بازگشت

زمينه هاي پيدايش نهضت عاشورا (4)


مروري بر مباحث پيشين پيش از اين سؤالي را مطرح كرديم كه با وجود اين كه مردم كوفه سال ها از محضر اميرالمؤمنين(عليه السلام) استفاده كرده بودند، بسياري از آنها در جنگ هاي مختلف در ركاب اميرالمؤمنين(عليه السلام) بودند و خود اهل كوفه نامه هاي زيادي را براي حضرت سيدالشهدا(عليه السلام)نوشته و آن حضرت را براي تصدي مقام خلافت، به عراق دعوت كرده بودند، چگونه شد كه همين مردم پس از مدت كوتاهي تغيير نظر دادند و نه تنها بيعت با مسلم و پيمان با حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) را نقض كردند، بلكه بسياري از همان افرادي كه با نامه امام حسين(عليه السلام) را به كوفه دعوت كرده بودند، به روي آن حضرت شمشير كشيده و در به شهادت رساندن آن حضرت و ياران و فرزندانش شريك شدند.

هر چند اگر اين سؤال معماي تاريخ ناميده شود، نابجا نيست، اما به هر حال، اين موضوع يك واقعيت تاريخي است.

پيش از اين بيان كرديم كه براي حل اين معما مي توان به صورت ريشه اي چنين بحثي را مطرح كرد كه اصولا رفتارهاي انسان چگونه شكل مي گيرد و چه عواملي موجب تغيير رفتار انسان مي شود.

اجمالا به اين نتيجه رسيديم كه دو دسته از عوامل در تغيير رفتار انسان مؤثر است دسته اول عوامل شناختي، فكري و نظري و دسته دوم عوامل احساسي، عاطفي و انگيزشي.

در جريان كربلا هر دو عامل مؤثر بودند، از سويي شناخت مردم نسبت به اسلام، اهل بيت(عليهم السلام) و شخص حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) تضعيف و از سوي ديگر زمينه هايي كه موجب تغيير انگيزه در آنها شود، فراهم شده بود.

بحث مفصل پيرامون ماهيت اين عوامل، نحوه فراهم شدن آنها و كيفيت به كارگيري آنها در مجال اين جلسه نمي گنجد از اين رو بيشتر بر عامل اول، يعني شناخت، تكيه مي كنم.

اصولا، اكثريت مردم در باره مسائل اعتقادي خود تعمق ندارند.

به تعبير ديگر آنها براي فهميدن و اعتقاد به مطلبي، حتي اصلي ترين اعتقادات ديني، سرمايه گذاري فكري نمي كنند و به محض اين كه در مورد مطلبي قانع شوند، آن را مي پذيرند و مبناي فكري و اعتقادي خود قرار مي دهند.

اكثريت مردم مسلمان اين زمان نيز همين گونه هستند، يعني حتي براي اينكه حقانيت اعتقاد به خدا، قيامت و نبوت براي آنها ثابت شود، در صدد بحث، تحقيق و تفكر برنمي آيند و با شنيدن دلايل ساده اي كه به صورت ابتدايي به آنها تعليم داده مي شود، قانع مي گردند.

اصولا اعتقادات اكثريت مردم، اعتقاداتي سطحي است.

امّا زماني تأثير سوء اين عامل آشكار مي شود كه شياطين فتنه گر در صدد انحراف افكار مردم برآيند و نه تنها به همان سطحي نگري اكتفا نشود، بلكه در جهت انحراف مردم از مسير حق و القاي افكار نادرست در ذهن آنها تلاش هايي انجام گيرد.

اساساً يكي از حكمت هاي نصب جانشين معصوم براي پيغمبر اكرم(صلي الله عليه وآله وسلم) كه از علم الهي و خدادادي برخوردار باشد، پيشگيري از انحراف مردم است.

اما به هر حال، از همان روز اول رحلت پيغمبر اكرم(صلي الله عليه وآله وسلم) مسير حركت مردم تغيير داده شد.

همچنان كه همه مي دانيد اميرالمؤمنين(عليه السلام) در طول بيست و پنج سال حكومت سه خليفه و قريب پنج سال حكومت خود، تلاش فراواني انجام دادند كه فكر مردم را اصلاح كرده و از پيدايش انحرافات فكري در مردم جلوگيري كنند.

ولي قدرت در اختيار ديگران بود و يك نفر يا يك گروه كوچك در مقابل گروهي كه تمام قدرت سياسي و نظامي كشور را در اختيار داشت، نمي توانست تأثير زيادي داشته باشد.

حتي بعد از اين كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) به خلافت رسيدند و تمام مردمي كه در آن صحنه حضور داشتند، با ايشان بيعت كردند، آن حضرت بارها و بارها از ناداني، ناآگاهي، غفلت و بي توجهي مردم گلايه كردند.

