هاشميان، طالبيان، عباسيان
هيچ ترديدي در اينكه هاشميان انقلاب را برانگيختند وجود ندارد، ولي كدام دسته از هاشميان انقلاب كردند؟
سوختگان در اين آتش از بني هاشم و از فرزندان ابي طالب بودند كه طالبيان فرزندان علي بن ابي طالب، جعفر بن ابي طالب و عقيل بن ابي طالب بودند.
اما عباسيان، كه فرزندان عباس بن عبدالمطلب به حساب مي آمدند، حتي يك نفر از آنان، در انقلاب حسيني شركت نكرد و در حوادث و رويدادهاي انقلاب، از آغاز تا پايان آن در كربلا، نامي از بني عباس ذكر نشده، جز از عبدالله بن عباس، كه از او هم هنگام پند و نصيحت به امام حسين، سخني نقل شده به اين مضمون كه امام به سوي عراق حركت نكند و سخني ديگر نيز بعد از خروج حسين از مكه، از عبدالله بن عباس نقل شده كه شايد بتوان گفت كه ناراحت و عصباني بوده، نه از اين جهت كه حسين (ع) به سوي تقديري دردناك به راه افتاد، بل از آن جهت كه وجود امام در مكه كانون تلاش مسلمانان بود و وجود او مانع ظهور و خودنمايي ديگران در حجاز مي شد. و چون امام از مكه خارج شد، جو براي عبدالله بن زبير، خالي گشت. [1] .
بعد از پايان حوادث روز عاشورا نيز هيچ ذكري، يا بهتر است بگوييم
ذكر مهم و قابل بياني، در رابطه با علاقه و همبستگي بني عباس نسبت به رويدادهاي دلخراش، و غم و اندوه ناشي از آنها، به ميان نيامده است.
پس از انقلاب عاشورا، انقلابهاي بسياري عليه نظام اموي در عراق و حجاز و ايران بپاخاستند و اين سرزمينها را چون مشعلي روشن ساختند كه رهبري اين انقلابها از خاندان بني هاشم، و هميشه از «طالبيان» بوده است. و مطلقا احدي از بني عباس در اين انقلابها شركت نكرده اند.
عباسيان با جوايزي كه از خلفا دريافت مي كردند، زندگي را در نعمت و راحتي و خوشگذراني مي گذراندند، در حالي كه طالبيان در آتش انقلابها مي سوختند.
با وجود آن همه انقلابهاي خونين، كه طالبيان و ديگران برپا خاستند هرگز نتوانستند بر نظام اموي تسلط كامل يافته و حاكميت را به چنگ آورند و سرانجام نيز عباسيان در بدست گرفتن قدرت، موفق و پيروز شدند.
چرا اينگونه شد؟
چنين بنظر مي رسد كه عباسيان براساس محاسبه ي خويش تصميم گرفته بودند تا به موقع دست به عمل بزنند و اظهار علاقه ي آنان به علويان نيز از ابتدا، جز يك علاقه ي ظاهري و فرصت طلبانه، چيز ديگري نبوده است. [2] چرا كه به مرور، اين علاقه و وابستگي به بني هاشم و علويان را رد كردند و كنار گذاشتند و از آغاز انقلاب
امام حسين، از شركت كردن در هر تلاشي كه در رسيدن به حكومت، به علويان كمك مي كرد خودداري كردند.
بني عباس با استفاده از نسبت قومي خود با بني هاشم، خود را جزو هاشميان ستمديده اي كه از جانب حكومت اموي مورد ظلم قرار گرفته بودند، قلمداد مي كردند تا بدينوسيله در ميان ملت اسلامي اعتباري كسب كنند. و از سوي ديگر پيش كشيدن اين مسأله كه با وجود نسبت با بني هاشم، همراه آنان در انقلاب، عليه نظام حاكم شركت نكرده اند، از امكانات حاكميت سود مي جستند.
بني عباس به اين ترتيب نيروي خويش را ذخيره مي كردند تا بر طبق محاسبه ي خويش، به موقع از آن استفاده كنند و بالاخره نيز عباسيان در بدست گرفتن قدرت پيروز شدند و در اين راه دو عامل را مورد بهره برداري قرار دادند.
