بازگشت

در اين نفس آخر توشه اي بردار


حمد و ثنا مخصوص ذات اله است، و درود بي منتهي بر، گزيده گان آن درگاه، خصوصا رسول اكرم و اشرف اولاد آدم محمد مصطفي (صلي الله عليه و آله و اهل بيت طاهرين) آنجناب، كه شاهراه هدايتند و شفعاي قيامت (صلوات الله عليهم ما دامت السموات العلي و الارضون السفلي).

اما بعد:ر چنين گويد: بنده ي حقير جعفر بن حسين شوشتري (عفي الله عنهما) كه چون ديدم زمان پيري رسيد و ايام جواني گذشت، اساس بدن را از هر طرف شكست آمده، و عمر از شصت گذشته، نه از آن حاصلي ديده، و نه ثمري چيده، و نه فايده اي برده، عن قريب است كه آينده نيز بر همين و تيره خواهد گذشت، پس با نفس گناهكار غافل خطاب نمودم كه: واي بر تو، تا كي غافلي؟ بهار جواني به خريف نامهربان مبدل شده، و هنگام زراعت و كشت تخمي نكاشتي، و حاصلي برنداشتي، پس اين دو روز را درياب، و خرمنها را به غفلت تلف نمودي، پس در كشتن اين دو خوشه بشتاب، سرمايه ي عمر را به باد دادي، قدر اين جزئي متاع را بدان، چون نفس غافل را پنبه درگوش بود، و به اين صدا به هوش نيامد، ناچار بصداي بلند او را ندا كردم: اي مسافر بي زاد و راحله، باز خواهي ماند از قافله، ببين چه كاشته اي؟ كه هنگام درو نزديك است! و اي تاجر مغرور زمانه، و ظالم بر خويش و بيگانه، توئي آنمرغ كه صياد مرگت در كمين، و هزار بلايت همنشين است، ميعادت معاد، و خدايت در مرصاد است، باز اين ندا در آن خفته اثري


نبخشيد، پس نزديك رفته او را حركت دادم كه هان بيدار شو، كه گردنه سخت است، و پاي برهنه و پياده بايد عبور نمائي، چه وقت خواب است؟! و منازل مخوفه در پيش داري، با دست خالي، كارت خراب است، اندكي حركت كن و تعجيل نما، تا كي بطالت و كسالت؟ چشم بگشا و نظر كن، كه روزي در پيش داري تاريك، و راهي باريك، گوش خود بگشا و كلام اميرالمؤمنين (عليه السلام) را بشنو كه مي فرمايد: «اي پير محاسن سفيد، چگونه خواهي بود وقتي كه طوقهاي آتش به استخوان گردنت چسبند، و غل جامعه گوشت بازويت را خورد» [1] .

باز ديدم نفس از اين همه صيحه و ندا به حركت نيامد، پس مرا گمان شد كه مرده است، به حال او گريان و نالان شدم، و بر فقد عمر عزيز نوحه سرا گشتم و گفتم:



در معاصي شد همه عمرت تباه

قامتت خم گشت از بار گناه



موي تو در روسياهي شد سفيد

يعني از رو قاصد مرگت رسيد



پس اندكي نفس كشيد كه مرا اميد به حيات او شد، آنگاه به نرمي گفتم: آخر بر خود رحم كن و به فرياد خود برس، در اين نفس آخر توشه اي بردار و فرصت غنيمت شمار، پيش از آنكه اجل به سرآيد، و مرگ به درآيد، و باب توبه مسدود گردد، آيا اين همه كتابهاي آسماني و انبياء مرسلين كه آمدند، و همه تو را از اين راه ترسانيدند، تو را كفايت نمي كند؟ آيا گمان داري كه اين آسمان و زمين و مابينهما از مخلوقات، همه به عبث خلق شده باشند؟ و دار جزا و انتقامي نباشد؟ از كجا چنين يقين از براي تو حاصل است، و خاطرت جمع است كه تو از اهل نجات خواهي بود؟ چون نفس شوم اين سخن سخت را شنيد، اندكي از جاي خود جنبيد و قدري ملتفت گرديد، پس از براي تقويت و تحريك او به سوي طلب كمال و خلاص از وبال، اسباب خوف و رجا را كه به منزله ي دو بالند، به ياد او آوردم، به اين تفصيل:



پاورقي

[1] نهج‏البلاغه فيض الاسلام 598:3 خطبه 182.