بازگشت

هجوم سپاه ابن سعد به امام حسين(ع)


هنگامي كه سپاه ابن سعد خواستند به سوي امام حسين (ع ) هجوم بياورند، عباس (ع ) آن شب را از عمر سعد مهلت خواست .

امام دستور داد خيمه ها را به هم نزديك و طنابها را تو در تو كنند و خود در جلو خيمه باشند و از يك سو با دشمن رو به رو شوند و چادرها را در سمت راست و چپ قرار دهند.

امام حسين (ع ) و همه يارانش آن شب بيدار ماندند و نماز گزاردند، استغفار كردند و به درگاه خدا ناله و زاري نمودند.

در چادرهاي امام (ع ) و اصحاب او، زمزمه نيايش همچون صداي زنبوران عسل در كندوها، به گوش مي رسيد.

برخي ايستاده و برخي نشسته بودند، يكي در حال سجده و ديگري در حال ركوع بود و سي هزار تن از سپاه ابن سعد بر آنان گذر مي كردند.

پس از آنكه عرصه را بر امام حسين (ع ) تنگ كردند و عطش بر او و يارانش غالب آمد، او بر قبضه شمشيرش تكيه داد و با صداي بلند فرمود: شما را به خدا قسم ! مرا مي شناسيد؟ گفتند: آري تو فرزند رسول خدا و نواده او هستي .

فرمود: شما را به خدا! مي دانيد كه نياي رسول الله (ص ) است ؟ گفتند: آري .

فرمود: آيا مي دانيد كه مادر من فاطمه ، دختر رسول الله (ص )، است ؟ گفتند: آري .

فرمود: مي دانيد كه پدر من علي ابن ابيطالب است ؟ گفتند: آري .

فرمود: شما را به خدا! مي دانيد كه مادربزرگ من خديجه دختر خويلد است و او اولين مسلمان از اين امت است ؟ گفتند: آري .

فرمود: آيا مي دانيد كه جعفر طيار (پرواز كننده در بهشت ) عموي من است ؟ گفتند: آري .

فرمود: آيا مي دانيد شمشيري كه بر كمر بسته ام ، شمشير رسول خدا مي باشد؟ گفتند: آري .

فرمود: آيا مي دانيد عمامه اي كه بر سر پيچيده ام ، عمامه رسول خداست ؟ گفتند: آري .

فرمود: آيا مي دانيد كه علي (ع )، نخست ايمان آورنده ، داناترين ، بردبارترين امت مسلمان است .

و سرپرست هر زن و مرد با ايمان مي باشد؟ گفتند: آري .

فرمود: پس چرا خون مرا حلال مي پنداريد.

در حالي كه پدر من در سر حوض مي ايستد و اشخاصي را كه همانند شتران در آبشخور ازدحام كنند، از آب ممانعت فرمايد و كسي كه در روز قيامت ، پرچم حمد و سپاس را به دوش مي كشد، جز پدر من نيست .

گفتند: همه اينها را كه گفتي مي دانيم و ما تو را رها نمي كنيم تا اينكه تو را با لب تشنه بكشيم ! پس از اتمام سخنان امام حسين (ع )، دختران و خواهرش زينب كه آن حرفها را مي شنيدند، گريستند، نوحه سرايي كردند، بر صورت خود زدند و صدايشان بلند شد.

امام (ع ) برادرش عباس و پسرش علي اكبر را فرستاد و فرمود آنان را ساكت كنيد.

به خدا سوگند! بسيار خواهند گريست .

پس از آن كه از ياوران او و اهل بيتش كسي نماند، علي اكبر كه زيباترين و خوش خوي ترين بود، حضور پدر آمد و اجازه پيكار خواست .

امام (ع ) اجازه داد و به دنبال او نوميدانه در وي نگريست و اشك از ديدگانش سرازير شد و فرمود: خدايا! تو گواه باش ، به سوي اين قوم پسري روانه شد كه در خلقت ، خوي و نطق بيش از هر كس ديگري به رسول الله شبيه است و هرگاه ما به ديدار رسول الله (ص ) اشتياق پيدا مي كرديم ، در وي مي نگريستيم .

سپس رو به عمر سعد كرد و فرمود: خدا نسل تو را براندازد كه تو رحم و پاره تن مرا مي بري و قطع مي كني .

علي اكبر (ع ) پيش رفت و جنگي شجاعانه كرد و جمعي از سپاه سياه دل را روانه دوزخ كرد و به حضور پدر بازگشت و گفت : پدرم ! تشنگي بي تابم كرده و سنگيني آهن مرا به زحمت انداخته است .