به هر حال، در طول پنج سال خلافت حضرت امير(عليه السلام)نيز، فرصت كافي براي آن حضرت فراهم نشد بگونه اي كه ايشان تمام همّ خود را در جهت تعليم مردم و آگاه كردن آنها به كار گيرند.

طي مدت پنج سال خلافت حضرت امير(عليه السلام)، بخش عمده وقت آن حضرت در جنگ گذشت.

جنگ عظيم صفين مدت زيادي طول كشيد.

جنگي كه در آن يكصد هزار نفر از مسلمانان كشته شدند.

همچنين جنگ هاي ديگر، فرصتي براي اميرالمؤمنين(عليه السلام)باقي نگذاشت كه آن حضرت به افزايش سطح شناخت مردم بپردازد.

گاهي حضرت امير(عليه السلام) با استفاده از همين فرصت هاي اندك، خطبه هايي را ايراد مي فرمود و مردم را متوجه حقايق مي كرد و از اشتباهات و انحرافات بر حذر مي داشت.

اگر خطبه هاي نهج البلاغه را مرور كنيد، ملاحظه خواهيد كرد كه حضرت امير(عليه السلام) در موارد فراواني با تعبيراتي عجيب از كساني ياد مي كند كه مردم را گمراه مي كنند.

اگر انسان در اين خطبه ها دقت كند تعجب خواهد كرد كه در آن زمان كه هنوز چند دهه بيشتر از وفات پيغمبر اسلام(صلي الله عليه وآله وسلم)نگذشته بود، چه جوّي بر جامعه حاكم شده بود، كه اميرالمؤمنين(عليه السلام)چنين بياناتي را ايراد فرموده است.

پيش از اين اشاره اي به يك قسمت از كلام اميرالمؤمنين(عليه السلام)كردم.

"و إنما سميّت الشبهة شبهةً لأنها تشبه الحق فأمادليلهم فدعاؤهم فيها الضَّلال و دليلهم العمي" 1 .

اگر اين مطلب در آن زمان مصداق نداشت، اميرالمؤمنين(عليه السلام) در مورد آن، خطبه ايراد نمي فرمود.

از اين كلام مي توان دريافت در آن زمان مباحثي شبهه انگيز در ميان مردم القا شده بود كه موجب اشتباه مي شد.

از اين رو، حضرت امير(عليه السلام) مي فرمايد: به اين دليل شبهه را "شبهه" ناميده اند كه ظاهر آن شبيه حق، ولي باطن آن فاسد است.

وقتي چنين جوّ تيره و مبهم در فضاي فرهنگي جامعه پديد آمد و حق و باطل آميخته شد و مطالب شبهه ناك رايج شد، در چنين شرايطي گروه اندكي كه اولياي خدا و مؤمنين برجسته و ممتاز هستند، از يقين و جهت گيري به سوي هدايت بهره مند شده و از فضاي تيره شبهه جان سالم به در مي برند.

اميرالمؤمنين(عليه السلام) در اين كلام نمي فرمايد: "فالمؤمنون"، بلكه مي فرمايد: "فأمّا أولياء اللَّه فضياؤهم فيها اليقين"، مقصود حضرت اين است كه هر مؤمني از چنين ويژگي برخوردار نيست، بلكه تنها اولياي خدا اينگونه هستند.

"فضياؤهم فيها اليقين و دليلهم سَمْت الهدي"، گويا در مسير، علامت هايي براي هدايت به سويي خاص نصب شده است و اولياء الله به واسطه نورانيت خود و با استفاده از آن علامت ها حق و باطل را از يكديگر تمييز داده، راه حق را مي شناسند و از فضاي شبهه آلود خارج مي شوند.

"و أمَّا أعداء اللَّه فدعاؤهم فيها الضلال"، اما دشمنان خدا در اين شرايط شبهه ناك به فكر گمراهي هستند و اصلا به گمراهي دعوت مي كنند.

راهنماي ايشان نيز در اين مسير كوري است.

چه مقدار مي توان از كوري براي پيدا كردن راه استفاده كرد؟ آنها آن چنان كوردل هستند و نور هدايت از ايشان سلب شده است كه هيچ راهنمايي ندارند و ديگران را جز به سوي گمراهي دعوت نمي كنند.

بنابراين، زماني كه شبهه اي ايجاد مي شود و جوّ فكري و فرهنگي شبهه ناك، آلوده و تيره و تار مي شود، در چنين شرايطي تنها اولياي خدا هستند كه با استفاده از يقين، از شبهه نجات پيدا مي كنند.

اما ديگران همچنحضرت امير(عفرمايد: "و آخر قد تسمي عالماً و ليس به" 2 .

