بازگشت

نيايش امام حسين در صحراي عرفات



در تعريف نيايش

به نام خدا

آن حالت روحي كه ميان انسان و معبودش رابطه انس ايجاد نموده و او را در جاذبه ربوبي قرار مي دهد، نيايش ناميده مي شود. در آن هنگام كه شما موقعيّت واقعي خود را در جهانِ با عظمت هستي درك مي كنيد، در حال نيايش به سر مي بريد، زيرا فقط در اين حال است كه تمام «خود» را مانند تابلويي بي اختيار در زير دست نقّاشِ اَزَل و اَبَد نهاده ايد. اگر مي خواهيد در امتداد زندگاني خود، لحظاتي را هم از جدّي ترين هيجان رواني بهره مند شويد، دقايقي چند روح خود را به نيايش وادار كنيد. اگر مي خواهيد تمام شؤون زندگي شما اصالتي به خود گرفته و قابل تفسير بوده باشد، برويد و دَمي چند در حال نيايش باشيد.

هيچ كس ترديد ندارد كه روزي فرا مي رسد كه سايه اي از مضمون بيت ذيل درون او را مشوّش و توفاني خواهد ساخت.

من كيستم تبه شده ساماني

افسانه اي رسيده به پاياني [1] .

شاعري فرزانه از زبان همه ما آدميان چنين مي گويد و چه قدر واقعيّت را زيبا مي گويد:

«با ديدگان فرو بسته، لب بر جام زندگي نهاده و اشك سوزان بر كناره زرّين آن فرو مي ريزيم. امّا روزي فرا مي رسد كه دستِ مرگ، نقاب از ديدگان ما بر مي دارد و هر آن چه را كه در زندگاني، مورد علاقه شديد ما بود از ما مي گيرد. فقط آن وقت مي فهميم كه جام زندگي از اول خالي بوده و ما از روز نخست از اين جام، جز باده خيال ننوشيده ايم.»

مگر نه اين است كه زندگي بي نيايش و حيات بيرون از جاذبيّتِ كمال الهي، همان جام خالي است كه هنگام تولد به لبانمان مي چسبانيم و موقع مرگ آن را دور مي اندازيم!

واضح است كه دير يا زود، همه ما از اين كره خاكي و از اين ستارگان و آفتاب فروزان و از اين كهكشان ها كه ميلياردها سال در پشت سر گذاشته و هنوز به درخشندگي خود ادامه مي دهند، چشم بربسته و در بستر مرموز خاك خواهيم غنود. آري، دير يا زود آخرين نفس هاي ما در فضاي سپهر نيلگون در پيچيده و راه خود را پيش خواهد گرفت. بياييد پيش از آن كه چشمان ما براي آخرين بار نمودي را ببيند و پلك ها روي هم گذارد و پيش از آن كه لب هاي ما آخرين سخن خود را بگويد و بسته شود. و پيش از آن كه قلمرو دروني ما آخرين تلاش هاي خود را براي همدمي با روح انجام بدهد، ببينيم در مقابل نقدينه پرارزش عمر ما كه سكّه به سكّه به بازار وجود مي آوريم و آن ها را از دست مي دهيم، چه كالايي را در اين بازار پرهياهو دريافت مي كنيم. مگر نه اين است كه:



چون به هر ميلي كه دل خواهي سپرد

از تو چيزي در نهان خواهند برد



«مولوي»

بياييد اشارت هاي طلايي اجرام و قوانين اين فضاي بي حدّ و كران را نديده نگيريم. آنان ما را براي همكاري با خود در نيايش به خداوند بزرگ دعوت مي كنند.

لحظاتي ديدگان خود را از تماشاي خويشتن و طواف به دور خود گرفته و بر افق بي پايان فضا بدوزيم. ما هم دست هاي خود را براي اجابت به اشارت هاي موجودات اين فضاي بيكران به آسمان بلند كنيم و لبي حركت دهيم و با نداي: آه پروردگارا! خود را از خود سري در اين جهان هدف دار تبرئه نماييم.

مگر نه اين است كه:



از ثَري تا به ثريا به عبوديت او

همه در ذكر و مناجات و قيامند و قعود



«سعدي»

گاهي يأس و نوميدي و اندوه هاي ما به آخرين درجه شدت مي رسند؛ ناگهان پس از لحظه اي به يك اميد و شادي شگفت انگيز مبدّل مي گردند و يا در توفان سهمناك يأس و نوميدي ها، بارقه خيره كننده اي از گوشه مبهم روح درخشيدن گرفته، سراسر وجود ما را روشن نموده و آهسته در گوشِ دل ما مي گويد:



هان مشو نوميد چون واقف نه ايي زاسرار غيب

باشد اندر پرده بازي هاي پنهان غم مخور



«حافظ»

اين زمزمه روح نواز است كه از شكستن كالبد بدن و تسليم به مرگ در برابر آن ناملايمات جلوگيري نموده و ما را به چنين نيايش حيات بخشي وادار مي كند كه: خداوندا، احساسِ ميزباني تو براي وجود بي نهايت كوچك ما در اقليم هستي است كه اين قفس تنگ را براي ما قابل تحمل ساخته است.

آري:



ما را به ميزباني صيّاد اُلفتي است

ورنه به نيم ناله قفس مي توان شكست



روز و شب با ديدن صيّاد مستم در قفس

بس كه مستم نيست معلومم كه هستم در قفس



در آن هنگام كه شادي ها و اطمينان و كرنش ما به غير خداوند از حدّ مي گذرد، باز پس از لحظه اي خود را در سراشيبي نوعي از اندوه و يأس و ابهام كه براي آن نيز علت روشني نمي بينيم درمي يابيم.

هيچ مي دانيد آن لحظه چه بوده است؟ اين همان لحظه اي است كه روح بدون اين كه ما را آگاه بسازد، فراسوي اين جهان پناهنده گشته و نيايش اسرارآميزي سر داده، گفته است: خداوندا، بار ديگر اين انسان ضعيف، «خود» را در بادپاي هيجان شادي ها و اطمينان به غير تو، از دست داده و نشاني جان خود را گم كرده است. عنايتي فرما و او را بار ديگر به سوي خودش بازگردان.

پروردگارا، خداوندا، بارالها، آفريدگارا، بارقه هاي فروزاني هستند كه از اعماق جانِ ما برمي آيند و در اعماق جهان هستي فرو مي روند و آن چنان درخشندگي به جهان هستي مي دهند كه جهان را براي مورد توجه قرار گرفتن خداوندي برازنده مي سازند. كسي كه مي گويد: با يك گل بهار نمي شود، بايد بداند آن گل كه با شكفتن آن بهاري به وجود نمي آيد، گلِ بوستان طبيعت است كه هر گاه بادهاي خزاني، زيبايي و طراوت آن را نابود كرده باشد، شكوفايي يك گل، توانايي ايجاد بهار در آن بوستان را ندارد. ولي هر گلي كه در باغ جان هاي آدميان برويد و لب بر خنده نشاط باز كند، بهار را با خود مي آورد و همه باغ هستي را شكوفا مي سازد و نسيم جان فزاي بهاري بر آن وزيدن مي گيرد. اين يك حقيقت است كه:



بگذر از باغ جهان يك سحر اي رشك بهار

تا زگلزار جهان رسم خزان برخيزد



«مولوي (ديوان شمس)»

در هيچ يك از فعاليت هاي رواني ما، پديده اي را نمي توان نشان داد كه از فعاليت روح به هنگام نيايش، عميق تر و گسترده تر بوده باشد. درك ما، مشاعر ما، تخيل ما، تفكّر ما، وجدان با عظمت تر از جهان هستيِ ما، همگي و همگي در حال نيايش در هم مي آميزند و اقيانوس جان را مي شورانند. اين هيجان و شورش آن چنان هماهنگ و با عظمت و جدّي انجام مي گيرند كه نه تنها درون ما را از هر گونه آلودگي ها و كثافات پاك مي كنند، بلكه در اين حال احساس مي كنيم كه روح ما با گسترش بر همه هستي، روزگار هجرانش سرآمده و با ورود به جاذبيّت كمال الهي به آرامش نهايي اش رسيده است.

