بازگشت

شب ششم محرم


بسم الله الرحمن الرحيم

" الحمدلله رب العالمين باريء الخلائق اجمعين ثم الصلاة و السلام علي سيد الانبياء و المرسلين حبيب اله العالمين ابي القاسم محمد " صلي الله عليه و آله " واللعن علي اعادقال الله العظيم في محكم كتابآتيناه الحكم صبيا " [1] .

عنايت خداوند متعال شامل همه سنين مي باشد .

افراد فوق العاده كه موردعنايت ذات اقدس ربوبي قرار گرفته اند از نظر سني ، گاهي بچه هاي تازه به دنيا آمده بودند و معجزه گونه عالم به علوم اولين و آخرين شده اند .

رشيد بودن متوجه بودن ، دل انسان كانون علوم و فنون قرار گرفتن ، هيچ ارتباطي با سن و سال و ماه و كبر سن ندارد.

ما پيغمبري داريم به نام عيسي بن مريم " عليه السلام " وقتي كه به دنيا آمد ، در گهواره در حالي كه در قماط آتاني الكتاب ؛ مردم منآورده ام " " و جعلني نبياً ؛ خدا مرا پيغمبر قرار داده است " ، اين دليل پيمود .

نمونه هاي فراواني در غياوليا در بين افراد عادي كه فوق العادگي دارند ، در جوامع بشري به چشم مي خورد و يا به عكس افرادي هم افت فكري و كم دركي دارند ، الان مدارسي داريم به نام عقب افتاده ها و يا استثنائي ، نقطه مقابلش مدارس تيزهوشان كودكان كه از نظر مغزي مغزشان و فكرشان با سنشان مطابقت ندارد .

خداوند هوش و استعداد عظيمي به بعضي از كودكان با كمي سن و سال ، لطف فرموده است .

در بين مجتهدين و مراجع چند نفر مجتهد مسلم داريم كه قبل از آنكه مكلف شوند به درجه اجتهاد رسيده اند .

درباره علامه حلي علامه حلي : معروف است كه هنوز به حد بلوغ از نظر سني نرسيده بود و بچه هفت ، هشت ساله بود ، اما قدرت استنباط پيدا كرده بود و مجتهد مسلم شده بود .

مجتهد مسلم بعداز پنجاه ، شصت سال مي شوند ،علوم و فنوني را بايد فرا بگيرند ، تا به مقام اجتهاد برسند ، اما اين كليت ندارد گاهيفكرهائي است از سنين عمر خيلي فاست كه مي گويند : " جمعي آمده بودند منزل علامه حلي ، تا از او بعضي از فروع فقهي و مسائل را بپرسند ، درب خانه را زدند ، ديدند يك بچه اي بالاي ديوار است گفتند : آي پس نيفتي ، خانه علامه اينجاست ؟ گفت : بله همين جاست .

و ديدند اين بچه از بالا آمد پايين ، رفت در را باز كرد و گفت : " آقايان بفرمائيد " ، گفتند : " منزل علامه همين جاست " ؟ گفت : " بله همين جاست " .

آمدند ديدند رفت عبايش را پوشيد ، همين بچه علامه است ، وقتي لبش را به صحبت باز كرد ، ديدند دلش كانون علوم و فنون است ، منتهي اين سؤال مطرح است كه آن لعبش چيست ؟ اين عقلش كدامست ؟ در انبياء هم اين حالت را داريم ، روايت مبريددرد مي كرد ، گوشش درد مي گرفت ،مي كرد [2] .

حضرت مريم مادرش مي گفت : پسرم تو خودت پيغمبري ، من كه نمي دانم چه دوا و درماني بكنم تا خوب بشوي ، تو خودت به من بگو چه دارويي به تو بدهم .

حضرت عيسي مثلاً مي گفت : مادر گل گاوزبان را با نبات بجوشان يك استكان بده من بخورم دلم خوب مي شود .

كودكي امامي معصوم " عليه السلام " اين دو حالت متضاد است ، نبوت ، صعود و پرواز و كودكي لعب و بازي در ائمه اطهار هم اين حالت را داريم ، مثلاً امام حسن و امام حسين " عليه السلام " در دورابودند ، اما مورد لطف خاص خداوند بودند [3] گريه دارند و بازي مي كنند .

اما جواد " عليه السلام " ، چون تك فزند بود امام رضا " عليه السلام " شديد او را دوست مي داشت چون امام بعد از او بود ، از خودش جدا نمي كرد .

وقتي كه هم به دنيا آمد و در گهواره بود علي بن موسي الرضا با او سخن مي گفت ، رگهواره اش نشسته و با بچه تازه به دحرف مي زند [4] .

