بازگشت

مرثيه خواني امام حسين در مسجدالحرام


هفدهم: مجلسي بود در مسجدالحرام كه مرثيه خوان آن حضرت بود، و مستمع حاجيان بودند، و آنوقتي بود كه عزم بر سفر عراق نمود، پس ايستاد و خطبه اي خواند كه مضمونش اين است: «كه حمد و ثنا مخصوص ذات اله است و أزمه ي امور منوط به مشيت و حول او است، و صلوات و سلام بر پيغمبر (صلي الله عليه و آله) و آل او باد، ثبت است مردن بر اولاد آدم مانند قلاده بر گردن دختران، و چه قدر مشتاقم به ملاقات گذشتگان خود، مانند اشتياق يعقوب به يوسف، و از براي من اختيار شده است مصرعي، كه ملاقات خواهم نمود آنرا، و گويا مي بينم اعضا و جوارح خود را در معرض پاره شدن از گرگان صحرا فيمابين نواويس و كربلا، پس پر كنند از من شكنبه هاي خالي و شكمهاي گرسنه ي خود را، و چاره اي نيست از روزي كه نوشته شده است به علم الهي، راضي هستيم ما اهل بيت بر رضاي خدا، و صبر مي نمائيم بر بلاي او، و به ما عطا خواهد نمود اجر صابرين را، و از پيغمبر خدا، جدا نمي شود اهل بيت او، بلكه در نزد او جمع خواهد شد در بهشت، و چشم او به ايشان روشن مي گردد، و در حق ايشان وفا خواهد گرديد، پس هر كس جان خو درا در راه خدا مي دهد و دل بر ملاقات خدا گذاشته پس با ما بيايد، كه من صبح كوچ خواهم كرد، انشاءالله». [1] .

هجدهم: مجلس بود بيرون مكه، كه محمد بن الحنفية در شب خروج حضرت از مكه به خدمتش آمد، و عرض كرد: اي برادر، تو مي داني كه اهل كوفه با پدر و برادرت غدر كردند، و مي ترسم كه با تو نيز خلاف نمايند، و به نظر من بهتر آنست كه در همين


مكه بماني كه اينجا محل امن است، و كسي را بر تو دست نخواهد بود، و فرمود: برادر مي ترسم كه يزيد مرا بخدعه در اينجا بكشد، و حرمت حرم خدا شكسته شود، عرض كرد: پس به سوي يمن برو، يا به طرف صحرا، كه در آنجاها كسي را بر اذيت تو قدرت نيست، فرمود: در اين سخن تأمل خواهم كرد، چون سحر شد، حضرت امر به رحيل نمودند و روانه شدند، خبر به محمد رسيد، آمده زمام ناقه را گرفت، و عرض كرد: اي برادر آيا وعده نفرمودي تأمل خواهم كرد؟ پس چرا به اين تعجيل حركت نمودي؟ فرمود: چون تو رفتي پيغمبر (صلي الله عليه و آله) خدا به نزد من آمد، و فرمود: يا حسين بيرون رو كه خدا خواسته است تو را كشته ببيند، محمد گفت: (انا لله و انا اليه راجعون): [ما از آن خداونديم، و بي گمان به سوي او بازمي گرديم.] [2] . پس چرا اين همه زنان را همراه مي بري و حال اينكه تو از براي شهادت مي روي؟ فرمود: جدم فرمود كه: اينها را ببر كه خدا خواسته كه ايشانرا اسير ببيند، پس محمد وداع نمود و برگشت. [3] .

مترجم گويد: رضاي خدا به كشته شدن آن جناب و اسيري اهل بيتش، ملازمه ندارد با رضاي از قاتلين او، و اسيركنندگان اهل بيت او، و بيانش از براي عوام مشكل است، لكن من باب مثال مي گويم معروف است كه مادر وهب به فرزندش گفت: كه از تو راضي نشوم تا در ركاب فرزند پيغمبر (صلي الله عليه و آله) كشته نشوي، و مع ذالك به عمل قاتلش راضي نبود، فانهم.