اگر اين كلام در جامعه آن روز مصداق نداشت، اميرالمؤمنين(عليه السلام) اين سخنان را بر زبان جاري نمي ساخت.

آن حضرت مي فرمايد: مي بينم بعضي از افراد خود را به عنوان عالِم و دانشمند معرفي مي كنند و نام خود را عالِم مي گذارند در حالي كه بهره اي از علم نبرده اند، بلكه مجموعه اي از افكار انحرافي را جمع آوري كرده و نام آن را علم گذاشته اند اين افراد مجموعه اي از گمراهي ها و ناداني هاي ديگران را جمع آوري كرده و افتخار مي كنند كه من از حرفهاي ديگران اطلاع دارم و علم يعني همين!! -------------------------------------------------------------------------------- [1] .

شرح نهج البلاغة ابن ابي الحديد، كتابخانه آية الله مرعشي نجفي، 1404 ق، ج 2، ص 298.

[2] .

شرح نهج البلاغة ابن ابي الحديد، كتابخانه آية الله مرعشي نجفي، 1404 ق، ج 1، ص 382.

تحميل رأي خود بر قرآن حضرت امير(عليه السلام) در ادامه مي فرمايد: "قد حمل الكتاب علي آرائه"، چنين كسي كه خودش بهره اي از علم صحيح ندارد، قرآن را براساس رأي خود تفسير، و مضامين آن را مطابق رأي خود معنا مي كند.

"قد حمل الكتاب علي آرائه"، قرآن را بر آراء خود تطبيق مي كند، همان آرايي كه مجموعه اي از گمراهي هايي است كه از ديگران دريافت كرده است.

"و عطف الحق علي اهوائه"، حق را منعطف و مايل به آنچه دلخواه اوست، مي كند.

هنگامي كه از چنين كسي سؤال مي شود كه حقيقت در زمينه مورد بحث چيست، به گونه اي مطلب را بيان مي كند كه مطابق با اميالش باشد.

حضرت امير(عليه السلام) در ادامه مي فرمايد: "فالصورة صورة انسان و القلب قلب حيوان".

چنين عالِمي كه خود را عالم، فيلسوف و دانشمند مي نامد، ظاهرش مانند انسان است، اما قلب و باطنش حيوان است.

"فالصورة صورة انسان و القلب قلب حيوان لايعرف الحق"، اين عالم نما حق را نمي شناسد.

مجدداً حضرت امير(عليه السلام) مي فرمايد: "لايعرف الهدي و فيتّبع و لا باب العمي و فيصدّ عنه"، اين شخص نه راه هدايت را مي شناسد تا به سوي آن دعوت كند، نه گمراهي را مي شناسد كه از آن جلوگيري كند.

حق و باطل براي او در هم آميخته است و نمي تواند آنها را از يكديگر تشخيص دهد.

او مجموعه اي از شبهه ها را به نام علم جمع آوري كرده و حاصل تلاشها و سرمايه اش همانهاست.

اين كلام را حضرت علي(عليه السلام) در زمان خود بيان مي كند و مي فرمايد: چنين كساني در جامعه وجود دارند.

آن حضرت كلام خود را اينگونه ادامه مي دهد: "و ذلك ميت الاحياء"، اينگونه افراد مرده اي در ميان زنده ها هستند.

پيش از اين حضرت فرمود: "فالصورة صورة انسان و القلب قلب الحيوان"، اين اشخاص ظاهرشان انسان و باطنشان حيوان است در اين جمله نيز مي فرمايد: "و ذلك ميت الاحياء"، اينها زنده نيستند، بلكه مرده اي هستند كه خود را در ميان زندگان جا داده اند.

در آن زمان حضرت علي(عليه السلام) از دست چنين افرادي مي نالد زيرا وجود اين افراد باعث شده است مردم سطحي نگر كه تعمقي در مسائل ندارند، فريفته اين قبيل افراد شوند.

اگر كلام آنها به تعبيرات زيباي ادبي هم آراسته شود، پيداست كه چه تأثيري در جامعه خواهد داشت.

با وجود اين افكار شبهه ناك، مطالب آلوده و گمراهي هايي كه از اطراف جمع شده است، زماني كه مردم سخنان متضاد بشنوند، سطح معلومات يقيني و اعتقادات ثابت در جامعه اسلامي تنزل پيدا مي كند.

به خصوص اگر اين سخنان از كساني كه در جامعه به عنوان عالم شناخته مي شوند، شنيده شود، عموم مردم به چه حالي گرفتار خواهند شد؟ طبيعي است كه مردم به شك مبتلا مي شوند و از خود سؤال مي كنند كه كدام يك از اين سخنان متضاد را بايد پذيرفت.

در چنين شرايطي زمينه اعتقاد در مردم سست شده و به ضعف فكر و اعتقاد مبتلا مي شوند و كساني كه در پي سوء استفاده از اين مردم هستند طعمه خوبي به دست مي آورند.