نخست:
همچنان كه يادآور شديم عباسيان از تمامي انقلابهايي كه «طالبيان» و ديگران، برپا ساختند در راه نفوذ ملي و توده اي خويش سود جستند. و زماني هم كه داعيان بني عباس، حركت خود را براي دعوت نيروها آغاز كردند، درباره ي هويت شخصي كه مردم را به سوي او فرامي خواندند آشكارا سخن نمي گفتند.
دعوت در زير لواي «الرضا من آل محمد» انجام مي گرفت. مردم اين تعبير عام را چنين درك مي كردند كه رهبري شخصيتي علوي بايد باشد و اين استنباط به دليل عملكرد علويان بود كه حضور قدرتمندانه ي خود را در ذهنيت عمومي مردم جايگزين ساخته بودند.
تنها داعيان و خواص، هويت عباسي بودن كسي را كه دعوتها براي رهبري او بود، مي دانستند و هنگامي كه زمان مناسب فرارسيد امامت و رهبري خويش را اعلان كردند و آنچه را كه از زمان ابوهاشم بن محمد بن علي بن ابي طالب تا به علي بن عبدالله بن عباس گفته شده اعلام كردند و حق خويش را در حاكميت و امامت، به علي بن عبدالله سپرد. [3] .
دوم:
بني عباس همكاري با عناصري را براي خويش جايز شمردند كه علويان سازش و همكاري با آنان را جايز نمي دانستند. اين عناصر گروههاي بودند كه از اسلام منحرف گشته و به مسلكهاي ديگري پيوسته بودند و نيز برخي گروههاي
ايراني كه اصالت اسلاميشان مشكوك بود جزو اين گروهها بودند.
علويان غالبا با عناصر عربي و ايراني كه معتقد به اسلام خالص بودند همكاري مي نمودند. مواضع علويان در مقابل جمعيتهايي كه اساس و پايه و نمود مسلمان بودنشان مشكوك بود، بسيار محكم و واضح و مكتبي مي نموده. و همين امر آنها را به سوي پيدا كردن هم پيمانهايي سوق داده بود كه سرانجام آن را در همكاري با بني عباس يافتند.
در اينجا مسأله براي ما روشن مي شود كه چرا موضع گيري امامان (شيعه) اهل بيت (ع)، از زمان امام زين العابدين علي بن حسين، غالبا كناره گيري از حركتهاي انقلابي بوده كه فرزندان امام حسن و امام حسين آنها را برپا مي ساختند.
و نيز روشن مي شود كه چرا امام جعفر صادق، تقديم و واگذاري حكومت از جانب «ابوسلمه خلال» [4] را كه بزرگترين دعوتگر بني عباس بود رد كرد، آنهم
بعد از رشد دعوت عليه نظام اموي و بعد از آنكه ابومسلم خراساني [5] ، نهضت خويش را در خراسان اعلان كرد.
امامان شيعه، به وضوح تمام، درك مي كردند كه نيروهاي مورد اعتماد علويان، نيروهايي فرسوده و به تحليل رفته مي باشند كه توانايي پيشتازي و رهبري حركت انقلابي را، تا رسيدن به پيروزي، در حوزه ي وسيع و پهناور جغرافيايي ندارند. و از اينجاست كه هر حركت انقلابي كه بر اين نيروها تكيه كند، محكوم به از هم پاشيدگي مي باشد. و اين از هم پاشيدگي، موجب آن مي شود كه، هجوم انتقام جويانه ي نظام اموي، بر تمامي امت اسلامي فرود آيد. و نيز درك مي كردند كه نيروهايي كه شايستگي ايجاد يك حركت پيروزمندانه را، عليه نظام اموي دارند اغلب عناصري غير اسلامي مي باشند و سازش و همكاري با اين نيروها را جايز نمي دانستند، براي همين هم، با بني عباس همكاري نكردند. اگر چه به مقابله با حركتي كه رهبري آن با بني عباس بود، نيز نپرداختند. سقوط نظام اموي مسأله اي تاريخي و اجتماعي بود، كه جلوگيري از آن امكان نداشت.
