بازگشت

عدم بيعت امام حسين(ع) با يزيد


پس از آنكه امام حسين (ع ) از بيعت با يزيد لعين ، خودداري فرمود و با اين وضع نتوانست در مدينه طيبه بماند، سوم ماه شعبان سال 60 هجري ، در حال بيم و انتظار از مدينه بيرون آمد و راهي مكه شد و تا روز هشتم ذي حجه در آنجا ماند.

از سويي ، خبر امام (ع ) به كوفه رسيد، آنان نصرت و ياري خود را بر امام (ع ) عرضه داشته و اظهار بيعت و طاعت كردند و در آن زمينه تعهدات شديد داده و قسمها خوردند و در ابتداي امر، 150 نامه از طرف آنان به دست امام (ع ) رسيد و سپس در عرض يك روز، 600 نامه ديگر آمد و به حدود دوازده هزار نامه رسيد.

اما امام (ع ) شيوه صبر و انتظار را پيش گرفت و جواب نامه ها را نمي داد، تا اينكه هاني سبيعي و سعيد حنفي با نامه اي كوتاه و رسا و با لحني تشويق آميز و مشعر بر شتاب در حركت ، به حضور امام حسين (ع ) رسيدند.

در آن نامه مردم كوفه ، انواع فداكاري و بذل مال و جان را اظهار كرده بودند.

اينجا بود كه امام حسين (ع ) به پا خاست و ميان ركن و مقام دو ركعت نماز گزارد و از خداي عزوجل طلب خير و سپس پسرعموي خود، مسلم بن عقيل ، را طي نامه اي در پاسخ آن همه نامه هاي مردم كوفه ، به سوي ايشان روانه كرد.

امام (ع ) در آن نامه نوشتند: من ، برادر، پسرعمو و فرد مورد وثوق خانواده ام را به سوي شما فرستادم و به او گفته ام حال و نظر شما را براي من بنويسد.

اگر نوشت كه نظر و راي همه شما با مضمون نامه ها، هماهنگي دارد، به اين زودي به سوي شما مي آيم ان شاء الله .

وقتي مسلم وارد كوفه شد، مردم بسيار شادمان شدند و او را در خانه مختار فرود آوردند.

شيعيان نزد او فراوان آمد و شد داشتند و پس از آنكه جماعت كثيري گرد آمدند، مسلم نامه امام (ع ) را براي مردم خواند.

آنان گريستند و 18 هزار نفر در اين جا، با وي بيعت كردند و از سوي ديگر عمر بن سعد نامه اي به يزيد لعنه الله نوشت و گزارشها را به وي داد.

يزيد تا اين اوضاع را فهميد، والي كوفه ، يعني نعمان كه او را ناتوان تشخيص داده بود بر كنار كرد و به جاي او عبيدالله بن زياد لعنه الله را علاوه بر بصره والي كوفه كرد و جريان امام حسين (ع ) را كاملا به وي تفهيم نمود و بر قتل مسلم بن عقيل تاكيد كرد.

ابن زياد لعين ، شبانه و به سرعت تمام وارد كوفه شد.

مردم پنداشتند كه او امام (ع ) است و از اين موضوع ، بسيار خرسند بودند و مقدم امام (ع ) را گرامي داشتند و به همديگر شادباش مي گفتند.

اما تا ديدند او ابن زياد است ، پراكنده گشتند.

ابن زياد شب را در قصر و دارالاماره به سر برد و سحرگاهان بيرون آمد و مردم را با وعده و وعيد تهديد كرد.

مسلم نيز از خوف شناخته شدن ، از خانه مختار بيرون آمد و هاني پسر عروه او را پناه داد.

اما ابن زياد كه هاني را زير نظر داشت ، انواع نقشه ها مي كشيد و حيله و چاره مي انديشيد تا او را نزد وي آوردند.

ابن زياد او را تهديد كرد و دشنام داد و گفت : پسر عقيل را آورده و در خانه ات پناه داده اي و برايش سلاح و سرباز گرد مي آوري ؟ هاني ، چنان مسائلي را انكار كرد در اين لحظه ابن زياد دستور داد معقل كه جاسوس او در كوفه بود و به همه جا سر مي كشيد و ناشناخته خبر جمع مي كرد، بيايد تا چشم هاني بر معقل افتاد دانست كه در دام افتاده است .

هاني گفت : خدا امير را سامان دهد.

به خدا من به سراغ او نفرستاده و دعوتش نكرده ام ، ليكن به من پناه آورد و من پناهش دادم و شرم داشتم او را برگردانم .

مرا رها كن بروم و از او بخواهم خانه مرا ترك گويد تا بدين وسيله از عهده پناهي كه داده ام برآمده باشم .

ابن زياد سوگند خورد كه از پيش من نمي روي مگر آنكه مسلم را نزد من آوري .

هاني گفت : هرگز چنان نكنم كه مهمان خود را نزد تو آورم و تو او را بكشي ! ابن زياد گفت : به خدا قسم او را بايد بياوري .

هاني گفت : به خدا قسم او را نمي آورم .

گفت و گو ميان هاني و ابن زياد به درازا كشيد.

در اين لحظه پسر عمرو باهلي بلند شد و در گوشه اي با هاني به گفت و گو نشست و به او گفت : تو را به خدا! خود را به كشتن مده و قبيله ات را گرفتار مساز و من دوست نمي دارم تو كشته شوي .

اين مرد (مسلم ) پسرعموي قوم (بني اميه ) است ، او را نمي كشند و به وي صدمه اي نمي رسانند و اگر او را تحويل بدهي ، كار بدي نكرده اي و ننگ و عاري نيست كه او را تحويل سلطان داده اي .

هاني با صداي بلند گفت : والله ننگ و عاري بالاتر از اين نمي شود كه من پناهنده ، مهمان و فرستاده فرزند رسول الله (ص ) را با دستان خود كه سالمند، و داراي ياران بسيار هستم ، تحويل دهم .

اگر تنها بودم و يار و كمكي نداشتم باز چنان كاري را نمي كردم ، حتي اگر كشته مي شدم .

گفت و گو و اصرار و انكار هاني با پسر عمرو باهلي طول كشيد.

ابن زياد گفت : او را نزديك من بياوريد، آوردند.

گفت : به خدا او را مي آوري وگرنه گردنت را مي زنم .

هاني گفت : آن وقت درخشش شمشيرها در اطراف خانه ات فراوان شود.

ابن زياد گفت : دريغا! مرا با شمشيرهاي تيز مي ترساني ؟! هاني مي پنداشت كه طايفه اش از او حمايت خواهند كرد.

در اين موقع ، ابن زياد صورت هاني را هدف گرفت و با چوبدستي اش آن قدر او را زد كه پيشاني و صورتش خون آلود شد، دماغش شكست ، خون بر لباسهايش جاري گرديد، گوشت پيشاني و صورتش بر محاسن ريخت و چوبدستي ابن زياد شكست .

هاني دست به قبضه شمشير پاسباني شد و آن را كشيد تا ابن زياد لعين را بزند كه آن ملعون فرياد زد او را بگيريد.

او را گرفتند و كشان كشان در اتاقي انداخته و پاسباني را بر وي گماشتند.

جانم به فداي كساني كه زندگيشان را در راه پسر دختر پيامبرشان فدا كردند.

آنان دل از زندگاني كندند و در استقبال مرگ بر يكديگر پيشي گرفتند.




سيد عبدالحسين شرف الدين موسوي