امام عسكري " عليه السلام " چيز مي نوشت ، امام زمان گاهي مي آمد قلم را از دست بابا مي گرفت ، يا مي زد روي قلم خط مي كشيد ،از طرفي امام حجت خداست ، اما حالت كودكي بازي مي طلبد ، من ديدم امام عسگري يك توپي ، مي انداخت ، بچه مي دويد و مي رفت دنبالش بازي مي كرد ، پاسخش همين است كه دو حالت متضاد در يك جسم وجان شريف جمع شده است ، علم و پيمبري ، علم و امامت ، و از طرفي كم سن و سالي لعب و بازي مي طلبد .

در روايات در آدب تربيت اولابگذارنكند جسمش رشد نمي كند ، بچه در دوبايد بازي كند [5] .

درعين حالي كه فوق العاده است .

پس همانطوري كه كودكي و نبوت خردسالي و امامت قابل جمعند لازم نيست كه يككرده باشد ، يا يك قهرماني كه سر نترس دارد و صفدر است ، كرار است ، فعال است ، اين حتماً بايد سنين زيادي از عمرش گذشته باشد ، ما سراغ داريم در كربلا افرادي كه سنشان كم ، و نوجوان بودند شايد كه كلاه خود مردانه ، روي سرش مي گذاشتند مي آمد پايين تا روي لبش رامي گرفت ، اما اين بچه چند ساله وسط ميدان كربلا شمشير بر عليه دشمن كشيده رجز خوانعليه السلام " درآورده است .

اينخلقت هست ، مخصوصاً در خاندان عصمت و طهارت ( عليهم صلوات الله اجمعين ) فرزندان حضرت زينب در كربلا اين نواجوان ها چه كساني بودند ؟ نو ه هاي فاطمه زهرسنشان كم است .

اسمشان " عون فرزندان زينب است [6] .

از كجا همراه كاروان حسين " عليه السلام " شده اند ؟ از اول ؟ نه ، از بين راه مكه و مدينه ، كجا بودند در مدينه ؟ وقتي امام " عليه السلام " مكه را ترك مي كرد به احترام حرم خانه خدا كه خونش ريخته نشود و حرمت خانه خدا لوث نگردد ، عبدالله جعفر شوهر حضرت زينب ، چون مطلع شد كه حسين " عليه السلام " عازم عراق است عون و محمد را با عريضه اي خدمت امام " عليه السلام " فرستاد و در آن نامه خواهش كرده بود كه از عزم خود برگردند و خود نزد عمر و بن سعيد رفت كه از استاندار مدينه امان نامه بگيرد وتلاش مي كرد حسين " عليه السلام " را از رفتن به عراق منصرف كند .

چون تمام اهل بيت وحشت داشتند از عراق ، مي دانستند كه عراقي ها و كوفي ها ندارند .

به خاطر اينكه همين ها بودند از زير پاي امام مجتبي سجاده كشيدند ، جراح بن سنان خنجر زهرآگين به ران حضرت مجتبي زد .

ديگر براي چه حسين " عليه السلام " به جانب مردم كوفه برود ؟ بچه ها پيش مادرشان ماندند .

كاروان اباعبدالله " عليه السلام " رسيد سر سه راهي ، تقاطع است ، يك راه از مكه آمده بودند ، يك راه هم به مدينه و راه ديگر به عراق ، در اين مثلث و تقاطع ، عبدالله جعفر امان نامه گرفته بود از عمر و ابن سعيد كه استاندار حرمين شريفين بود عبدالله الحسين به سوي عراق مي رود و مانگرانيم نمي خواهيم آقا به عراق برود ، براي اينكه از بي وفايي مردم آن سامان مطلعيم ، تو يك كاري بكن تا آقا از تصميم خود منصرف شوند ، گفت : " من چه كار مي توانم بكنم ؟ " گفت : " تو استانداري ، يك نامه بنويس به آقا تضمين بده كه متعرضشان نمي شوي و از شر تو مصونند و اين نامه را من مي رسانم بين راه بلكه بتوانيم آقا را برگردانيم " گفت : عيبي ندارد ، به منشي دستور داد گفت : يك امان نامه بنويس به اباعبدالله الحسين " عليه السلام " .

امان نامه را آوردند مهر و امضاء كرد و به دست عبدالله داد .

عبدالله بفرما، گفت : " اين طور نمي شود ، برادرت يحيي ابن سعيد را به اتفاق من روانه محضر امام كن ، شايد بتوانيم يك كاري بكنيم " .

گفت : " را ببر خدمت آقا اباعبدالله الحسين بتقديم كن " اسب را زين كردند و او با عبدالله جعفر شوهر حضرت زيراهي كاروان وقتي رسيد به امكرد ، و عبدالله عرض كرشما به عراق نگران مي باشيم ، من فكراگر تضمين و امان نامه استاندار باشد كه متعرض شما نمي شوند ، شايد اطميناني حاصل شود ، بفرماييد اين هم امان نامه ، اگر امكان دارد به عراق نرويد " .