اين يك امر محال است كه كسي در دوران زندگاني اش ولو براي لحظاتي چند در اين جهان پر ازدحام، احساس غربت ننمايد. راستي لحظاتي در عمر ما وجود دارد كه ما حتي خود را از خويشتن هم بيگانه مي بينيم.

بشنويد كه انسان شناسي مثل حافظ چه مي گويد:



سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي

دل زتنهايي به جان آمد خدايا همدمي



در اين هنگام است كه مي پندارد:



آدمي در عالم خاكي نمي آيد به دست

عالمي ديگر ببايد ساخت وز نو آدمي



آن كدامين همدم شايسته است كه اين غربت وحشتناك را به اُنس و اُلفت مبدّل سازد؟ ترديدي نداريم در اين كه هيچ مونسي مانند نيايش نمي تواند اين غربت و وحشت زدگي را به اُنس مبدّل بسازد. در هنگام نيايش، آن جا كه به زوال و فناي حتمي خود آگاه شده و در مي يابيم كه زندگاني محدود و ناچيز ما، در مقابل عمر جهان هستي به منزله يك ثانيه در مقابل ميلياردها قرون و اعصار مي باشد، در اين حال نسيمي از ابديّت، آن چنان مشام جان ما را مي نوازد كه عمر جهان هستي را به منزله ثانيه اي در مقابل ابديّت براي ما مي نماياند. در اين حال نغمه هايي جان فزا، با محتوايي رازدار از اعماق درون ما سرمي كشد و ما را از وحشت فنا و نابودي نجات مي دهد. اين نغمه با گوياترين بيان، گوش جان ما را چنين نوازش مي دهد:



اي دل اَر سيل فنا بنياد هستي بركَنَد

چون تو را نوح است كشتيبان زطوفان غم مخور



«حافظ»

هنگامي كه اين نغمه به اوج نهايي خود مي رسد، چنين مي گويد:



در غمِ ما روزها بي گاه شد

روزها با سوزها همراه شد



روزها گر رفت، گو رو باك نيست

تو بمان اي آن كه جز تو پاك نيست



«مولوي»

ما به خوبي درك كرده ايم كه در اقيانوسي از ناداني ها غوطه وريم و دانش ما در مقابل آن اقيانوس تاريك و بيكران قطره اي بيش نيست. اين حقيقتي است كه هر متفكّر خردمند آن را مي داند، ولي درلحظات نيايش، آن گاه كه خداوند سبحان، اين زمزمه ملكوتي را به زبان ما جاري مي سازد:



قطره دانش كه بخشيدي زپيش

متّصل گردان به درياهاي خويش



«مولوي»

احساس مي كنيم كه در دريايي از نور غوطه ور گشته ايم. آخرنه اين است كه قطره ناچيز علم خود را به اقيانوس علم خداوندي وصل نموده ايم!

مرغ روح آدمي در حال نيايش، از تنگناي قفسِ تن رها گشته، پروبالي در بي نهايت مي گشايد. اگر اين پرواز صحيح صورت بگيرد، ديگر براي روح برگشتن و محبوس شدن در همين قفس خاكي امكان پذير نخواهد بود، زيرا پس از چنين پروازي كالبد خاكي او هم چون رصدگاهي است كه رو به سوي بي نهايت نصب شده و از نظاره به آن بي نهايت چشم نخواهد پوشيد.

ممكن است در حال نيايش، چشم بر افق آسمان بدوزيم و از دايره محدود چشم، مردمك ديده را به آن فضا كه كرانه اي براي آن پيدا نيست جولان بدهيم. يا سر فرود آورده و به نقطه بسيار كوچكي از خاك و شن و برگ درخت و قطره آبي خيره شويم. ممكن است فقط دست ها را از قعر چاه طبيعت برآورده به سوي آسمان باز كنيم. شايد كه فقط يك انگشت به سوي بالا حركت بدهيم. يا به حركت جزيي سر قناعت بورزيم. و امكان آن هم هست كه فقط به روي هم گذاشتن پلك اكتفا كنيم... ولي در همه حال يك هدف بيشتر نداريم، و آن اين است كه:

خداوندا، مرغي ناچيز و محبوس در قفس جسم، براي حركت به پيشگاه تو، بال هاي ظريفش لرزيدن گرفته است. نه براي اين كه از قفس تن پرواز كند و در جهان پهناورِ هستي بال و پر گشايد، زيرا زمين وآسمان با آن همه پهناوري، جز قفسي بزرگ تر براي اين پرنده شيدا نيست. او مي خواهد و مي نالد تا آغوش بارگاه بي نهايت خود را در همين هستي كه تجلّي گاه عظمت جلال و جمال تو است باز كني و او را به سوي خودت بخواني. اين چشم نياز را كه به سويت دوخته ام تو به من عنايت فرموده اي. اين بال ظريف ساخته دست تواناي تو است.

اين پاره گوشت رنگين كه قلبش ناميده ايم تو به من ارزاني داشته اي. بارالها، اين قلب را كه تو به من عنايت نموده اي، با اين كه هزاران تمايلات گوناگون و آرمان هاي متنوع بر آن عرضه مي شوند، نمي توانند آن را ارضا نمايند. اي صيقلي دهنده دل هاي آدميان، تو خود مي داني اين آينه كه پرداخته دست توست، هواي فروغ جمال تو را دارد. آشنايي اين آينه با جمال ربوبي تو به آغاز وجودش كه سرچشمه از لطف تو گرفته است منتهي مي گردد.

اين است كه دل از دوري ومهجوري از تو بي نهايت رنج مي برد.



هر كسي كاو دور ماند از اصل خويش

باز جويد روزگار وصل خويش



«مولوي»

در همه اوقات و همه لحظات زندگاني، نيايش براي ما امكان پذير است، زيرا هميشه روزنه هايي از ديوارهاي اين كيهان كهنسال به سوي بي نهايت باز است و ما از رصد گاه اين كالبد خاكي همواره مي توانيم آن سوي جهان را نظاره كنيم، ولي سرود نيايشي كه از اعماق جان برمي آيد به احساس خاموشي مطلق در جهان طبيعت شور و اشتياقي دارد، شايد روح انساني در خاموشي مطلق، راز ديگري درمي يابد. براي همين است كه نيايش شبانگاهي لذّت وصف ناپذيري دارد. گاهي هيجان روحاني ما هر گونه احساس لذّت را زير پا نهاده و به مافوق لذّت گام گذاشته و به مقام ابتهاج كه در ذات روح ما نهفته است، نايل مي گرديم.

شايد: در آن هنگام كه تاريكي مطلق، فضاي پيرامون ما را دربر مي گيرد:

«راه خورشيدي ما از دل شب مي گذرد.»

تمامي توهّمات و تخيّلات روزانه در ساعات تاريك شب، بي پايگي خود را نشان داده و از صفحه روح زايل گشته، بهترين واحدهاي ناخود آگاه ما در قلمرو روح به جريان مي افتند. در نتيجه جهان هستي در آيينه روح، بدون دست خوردگي از تخيّلات و توهّماتِ بي پايه ما منعكس مي گردد. شايد هم، رنگ زيباي لاجوردين كه در فوق تاريكي فضاي كره زمين ما نمودار مي گردد، رمزي است براي پايان تاريكي جهان كه به سپيده دم آن سوي جهان كه خارج از درك كمّي و كيفي ما است، كشيده مي شود.