زيرا اعتقاد و افكار اين افراد مبناي محكم منطقي و عقلاني ندارد و سخناني است كه از ديگران شنيده، آن را پسنديده و به دليل اينكه با دلخواه آنها نيز موافق بوده است، آن را باور كرده اند.

به طور طبع انسان آنچه را با خواسته ها و اميالش موافق باشد، سريع تر مي پذيرد.

شرايط متغير اجتماعي و وظيفه هدايت فكري جامعه در چنين شرايطي كه شبهات در جامعه رواج يافته و عالم نماها در ميان مردم مشغول گمراه كردن آنها هستند، اگر حضرت علي(عليه السلام) بخواهد مردم را متوجه سازد كه رفتارشان اشتباه و اعتقاداتشان نادرست است، و اينكه از روز رحلت پيغمبر(صلي الله عليه وآله وسلم) مردم به سراغ ديگران رفتند، اشتباه بوده و بسياري از آنچه طي بيست و پنج سال به آنها القا شد صحت ندارد و رفتارهايي كه بر اساس اين اعتقادات انجام شده رفتار صحيح اسلامي نبوده است، چه مقدار زمان لازم است تا حضرت علي(عليه السلام) اين اشتباهات را اصلاح كند؟ حداقل بيست و پنج سال زمان لازم است تا اين شرايط تغيير كند، اما دوران حكومت آن حضرت كمتر از پنج سال بود كه بيشتر آن به جنگ گذشت.

در زمان پيغمبر اكرم(صلي الله عليه وآله وسلم) جنگ هاي زيادي با كفار و مشركين انجام گرفت.

پس از رحلت پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله وسلم) برخي تصور كردند چون بساط كفر و شرك برچيده شده است، از اين پس جنگي در كار نخواهد بود.

اما در زمان اميرالمؤمنين(عليه السلام) مجدداً جنگ ها از سر گرفته شد، با اين تفاوت كه در زمان پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله وسلم) مسلمانان با كفار و مشركين مي جنگيدند، اما در زمان حضرت امير(عليه السلام) جنگ ها بين گروههايي از مسلمانان واقع شد.

جنگيدن با افرادي كه سردمدار آنها همسر پيغمبر اكرم(صلي الله عليه وآله وسلم) و فرمانده ايشان دو تن از اصحاب بزرگ پيغمبر اكرم(صلي الله عليه وآله وسلم) هستند كه يكي از آنها پسر عمه آن حضرت است، كار ساده اي نيست.

در كمتر از پنج سال خلافت حضرت امير(عليه السلام) به اندازه اي جنگ ادامه يافت، كه عموم مردم خسته شدند.

به همين دليل در زمان امام حسن(عليه السلام) به سرعت صلح را پذيرفتند.

حال، امام حسين(عليه السلام)با نسلي مواجه شده است كه بهره و شناخت كاملي از معارف اسلامي ندارند و افرادي در سراسر جامعه پيدا شده اند كه افكار انحرافي و شبهه ناك را القا مي كنند و مردم تحت تأثير آنها واقع مي شوند.

بدتر از همه اين كه كار به جايي رسيده است كه كسي قرار است بر مسند پيامبر اسلام(صلي الله عليه وآله وسلم) تكيه زند و به اصطلاح، نقش آن حضرت را در جامعه ايفا كند، كه به طور علني بر خلاف دستورهاي پيامبر(صلي الله عليه وآله وسلم) رفتار مي كند.

كسي قصد جانشيني پيغمبر اكرم(صلي الله عليه وآله وسلم)را دارد كه به شرابخواري عادت دارد.

چنين كسي قرار است احكام اسلام را اجرا كند! مردم هم با چنين شخصي بيعت كرده اند نه تنها مردم شام، بلكه مردم مدينه نيز، غير از چند نفر، همه با يزيد بيعت كرده اند.

در چنين شرايطي تغيير نظر و تزلزل و نوسان در فكر، امري طبيعي است.

در زمان امام حسين(عليه السلام) شرايط به گونه اي است كه در جامعه زيربناي فكري ثابتي باقي نمانده است تا مردم بتوانند به آن اتكا كنند، ارزشهاي ثابتي بر جا نمانده است تا بتوان به آنها اعتماد كرد، هم باورها سست شده و هم ارزشها ضعيف شده است.

در اين شرايط اگر عده اي با يك استدلال ضعيف، راهنمايي و ارشاد مطلبي را پذيرفتند، چون از پايه فكري مستحكمي برخوردار نيستند، به سرعت مضطرب مي شوند.