آيا به جرعه اي آب گمان هست تا نيرو تازه كنم و به پيكار ادامه دهم ؟ امام حسين (ع ) گريست و از خدا ياري خواست و فرمود: پسرم من از كجا براي تو آب بياورم ؟ اندكي ديگر پيكار كن كه جدت رسول خدا با كاسه اي از آب تو را سيراب كند كه هرگز ديگر تشنه نشوي .

علي اكبر (ع ) به جايگاه خود بازگشت و پيكاري بزرگتر از پيكار نخست كرد.

منقذ بن مره عبدي تيري بر علي (ع ) زد و او را انداخت .

علي اكبر صدا زد سلام بر تو اي پدر! جدم رسول الله بر تو سلام مي كند و مي فرمايد شما نيز شتاب كنيد و به نزد ما بياييد.

علي اكبر با صدايي ضعيف كه از گلويش برآمد درگذشت ، امام حسين (ع ) بر بالين علي اكبر حاضر شد و صورت خود را بر صورت او نهاد و فرمود: اي پسرم ! خدا بكشد مردمي را كه تو را كشتند.

چه قدر جسارت كردند و حرمت رسول خدا را نگاه نداشتند.

پس از تو، خاك بر سر دنيا و زندگاني دنيا.

زينب دختر علي (ع ) از خيمه بيرون آمد و فرياد زد: اي حبيب من ! اي پسر برادر من او خود را بر روي نعش علي (ع ) انداخت .

امام آمد و او را از روي نعش علي گرفت و به ميان بانوان برد.

پس از آن اهل بيت امام حسين (ع ) يكي پس از ديگري به ميدان رفتند و همه كشته شدند و امام (ع ) با صداي بلند خطاب به آنان فرمود: اي پسرعموهاي من ! شكيبا باشيد و اي اهل بيت من ! صبر كنيد و به خدا قسم ! پس از اين روز هرگز خفت و خواري نبينيد.

راوي گفت : در اين هنگام جواني به ميدان جنگ آمد كه صورتش مانند ماه مي درخشيد.

او با دشمنان سيه دل مي جنگيد.

شخصي به نام ابن فضيل ازدي ضربتي بر سر او زد و آن را شكافت .

آن جوان به رو بر زمين افتاد و عمويش را صدا زد، امام حسين (ع ) مانند باز شكاري بر بالين او آمد و مانند شير ژيان به دشمن حمله كرد و با شمشير، ابن فضيل را زد و بازوي او را بريد و از آرنج انداخت .

او فريادي زد كه همه سپاه شنيدند و كوفيان يكپارچه هجوم آوردند تا نجاتش دهند.

اما او در زير سم ستور هلاك شد.

امام حسين بر بالاي سر آن جوان ايستاد، در حالي كه او جان مي كند و پاهايش را بر زمين مي ساييد.

امام (ع ) فرمود: دور باد از رحمت خدا مردمي كه تو را كشتند، نيا و پدر تو در روز قيامت ، دشمن آنها هستند.

آنگاه فرمود: سخت است بر عموي تو كه او را صدا كني و نتواند پاسخ دهد و با پاسخ او تو را سودي نبخشد.

به خدا قسم ! آنان كه از عموي تو بريدند، فراوانند و ياوران او اندكند، بعد آن جوان را به سينه چسباند و او را در ميان كشته هاي اهل بيت نهاد.

وقتي امام (ع ) جوانان و دوستانش را آنچنان كشته ديد، خود به ميدان رفت و رو به روي دشمن ايستاد و با صداي بلند فرمود: آيا كسي هست كه از حريم رسول خدا (ص ) حمايت كند؟ آيا موحدي هست كه درباره ما از خدا بترسد؟ آيا فريادرسي هست كه با فريادرسي ما، به رحمت خدا اميدوار باشد؟ آيا ياوري هست كه با ياري كردن ما، به رحمت خدا اميد داشته باشد؟ در اينجا، شيون بانوان بلند شد.

امام جلو خيمه ها آمد و به خواهرش زينب (س ) فرمود: آن طفل خردسال مرا بياور تا با او وداع گويم .

طفل را آوردند.

امام (ع ) او را در آغوش گرفت و خواست او را ببوسد.

حرمله تيري انداخت و گلوي او را بريد.

امام (ع ) به زينب (س ) فرمود: طفل را بگير.

آنگاه دو كف دستانش را از خون گلوي طفل پر كرد و به آسمان انداخت و گفت : خدايا چون در برابر چشم توست ، آسان است .

امام باقر (ع ) فرمود: قطره اي از آن خون بر زمين نيفتاد.

راوي گفت : عطش بر امام حسين (ع ) غلبه يافت .

او سوار بر اسب راهوار شد و عازم فرات گرديد و برادرش عباس هم پيشتر حركت مي كرد.

سپاه ابن سعد جلوي آنها را گرفتند.