امام زير بار امان و خواهش آنان نرفت فرمود رسول خدا در خواب مرا به پيمودن اين راه امر كرده است ، و حضرت پاسخ امان نامه را نوشتند و به آنها تسليم كردند يعني عبدالله ، تو شوهر خواهر مني ، قم و خويش مني ، پسر عمو هستيم ، راستي تو نمي داني كه من زير بار منت امان يزيد و استاندار يزيد نمي روم ؟ زندگي خيلي شيرين است ، اما به چه قيمت ؟ من بيايم بنشينم يك گوشه اي غذا بخورم و ذكر بگويم و دعا بخوانم و همين ؟ و اگر هر جنايتي ديدم لبم را ببندم ؟ آن وقت من حسينم ؟ تسليم زورگويي نشود و با نخست فلسفه قتل شاه دين اين است كه مرگ سرخ به از زندگي ننگين است " و علي الاسلام السلام اذ قد بليت الامة براع مثل يزيددر رأس كشورهاي اسلاميزيد ديني به جا نمي ماند .بين اثنتين بين السلة و الذلة و هيهات الذلة [7] .

حسين و زير بار منت يزيديان رفتن ؟ حسين و ذلت كشيدن ؟ اين حسين فرزند رسول اللهي است كه در داستان طائف وقتي مطعم به او پناه داد فرمود : " اكره أن اقيم في جوار مشرك اكثر من يوم ؛ من كراهت دارم بيش از يك روز در پناه مشركي بمانم ." [8] در همراهي و جانفشاني در رالسلام " فرمان داد .

چون خودش به عللي نمي توانست با امام حسين " عليه السلام " همسفر شود ، ديروز يك كسي به من مي گفت كه چرا محمد حنيفه و شوهر حضرت زينب با آقا كربلا نيامده اند ؟ گفتم تاريخ در اين رابطه چيزي ندارد ، شايد فكر نمي كردند با تمام اين حرف و حديث ها كه مردم كوفه اين قدر بي حيا باشند ، خيال نمي كردند كه كار به شهادت امام حسين برسد و الا علي القاعده همراه حسين " عليه السلام " به عراق مي آمدند .

به علاوه يك كارهايي هم داخل شهر مدينه ، مانند كشاورزي و زراعت باغ داشتند زندگيشان از بين مي رفته ، مجموعه اين مسائل موجب شده كه چند نفر از خاندان اهل بيت در مدينه مانده اند و نتوانسته اند ، در جوار امام " عليه السلام " شركت كنند ولي بعد هم كه متوجه شهادت حسين " عليه السلام " و يارانش شدند خيلي گريه كردند و پشيمان شدند .

در هر صورت از اينجا اين دو تا نوجوانان كم سن و سال كه يك سال يك سال و نيم با هم بيشتر اختلاف نداشتند ، همراه حسين " عليه السلام " و يارانش شدند ، عبدالله جخداحافظي كرد گفت : " عزيزانم من ككشاورزي دارم [9] .

مشكل دارم مي روم مدينه ، اما شما از دايي جانتان امام حسين و مادرتان حضرت زينب جدا نمي شويد " ، يك چند قدم رفت و شايد برگشت ، دم كجاوه پرده را عقب زد گفت : بچه ها بياييد نزديك ، آمدند نزديك ، بوسيدشان و گفت : " مبادا بدواتفاقي مي شويد و جانتان را فداي آقا مي كنيد [10] .

من نمي توانم بيايم اما شما وظيفه خود را انجام بدهيد " ما ديگر نام اين دو نوجوان را نداريم در تاريخ تا روز عاشورا ، شب عاشورا و آن قضايا هم نام اين نوجوان ها نيست .

نام قاسم ذكر شده است و ساير عزيزان هست ، اما نام اين دو نوجوان نيامده است .

روز عاشورا بعد از ظهر شد ، پس از شهادت علي اكبر زينب رفت داخل خيمه گفت : بچه ها بياييد سپس گفت عزيزانم به خاطر داريد در تقاطع مكه مدينه بابا به شما چه گفت ؟ بله مادر يادمان هست به ما گفت كه مبادا بي حسين به مدينه برگرديد و در راه حسين جانفشاني نكنيد بي بي فرمود : " خوب عزيزانم الان وقت ياري و كمك است " احتمالاً زينب سر صندوق رفت ودو تا زره آورد منتهي زره مردانه است به تن نوجوان مناسب نيست دوخت و دوز كرد دامنش را بالا زد ، تا بتواند از آنها استفاده كنند .