داستان بيعت شكني مردم كوفه از اين قرار بود كه اين مردم به واسطه انسي كه با كلمات حضرت علي(عليه السلام)داشتند و از هياهوي مردم شام هم دور بودند، وجدان بيدار در ميان آنها هنوز بيشتر از شهرهاي ديگر بود.

آنها مشكلات حكومت اموي را به خوبي درك و خطرهاي حكومت معاويه را لمس مي كردند، در جنگ صفّين ديده بودند كه مردم شام چگونه آدمهايي هستند، چه حيله هايي به كار مي برند و چه اندازه نسبت به اسلام وفادار هستند.

از اين رو، آنها ابتدا بر اساس راهنمايي وجدان الهي و فطرت سالمشان با خود گفتند: براي نجات يافتن از حكومت شخصي مثل معاويه و پس از او فردي بدتر از او، يعني يزيد، بهتر است امام حسين(عليه السلام) را به خلافت انتخاب كنيم.

لذا از امام حسين(عليه السلام) دعوت كردند.

ولي همين مردم نه ايمان محكمي داشتند و نه از معرفت صحيحي برخوردار بودند.

هرچند گرايش فطري سالمي در ايشان پيدا شده بود، اما ريشه عقلاني قوي نداشت.

از سوي ديگر از عواطف انساني و مذهبي قوي و محكمي كه پشتوانه ايمان و باورهايشان باشد، نيز برخوردار نبودند.

به همين دليل به سرعت مضطرب مي شدند و تغيير رأي و رفتار مي دادند.

در چنين شرايطي عبيد الله بن زياد وارد كوفه شد.

او ابتدا به صورتي وارد كوفه شد كه مردم تصور كردند امام حسين(عليه السلام) آمده است.

عبيدالله در حالي كه صورت خود را پوشانده بود همراه با اوباشي كه با خود آورده بود، به شهر داخل شد و دارالاماره را تصرف كرد.

پس از آن، با توجه به شناختي كه نسبت به ضعف ايمان مردم كوفه داشت، با تهديد و تطميع، مردم را از ياري امام حسين(عليه السلام) باز داشت، سران قبايل و طوايف را با هدايا و جوايز آرام كرد و بقيه مردم را هم در مسجد كوفه جمع كرد و در يك سخنراني به آنها گفت كه همه مسلمانان با يزيد بيعت كرده اند و امروز حكومت حق، حكومت يزيد است، هر كس با او مخالفت كند، مخالف اسلام و مخالف نظام اسلامي است و قصد فعاليت بر ضدّ اسلام را دارد و ما موظفيم از چنين آشوبهايي جلوگيري كنيم.

لذا، من اجازه نمي دهم در اين شهر كسي با شخص ديگري به جز يزيد بيعت كند.

عبيدالله بن زياد با كمك تبليغ، تطميع و تهديد مردم را از ياري امام حسين(عليه السلام)باز داشت.

همچنين عبيدالله دستور داد عده اي مانند مسلم بن عقيل، هاني بن عروه و افراد ديگري را كه به امام(عليه السلام) وفادار مانده بودند در حضور مردم سر ببرند و بدنهاي آنها را در كوچه و خيابان بياندازند.

مردم نيز با مشاهده چنين شرايطي ترسيدند و از صحنه خارج شدند.

حال، سؤال اين است كه طبيعي است كه افراد سست ايمان كه اعتقاداتشان ضعيف است و مبناي عقلاني ندارد، در چنين شرايطي به سرعت در مقابل تهديدها بترسند و عقب نشيني كنند، اما چرا اين مردم به روي امام حسين(عليه السلام) شمشير كشيدند؟ تطميع و نفاق، دو عامل مهم در شكل گيري فاجعه كربلا يكي از عواملي كه باعث شد مردم دست به چنين اقدامي بزنند، تطميع بود.

اگر وعده هايي كه به امثال عمر سعد داده شده بود، در كار نبود، هرگز كسي مانند او به جنگ با امام حسين(عليه السلام)نمي پرداخت.

عمر بن سعد يك فرد عادي نبود.

پدر او، سعد بن ابي وقاص، يكي از بزرگان و فرماندهان ارتش در زمان خلفاي قبلي بود.

سعد بن ابي وقاص كسي بود كه كشور ايران را فتح كرد و به اصطلاح در جنگ قادسيه پيروز شد.

عراق و ايران با سرداري و فرماندهي سعد بن ابي وقاص جزء كشورهاي اسلامي شد.

لذا، عمر بن سعد فردي عادي نيست.

كسي است كه هزاران نفر طرفدار دارد.

خود او كانديداي حكومت بر مركز ايران بود.

كشور ايران در آن زمان، در ميان همه كشورهاي اسلامي مانند ايالتي بود امّا ايالتي ممتاز و رؤيايي.

حكومت ري به عمر بن سعد وعده داده شده بود يعني مركز ايران در اختيار عمر بن سعد قرار گيرد.