فردي از بني دارم تيري انداخت و به كام دهان امام اصابت كرد او دستش را گرفت و پر از خون شد و آن را انداخت و فرمود: خدايا به تو شكايت دارم از آنچه نسبت به پسر دختر پيامبرت مي كنند.

سپاه عمر سعد، ميان امام و عباس (ع ) حايل شدند و از هر سو وي را احاطه كردند و سرانجام به شهادت رساندند.

امام (ع ) از قتل برادرش بشدت گريست و شاعر در اين باره چنين سروده است : شايسته ترين كسي كه بايد براي او گريست آن رادمردي است كه حسين (ع ) را در كربلا به گريه واداشت .

برادر و پسر پدر او همان ابوالفضل به خون آغشته .

آن كسي كه با برادرش مواسات كرد و هيچ چيز مانع آن شد.

او با وجود تشنگي شديد از آب گذشت .

وقتي بشير بن حذلم وارد مدينه شد تا شهادت امام حسين (ع ) را اعلام كند، مادر ابوالفضل ام البنين را ديد، گفت : قتل پسرتان عبدالله را به شما تسليت مي گويم .

ام البنين گفت : از سرور و آقاي من حسين چه خبر؟ بشير: خدا در شهادت فرزندت جعفر به تو پاداش دهاد.

ام البنين : من از مولا و سرورم حسين از تو مي پرسم .

بشير: خدا در قتل فرزندت عثمان به شما پاداش فراوان دهاد.

ام البنين : من از حال سرور و مولايم حسين (ع ) از تو سوال مي كنم .

بشير: خدا در مصيبت پسرت عباس به شما پاداش بزرگ عطا كند.

ام البنين : بالاخره از حسين (ع ) بگو.

بشير گفت : اي اهالي يثرب ! در مدينه نمانيد، حسين كشته شد.

فراوان بگرييد.

اندام او در كربلا به خون آغشته است و سر مبارك او بر روي تيزه ها گردانده مي شود.

ام البنين فرياد كشيد، بر صورتش زد، گريبان چاك كرد و با صداي بلند گفت : واي حسينم ! واي سرورم ! آنگاه اين اشعار را گفت : پس از اين مرا ام البنين نخوانيد كه مرا به ياد شيرمردان بيشه شجاعت مي اندازيد.

من چند پسر داشتم كه بدان مناسبت مرا مادر پسران مي خواندند، اما امروز ديگر پسري ندارم .

چهار پسر داشتم همانند بازهاي سرزمين ربي ، با بريده شدن شاهرگشان با مرگ هماغوش شدند، درندگان گرسنه اندامشان را تكه تكه كردند و همه آنها زخمي و زمين خورده اند.

اي كاش مي دانستم همان گونه بود، كه به من خبر داده اند، دست عباسم بريده شده است ؟ پس از شهادت عباس بن علي (ع ) خود امام حسين به ميدان آمد و مبارز طلبيد و هر كس به كارزار مي آمد با شمشير امام (ع ) بر خاك مذلت مي افتاد تا عده اي به درك واصل شدند.

امام حسين رجز مي خواند و پيكار مي كرد: كشته شدن از تحمل ننگ و عار، بهتر است و عار و ننگ هم از ورود به آتش بهتر است برخي راويان گفته اند: به خدا قسم هيچ مغلوب و بسيار از دست داده اي را نديده ايم كه همه فرزندان اهل بيت و يارانش كشته شوند، اما او دليرانه در برابر دشمن بايستد.

اشخاصي به او حمله مي كردند.

اما او آن همه جمعيت را يك تنه دفع مي كرد و آنها را همانند گله گوسفندي كه مورد حمله قرار گيرد، از هم مي پاشيد و آنها را پراكنده مي فرمود.

امام با شمشير به آن ارتش سي هزار نفري يورش مي آورد و آنان را مانند ملخ پخش مي كرد و سپس به جايگاه اول خود بر مي گشت : به نام خدا و با ياري خدا و در راه آيين رسول خدا.

راوي گفت : امام حسين با دلاوري تمام با آنها مي جنگيد تا آنكه سپاه عمر سعد ميان او و چادرهاي حرم حايل شدند.

در اين موقع امام (ع ) فرياد زد و فرمود: واي بر شما اي پيروان آل سفيان ! اگر براي شما ديني نيست و از معاد و روز حساب باكي نداريد، در دنياي خود آزاده باشيد و به اصالت عربي خود برگرديد، اگر مي پنداريد كه چنان اصالتي داريد! شمر به امام پاسخ داد و پرسيد: اي پسر فاطمه چه مي گويي ؟ امام حسين (ع ) فرمود: مي گويم من با شما مي جنگم و شما با من زنان چه گناهي دارند؟ آن متكبرها، نادانها و طغيانگرانتان را تا من زنده هستم از تعرض به حرم من بازداريد.