مسأله مهمتر كلاه خود بود ، در جنگ هاي گذشته كه جنگ تن به تن و با شمشير بوده ، سربازي كه مي خواسته برود مقابل لشكر دشمن بايد حتماً از نظر سر يك حفاظي داشته باشد لذا اين دو نوجوان كه مي خواهند مقابل سي هزار لشكر بروند بايد كلاه خود آهني بر سر گذارند اما كلاه خود ها همه بزرگ و مردانه بود ، اگر زينب مي گذاشت سر بچه ها جلو چشمشان را مي گرفت اين مسئله واقعاً مشكلي بود آخر سرهم نشد كاري بكند ، بي بي زينب احتمالاً دو تا شال سبز به سر اين بچه ها بست ( همانگونه كه امام " عليه السلام " به سر حضرت قاسم ، عامه بستند ) بعد دست اين دو تا عزيز كرده اش را گرفت و همين طور كه امام حسين ايستاده بود ، تو عالم فكر بود ، يك وقت برگشت نگاه كند ببيند خواهرش زينب دو تا دسته گل ، صورت ها مثل ماه ، نوه هاي فاطمه زهرا آن ها را آورد زره تنشان است ، سرشان هم عامه بسته شمشير به قدشان بسته ، آمد عرض كرد : " برادر ، اجازه بده اين دو تا فرزندم بروند جانشان را فداي تو كنندقدري ناراحت شد با اينكه تا جلو چشم زينب گريه نكند ، گرداند كه بي بي چون از اين به بعد بار روي دوش زينب است .

اين زينب اگر الان شكسته بشود چطور مي تواند با اين اسرا كوفه برود ، شام برود ، مشكلات را تحمل كند ؟ بايد زينب را حفظ كنند .

اباعبدالله برگشت تا چشم اشكبارش را خواهر نبيند .

يعني خواهر جان اين بچه ها را ببر داخل خيمه ، اينها طفلند ، امانتي هستند ، پدرشان عبدالله جعفر منتظرشان است ، امانت داري كار سختي است ، برگرد خواهر.

يكي از اين بچه ها قدم پيش گذارد يك دو سه ، آمد محضر سيد الشهداء تعظيم كرد .

عرض كرد : " دايي جان يا اباعبدالله ، در تقاطع مكه و مدينه ، پدرم كه آمد خداحافظي كند ، برگشت آمد كنار كجاوه به من گفت : عون من ، محمد ، بچه ها مبادا بي حسين به مدينه برگرديد ! اگر جنگي اتفاق افتاد شما حتماً قبل از حسين به شهادت مي رسيد ، دايي جان ، بده بعمل انجام شده قرار آنكه كم سن و سالند به موجب زيارت سيد مرتضي ( مجاهداً بالسيوف قبل ان يقوي جسمه و يشتد عظمه و يبلغ أشده ) اما وقتي به ميدان آمدند پايشان كه در ركاب قرار گرفت ركاب زدند ، مثل يك مرد جنگ ديده و كارآموزده ، مثل بابا بزرگشان اميرالمؤمنين ، با آنكه سنشان كم است ، اما اين طفل يك شبه ره صد ساله مي رود .

مظلومند اما در شجاعت كم نمي آورند .

ركاب زد اين طفل چند ساله وارد ميدان شد هزاران شمشير زند ، اطراف او را گرفتند ، وقتي وارد معركه شد براي اينكه اين احمقها ي وامانده فكر نكنند كه يك بچه آمده به جنگشان ، نچ نچ نكنند كه آخر اينها چي هستند ، اينها طفل هستند ، دهانشان بوي شير مي دهد ، با آنكه افتخارات زيادي از نظر ما دارند ، پس حضرت زينب است ، نوه فاطمه زهرا است كه قرآن در حقش كوثر آورده است ، اسمي از زهرا و زينب و مادر باينها طفلند و بهانه مادر ان تنكروني فانا ابن جعفر شهيد صدق في الجنان الاخضر آي وامانده هاي بيچاره فرداي قيامت نگوييد ما اينها را نمي شناختيم ، مگر من فرزند جعفر طيارم .

مي شود كسي مسلمان باشد و جعفر طيار را نشناسد ؟ شما چگونه مدعي اسلام هستيد ، آن وقت بنيانگذار اسلام را نمي شناسيد ؟ نمي فهميد اين دين را چه كسي ياري كرده اند ؟ بابا بزرگ من جعفر طيار ، كشته موته ، كه پيغمبر فرمود : خداوند عوض دو تادست دوتا بال به جعفر داده ، و در بهشت پرواز مي كند .

اي فضيلت كشهاي احمق ، وامانده هاي نادان ، فكر كنيد چه كسي مقابلتان ايستاده " ان تنكروني فانا ابن برادر ديگر ركاب زد وأشكو الي الله من العدوان فعال قوم في الردي عمياني و رجزي كه پدر بزرگمي خواند يا حبذ الجنة و اقترابها طيبة و بارد شرابها اي خوشا بهشت و نزديك شدن به آن پاكيزه و خنك است آ ب هاي آن گويا آن دو كودك جنگ كردند وحمله كردند ، لشكر را تار و مار كردند ، اينها از نظر سنمرد كار آزمونكو را نكشند روبه صفتگر عاشق صادقي ، ز كشتن مگريز مردار بود هر آنكه او را نكشند قاسم پسر امام حسن " عليه السلام " در كربلا " يا حبذا الجنة و اقترابها طيبة و بارد شرابها " .