امامان شيعه مي دانستند كه اسلام، به زودي تمامي جمعيتهايي را كه از لحاظ عقيدتي، مشكوك هستند، جذب كرده و در خود حل خواهد نمود، و از نظر ديني و اجتماعي، آنها را با توده هاي امت اسلامي متحد خواهد ساخت.
آنها بر اين موضعگيري خود، در دوره ي عباسي، پابرجا ماندند و به شيعيان دستور دادند كه، از شركت كردن در گرايشهاي غير اسلامي اجتناب ورزند و خويشان خود از خاندان علوي را نصيحت مي كردند كه از برپايي انقلابهايي كه سرنوشت آن محكوم به از هم پاشيدگي مي باشد، بي آنكه بتوانند تأثيري داشته باشند، اجتناب ورزند.
پاورقي
[1] «... ابنعباس از حضور حسين (ع) بيرون آمد و در راه با عبدالله بن زبير برخورد کرد. به او گفت: «چشمت روشن، اي ابنزبير» و بعد با خواندن اشعاري طنزآلود ادامه داد: «... حسين (ع) به سوي عراق ميرود و حجاز از آن تو است.»
(الطبري: 384:5).
[2] يادآوري ميکنيم که هنگامي که عبدالله بن عباس از سوي امام علي بن ابيطالب، حاکم بصره شد، بر بيت المال استيلا يافت. و نيز برادرش عبيدالله بن عباس در حالي که يکي از فرماندهان بزرگ سپاه امام حسن (ع) بود از او کنارهگيري کرده و در برابر تحريکات و فريبهاي معاويه به سپاه او پيوست.
«ما در اينجا به مقصود روشن و واضح مؤلف پي نبرديم. ولي اگر مؤلف محترم خواسته باشند جنايات و زشتيهاي عباسيان را ريشهيابي کنند شايد اين مسأله دليل درست و صحيحي نباشد که حکومت عبدالله بن عباس و استيلاي او بر بيت المال بصره را زير سؤال ببريم. و در ارزيابي خود، عبيدالله بن عباس و حاکميت بنيعباس را داراي يک مقصود و هدف بشمار آوريم، و يا عمل برادرش عبيدالله عباس را به حساب او بگذاريم. اگر مسألهاي در رابطه با عبدالله بن عباس وجود داشته باشد، بايد با دليل ارائه گردد و آنچه که مؤلف فرمودهاند دليلي عليه عبدالله بن عباس نخواهد بود. چرا که دلايل بسياري در تشيع و جانبداري او از امامت علي (ع) نقل شده... خلاصه آنکه ايجاد ابهام و شک دربارهي شخصيت تاريخي و علمي چون عبدالله بن عباس بدون استناد به دليل محکم و قاطع، بيانصافي خواهد بود و در سطح يک تحقيق و ارزيابي نيست.». - م.
[3] گزارش مشهور تاريخي آن اين گونه است: «فرقهي کيسانيه به امامت محمد بن علي بن ابيطالب معتقد شدند (معروف به محمد بن حنفيه) و ولايت بعد از محمد بن حنفيه به پسرش «ابوهاشم عبدالله بن محمد» انتقال يافت. ابوهاشم مردي فصيح بود و از قدرت بزرگي که در قانع کردن ديگران داشت، بهره ميبرد. «سليمان بن عبدالملک» او را به دمشق دعوت کرد (يا آنکه ابوهاشم خود به سوي او رفت) سليمان بسيار او را اکرام و احسان نمود، ولي چون از او بيم داشت تصميم گرفت که او را به قتل برساند. برطبق دسيسهاي او را در راه سرزمين «الشراد» مسموم نمودند. (سال 98 ه)
ابوهاشم وقتي که مرگ را احساس کرد، به طرف «حميمه»، راه خود را کج کرد (حميمه نام قريهاي بود که در بيراههاي از گردنه واقع شده بود). و از آنجا که علي بن عبدالله بن عباس و پسرش محمد، مقيم آنجا بودند، حق خود را در امامت به علي بن عبدالله و فرزندانش واگذار کرد و به آنها وصيت نمود. و نام «داعي الدعاة» (رئيس دعوت کنندگان) در کوفه، و «داعيان» را در شهرهاي ديگر، به آنها بيان کرد و آشکار نمود و نامههايي را به آنها سپرد تا به «داعيان» برسانند. و اين ماجرا در سال 99 ه پايان يافت.
