيدالله بن زياد سر بريده ي امام حسين (ع) را در كوفه برپا داشت و دستور داد تا در كوفه گردانده شود.» [13] گرچه هيچ متني در دست نداريم ولي به نظر ما، قبايلي كه سرهاي شهيدان را بين خود توزيع كردند، آنها را به صورت كوركورانه اي توزيع نكردند، بل هر قبيله اي سرهاي بريده ي شخصيتهاي برجسته ي خويش را انتخاب نمود تا به گراميداشت موقعيت سياسي خويش در نزد حاكميت پرداخته و بر نيرو و بزرگواري موقعيت رهبريش در ديدگاه حاكميت، بيفزايد.


پاورقي

[1] مالک بن نويره در ميان مردم، جزو پرموترين افراد بود، سربازان سپاه خالد بن وليد، از سرهاي مالک بن نويره و کشته شدگان قومش اجاقهايي درست کردند و بر روي آنها ظرفهاي غذا را گذاشتند (سرهاي آنها را به عنوان اجاقي براي ظرفهايشان قرار دادند و در زير آنها آتش افروختند تا آشپزي کنند) پوست سر همگي آنان، جز پوست سر «مالک» را آتش سوزاند. غذاي ظرف پخت ولي سر او از زيادي موهايي که داشت نسوخت (آتش به پوست سر او نرسيد).

(الطبري: 279:3).

[2] «... چون روز جنگ شد، امام علي (ع) فرمود: مخدج را بيابيد. به دنبال او رفتند ولي او را نيافتند و اين مسأله علي را دلگير ساخت. تا آنجا که مردي از آن ميان گفت به خدا سوگند اي اميرمؤمنان، او در بين آنان نيست. امام فرمود: به خدا سوگند هرگز دروغ نمي‏گويم و دروغ نگفته‏اي. گروهي ديگر آمدند و گفتند: يا اميرمؤمنان او را يافتيم. امام علي (ع) با شنيدن اين سخن به سجده افتاد و تا هنگام آوردن اسيران جنگي، در حالت سجده ماند، سپس فرمود: اگر کاري برتر از اين را مي‏شناختم آن را انجام مي‏دادم. سپس فرمود: نشانه‏ي او آن است که دستش همچون پستان زنان است و موهايي چون موهاي گربه بر آن است. دست مخدجه را پيش من آوريد. او را پيش امام آوردند و امام دستش را در معرض ديد گذاشت.»

(المبرد الکامل 221:3 و الطبري: 5: 92 - 91).

[3] بخاري اين گزارش را در «باب من ترک قتال الخوارج للتألف» از کتاب استتابة المرتدين و المعاندين و قتالهم ذکر کرده است. غير از او هم کساني اين گزارش را نقل کرده‏اند.

[4] عمرو بن حمق خزاعي منسوب به قبيله‏ي «خزاعه» (يمن،عرب جنوب): او در «حجة الوداع» با همراهان و يارانش با رسول اکرم (ص) بيعت کرد و از او روايت نقل شده است.

عمرو بن حمق ساکن کوفه بود و جزو بزرگان و شخصيتهاي برجسته‏ي آنجا به شمار مي‏رفت. او از شيعيان امام علي بن ابي‏طالب بود که در جنگها امام را همراهي کرد و از بارزترين ياران «حجر بن عدي کندي» به حساب مي‏آيد. در سال 51 هجري به شهادت رسيد.

[5] ابوالفرج اصفهاني: مقاتل الطالبيين الاغاني ج 17 / ص 144 چاپ: «الهيئة المصرية العامة للتأليف و النشر»، به تحقيق: محمد علي بجاوي و زير نظر محمد ابوالفضل ابراهيم - 1389 هجري - 1970 ميلادي و طبقات ابن‏سعد (چاپ ليدن - افست) ج 15:6 و المعارف ابن‏قتيبه: 292 - 291. او مي‏گويد: سر عمرو بن حمق خزاعي از موصل به نزد زياد بن سميه برده شد و زياد آن را نزد معاويه فرستاد. ص 554 ملاحظه شود.

[6] الطبري: 380:5.

[7] الطبري: 395:5.

[8] الطبري: 398:5.

[9] الطبري: 379:5.

[10] الطبري: 394:5.

[11] الطبري: 415:5.

[12] الطبري: 5: 455 - 454، نام آن دو مرد که حضرمي بودند عبارتند از:

1- «اسحاق بن حيوة حضرمي» - او کسي است که پيراهن امام حسين (ع) را از تنش درآورد و به غارت برد و بعدها به مرض جذام مبتلا گشت.

2- «احبش بن مرثد بن علقمة بن سلامة حضرمي».

نام بقيه‏ي آن ده نفر نيز عبارت است از:

3- هاني بن ثبيت حضرمي، 4- سالم بن خيثمه جعفي، 5- صالح بن وهب جعفي، 6- حکيم بن طفيل سنبسي طائي. (اين شش نفر از يمن و وابسته به عرب جنوب بودند.) 7- عمرو بن صبيح صيداوي اسدي، 8- رجاء بن منقذ عبدي (اين دو نفر وابسته به عرب شمال بودند.)

9- واخط بن غانم، 10- اسيد بن مالک. (وابستگي و محل پرورش و رشد قبيلگي اين دو را نمي‏دانيم.)

ما در اسامي اين دو نفر غلبه و حضور اعراب و قبايل وابسته به عرب يمن را ملاحظه مي‏کنيم.

[13] الطبري: 459:5.