حكومت در دوران او هم تنها اين نبود كه كسي مأمور اجراي قوانين باشد، بلكه حاكم "مالك الرقاب" و صاحب اختيار كشور، مردم و اموال بيت المال بود و مي توانست به هر صورت كه ميل داشته باشد، در آنها تصرف كند.

حكومت در زمان بني اميه غير از حكومت حضرت علي(عليه السلام) بود، حكومت در آن دوران حكومت ديكتاتوري و سلطنتي بود.

به شخصيت معروف و شناخته شده اي مانند عمر بن سعد، كه فرمانده لشكر است، چنين وعده اي دادند.

تصور كنيد ـ بلاتشبيه ـ فرمانده لشكري را كه طي هشت سال دفاع مقدس، پيروزي هايي آفريده باشد، اگر چنين كسي قصد داشت كاري انجام دهد طبهاً افراد زيادي از او تبعيت خواهند كرد به خصوص افراد ساده اي كه فقط تابع رئيس قبيله، رئيس طائفه و رئيس عشيره خود بودند.

افرادي كه سال ها در ركاب چنين شخصيت هايي در جنگ هاي مختلفي شركت كرده و پيروزي هايي به دست آورده بودند، حال، زماني كه مجدداً اين امير لشكر قصد جنگ داشته باشد، عده زيادي از مردم ساده دل از او تبعيت خواهند كرد.

عده اي از مردم هم، از ابتدا ايمان نداشتند و به طمع امور دنيوي اظهار اسلام كرده بودند، مانن"تلقفوها تلقف الكرة فوالذي يحلف بلاجنة و لانار" 1 .

روزي كه مردم با عثمان بيعت كردند و بني اميه به قدرت رسيدند، ابوسفيان اقوام خود را در خانه عثمان ـ كه مردم با او به عنوان جانشين پيامبر اسلام(صلي الله عليه وآله وسلم) بيعت كرده بودند ـ ، جمع كرد و گفت: قسم به آن كسي كه ابوسفيان به او قسم مي خورد، نه بهشتي در كار است و نه دوزخي اختلاف بر سر حكومت است و امروز، حكومت پس از اينكه مدتي در اختيار بني هاشم بود، به چنگ بني اميه افتاده است، بنابراين، "تلقفوها تلقف الكرة"، آن را مانند توپي در دست بگيريد و اجازه ندهيد به دست ديگران بيفتد.

حال، فرزند چنين كسي حاكم شام شده و قصد دارد براي يزيد، نوه او، از مردم ساده دل بيعت بگيرد.

كسان ديگري هم كه سركردگان لشكر و گردانندگان اين نظام هستند، افرادي كمابيش از همين قبيل هستند.

با اين اوصاف، شايد تا حدودي زمينه هاي به وجود آمدن داستان كربلا روشن شده باشد.

البته اگر كسي قصد داشته باشد به درستي اين مسأله را تبيين كند، بايد از كتب تاريخي شواهدي را نقل كند، تا مشخص شود چه كارهايي براي فريب دادن مردم انجام گرفت.

اينك به تحليل تاريخي زمان سيدالشهدا(عليه السلام) مي پردازيم تا پرده از روي حقيقت باز رفته و ريشه وقايع را بشناسيم.

-------------------------------------------------------------------------------- [1] .

شرح نهج البلاغة ابن ابي الحديد، ج 9، ص 53.

ما در كدام صف هستيم: سپاه حسين(عليه السلام) يا سپاه كوفه؟ سؤالي كه در ابتداي بحث مطرح كردم اين بود كه چرا حادثه كربلا اتفاق افتاد؟ گرچه اين سؤال هر ذهن كنجكاوي را به خود مشغول مي كند، ولي مسأله مهم تر اين است كه ما از خود سؤال كنيم آيا ما از اين كه مانند كوفيان رفتار كنيم، در امان هستيم؟.

ما كوفيان را بيوفا مي دانيم و شعار هم مي دهيم كه "ما اهل كوفه نيستيم علي تنها بماند" به طور قطع مردم ما چنين اعتقادي دارند و اين شعار را از صميم قلب مي دهند، اما حوادث روزگار پستي و بلندي هايي را مي آفريند كه انسان را دچار تحولات عجيبي مي كند.

افراد ديگري هم قبلا چنين سخناني را مي گفتند و بعد در نتيجه تحولات روزگار، تغيير نظر دادند.

آنچه مهم است و سزاوار است يك انسان هوشيار و آگاه، انساني كه نخواهد خود را فريب دهد، در باره آن بينديشد، اين است كه اگر من در زمان امام حسين(عليه السلام) بودم، در كدام گروه قرار مي گرفتم؟ آيا واقعاً من جزء آن اقليت هفتاد و دو نفر مي شدم، يا جزء سي هزار يا صد و بيست هزار نفر سپاه شام و كوفه يا جزء كساني كه بي طرف بودند.