نام قاسم ابن الحسن برده شد آن هم نوجوان است ، بعضي نقل مي كنند 13 سالش بوده ، هر وقت مي آمد خدمت حسين اجازه بگيرد ، آقا مي فرمود : " خواهرم زينب ، نگذار قاسم بيايد ميدان جنگ ، آخر خواهر ، قاسم يادگار برادر من است ، برادرزاده بوي برادر مي دهد " ، خدا نكند برادر جوانت را از دست بدهي ، همان علاقه را به فرزندش پيدا مي كني ، وقتي قاسم آمد حضور امام حسين ، گفت: عمو به چشم يتيمي به من نگاه مكن ، عمو چرا اجازه نمي دهي ؟ عمو چون يتيم هستم اجازه نمي دهي ؟ عمو علي اكبر شهيد شد عون وجعفر شهيد شدند ، عمويم ابوالفضل شهيد شده .

آقا اشكش جاري شد و بي صبرانه دست به گردن قاسم او را در برگرفت و هر دو چندان گريه كردند " حتي غشي عليهمان ، هر دو غش كردند " بعد از آن كه به حال عادي برگشتند .

قاسم آن قدر التماس و گريه نمود و دست و پاي حسين را بوسيد تا اذن گرفت ، امام فرمود : " بسيا خوب اجازه مي دهم عمو ، حالا صبركن تو را آماده كنم ، سپس به موجب بعضي روايات فرمود : خواهرم زينب برو يك پارچه سبز رنگ بياور " ، سر قاسم چون بچه است كلاه خود به او نمي خورد ، آقا سر قاسم ابن الحسن را عمامه بست ، با همان پارچه دو طرف صورت جوان را هم پوشاند .

چرا آقا اين كار را كرده اند ؟ دنباله عبارت ، مطلب را حل مي كند .

وقتي قاسم وارد ميدان شد ، به قدري اين صورت زيبا بود ، حتي دشمن دل سوزاند ، گفت : حيف است كه اين جوان را مقابل شمشير فرستاد ، صورت مثل طبق ماه آسمان صاف و شفاف ، احتمالاً آقا نمي خواست به اين صورت زيبا گرد وغبار جنگ بنشيند بسوزاند.

و او جانب مابن الحسن سبط النبي هذا حسين كاسير المرتهن بين اناث لا سقو صوب المزن مردم فردا قيامت نگويند اينها را نمي شناختيم ، مردم من يتيم امام مجتبي هستم ، بي بي حضرت معصومه چشمتان را گريان كردم ، تو اين مجلس خيلي مؤدب و با حضور قلب باشيد ، چون صاحب اين مجلس بي بي حضرت معصومه عمروبن سعد نفيل الازدي گفت : الان مي رم داغ اين جوان را به دل حسين مي گذارم ، گفتم : سبحان الله ! اينهايي كه دورش را گرفتند براي او بس است ، اين را گفت و حمله كرد ، گرد وغبار فضاي ميدان را گرفت ، من گاهي صداي قاسم را مي شنيدم مي گفت : " عمو ! عمو! به فريادم برس " سيد الشهداء مثل شير غران حمله كرد ، لشكر كفر با امام حسين درگير شدند ، اين عزيز از بالاي اسب روي زمين افتاد ، بدنش زيرعمو فداي تو گردم بدار دست از جنگ مكن مقاتو جنگ مي كني و جان برفت ز اعضايم شكست زير عمو به چشم يتيمي به من نگاه مكن به ماتمم به حرم منع اشك و آه مكن رواي گفت : من جايي را نمي ديدم ، اما وقتي گرد و غبار فرو نشست يك منظره اي ديدم .

عوض قاسم دلم به حال حسين سوخت .

اي حضرت معصومه بگويم : دل شما هم بسوزد ، گفت : وقتي غبار معركه آرام شد ، ديدم حسين نشسته، قاسم را به سينه گرفته ، قاسم از شدت درد پاشنه پايش را به زمين مي زد ، و به دامن حسين مي پيچيد ، و مي گفت : عمو ، عمو كمكم كنيد گويا امام حسين " عليه السلام " مي فرمود : اي جانم عمو ، چه كنم يك وقتي صدايم مي كني كه كاري از دستم برنمي آيد ، خدا بكشد كشندگان تو را و قد وضع الحسين صدره علي صدره ، حسين " عليه السلام " سينه اش را روي سينه قاسم گذاشت .