نوزدهم: مجلسي ديگر بود در خارج مكه كه عبدالله بن عباس و عبدالله بن زبير به خدمتش آمدند، و خواهش توقف كردند، حضرت فرمود: كه جدم مرا امر نموده است، و من خواهم رفت، پس ابن عباس بيرون آمد در حالتي كه مي گفت واحسيناه، پس عبدالله بن عمر به نزد آن جناب آمد و عرض كرد كه: صلح نما با اين جماعت گمراهان، و مبادا جنگ كني با ايشان كه كشته خواهي شد، فرمود: آيا نمي داني كه از بي اعتباري دنيا، سر يحيي را از براي زن زانيه هديه بردند؟ و بني اسرائيل در ميان طلوع فجر و طلوع


آفتاب هفتاد پيغمبر كشتند، پس در بازار نشستند، و بيع و شراء كردند، كه گويا هيچ عمل قبيحي از ايشان صادر نشده! و خدا ايشان را مهلت داد، بعد از ايشان انتقام كشيد؟ اي عبدالله از خدا بترس و دست از ياري من برندار. [4] .

بيستم: منزل خزيميه بود كه چون آن حضرت در آن مقام نزول نمودند، صبح خواهرش زينب به خدمتش آمده عرض كرد: كه ديشب به جهت قضاي حاجت به صحرا رفتم، پس شنيدم كه هاتفي اشعاري مي خواند كه مضمونش اين است كه: اي چشم گريه كن بر جماعتي كه مرگ ايشان را مي راند به سوي ميعادشان، حضرت فرمود: هر چه خدا حكم فرموده البته خواهد شد. [5] .

بيست و يكم: مجلس ثعلبيه بود چنانكه عبدالله بن سليمان و منذر بن مشمعل كه هر دو از قبيله ي بني اسدند روايت نموده اند كه چون از حج فارغ شديم از براي ما خواسته اي نبود مگر اين كه به آن حضرت ملحق شويم تا ببينيم كار او به كجا خواهد كشيد، پس به سرعت مي آمديم تا اينكه به آن جناب رسيديم، ناگاه ديديم شخصي از طرف كوفه مي آيد، و چون نزديك رسيد و حسين (عليه السلام) را ديد از راه منحرف شد، پس حضرت توقفي نمود كأنه مي خواست از او خبري پرسد، باز اعراض فرمود و روانه شد، پس ما به نزد آن مرد رفتيم و سلام كرديم، جواب داد، گفتيم: از كدام قبيله هستي؟ گفت از بني اسد، گفتيم ما نيز اسدي هستيم، تو كيستي؟ گفت: من بكر بن فلانم، پس ما هم بيان نسب خود نموديم، آنگاه گفتيم: خبر ده ما را از احوال كوفه، گفت: بلي از كوفه بيرون نيامدم مگر اينكه ديدم مسلم و هاني را كشته بودند و ريسمان به پاي ايشان بسته در ميان بازار مي كشيدند، پس برگشتيم به نزد حضرت، و با آن جناب روانه شديم تا اينكه به ثعلبيه وارد شديم، پس شتابان به نزد او رفتيم و سلام كرديم، جواب فرمود، پس عرض كرديم كه در نزد ما خبري است، اگر مي فرمائي مخفي عرض كنيم و اگر نه علانيه بگوئيم؟ پس نظري به سوي ما كرد، و نظري به سوي اصحاب نمود، و بعد فرمود: كه من


از ايشان چيزي را مستور نمي كنم، گفتم: آن سواري را كه از كوفه مي آمد مشاهده نموديد؟ فرمود: بلي مي خواستم از او سؤال نمايم، گفتم: ما خبر او را معلوم نموديم، و او مردي است از قبيله ي ما، و صاحب عقل و صادق القول است، گفت: كه از كوفه بيرون نيامدم مگر بعد از آنكه مسلم و هاني را كشتند، فرمود: «انا لله و انا اليه راجعون»، خدا رحمت كند ايشان را، و تكرار مي كرد اين كلام را، پس عرض كرديم: تو را به خدا از اينجا برگرد، و خود را و اهل بيت را تلف منما، كه دركوفه ياوري نداري، بلكه همه با دشمن تو خواهند بود، پس نظري به سوي اولاد عقيل نمود، و فرمود: چه مي گوئيد؟ عرض كردند: نه والله بر نمي گرديم مگر اينكه خون مسلم را مطالبه نمائيم يا به او ملحق شويم، پس حضرت رو بما نمود و فرمود: زندگاني بعد از آن جوانان خيري ندارد، دانستيم كه عازم است بر مسير، پس عرض كرديم: خدا از براي تو خير مقدر نمايد، فرمود: خدا شما را رحمت كند، پس اصحاب عرض كردند كه مقام شما در نزد اهل كوفه مانند مسلم نخواهد بود بلكه چون به كوفه رسي اهل كوفه به ياري تو مسارعت خواهند نمود، حضرت سكوت كرد و جوابي به ايشان نداد. [6] .