البته ما در زيارت اينگونه مي گوييم: "يا ليتنا كنا معكم و نفوز معكم"، "يا ليتني كنتُ معكم و فأفوز فوزاً عظيماً"، اي كاش ما هم در كربلا بوديم و با شهداي كربلا شهيد مي شديم شايد ما اين سخن را از صميم دل مي گوييم و چنين آرزويي داريم، اما آيا مطمئن هستيم كه اگر در آن شرايط قرار گرفته بوديم، تغيير نظر نمي داديم؟ آيا يقين داريم كه حتي اگر بر روي امام حسين(عليه السلام) شمشير نمي كشيديم، بي طرف هم نمي شديم؟ همچنان كه در مرثيه ها شنيده ايد، كساني بودند كه خود حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) با آنها صحبت كرد و آنها را به همراهي با خود دعوت كرد.

بعضي از آنها از ياران اميرالمؤمنين(عليه السلام) بودند.

عبيدالله بن حر جعفي نمونه اي از آن افراد است.

حضرت نزد او رفت و با او صحبت كرد.

امام حسين(عليه السلام)عبيدالله را به جمع سپاه خود دعوت كرد.

اما او در جواب به حضرت گفت: من اسب و شمشيرم را در اختيار شما مي گذارم.

امام(عليه السلام) نيز به او فرمود: اسب و شمشيرت را بردار و از اين جا برو! اگر در اين سرزمين بماني و نداي "هل من ناصر" ما را بشنوي و به ياري ما نيايي، در جهنم جاودانه خواهي ماند.

از اينجا فرار كن كه صداي مرا نشنوي! آيا اگر ما در آن زمان بوديم، بهتر از عبيد الله بن حر جعفي عمل مي كرديم؟ اگر بخواهيم خود را بيازماييم، بايد ببينيم آيا شرايطي كه در آن زمان بود، آيا مشابه آنها در زمان ما هم وجود دارد يا نه؟ اگر آن شرايط وجود دارد، آيا اين شرايط در ما اثر سويي داشته است يا نه؟ آيا تمايل مردم ما به ارتكاب گناه بيشتر شده است يا كمتر؟ آيا مجالس لهو و لعب طي اين چند سال در قم، عشّ آل محمد(صلي الله عليه وآله وسلم)، آشيانه اهل بيت(عليهم السلام) بيشتر شده است يا كمتر؟ آيا واقعاً در اين شهر مردم ما روز به روز بيشتر به اسلام رو مي آورند، اعتقادشان راسخ تر مي شود، بيشتر از گناه اجتناب مي كنند، روز به روز ارزشهاي اسلامي بيشتر رواج پيدا مي كند يا عكس آن صادق است؟ من به اين سؤال جوابي نمي دهم.

جواب را در خلوت به خودتان بگوييد.

اگر رفتار ما بعد از انقلاب سير نزولي پيدا كرده است، اگر بعضي از جبهه رفته ها قاچاق فروش شده اند، اگر در بعضي از خانه هايي كه در ايام عزاداري، مجالس عزاي اهل بيت(عليهم السلام) بر پا مي شد، امروز مجالس ديگري بر پا مي شود، اگر اينگونه است، ما بايد در وفاداري خود نسبت به حضرت سيدالشهدا(عليه السلام)شك كنيم.

بايد در اين كه ما جزء هفتاد و دو نفر ياران حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) مي شديم، شك كنيم.

آيا واقعاً ما به گونه اي هستيم كه بتوانيم خود را جزء ياران حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) به حساب آوريم؟ اگر اينگونه نيستيم، چرا؟ به همان دلايلي كه آن روز مردم كوفه از اهل بيت(عليهم السلام) منحرف شدند.

اگر اين دلايل در جامعه ما وجود داشته باشد، ما هم بايد بترسيم كه مبادا همان انحرافات در جامعه ما پيش بيايد.

ان شاءاللّه كه تا به حال چنين نشده باشد! اما اگر عوامل آن موجود باشد، بايد بترسيم از اين كه روزي چنين انحرافاتي در جامعه ما پيش بيايد.

يكي از آن عواملْ ضعف شناخت بود.

اگر اعتقادات ما مبناي منطقي و استدلال عقلي ندارد و سطحي است و گرچه به زبان مي گوييم ما طرفدار ولايت فقيه هستيم، ولي دليل حقانيت سخن خود را ياد نگرفته ايم بايد نگران آينده و عاقبت كارمان باشيم.