به اين ترتيب حق خلافت از علويان به عباسيان انتقال يافت، و ولايت کيسانيه نيز به عباسيان سپرده شد. و محمد بن علي عباس، بعد از وفات علي بن عبدالله، با قدرت و آمادگي تمام دعوت را ادامه داد. محمد بن علي در سال 125 ه وفات يافت و در زمان او ابومسلم خراساني جزو شخصيتهاي دعوت کننده براي خلافت قرار گرفت. جانشين محمد بن علي بن عبدالله عباسي پسرش ابراهيم معروف به «امام ابراهيم بن محمد» بود و او کسي است که رهبري دعوت براي خلافت را در خراسان، به ابومسلم خراساني سپرد. مروان بن محمد (الحمار) در «حميمه» ابراهيم را دستگير و در «حران» زنداني کرد و او در زندان وفات نمود. او قبل از وفات، وقتي که از سرنوشت خويش آگاه شد امامت را به «ابوالعباس سفاح» واگذار نمود و دستور داد که او با خانوادهاش به سوي کوفه کوچ کند. او با خانوادهاش به کوفه رفت و «رئيس داعيان» ابوسلمه خلال، او را ملاقات کرده و در منزلي سري جايشان داد. تا آنکه دولت عباسي در 12 ربيع الاول سال 132 ه، بيعت با ابوالعباس سفاح را اعلان کرد.»
در صحت اين گزارش جاي شک و ترديد بسيار است. گزارش فوق سؤالات چندي را برميانگيزد که جواب به آنها ممکن نيست. نخست دربارهي علاقه و رابطه بين محمد بن حنفيه و فرزندش ابوهاشم، با فرقهي کيسانيه، که بسيار بعيد و کذب ميباشد. ديگر آنکه بسيار عجيب است که گروه خاصي چون «کيسانيه» نقش بزرگ و مهم خود را در سير حوادث تنها با واگذاري حق امامت از سوي ابوهاشم به بنيعباس از دست ميدهد.
به چه دليل ابوهاشم، امامت را به يکي از فرزندان علي واگذار نکرد؟ و چه دلايلي اين گذشت عباسيان را از حکومت اثبات ميکند؟.
[4] ابوسلمه خلال (حفص بن سليمان): «بکير بن ماهان» او را به مقام رياست داعيان در کوفه، به جانشيني خود انتخاب کرد و نامهاي در اين باره به محمد بن علي بن عبدالله بن عباس، نوشت و محمد بن علي عباسي نيز طي نوشتهاي به «ابوسلمه»، او را به رياست داعيان بعد از مرگ بکير بن ماهان منصوب کرد.
ابوسلمه از موالي «بنيحارث بن کعب» بود که در کوفه رشد و پرورش يافته و به تجارت و خريد و فروش سرکه مشغول بود. و به اين جهت به او «خلال» (سرکه فروش) ميگفتند. قدرت استدلال و قانع کردن ديگران، و مديريت در کارها، به او اين امکان را داده بود که در اعمال مخفي خود عليه نظام اموي موفق باشد.
زماني که ابراهيم بن محمد (الامام) در زندان «حران» کشته شد، برادرانش «ابوجعفر منصور» و «ابوالعباس سفاح» بر جان خود ترسيدند و از «حميمه» خارج شدند و به سوي عراق گريختند و به همراهي برخي از شخصيتهاي عباسي وارد عراق شدند و در نزد «أبوسلمه خلال» فرود آمدند. ابوسلمه آن دو را در خانهي يکي از شخصيتهاي شيعي در کوفه مخفي کرد.