قال " عليه السلام " عز و الله علي عمك ان تدعوه فلايجيبك او يجيبك فلا نتفعك ؛ ترجمه : حضرت ابي عبدالله الحسين " عليه السلام " سينه خود را بر سينه قاسم نهاد و آنگاه فرمود سخت است به خدا بر عموي تو كه او را " بهو اگر پاسخ دهظالم توخاك كدستت شكند خيز نبيني كه بريدي بال و پر اين طوطي باغ حسنم را " لا حول ولا قوة الا بالله العلي العظيم " -------------------------------------------------------------------------------- [1] سوره مريم ، آيه 13 [2] " سفينة البحار در ماده صغر آمده است " : كان عيسي " عليه السلام " في حال صغره إذا مرض يصف الدواء و لكناذا اراد شربه كرهه و بكي ، حضرت عيسي " عليه السلام " در دوران كودكي دارو را تعريف و توصيف مي كرد اما موقع آشاميدن آن ناراحت و گريان مي شد " [3] " مناقب " نقل مي كند : رسول خدا " صلي الله عليه و آله " از درب خانه فاطمه زهرا عبور مي فرمود شنيد حسين " عليه السلام " گريه مي كند توقف فرمودو گفتند : " فاطمه ، ألم تعلمي ان بكائه يؤذيني ، اي فاطمه آيا نمي داني كه گريه حسين " عليه السلام " مرا اذيت مي كند " .

از ابن ماجه و زمخشري ورايت كرده كه پيغمبر " صلي الله عليه و آله " ديدند كه حسين با اطفال در كوچه بازي مي كند از اصحاب پيشي گرفتند و آغوش گشودند ودو دست باز كردنطرف وعليه و آله "فشردند و صورتش را بوسيدندفرمودند : " انا من حسين و حسين مني ، احب الله من احب حسينا ، حسينا سبطا من الاسباط " .

خاتم المحدثين قمي " قدس سره " در معجزه ششم " منتهي الامال " از صاحب الامر ( عج ) نقل مي كند كه : اين بابويه نقل كردند كه احمد بن اسحاق كه از وكلاء امام حسين عسكري " عليه السلام " بود ، سعد بن عبدالله را كه از ثقات اصحاب است با خودش به منزل امام حسين عسكري " عليه سعد بن عبدالله گفت : وقتيعسكري " عليه السلام " رسيديم ، احمد استجازه كرد ، وارد شديم ، احمد با خودش همياني داشت كه در زير عبا گرفته و در آن 160 كيسه طلا و نقره بود و هر يك را يكي از شيعيان مهر زده به خدمت حضرت فرستاد بود ، وقتي كه شرفياب شديم به دامن آن حضرت طفلي نشسته بود ، مانند ستاره مشتري در كمال حسن و جمال سر مباركش دو كاكل داشت ، و در نزد آن حضرت گوي طلائي بود به شكل انار كه به نگين هاي جواهر گران بها مزين كرده بودند كه يكي از بزرگان مصر هديه فرستاده بود و در ضمن در دست مبارك حضرت امام حسن عسكري نامه اي بود و مي نوشتند .

چون آن طفل گاهي مانع نوشتن مي شد ، امام " عليه السلام " آن توپ را مي انداختند و طفل از پي ان مي رفت حضرت نوشتن را ارا گشود و نزد امام گذاشت ، امابه آن طفل فرمودند : اينها تحف وهداياي شيعيان تو است بگشا و تصرف بكن .

[4] مرحوم حاج شيخ عباس قمي از زكريا بن آدم قمي نقل مي كند كه فرمود : در محضر امام رضا " عليه السلام " بودم كه اما جواد را به حضورش آوردند ، حضرت در آن وقت كمتر از 4 سال داشت ، وقتي كه وارد شد ، دستش را به زمين زد و سرش را به طرف آسمان بلند كرد و مدت طولاني فكر كرد ، امام هشتم به فرزندش فرمود : چرا در فكر طولاني فرو رفته اي ، امام جواد عرض كرد ، به ياد آن مصائبي كه به مادرم فاطمه زهرا وارد شده است به خدا قسم كه آن دو نفر را از قبر بيرون مي آورم و در آتش مي سوزانم و سپس خاكسترشان را در دريا مي ريزم .

حضرت رضا " عليه السلام " فرزندش را به نزديك خود خواند و بين دو چشم او را بوسيد و سپس فرمود : پدر و مادرم فداي تو باد ، تو شايسته اين امر ه[5] " سفينة البحار ( ولد ) " : امام صادق " عليه السلام " فرمود : " دع ابنك يلعب سبع سنين و يؤدب سبعا و الزمه نفسك سبع سنين ، فرزندت را هفت سال آزاد بگذار تا بازي كند و هفت سال او را ادب بيامور و هفت سال هم او راهمراه خود ببر تا بزرگي آموزد " [6] در كااز بطن مخدره زينب خاتعليه السلام " و فاطمه زهراي " عليها السلام " هستند .

و بعضي معتقدند كه مادر محمد بن عبدالله جعفر خوصاء بنت حفصة بن ثقيف بوده و اين مخدره از طائفه بكر بن وائل است .