از آغاز حيات انساني تاكنون، نيايش هايي گوناگون از اين خاكدان به سوي ملكوت الهي برخاسته و حكمت ربّاني وجود را در ذهن نيايشگر تحقّق بخشيده است.

در امتداد زمانِ بيكرانه، چه زورق ها و كشتي ها كه در گرداب هاي هولناك درياها، اختيار از دست دريانوردان گرفته، از هيچ طرفي صداي نجات به گوششان نرسيده و به يكباره دست از جان شسته و خود را به دامان امواج سهمگين دريا سپرده اند. اينك، همه چيز فراموش شده و زنگار آلودگي ها با دست محبّت و رحمت خداوندي از درون آن تلاشگران مرزهاي زندگي و مرگ زدوده شده است. آن به خدا پيوستگان، لحظه اي كه سر به زير آب دارند، نيايشي بي زبان و لحظه اي ديگر كه موج هاي خروشنده دريا، اندك مهلتي به آنان مي دهد و سر از آب بيرون مي آورند، نيايشِ اي خدا بر زبان دارند، كه چه بسا حروف مزبور به آخر نرسيده مهلت پايان مي يابد، و نيايش نيمي بي زبان و نيم ديگر با حركت زبان ختم مي شود. آنان با چنين نيايشي، مسافت زمين و آسمان را در يك لحظه پيموده يا نجاتي نصيبشان مي گردد و يا تلخي جان كندن را فراموش مي كنند، سراغ ناله ها و نيايش هاي آنان را كف هاي امواج خروشان دريا به مادران و همسران و فرزندان آنان كه در ساحل دريا در بر آن امواج چشم دوخته اند، مي آورند. اينان نيز آخرين ناله ها و نيايش ها را كه نغمه تسليم به سرنوشت را دارد، با نسيم دريايي بدرقه جان آن غرق شدگان مي فرستند. گمشدگان بيابان هاي بيكران كه غير از آسمان لاجوردين و قطعه هاي متراكم ابر و طنين بادهاي متراكم ياوري نمي بينند، اضطراب آنان را كسي به آرامش مبدّل نمي سازد و كسي نوميدي آنان را تبديل به اميد نمي نمايد. آنان نيز پناهگاهي غيراز نيايش نداشته و رو به سوي خالق بيابان ها و آسمان بيكران نموده، تلخي غربت خود را فراموش مي كنند و شيريني وطن را در ذائقه خود درمي يابند.

بيماران در شكنجه دردهاي جان گزا، از كارآيي هرگونه طبيبِ معالج، اميد خود را قطع مي كنند و ناله ها سرداده و تلاش ها مي كنند و براي بازگرداندن بهبودي خود به همه چيز پناه مي برند، تا آن گاه كه نور خدا بر دل هاي آنان درخشيدن گرفته و با گفتن آه، اي خداي مهربان، دست قدرت بر جان آنان كشيده شده و با آن بيماري جانسوز مانند گل مي شكفند و زمزمه ها مي كنند كه:



به حلاوت بخورم زهر كه شاهد ساقي است

به ارادت بكشم درد كه درمان هم از اوست



«سعدي»

عزيزان بر بالين بيماران خود مي نشينند. بيماري كه تنها ثمره زندگاني آنان بوده و با از دست دادن آن شكوفه با طراوت، بهار زندگاني خود را دستخوش خزان مي بينند و قطرات اشك چشمانشان بر رخساره زرد بيمار سرازير مي گردد. بيمار هم چنان مشغول گلاويزي با عقاب تيزچنگال مرگ است و محبّت و ناله آنان را جوابي نمي دهد.

آنان چشم هاي پر از اشك خود را به سوي بارگاه عنايت خداوندي خيره ساخته و با گفتن: اي خداي زندگي و مرگ، مهربان خداوندا، خود را تسليم مشيّت او مي نمايند.

متفكّرين و نوابغ بزرگ كه شناخت انسان و جهان براي آن ها با اهميّت تلقي شده است، آن گاه كه به ناتواني خود از درك اسرار هستي و عظمت آن پي مي برند، نيايشي با خداي خود دارند:

رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ النَّار [2] .

«خداوندا، اي پرورش دهنده ما، اي خداي بزرگ، به يقين مي دانيم كه اين جهانِ باعظمت را بيهوده نيافريدي و حكمتي بزرگ آن را به وجود آورده است. پاك و منزّه هستي، پس ما را از عذاب آتش نگاهدار.»

گروه ديگري را مي شناسيم كه آنان نه براي برآوردن نيازمندي هاي مادّي در زندگاني خود، بلكه براي اين كه موقعيّت وجودي خود را كاملاً تشخيص داده و از آن بهره مند گردند، رو به سوي او مي آورند و به درگاه با عظمتش نيايش مي كنند. اينان بزرگ ترين افراد انساني هستند كه معناي نيايش را مي فهمند و حداكثر بهره برداري از آن را مي نمايند. از آن طرف عدّه اي ديگر هستند كه نيايش سرتا پاي تفكّرات، تخيّلات، عمل و اراده آنان و تمامي اندوه و لذت هاي مادي شان را تحت الشّعاع قرار داده است.

آنان اين زمزمه را سر مي دهند:



به جهان خرّم از آنم كه جهان خرّم از اوست

عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست



«سعدي»

اينان نيايش را وسيله فرار از قانون علّت و معلول و گريز از نظم و ترتيب در جهان هستي قرار نمي دهند و چون متوجه شده اند كه خداوند بزرگ، اين جهان با عظمت را براي كوشش و حركت و تلاش آفريده است، خود را از نظام هستي كنار نمي كشند و بهترين تلاش را براي زندگاني مادّي و معنوي انجام داده، سرود شبانه روزي آنان اين است كه:



ما زنده از آنيم كه آرام نگيريم

موجيم كه آسودگي ما عدم ماست



«اقبال لاهوري»

مضامين دعاي آنان هميشه با جمله ذيل هماهنگ مي باشد:

وَ اَنْ لَيْسَ لِلْاِ نْسانِ اِلاَّ ما سَعي وَ اَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُري [3] .

«آن چه كه براي انسان است، كوشش هاي اوست و او نتيجه كوشش هاي خود را به طور حتم خواهد ديد.»

باز آن گاه كه به خود مي آيند، مي بينند كه تمام اجزاء و روابط كالبد مادّي و پديده هاي رواني آن ها در تلاش دائمي هستند، هم چنين نوسانات دروني خود را كه به طور دائمي مشاهده مي كنند، براي آنان ثابت مي شود كه در زندگاني چيزي با اهميت تر از كوشش و فعاليّت براي زندگاني مادّي و روحي وجود ندارد. حتي آنان كه عمري را با سكوت مي گذرانند، نيز با انديشه هاي دروني خود در حقيقت جويي به شرط آن كه دور خود طواف نكنند در حال نيايش به سر مي برند.



بر لبش قفل است و در دل رازها

لب خموش و دل پر از آوازها



عارفان كه جام حق نوشيده اند

رازها دانسته و پوشيده اند



هر كه را اسرار حق آموختند

مُهر كردند و لبانش دوختند



«مولوي»

بايد در اين مورد توجه داشته باشيم به اين كه ناتواني از اظهار اسرار نهايي، غير از نيايش قلبي و نيايش لفظي است كه قابل ابراز است و براي تأكيد آگاهي به معناي دعا بايد با تلفّظ ابراز گردد.