چون بيعت گرفتن براي ابوالعباس سفاح پايان گرفت «ابوسلمه داعي را بر تمامي امور خويش منصوب کرده، و او را وزير خويش قرار داد. ابوسلمه وزير آل محمد ناميده ميشد و کارها بدون مذاکره و مشاوره انجام ميگرفت.»
ولي بنظر ميرسد که سفاح دگرگوني تمايلات سياسي ابوسلمه و ميل او به علويين را (کشف کرده) فهميده بود. اين بود که ابومسلم خراساني و ابوجعفر منصور را برانگيخت تا او را بکشند. گرچه موضعگيري سفاح نسبت به قتل ابوسلمه پيچيده است ولي شکي نيست که همراهان و حواشي او نقش بزرگي در نقشهي قتلش به دست ابومسلم، داشتهاند.
ابومسلم يکي از فرماندهان خود، به نام «مروان ضبي» را فرستاد و به او گفت: «به کوفه برو ابوسلمه را از نزد امام ابوالعباس بيرون بياور و گردنش را بزن و بلافاصله برگرد.»
ضبي آن چنان کرد که ابومسلم فرمان داده بود و مسلما ابومسلم بر طبق تمايل و رغبت سفاح و خاصان او اين کار را کرده است.
(الاخبار الطوال 334 و 370 - 358 و... و مسعودي: مروج الذهب: 268:3 و 284).
[5] از انگيزههايي که دوستي و ولايت ابوسلمه خلال را قبل از اعلان دولت عباسي، از عباسيان جدا کرده و به سوي علويان برده است، آگاهي نداريم. وقتي که ابوجعفر و ابوالعباس به کوفه پناه آوردند، ابوسلمه آن دو را در خانهي وليد بن سعد اسکان داد و «مساور قصاب» و «يقطين ابزاري» را که از بزرگان شيعه بودند (شيعهي عباسيان؟) مأمور آن دو کرد و آنها را از مردم دور نگه داشت و نامههايي براي امام جعفر صادق و عمر الاشرف بن امام زين العابدين (ع) و عبدالله بن محض، نوشت و به فرستادهاش «محمد بن عبدالرحمن بن اسلم» دستور داد که اول امام صادق (ع) را ملاقات کند، اگر او جواب مثبت داد دو نامهي ديگر را از بين ببرد، و اگر نه، عبدالله محض را ملاقات کند، اگر او جواب مثبت داد نامهي ديگر را از بين ببرد، و الا به ملاقات عمر الاشرف برود.
فرستادهي ابوسلمه با امام جعفر صادق (ع) روبرو شد و نامه را تسليم امام کرد. امام فرمود «ابوسلمه را چکار با من، او شيعهي غير منست» فرستاده گفت: نامه را بخوانيد. امام به خادم خويش فرمود: چراغ را جلوتر بياور، او چراغ را جلوتر آورد، امام نامه را بر روي آتش گرفت تا سوخت. فرستادهي ابوسلمه گفت: آيا جواب نامه را نميدهيد؟ امام فرمود: تو جواب را ديدي، صاحب خويش را از آنچه که ديدي آگاه کن. فرستادهي ابوسلمه با عبدالله بن محض بن امام حسن بن علي روبرو شد، او نسبت به نامهي ابوسلمه شاد شد. هنگامي که امام صادق (ع)، عبدالله بن محض را از اعتماد به دعوت ابوسلمه بازداشت، مباحثه و گفتگوي سختي ميان آن دو درگرفت.
(ابنقتيبه، الامامة و السياسة: 2: 153 - 152 و 156 - 155)
(المسعودي: مروج الذهب: 3: 269 - 268 و 285 - 284)
اين اتهام، متوجه ابومسلم خراساني است که او مبادرت کرد تا موافقت امام صادق (ع) را براي انتقال دعوت، به سوي او جلب کند. به اين جهت نامهاي براي امام نوشته، بيان داشت:
«من سخن را آشکار کردم و مردم را از ولايت بنياميه به ولايت اهل بيت دعوت نمودم، پس اگر رغبت داري حکومت از آن تو است.» امام در جواب نوشت: «تو از مردان وابسته به من نيستي و زمان هم زمان من نيست.»
(الملل و النحل: شهرستاني).