و في زيارة التي زاربها المرتضي علم الهدي رحمة الله عليه چنين آورده است : " السلام عليك يا عون بن عبدالله بن جعفر بن أبي طالب السلام عليك يابن الناشي في حجر رسول الله صلي عليه و آله و المقتدي باخلاق رسول الله و الذاب عن حريم رسول الله صبيا و الذائد عن حرم رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم مباشراً للحتوف مجاهداً بالسيوف قبل أن يقوي جسمه و يشتد عظمه و يبلغ اشده ، " منتهي الامال " جلد 1 ، ص 274 ، منتخب التواريخ ، ص 225 [7] لهوف ، ص 86 [8] " بحارجلد 19 ، صفحه 7 " قال علي بن ابراهيم بن هاشم ، فلما رجع رسوالله من الطائف و أشرف علي المكةالاخنس بنتجيره حتي يطوف و يسعي فانه معتمرٌ فاتاه و ادي اليه ما قال رسول الله " صلي الله عليه و آله " فقال الاخنس : اني لست من قريش و انما حليف فيهم و الحليف لا يجير علي الصميم و أخاف ان يخفروا جواري ، فيكون ذلك مسبه ( اي : السب ) فرجع الي رسول الله " صلي الله عليه و آله " اذهب الي معطم بن عدي .

فاسئله ان يجيرني حتي اطوف و اسعي .

فجاء اليه و اخبره .

فقال : اين محمد " صلي الله عليه و آله " فكره ان يخبره بموضعه فقال هو قريب فقال ائته فقل له اني قرسول الله " صلي الله عليه و لولده و اختانه ( داماد ) و اخيه طعيمة بن عدي خذوا سلاحكم فاني قد اجرت محمد " صلي الله عليه و آله " و كونوا حول الكعبه حتي يطوف و يسعي و كانو عشرة ، فاخذو السلاح و اقبل رسول الله " صلي الله عليه و آله " حتي دخل المسجد ورآه ابوجهل ، فقال يا معشر قريش هذا محمد " صلي الله عليه و آله " وحده ، قد مات ناصره ، فشأنكم به ، فقال له طعيمة بن عدي يا عم ، لا تتكلم فان اباوهب قداجار محمداً " صلي الله عليه و آله " فوقف ابوجهل علي مطعم بن عدي فقال ابا وهب ، امجير ام صابي ( از دين خارج شده ) قال : بل مجير ، اذا لا تخفر جوارك فلما فرغ رسول الله " صلي الله عليه و آله " من طوافه و سعيه جاء الي مطعم و قال ( صلوات الله و سلامه عليه ) : ابا وهب ، قداجرت و ، ان تقيم في جواري ؟ قال " صلي الله علي" : " اكراه ان اقيم في جوار مشرك اكثر من يوم " ، قال مطعم : يا عشر قريش ان محمداً قد خرج من جواري .

[9] و اما اينكه چرا جمعي از خويشان ونزديكان اهل بيت عصمت امام حسين " عليه السلام " در سفر كربلا همراهي نكردند ، مانند محمد حنيفه ، عبدالله جعفر و ابن عباس از جهات بسياري ممكن است دليل اين همراهي نكردن باشد ، از جمله روايتي است كه مناقب از عبدالله بن عباس نقل مي كند مبني بر اين مطلب كه شهداي كربلا و ياران سيد الشهداء از روز الست با نام و كنيه مشخصي و معين شده بودند نه يك نفر كم و يك نفر زياد .

عن ابن عباس قال رأيت الحسين " عليه السلام " حين يتوجه الي العراق علي باب الكعبة و كف الجبرئيل في كفه و جبرئيل ينادي هلمو الي بيعة الله عزو" عليه السلام " : فقال ان اصحاعليه السلام " لم ينقصور رجلا و لم يزيد و رجلاً نعرفهم باسمائهم من قبل شهودهم .

سفينة البحار ، ( عبس ) از اين عباس نقل شده است كه گفت : ديدم حضرت حسين " عليه السلام " را در وقتي كه از مكه عازم عراق بود بر در كعبه در حالي كه دست جبرئيل در دست نازنين حسين " عليه السلام " بوبيعت خداوند عز" عليه السلام " راهمراهي نكرد و مورد سرزنش و ملامت قرار گرفت پس ابن عباس در پاسخ ملامت كنندگان گفت : بدرستي كه اصحاب حسين " عليه السلام " از نظر تعداد و اشخاص از قبل تعيين شده بودند " لم ينقصور رجلاً و لم يزيدوا " و از آن تعداد نه يك نفر كم مي شد و نه زياد و آنها را مي شناختيم قبل از شهادتشان كه با توفيق الهي به ياري دين خدا در كار حضرت مولي الكونين قيام كردند تا به شهادت رسيدند " انهم قتية آمنوا بربهم و زدناهم هدي " آنچه عبدالله بن عباس به آن استناد مي كند شواهد و نظائر ديگر هم دارد مثلا ياران و اصحاب رسول خدا " صلي الله عليه و آله " در واقع بدر كبري 313 نفرند به يك نفر كم و نه زياد .

و يا در آغاز و طلوع اسلام كه از سه نفر شروع شد نه يكي كم و نه زياد .