نيايش صورت ديگري هم دارد كه نياز به آگاه ساختن نيايشگر دارد. اين گونه نيايش عبارت است از انديشه هايي كه در مغز آدمي به گرداب افتاده، ولي در عين حال راهي را به سوي رهايي از آن پيچيده گي مي جويد.



مغزهايي كز پريشاني به خود پيچيده اند

گردبادِ دامن پاك بيابان تواَند



«صائب تبريزي»

گاهي ديگر، مغز آدمي از فعاليّت نتيجه بخش مي ايستد و مجهولي كه براي حلّ آن مي كوشد، هم چنان به تحريك خود ادامه مي دهد.

در اين مورد هيچ چاره اي جز ذكري كه بتواند مغز آدمي را به فعاليتِ منتج وادارد، وجود ندارد.



اين قدر گفتيم باقي فكر كن

فكر گر راكد بود رو ذكر كن



ذكر آرد فكر را در اهتزاز

ذكر را خورشيد اين افسرده ساز



«مولوي»

پس نيايش براي انسان ها اهداف متعدّدي را دربردارد.

1- اين كه خداوندا، من براي تكامل مادّي و معنوي كه در اين دوران زندگي آماده شده ام، براي من آگاهي عطا فرما تا بتوانم علل محاسبه نشده را كه از هر سو به طرف من سرازير مي گردند به حساب درآورده و هر چه بتوانم موانع را از پيش پا بردارم و مقتضيات را انجام دهم. اگر هم نتوانم از عهده محاسبه علل ناشناخته برآيم، عنايتي فرما و تسليم به مشيّت را چراغ راهم نما تا در زندگاني خلائي احساس نكنم.

2- نيرو گرفتن از ماوراي طبيعت و بهره برداري از آن در برآورده شدن نيازهاي مادّي و معنوي.

3- تماس بي نهايت كوچك با بي نهايت بزرگ است كه نهايت آمال و ايده آل بشري است. با اين تماس است كه جهان دروني و بروني و جهان مادّي و معنوي هماهنگ مي گردند و هستيِ آدمي، معناي حقيقي خود را براي انسان آشكار مي سازد.

4- تحصيل آرامش روحي در هنگام اضطرابات مختلف.

5- به دست آوردن نيرو براي كوشش هاي با محتوا.

ساده لوحان مي گويند: ما بدون اين كه در زندگاني حالت گرايش و نيايشي داشته و خود را با بي نهايت مواجه بسازيم، مي توانيم زندگاني لذّت بخش داشته باشيم!

آري، لذّت هاي طبيعي را آرمان تلقّي كردن همان اندازه قابل دفاع است كه لذّتِ مواد تخديركننده براي معتادان به آن مواد! فراموش نكنيم، آنان كه اعتياد به مواد تخديركننده دارند نيز در موقع استفاده از مواد مزبوره، در دنيايي از لذّت غوطه ور مي گردند! آنان كه به جهت نيرومندي از وسايل پيروزي بر ديگران برخوردارند، از مستيِ برده ساختن ديگران و زير پاگذاشتن هرگونه حقوق و اصول انساني، بهترين سعادت زندگاني و لذّت را مي چشند! آيا مقصود شما اين قبيل لذايذ است!؟

چه هدف ناچيزي، اگر لازم باشد كه انسان هايي در روي زمين زندگاني كنند. اگر ضرورتي اقتضا كند كه اين انسان ها مانند يك وسيله موسيقي نباشند كه هرگز في نفسه صدايي ندارد و بايستي ديگران آن را به صدا در آورند، يعني اگر بنا بگذاريم كه انسان ها بايستي «شخصيّت» داشته و با آن حقيقت زندگي كنند، منطق صريح مي گويد بايستي آنان ايده آلي براي خود تعيين نمايند.

اگر هدف سوم كه متذكّر شديم (قرار گرفتن انسان در جاذبيّت كمال مطلق)، رهبر زندگاني انساني نباشد، هيچ حقيقتي نمي تواند براي زندگاني او هدف مطلق و واقعي بوده باشد. اگر تعريف زير براي ايده آل زندگي و زندگاني ايده آل مي تواند تفسير معقولي براي حيات زودگذر ما بوده باشد، بدون ترديد گرايش و نيايش به خدا مهم ترين و اساسي ترين عنصر حيات ما خواهد بود.

ايده آل زندگاني عبارت است از: «آرمان هاي زندگاني گذران را با حيات تكاملي آبياري كردن و شكوفا ساختن و شخصيت انساني را در حركت به سوي ابديّت به ثمر رسانيدن.»

زندگاني ايده آل عبارت است از: «تكاپويي است آگاهانه، هر يك از مراحل زندگاني كه در اين تكاپو سپري مي شود، اشتياق و نيروي حركت به مرحله بعدي را مي افزايد.» شخصيّت انساني رهبر اين تكاپو است، آن شخصيّت كه ازليّت سرچشمه آن است. اين جهانِ معني دار گذرگاهش، و قرار گرفتن در جاذبه كمال مطلق در ابديّت مقصد نهايي اش. آن كمال مطلق كه نسيمي از محبّت و جلالش، واقعيّات هستي بيكران را به تموّج درآورده، چراغي فرا راه پرنشيب و فراز تكامل مادّه و معني مي افروزد.

با اين چند هدف كه براي نيايش بيان نموديم، كاملاً روشن مي گردد كه امثال عدّه اي از ساده انگاران در اين باره چه اشتباه بزرگي كرده اند و چقدر انسان را از حقيقتِ خود دور ساخته اند. گاه مي گويند نظام جهان هستي، نظامي آن چنان سخت و غيرقابل تبديل است كه هيچ نيرويي نمي تواند آن را تغيير دهد. پس چگونه نيايش مي تواند اين نظام غيرقابل شكست و انعطاف را مختل نمايد؟

اينان هنگامي كه درباره اين گونه مسائل صحبت مي كنند، مانند اين است كه به تمام اسرار جهان هستي كه نظامي باز به عوامل فوق طبيعي دارد از زيربناها گرفته تا روبناها، آگاهند. حتي گاهي دعاوي آن ها چنان با عزم و قطع بيان مي شود كه گويي جهان را با دست خود ساخته و پرداخته اند!! مگر جهان هستي عبارت است از يك قطعه سنگ كه ما آن را جامد و بي روح و بسته فرض نموده و سپس استدلال كنيم كه جهان ثابت هرگز خلاف قانون خود رفتار نمي كند!

اولاً؛ جهان، يك پارچه سنگ غيرقابل انعطاف نيست كه دمِ سرد ما در آهن گرم آن اثري ننمايد و چنان كه گفتيم: اگرچه جهان نمايش نظام بسته را دارد، ولي داراي نظامي باز به فوق طبيعت مي باشد. [4] .

هر لحظه و هر آن، فيض خداوندي بر اين جهان هستي ريزش نموده و آن را برپا مي دارد. همه بانيان اديان الهي و همه صاحب نظران علم و فلسفه همانند «نيوتن»ها و «اينشتين»ها و امثال اين نوابغ كه با طبيعت، به طور مستقيم سروكار داشتند، كاملاً تصديق كردند كه لحظه پيشين موجودات طبيعي متكفل لحظه بعدي آن نيست، بلكه هر لحظه موجودات، حالت جديدتري به خود مي گيرند، يا ذرات عالم هستي و فيض آن، به طور مستمر در حال سرازيري از حكمت و مشيّت ربّاني است. اين قانونِ هميشگي هستي است و جاي ترديد نيست كه حركت و جنبش و به ظهور رسيدن پديده ها در هر لحظه، بيان واقعي نظامي(سيستمي) است كه در دستگاه هستي حكمفرماست و اين تازه گي پديده ها در هر لحظه، نظام جديدي را كه گاهي مشابه و گاه ديگر مغاير ترتيب پيشين نمودار مي گردد ايجاد مي كند. پس ما با نيايش خود عاملي مانند ساير عوامل طبيعي در دستگاه منظم هستي ايجاد مي كنيم.