و سيد (ره) گفته است كه: خبر مسلم در منزل زباله به آن حضرت رسيد، پس حضرت روانه شدند و فرزدق شاعر به آن جناب برخورد، و عرض كرد: چگونه اعتماد بر اهل كوفه مي نمائي؟ و حال اينكه ايشان پسر عمت مسلم را با يارانش كشتند، حضرت گريست و فرمود: خدا رحمت كند مسلم را كه به سوي بهشت جاودان روان شد، و آنچه بر او بود به عمل آورد و بر ما باقي است، پس اشعاري خواند كه مضمونش اين است كه، اگر زندگاني دنيا در نظر ابناي آن نفيس و مرغوب است، پس دار آخرت و ثواب خدا البته بالاتر و بهتر است، و اگر ابدان انسان عاقبتش مرگ خواهد بود، پس كشته شدن در راه خدا البته افضل است، و اگر روزيها بتقدير خدا مقدر شده، پس كمتر حرص كردن در آن اجمل است، پس اگر مال دنيا گذاشتني و گذشتني است، پس چرا عاقل بخل ورزد. [7] .


بيست و دوم: مجلسي بود در بطن عقبه كه عمرو بن لوذان به خدمتش رسيد، و عرض كرد: به كجا مي روي يا اباعبدالله؟ فرمود: به كوفه مي روم، عرض كرد: ترا به خدا برگرد كه نمي روي مگر به سوي نيزه ها و شمشيرها، و اگر اهل كوفه امر را از براي تو مسلم كرده [بودند] پيش از آنكه در كوفه وارد شوي، ضرري نداشت رفتن تو، اما حال هيچ صلاح نيست، فرمود: اي بنده ي خدا، از براي من مخفي نيست، و لكن امر خدا واقع خواهد شد. [8] .

و بعد از اين مجلس تا مجلس سي ام شروع نمود در مرثيه خواندن از براي خودش، پس اينها مرثيه ي حسين (عليه السلام) است از براي حسين (عليه السلام) و هر مجلس از براي مصيبت مخصوصي است از مصيبتهايش، چنانكه در مكه مرثيه گفت، نسبت به اعضاي پاره پاره ي خودش و آن گذشت، و در اين مجلس مرثيه گفت.

يعني فرمود: به آن شخص كه ولله مرا وانگذارند تا اينكه اين پاره ي خون بسته را از شكم من بيرون آورند.

و اين كلام اشاره است به اينكه قلب مباركش از شدايد دنيا خون شده، و بيرون آوردنش اشاره است به آن تير سه شعبه كه به قلبش زدند و خونش را جاري نمودند، پس دست مباركش را به زير آن گرفت تا پر شد و به سر و صورت خود ماليد، فدايت پدر و مادرم آقا، تو، مهجه ي همه ي شيعيان را محترق نمودي به اين كلام، و جگرهاي ايشان را پاره كردي، و اشك ايشان را جاري ساختي، عجب كلام دردناكي است.

بيست و سوم: هر منزل بود، در وقت بار كردن و به منزل فرود آمدن، از براي خود مرثيه مي فرمود، و مكرر ياد مي كرد از حضرت يحيي (عليه السلام) و مي گفت: از پستي و بي اعتباري دنيا آن است كه سر يحيي را از براي زن زانيه به هديه بردند، پس مي گريست. [9] .


پاورقي

[1] بحار 336:44 - لهوف ص 26.

[2] سورة البقرة، آيه‏ي 156.

[3] بحار 334:44 - لهوف ص 27.

[4] بحار 335 - 334 :44 لهوف ص 14 - 13.

[5] بحار 372:44 - مناقب ابن شهر آشوب 245:3.

[6] بحار 373 - 372 :44 - ارشاد مفيد 76:2.

[7] بحار 374:44 - لهوف ص 32.

[8] بحار 375:44 - ارشاد مفيد 77:2.

[9] بحار 90 - 89 :45 - ارشاد مفيد 135:2 - مناقب 237:3.