عفيف كندي وقتي رسول خدا " صلي الله عليه و آله " رادر مسجدالحرام در حال نماز ديد كه علي مرتضي " عليه السلام " در طرف راست و حضرت خديجه پشت سر نماز مي خواندند ، عفيف بعداً كه اسلام پيش رفت تأسف مي خورد كه اي كاش آن روز كه رسول خدا " صلي الله عليه وآله " را با علي " عليه السلام " و خديجه در حال نماز ديدم اي كاش من هم چارمي آنها بودم او نمي دانست كهاسلام بايد از سه نفر آغاز شود نه يك نفر كم و نه زياد .

و يا اصحاب حضرت خاتم الاوصياء " عليه السلام " الزاماً تقدير الهي است كه بايد با سيصد و سيزده تن آغاز شود كه با نام و مشخصات و مكانهايي كه از آن جا قيام مي كنند و به ياري حضرت صاحب الامر مي شنابند از قبل تعيين شده است نه يك نفر كم و نه زياد .

بحث ياوران حضرت صاحب الامر و اين كه با رعبي كه خداوند در دل دشمنان مي افكند و لشكر - جند الهي - فرشتگان اين جمعيت تأييد و تقويت مي شوند را در كتاب ديگري مشروح بحث كرده ايم كه در دست طبع است ، ان شاءالله .

[10] در عنصر شجاعت ، ج 1 ، ص 234 در ادامه آمده كه عبدالله به دو نفر فرزند خويش توصيه كرد و دستور داد كه در ركاب امام " عليه السلام " باشند واز هيچ گونه جانفشاني در راه او خودداري نكنند و خودش از حسين " عليه السلام " عذر خواشته بازگشت .

كتاب عبدالله الي الحسين " عليه السلام " بان ينصرف من سفر العراق و انفاذ ابنيه محمد و عون و امر هما بلزوم الحسين " عليه السلام " و المسير مهمه و الجهاد دونه من عبد .

[11] وقتي خبر سيد الشهداء و ياران و دو فرزند عبدالله را آورند ، پدرش عبدالله بن جعفر برمي شدند ومي گفتند .

غلام عبدالله ، ابوالسلاس از راه دلسوزي مي گفت اين مصيبتي بود كه از ناحيه حسين عليه السلام بر سر ما آمده و ما بدان گرفتار شده ايم .

وقتي عبدالله اين سخن را از غلامش شنيد نعلين خود را به جانب او پرتاب كرد و گفت : لام لك ، اي بي مادر در حق مثل حسين اين چنين سخن مي گويي به خداي من قسم اگر من يا حسين عليه السلام بودم از او مفارقت نمي كردم تا به همراهش كشته شوم و حالا تحمل اين مصيبت آسان است كه با پسر عم و برادرم شهيد شده اند .

خدا را سپاس كه اگر خود موفق نبودم فرزندانم لياقت شهادتزنده را زنده نخوانند كه مرگ از پي اوست بلكه زنده است شهيدي كه حياتش ز قفاست [12] در مقتل منسوب بابي مخنف آمده است كه جناب قاسم ابن الحسن چهارده ساله بود ، در لهوف مي فرمايد : " و خرج غلام كان وجهه شقة القمر " و ( صاحب منتخب التواريخ ) مي فرمايد : " و شايد به همين جهت بود كه حضرت سيد الشهداء امامه نازنين آقا زاده را به دو نيم كرد و به دو طرف صورت نازنينش انداخت كه اين طلعت نوراني از انظار دشمن پوشيده و گرد و غبار معركه چهره زيباي او را آزرده نسازد " .

و در بحاراز محمد بن أبي طالب روايت كرد : ثم استأذن الحسين في المبارزه فأبي أن أذن له فلم يزل الغلام يقبل يديه و رجليه حتي أذن له " و في الارشاد " اذ خرج علينا غلام كان وجهه شقة القمر ، في يده سيف عليه قميص و ازار و نعلان قد انقطع شسع احدهما " از اين عبارات و نظير آن ممكن است استفاده نمود كه حضرت قاسم عليه السلام اعتنايي به جمعيت دشمن نداشته كه زره نپوشيده و يا زره به اندازه قامت رعناي او نبوده و با بند قطع شده نعلين روي يصف قتال نموده ؛ و در عاشر بحار از محمد بن أبي طالب و غير او روايت فرمود : ثم خرج عبدالله بن الحسن و في أكثر الروايات انه القاسم بن الحسن وهو غلام صغير لم يبلغ الحكم فلما نظر الحسين عليه السلام عليه اعتنقه و جعلا يبكيان حتي غشي عليهما " .

( نفس المهموم ) مي فرمايد : " فاذا بالحسين قائم علي رأس الغلام يفحص بر جليه و حسين يقول بعداً لقوم قتلوك ثم قال عز و الله علي عمك أن تدعوه فلا يجيبك أو يجيبك فلا ينفعك "


صادقي واعظ