ثانياً؛ نه تنها نيايش در اين دنياي كون و فساد مي تواند تأثير طبيعي كند، بلكه هرگونه فعاليّت رواني ما به اندازه خود از حيث كيفيّت و كميّت داراي اثري مي باشد. فعاليّت رواني ما در هنگام نيايشِ صحيح، نيروي فوق العاده اي از ماوراي طبيعت مي گيرد و با آن نيرو در به وجود آوردن نظام جديدي كه كوچك ترين مخالف جريان هستي در آن ديده نمي شود مشاركت مي ورزد. مگر من هنگامي كه اراده نموده و اجسام را جابه جا مي كنم يا ساير تغييرات شيميايي در آن ها به عمل مي آورم، خلاف نظام جهان هستي انجام مي دهم؟ البته نه، درست است كه هر تغييري كه در جهان هستي به وقوع مي پيوندد، خلاف ترتيب پيشين خواهد بود، ولي با اين حال نظام واقعي هرگز مختل نخواهد گشت. از آن طرف، اين كه گفته مي شود چون خداوند به تمام جزييات و كليّات آگاه است و تمام پنهاني ها و آشكارها را مي داند، بنابراين نيايش چه معنا مي دهد؟! اين سؤال هم نوعي از ساده لوحي است، زيرا - چنان كه گفتيم - ما اراده مي كنيم و تغييراتي در مواد و صور جهان طبيعت ايجاد مي كنيم. آيا مي توان گفت خداوند كه به تمام امور دانا است، چرا اين تغييرات را كه در طبيعت انجام گرفته و به صلاح ما مي باشند، خود به خود ايجاد نمي كند؟! يا بدون اين كه ما بخواهيم گندم را نمي روياند؟ يا فلان دستگاه ماشيني را كه محصول ضروري براي ما مي دهد ايجاد نمي كند؟ پس چنان كه هرگونه تغييرات به نفع انسان يا براي رفع آسيب از او، احتياج به اراده و كار و كوشش دارد، هم چنان نفوذ به ماوراي طبيعت و استمداد از آن نيز احتياج به كوشش و اراده خواهد داشت، و دانستن خداوند باعث آن نمي شود كه من از كار دست برداشته و بنشينم، بلكه آن چه كه بر خدا معلوم است اين است كه من با فعاليّت دروني و جسماني بايستي تلاش كنم. از طرف ديگر، بايد درنظر گرفت كه تمام نيايش ها براي ايجاد تغيير در نظام جهان هستي نمي باشد، زيرا فقط نوعي از نيايش است كه در چگونگي تماس ما با جهان خارجي تغييري وارد مي سازد. چنان كه گفتيم، عدّه اي از گروه تكامل يافته انسان ها، نيايش را فقط براي برقراري رابطه ميان خود و خداوند انجام مي دهند. بلكه اصلاً سعادت و شقاوت ابدي هم براي آنان مطرح نيست، چنان كه رئيس الموحّدين علي بن ابي طالب عليه السلام مي گويد: نه طمع بهشت و نه ترس از دوزخ او را براي نيايش وادار مي كند، بلكه مقتضاي بندگي و عظمت خداييِ خداوند است كه او را وادار به ايجاد ارتباط مي نمايد. در موقع اين گونه نيايشِ عالي، انسان به بي نهايت بودن خود و به بي نهايت بودن استعداد و فعاليت رواني خود پي مي برد و در ارتباط با بي نهايت، بهترين لحظات وجود خود را احساس مي كند. از اين جا معلوم مي شود كه آن دسته از نيايش ها كه به استجابت نمي رسد، نمي تواند دليل بيهوده بودن نيايش بوده باشد، زيرا علاوه بر مطلب مذكور، بايد در نظر گرفت كه خودِ كرنش و استمداد و تقاضاي مطلوب از بارگاه خداوندي براي آن حالت رواني كه انسان را به بي نهايت سوق مي دهد، نوعي از كمال است. جلال الدين رومي درباره عدم استجابت بعضي از نيايش ها، مثل زير را مي آورد كه شخصي مدتي دعا كرد و الله الله گفت و دعايش مستجاب نگشت، در نتيجه نيايش را ترك كرد و حضرت خضرعليه السلام را در خواب ديد:



گفت هين از ذكر چون وامانده اي؟

چه پشيماني از آن كش خوانده اي؟



گفت لبّيكم نمي آيد جواب

زان همي ترسم كه باشم ردِّ باب



گفت خضرش كه خدا اين گفت به من

كه برو با او بگو اي ممتحن



بلكه آن اللهِ تو لبيكِ ماست

وان نياز و درد و سوزت پيك ماست



ني تو را در كار من آورده ام؟

نه كه من مشغول ذكرت كرده ام؟



حيله ها و چاره جويي هاي تو

پيكِ ما بوده گشاده پاي تو



دردِ عشقِ تو، كمند لطف ماست

زير هر يا ربِّ تو، لبيك هاست



«مولوي»

صاحب نظري، نيايش به معناي عمومي را به طريق زير توصيف مي كند: نماز، نماز مي گذارند. براي كه؟ براي خدا. نماز گزاردن براي خدا، معني اين كلمه چيست؟ آيا خارج از ما يك لايتناهي وجود دارد؟ آيا اين لايتناهي يك امر پايدار و لايزال است؟[آري]و چون لايتناهي است، ضرورت ذاتي اوست. و اگر شامل مادّه نمي بود به همان جا محدود مي شد و چون لايتناهي است بالضروره ذي شعور است و اگر فاقد شعور مي بود به همان جا پايان مي يافت. در صورتي كه ما نمي توانيم چيزي جز تصوّر موجوديّت به خود نسبت دهيم. آيا اين لايتناهي در ما تصوّر جوهر و ذات را به وجود مي آورد؟ به عبارت ديگر، آيا او همان وجود مطلق نيست كه ما وابسته اوييم؟ در آن حال هم كه يك لايتناهي خارج از ما وجود دارد، آيا يك لايتناهي نيز در خود ما نيست؟

اين لايتناهي ها! چه جمع موحش! يكيشان فوق ديگري قرار نمي گيرد؟ آيا لايتناهاي دوم - به اصطلاح - زير دست نخستين نيست؟ آيا آيينه آن، پرتو آن، انعكاس آن و لجه متحدالمركز با يك لجه ديگر نيست؟ آيا اين لايتناهاي ثانوي نيز ذي شعور است؟ آيا فكر مي كند؟ آيا دوست مي دارد؟ آيا مي خواهد؟ اگر هر دو لايتناهي ذي شعورند، پس هر يك از آن دو، اصلي براي خواستن دارد و يك «من» در لايتناهاي بالا هست، همچنان كه يك «من» در لايتناهاي پايين وجود دارد، «منِ» پاييني جان است و «منِ» بالايي خداست.

در صفحه 672 چاپ نهم از كتاب بينوايان ويكتور هوگو مي خوانيم:

«لايتناهاي پايين را با نيروي تفكر با لايتناهاي بالا در تماس نهادن، نماز ناميده مي شود.»

پس از اين جملاتِ گويا، هوگو هم مكتبانِ مترلينگ را مخاطب ساخته و چنين مي گويد:

«چيزي را از روح انساني باز نگيريم، حذف بد است، بايد اصلاح كرد و تغيير شكل داد.»