راستي چرا تحقيق نكرده ايم؟ چون حوصله اين كار را نداشتيم، تنها همين مقدار مي دانيم كه امامي بود، پس از امام(رحمه الله) هم بايد از مقام معظم رهبري به عنوان جانشين امام، اطاعت كنيم.

اما نمي دانيم دليل وجوب اطاعت ولي فقيه چيست.

اگر دليل اين مسأله را ندانستيم، با مطرح شدن يك شبهه اعتقاد ما سست مي شود.

"اما اولياء الله فضيائهم فيها اليقين"، نجات اولياي خدا در مقابل شبهه به اين دليل است كه از يقين برخوردار هستند و اعتقادات آنها مبتني بر دليل قطعي است.

اگر در زمان ما شبهه ها رايج شد، اگر معلم در كلاس درس، سخن شبهه ناكي مطرح كرد و كسي پاسخ او را نداد، اگر استاد دانشگاه در كلاس، شبهه پراكني كرد و كسي جواب او را نداد، اگر كساني گفتند دين افيون حكومت هاست و كسي آنان را ساكت نكرد، بايد بترسيم از اين كه همان بلايي كه مردم كوفه به آن مبتلا شدند، ما هم به آن گرفتار شويم.

اگر احكام اسلام زير پا گذاشته شد و مردم سخاوتمندانه! از كنار آن گذشتند و با روحيه تساهل و تسامح(!) خم به ابرو نياوردند، بايد بترسيم كه مجدداً روزي برسد كه مردم با يزيد بيعت كنند.

چه عاملي موجب شد مردم با يزيد بيعت كنند؟ آيا عاملي غير از بي تفاوتي نسبت به مسائل اسلامي موجب اين فاجعه شد؟ آيا چيزي غير از روحيه تساهل و تسامح بود؟ افرادي كه قصد برپا كردن حكومت يزيدي را در اين كشور دارند، تساهل و تسامح را ترويج مي كنند.

تساهل و تسامح مقدمه فرهنگ بي ديني است.

اگر ما نسبت به احكام دين بي تفاوت شديم و گفتيم نبايد در كار ديگران دخالت كرد، بايد بترسيم از روزي كه آنچه بر سر مردم كوفه آمد، بر سر ما هم بيايد.

هرچند، شايد بتوان گفت مردم كوفه در آن زمان بهتر از ديگران بودند.

وضعيت مردم مدينه به گونه اي بود كه حضرت ابي عبدالله(عليه السلام) از دست آنها فرار كرد.

مردم مدينه از همان ابتدا با يزيد بيعت كردند.

در حالي كه كوفيان ابتدا حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) را براي پذيرش خلافت دعوت كردند.

يكي از عواملي كه موجب ايجاد حادثه كربلا شد سست شدن پايه هاي اعتقادي و مباني فكري مسلمانان در آن زمان بود.

اينك ما بايد از تاريخ عبرت بگيريم.

اگر ما شعار حمايت از ولايت فقيه مي دهيم، در صورتي مي توانيم به ولي فقيه وفادار باشيم كه اولا، اعتقاد ما بر اساس دليل منطقي و محكم در ذهن ما رسوخ كند.

بايد دلايل وجوب اطاعت از ولي فقيه را به خوبي ياد بگيريم.

در غير اين صورت به شبهه مبتلا مي شويم و اگر شبهه آمد، ايمان متزلزل مي شود و شك جاي آن را مي گيرد.

با وجود شك نمي توان مردانه قدم در راه گذاشت.

اگر يك نوجوان سيزده ساله نارنجك به كمر مي بندد و به زير تانك مي رود، به اين دليل است كه يقين دارد هنگام شهادت سرش در دامان حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) است.

اما اگر چنين تفكري در جامعه ما رواج داده شد كه اين حرفها شعارهاي احساسي است و جنبه تبليغاتي دارد آن همان سخن ابوسفيان است كه گفت "لا جنة و لا نار".

اگر اين شبهه را يك استاد دانشگاه در كلاس دانشكده الهيات مطرح كرد "كه معلوم نيست هر چه خدا بگويد راست باشد و دليل بر راستگويي خدا ندامسؤول كشور گفت: "قرآن هم نقد پذير اآن درست نيست" 1 و همه در برابر اين سخن سكوت كردند، آيا در اين صورت ما مطمئن هستيم كه جزء هفتاد و دو نفر ياران سيدالشهدا(عليه السلام) خواهيم شد؟ به عنوان يك پيام از عاشورا و يك درس از تاريخ بكوشيم مباني فكري و اعتقادي خود را با تشكيل جلسات مذهبي سالم و آموزنده تقويت كنيم و از طرف ديگر بكوشيم ارزشهاي انقلاب و اسلام را زنده نگه داري -------------------------------------------------------------------------------- [1] . پيام هاجر، ش 296، 3/9/78.




ايت الله مصباح يزدي