شمر گفت : اي پسر فاطمه ! اين درخواست شما پذيرفته است .

جنگ از سر گرفته شد.

امام حسين به سپاه عمر حمله مي برد و آنها هم به امام يورش مي آوردند، هدف امام آن بود كه به آب دسترسي پيدا كند، ولي نمي شد تا آنكه هفتاد و دو زخم بر بدن مباركش وارد شد.

امام ايستاد تا كمي بيارامد و ساعتي نيرو تازه كند.

چون كه از كارزار نابرابر سخت خسته شده بود.

در اين موقع سنگي بر پيشاني مبارك امام اصابت كرد و خون بر چهره اش جاري شد.

او دامن پيراهن را بالا آورد كه خون صورت را پاك كند، تيري سه شعبه و زهرآگين و قلب نازنين امام حسين (ع ) نشست .

فرمود: به نام خدا و با ياري خدا و بر آيين رسول خدا.

امام (ع ) سر بلند كرد و عرضه داشت : خدايا! تو مي داني كه مردي را مي كشند كه در روي زمين فرزندي براي پيامبر (ص ) جز او نيست .

آنگاه تير را از پشت درآورد و خون همانند آب ناودان جاري گرديد.

امام (ع ) كه ديگر حال نداشت ايستاد بسياري (به قصد قتل ) جلو مي آمدند اما از ترس آنكه خدا را با خون امام (ع ) ملاقات كنند، منصرف مي شدند و بر مي گشتند تا شخصي از قبيله كنده به نام مالك بن نسر جلو آمد و دشنام داد و با شمشير بر سر مبارك امام (ع ) زد.

كلاهخود امام شكست و شمشير تا استخوان سر رسيد و كلاهخود پر از خون شد.

راوي گفت : امام حسين (ع ) از خاندانش پارچه اي خواست و سرش را با آن بست و كلاهخودي ديگر طلبيد و آن را بر سر نهاد و عمامه اي روي آن پيچيد.

لحظاتي بعد امام را احاطه كردند.

در اين وقت نوجواني به نام عبدالله پسر حسن بن علي كه پسربچه بالغي بود از چادر بيرون آمد و دويد تا در كنار امام حسين (ع ) قرار گيرد، اما زينب به دنبال او راه افتاد تا او را بازگرداند.

عبدالله بشدت خودداري كرد و به راه خود ادامه داد و گفت : به خدا از عموي خود جدا نمي شوم ، در اين گير و دار، بحر بن كعب و به قولي ديگر حرمله بن كاهل با شمشير به امام حمله كرد.

آن پسرك گفت : واي بر تو اي زاده خبيثه ! تو مي خواهي عموي مرا بكشي ؟ آن لعين شمشير فرود آورد و عبدالله دستش را جلو آورد كه شمشير دست او را بريد و از پوست آويخت .

عبدالله فرياد زد اي عمو جان ! امام حسين او را در بغل گرفت و فرمود: اي پسر برادرم ! صبر كن و پاداش از خدا بخواه كه به اين زودي به نياكان صالح خود مي پيوندي .

راوي گفت : حرمله تيري انداخت و گردن آن پسربچه را بريد.

در حالي كه او در آغوش امام (ع ) بود وقتي زخمهاي امام (ع ) فزوني يافت و بدن مباركش همانند اندام خارپشت با زخم تير و شمشير نشاندار شد، شخصي به نام صالح بن وهب بن مري نيزه اي در پهلوي امام زد و او از روي زين اسب به روي زمين افتاد و فرمود؛ به نام خدا و با ياري خدا و در راه آيين رسول خدا.

زينب (س ) از خيمه بيرون آمد و فرياد مي زد: اي واي بر برادر من ! اي واي بر سرور من ! اي واي بر خاندان من ! اي كاش آسمان بر زمين فرود مي آمد! و اي كاش كوه ها درهم كوبيده مي شد و بر دشت پخش مي گرديد! و حوادثي ديگر كه زبان را ياراي بيان نيست .

اي رسول خدا! اگر اهل بيت را مي ديدي كه برخي كشته و برخي ديگر اسير شده بودند.

بعضي بدون سايبان و در زير اشعه آفتاب سوزان ، برخي تشنه و بسيار عطشان كه فقط از نوك نيزه ها سيراب شدند.

نسل پيامبر (ص ) را همانند قربانيها سر بريدند و اهل بيت را اسير كردند و امام حسين (ع ) را با آنكه مي دانستند.

پنجمين فرد از اصحاب كسا است ، به قتل رساندند.

اي مردم گردنكش و كافر! سزاي پيامبر (ص ) اين نبود.




سيد عبدالحسين شرف الدين موسوي