آري، نبايد از روح انساني، حسّ گرايش به خدا را حذف كنيم. اگر ما در اصلاح اين حسّ و چگونگي بهره برداري از آن تلاش كنيم، گام مثبتي را در راه نمودار ساختن ايده آل برداشته ايم.

منفي گويي خيلي آسان است. واقعيّات را براي مردمِ عادي مشتبه ساختن، احتياج به تلاش فكري زيادي ندارد. عظمت شخصيّت يك متفكّر در آن است كه بياموزد. علم و فلسفه را فرا گيرد و به آن قناعت نورزد كه مطالبي را به طور نسبي مي داند و به آن دلخوش نكند كه شهرت بي اساسي نام او را در كتاب ها و مجلّات به رخ مردم بي خبر از علم و فلسفه و عرفان بكشد. بكوشيم براي زندگاني بشري هدفي نشان بدهيم. همگي مساعي خود را در راه اثبات ايده آل به زندگاني بشري به كار بيندازيم.

تاريخ طولاني انساني و ملاحظه وضع رواني آن ها، حذف گرايش و نيايش به خدا را جدّاً تكذيب مي كند. آدميان از هر صنف و طبقه اي كه بوده باشند، كاملاً احساس كرده اند كه خور و خواب و شهوتِ چند روزِ گذران، تشنگي رواني آنان را به كمال و ايده آل زندگاني اشباع نمي نمايد.

در نامه اي كه مايزر به يكي از دوستان خود نوشته است، مي گويد:

«بسيار خوشحالم كه عقيده مرا درباره دعا پرسيده ايد، زيرا كه من در اين موضوع عقيده محكم و ترديد ناپذير دارم. نخست ببينيم واقعيّات در اين موضوع كدامند؟ در پيرامون ما جهان معنوي وجود دارد كه ارتباط بسيار نزديكي با جهان مادّي دارد. از اوّلي يعني جهان معنوي نيرويي فيضان دارد كه دومي يعني عالم مادّه را نگهداري مي كند و اين همان نيرويي است كه روح ما را زنده نگه مي دارد. معنويّات از آن جا برقرار است كه سيّاله اي لاينقطع از اين نيرو در ما وارد مي شود. شدّت اين سيّاله معنوي مدام متغيّر است. درست مانند نيروي غذايي و مادّي كه در بدن ما وارد مي شود، متغيّر است.»

اما عقيده ويليام جيمز در كتاب دين و روان[ترجمه انواعي از تجربه هاي ديني]صفحه 157 چنين مي گويد:

«اگرچه من نمي توانم عقيده مردم عادي مسيحي را بپذيرم و يا الوهيتي را كه دانشمندان طريقه اسكولاستيك در قرون وسطي دفاع مي كردند قبول كنم. اما خود را جزء فلاسفه ماورءالطبيعه خشن مي دانم. در حقيقت من معتقدم كه در اثر ارتباط با عالم غيب، نيروي جديدي در اين ارتباط حاصل شده و حوادث نويي را باعث مي گردد. دسته فلاسفه ظريف به نظر من بسيار زود تسليم حكمفرمايي طبيعت شده اند؛ اين فلسفه امور طبيعي را دربست و بدون اين كه درباره ارزش آن رسيدگي كند قبول مي نمايد.»

مجدداً مؤلف در همان كتاب در صفحه 204 مي گويد:

«... آدمي در اين حال حسّ مي كند كه نيرويي وارد بدن او مي شود؛ درست مثل اين كه در آفتاب كه مي نشينيم گرمي آن را احساس مي كنيم. از اين نيرو مي توان به طور مؤثر استفاده كرد. عيناً مانند اين كه از اشعه خورشيد براي آتش زدن قطعه چوبي از ذرّه بين استفاده مي كنيم.»

خداوندِ مهربان، با عنايات بي چونش گام هاي ما را به عرفات رسانده است.

اين جا عرفات است. آخرين ساعات روز عرفه است. نقطه اي از زمين به نام صحراي عرفات در مقابل ميلياردها كهكشان و ستارگانِ بي حدّ و بي شمار گسترده شده است؛ آفتاب آخرين اشعّه خود را بر كوه ها و تپّه ها و ماهورها و دشت سوزان عرفات مي افشاند. در چنين فضايي صداها و ناله هاي گوناگوني تا دورترين كرات و فضاها طنين مي اندازد. صفحه جام جهان نماي طبيعت، از قيافه هاي مختلفي كه دل ها در تپش و دست ها به سوي آسمان دارند عكسبرداري مي كند.

بعضي پيشاني از خاك برمي دارند، مرواريدهايي از اقيانوس جان برگونه هايشان.

بعضي ديگر به زانو بر زمين مي افتند، بارقه ربوبي در دل ها و كلمه بارالها بر لبانشان.

گروه ديگر با لباس هاي خاك آلود و موهاي ژوليده و چشمان گود رفته، ولي شعله هاي ربّاني در ديدگانشان.

بيابان عرفات، هم چون رصدگاهي است كه رو به بي نهايت نصب شده و نيايشگران با دوربين هاي مختلفي، آن بي نهايت را مورد نظاره قرار داده اند.

در نقطه اي از اين صحراي ملكوتي، شخصي در دامنه كوهي به حالت نيايش درآمده، دل در ملكوت، دست ها به سوي آسمان، چشم به آفاق بيكران، گاهي تبسّمي از ابتهاج بر لبانش، گاهي دانه هايي از اشك شوق در چشمانش.

تمام جهان را به يك سو نهاده، يا به عبارت ديگر تمام جهان هستي را به يكباره و به عنوان يك واحد، پيش چشم و دل گسترده و بي نهايت پاييني را با بي نهايت بالا به واسطه دلِ پاك در تماس نهاده است. اين شخص كه نيايش مي كند كيست؟

او فرزند علي بن ابي طالب عليه السلام گوينده اين جمله است كه:

«من چيزي را نديدم، مگر اين كه خدا را با آن و پيش از آن و بعد از آن ديدم.»

اين شخص، سالك راه حق و حقيقت و عاشق راستينِ وجه الله و رضوان الله و لقاءالله، حسين بن علي عليه السلام است. اين است آن كاروان سالار شهيدان اصول انساني و ارزش هاي والاي عالمِ وجود.

او در اين نيايش، راه هاي اتّصال به اشعّه ملكوتي را در ارتباطات چهارگانه (ارتباط انسان با خويشتن، با خدا، با جهان هستي، با همنوع خود) براي بشريّت بيان مي كند. او در اين نيايشِ زيبا به اضافه شكوفايي وصال از عالم اعلاي ربوبي مي گيرد و به اين موجودات كه در عين خاك نشيني مي توانند با عالم پاك از مادّه و مادّيات ارتباط برقرار كنند، تحويل مي دهد. او در عين حال با اين نيايش، منطقي ترين و واقعي ترين رابطه انسان را با خداوند مهربان توضيح مي دهد.

آري، اين نيايش كننده، حسين بن علي عليه السلام است.


نيايش امام حسين در صحراي عرفات

يا ابا عبدالله الحسين

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم

مرحوم محدث قمي در مفاتيح آورده است كه: بشر و بشير فرزندان غالب اسدي نقل كرده اند كه: در آخرين ساعات روز عرفه در عرفات در خدمت امام حسين عليه السلام بوديم كه آن حضرت با جمعي از خاندان و فرزندان و شيعيان از چادر بيرون آمدند و با نهايت خضوع و خشوع در طرف چپ كوه ايستادند و روي مبارك را به طرف كعبه گردانيده، دست ها را تا مقابل رو برداشتند و اين دعا را خواندند:

(اگر چه بعضي از محدثين بزرگوار، يقين به سند اين نيايش ندارند، ولي طبق اصل معروف كه: دلالته تغني عن السند، گاهي مفهوم و محتواي حديث به قدري با عظمت و مطابق اصول است كه از سند بي نياز و احتياجي به آن، وجود ندارد. بديهي است كه نظير مضامين اين نيايش در عالي ترين درجه حكمت و عرفان اسلامي را جز انبياءِ عظام و ائمه معصومين نمي توانند بيان نمايند).

1- اَلْحَمْدُ للهِ الَّذي لَيْسَ لِقَضائِهِ دافِعٌ وَ لا لِعَطائِهِ مانِعٌ

(سپاس مر خداوندي راست كه هيچ قدرتي نتواند فرمان نافذش را دفع كند و از عطايش جلوگيري نمايد). [1] .



آن كدامين قدرت است كه بتواند در برابر قضاي الهي عرض وجود كند، در حالي كه خود جزيي از قضاي الهي است. آن كدامين اراده است! كه بتواند در مقابل اراده خداوندي خود را بنماياند، در صورتي كه وجود آن اراده از نتايج اراده خداوندي است.

2- وَ لا كَصُنْعِهِ صُنْعُ صانِعٍ

([ستايش خداوندي راست كه]هيچ سازنده اي نتواند مانند صنع كامل او به وجود آورد).

چگونه ممكن است مشابه صنعت خداوندِ خلاّق پديد آورد، در صورتي كه هيچ سازنده اي نمي تواند ذرّه اي را از نيستي به عرصه هستي وارد كند و بر همه امكانات و استعدادها و ماهيّت اجزاءِ صنعِ خودِ عالم و بر استفاده از همه آن ها توانا باشد!

3- وَ هُوَ الْجَوادُ الْواسِعُ

(اوست بخشنده نعمت هاي بيكران).

خداوندا، نعمت عظماي نعمت شناسي را نصيب ما فرما، آن گاه از رحمت بيكران ربوبي خود، ما را از آن بينايي برخوردار بفرما كه وابستگي هر نعمتي را به همه اجزاء عالم هستي چه آشكارا و چه پنهان درك نموده، طعم غوطه ور شدن در نِعَم وجود را بچشيم و معناي «وَ أِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ الَّلهِ لا تُحْصوُها» [2] را از اعماق جان دريابيم.

4- فَطَرَ اَجْناسَ الْبَدايِعِ وَ اَتْقَنَ بِحِكْمَتِهِ الصَّنايِعَ

(ابداع كننده همه موجودات بي سابقه هستي، تنظيم كننده همه مصنوعات با حكمت عاليه اش).

چه آسان است درك ابداع براي آن انساني كه توفيق تماشا و مطالعه درون خويشتن نصيبش گشته و دريافته است كه هيچ انعكاس پديده و عمل مغزي و رواني دامنه يك پديده و عمل پيشين در درون آدمي نيست و در هر لحظه هر عمل و انعكاس پديده در درون او حقيقتي است نو و شبيه به ابداع است كه معلول يك علّت مادّي سابق در درون نمي باشد. تنها فاعل مي خواهد و انگيزه. انسانِ آگاه با يك دقّت نظر مشرفانه، بهترين نظم و متقن ترين كيفيّت را در عالم آفرينش شهود مي كند. اين نظم و قانونمندي عالم هستي است كه همه علوم متنوع و فلسفه ها را به وسيله مغزهاي متفكّرين به وجود آورده است و هم چنان شكوه و جلال با عظمتي را به نمايشگاه بزرگ وجود بخشيده است كه اگر اشتغالات گوناگون براي تنظيم ضرورت هاي زندگي مجال مي داد و انسان همه عمر را به تماشاي نظم و شكوه اين جهان مي پرداخت، نه تكراري احساس مي كرد و نه اشباعي. گفته شده است:

«در دنيا تماشاگهي عظيم وجود دارد كه دريا ناميده مي شود. تماشاگهي با عظمت تر از آن وجود دارد كه آسمان لاجوردين است. تماشاگهي باعظمت تر از اين وجود دارد كه وجدان آدمي است.» [3] .

بايد به اين جمله اضافه كرد كه اگر اين تماشا با همكاري همه قواي مغزي و رواني صورت بگيرد، تا ابد امتداد مي يابد.

5- لا تَخْفي عَلَيْهِ الطَّلايِعُ وَ لا تَضيعُ عِنْدَهُ الْوَدايِعُ

(هر آن چه كه در اين جهان هستي به وجود آيد و پديدار گردد، به آن ذات اقدس پوشيده نماند و هر چيزي كه در نزد او به وديعت نهاده شود، ضايع نگردد).

عالم آفرينش كه مستند به قدرت و علم و اختيار خداوندي است، چيزي را از او پوشيده نمي دارد. هر آن چه كه به عنوان حجاب براي پوشش چيزي فرض شود، مخلوق و مورد علم خداوندي است. او محيط بر همه اشياء است و مشرف بر همه ذرّات و روابط مخلوقات با يكديگر. مگر نه اين است كه او خالق همه هستي است و سرنوشت همه آن ها به دست اوست!؟

امانت ها هر چه باشد، در نزد او ضايع نشود و تباه نگردد، زيرا نه به حقيقت و ارزش آن ها جاهل است و نه نيازي به آن ها دارد و نه قدرتي ياراي دستبرد به آن ها را دارد.

6- جازي كُلِّ صانِعٍ وَ رايِشُ كُلِّ قانِعٍ وَ راحِمُ كُلِّ ضارِعٍ

(اوست پاداش دهنده هر كس كه عملي انجام دهد و افزاينده و اصلاح كننده هر كسي كه قناعت ورزد و اوست كه به حال هر زاري كننده اي ترحّم نمايد).

حكمت بالغه خداوندي در نظام وجود چنين است كه هيچ عملي بي پاداش نماند و هيچ مقدّمه اي بدون نتيجه گام به عرصه وجود نگذارد. اين است آن اصل اساسي كه همه كتب آسماني به آن هشدار مي دهند و همه عقول و فرهنگ هاي متنوّع و پيشرو اقوام و مللِ بيدار به جريان آن در نظم هستي اعتراف مي نمايند. او خداوندي است كه قناعت پيشه گان را از فقر و اختلال معيشت نجات مي دهد و ترحّم و عنايت خود را شامل حال ناله و تضرّع كنندگان مي فرمايد.

7- وَ مُنْزِلُ اْلمَنافِعِ وَ اْلكِتابِ الْجامِعِ بِالنّوُرِ السَّاطِعِ

(نازل كننده منافع و كتاب جامع «قرآن» با نوري درخشان).

اوست ايجاد كننده منافع و هر آن چه كه به حال بشري سودمند باشد. هم او است كه قرآن مجيد را براي هدايت مردم و بيرون آوردن آنان از تاريكي هاي جهالت و تيره روزي ها و قرار دادن آنان به معرض تابش انوار هدايت فرستاد، كتابي كه بيان كننده دردهاي بشري و درمان آن ها است و روشنگر راه هاي رشد و كمال، نجات بخشِ انسان ها از زندان هاي مادّه و مادّيات، بال و پردهنده براي پرواز به عالم ملكوت و آگاهي بخشِ هر انسانِ آگاهي طلب.

8- وَ هُوَ لِلدَّعَواتِ سامِعٌ وَ لِلْكُرُباتِ دافِعٌ وَ لِلدَّرَجاتَِ رافِعٌ وَ لِلْجَبابِرَةِ قامِعٌ

(اوست شنونده نيايش ها و دفع كننده مشقّت ها و اعتلا دهنده درجه ها و نابود كننده ريشه هاي جبّاران. خداوندي كه امواج دعاهاي سرنكشيده براي او معلوم است، چه رسد به اين كه درياي درون به تموّج درآيد و از دهان سربكشد و راهي پيشگاه الهي گردد).

خداي من:



هم رازِ دلِ نگفته داني

هم نامه نانوشته خواني



«نظامي گنجوي»

زمزمه ضعيفِ گوشه نشينانِ عميق ترين درّه هاي اين كره خاكي همان گونه برمي خيزد و سر به بارگاهت مي كشد كه فرياد صعودكنندگان بر مرتفع ترين قله هاي كيهان بزرگ.

خداوندا، تويي برطرف كننده مصائب و ناگواري ها و بخشنده صبر و تحمّل در هنگام هجوم سخت ترين بلاها و مشقّت ها.

پروردگار من، اي ترفيع دهنده درجاتِ پويندگانِ راه حق وحقيقت.



اي سرمه كش بلندبينان

در باز كنِ درون نشينان



اي عقلِ مرا كفايت از تو

جستن ز من و هدايت از تو



«نظامي گنجوي»

دست ما ناتوانانِ گلاويز با مادّه و مادّيات را با توانايي مطلق خود بگير و در حركت به سوي هدف اعلاي حيات، ما را ياري فرما. اي خداوندِ واحد قهّار، وجود جبّارانِ خودكامه را در صفحه روزگار از ريشه برانداز. تو خود مي داني كه ظلم و تجاوزِ اين نابكارانِ از خدا بي خبر، چه پرده هاي تاريك بر روي اصول و ارزش هاي والاي انساني مي كشد و انسان ها را از بهره برداري از آن نعمت كمال بخش الهي محروم مي سازد. اين ستم پيشه گان هستند كه صفحات سفيد تاريخ را با شمشير خود رنگين مي سازند و آن گاه درجه قهرماني بر دوش خود نصب مي كنند. روزها و ماه ها و سال ها و قرن ها، هم چنان يكي پس از ديگري از راه مي رسند و به گذشته مي خزند، در حالي كه در اثر كشتارها تا مدت ها، بوي لاشه هاي انباشته روي هم و خون هاي ريخته شده در ميدان هاي جنگ، حتي در كوچه ها و پس كوچه ها و بيغوله ها كه ناتوانان براي نجات دادن زندگي خود از دست خون آشامان به آن جا پناه برده اند، هم چنان مشام فرشتگان ملكوتي و بندگانِ وارسته تو را آزار مي دهد و چهره نوراني حيات را براي آنان تيره و تار مي سازد.

پروردگارا، تا آن جا كه حكمت ربّاني تو اقتضا كند، با عطوفت و رحمت واسعه خود كه بر همه هستي گسترده است، جان هاي پليد و آلوده اين بيماران خودپرست را از مهلكه اي كه در آن افتاده اند، نجات بده. و آنان كه در اين مهلكه با شكست نهايي روبرو گشته اند و درون آنان را كه از شيريني عطوفت و مهر و محبّت آدميان تهي گشته و با زهرهاي كينه و عداوت به بني نوع بشر مالامال شده است، به آتش فراقت بسوزان.

اي منتقمِ حقيقي، اي دادگر مطلق و اي داوري كه خود شاهد ظلمِ ظالمان و تجاوزِ تجاوزگران هستي، انتقام مظلومانِ مستضعف را از آن ستمكاران خون آشام بگير و بر دل هاي رنج ديدگاني كه از آتش ظالمان شعله ور است، آبي از درياي رحمتت بپاش و با نسيم مهر خداوندي ات، ارواح آن دلسوختگان را بنواز.

9- فَلا اِلهَ غَيْرُهُ وَ لا شَيْي ءَ يَعْدِلُهُ وَ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْي ءٌ وَ هُوَ السَّميعُ الْبَصيرُ اللَّطيفُ الْخَبيرُ وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْي ءٍ قَديرٌ

(خدايي جز او نيست و هيچ چيزي معادل و همانند او نمي باشد. و اوست شنونده همه صداها و بيننده همه اشياء و لطيف و آگاه از همه واقعيّات و توانا بر همه اشياء).

خداوندا، به هر چيز و به هر كجا كه مي نگريم و هر حقيقتي را كه در مغز ما انسان ها مطابق اصول هستي پديدار مي گردد، چنان نظم و انسجامي در آن ها مي بينيم كه وحدت حكمت و اراده و صانع آن ها را شهود مي نماييم. اين كه مي گوييم:



هر گياهي كه از زمين رويد

وحده لاشريك له گويد



احساسي بي اساس نيست، بلكه بر شهود مستقيمِ وحدت فعل و فاعل هستي ارتباط دارد كه بدون آن، هيچ گونه جهان بيني و مكتب فلسفي منظم، قابل قبول نمي باشد. ديگر اين كه فرض وجود خدايي ديگر مانند او، بدان جهت كه هر يك تعيّن خاص خود را دارد، همديگر را محدود مي كنند. بديهي است كه محدوديت وجودي با مطلق و بي نهايت بودن كه مختص ذاتي خداست، سازگاري ندارد.

با فرض قدرت و علم نامتناهي خداوندي، هيچ چيزي بيرون از حيطه آگاهي و دانايي او نتواند بود، زيرا چنين تخيّلي مستلزم پندار نفي خداوندي است كه نه با حكم عقل مي سازد و نه با دريافت سالم.

10- اَللَّهُمَّ اِنّي اَرْغَبُ اِلَيْكَ وَ اَشْهَدُ بِالرُّبوُبِيَّةِ لَكَ مُقِراًّ بِاَنَّكَ رَبّي وَ اِلَيْكَ مَرَدّي

(خداي من، اشتياق به شهود جمال و جلالت دارم و به خداونديِ تو شهادت داده و به ربوبيّت تو اقرار مي كنم و اعتراف به رجوع به سوي تو مي نمايم).

آن كس كه اشتياق به ديدار تو در نهادش نيست، از هستيِ خود بهره اي نخواهد برد. آن كس كه ميل كشش به بارگاه تو ندارد، هيچ حقيقتي نتواند او را به خود جذب نمايد.



جان بي جمال جانان ميل جهان ندارد

هر كس كه اين ندارد حقا كه آن ندارد



«حافظ»



ندهي اگر به او دل به چه آرميده باشي

نگزيني اَر غم او چه غمي گزيده باشي



نظري نهان بيفكن مگرش عيان ببيني

گَرَش از جهان نبيني به جهان چه ديده باشي



«ملا محسن فيض كاشاني»

من از ته دل به خداوند يكتا و بي نياز مطلق شهادت مي دهم. در اين شهادت همه ادراكات و مشاعرم يكديگر را ياري مي نمايند. هم چنان به دوام فيض تو، اي فيّاض مطلق اقرار مي نمايم، زيرا مي دانم حتي يك لحظه انقطاع فيض ربوبي تو، عالم هستي را رهسپار نيستي مي نمايد، به طوري كه حتي ذرّه اي از گرد آن در صفحه وجود نخواهد ماند، چه رسد به اين كه موجودي فقير و ناتوان كه با دمي ناچيز از خزان قهر تو معدوم مي گردد و خبري از هستي اش نمي ماند. بازگشت نهايي به سوي تو و طومار سرنوشت نهاييِ همه آدميان در پيشگاه تو گشاده خواهد گشت.

جريان قانوني حيات ما، «أِنَّا لله وَ أِنَّا أِلَيْهِ راجِعُونْ» (ما همه از آنِ خدا و به سوي او باز مي گرديم) است. مگر نه اين است كه آن چه از بالا شروع شده است در پايين پايان نمي يابد؟

11- اِبْتَدَاْتَني بِنِعْمَتِكَ قَبْلَ اَنْ اَكوُنَ شَيْئاً مَذْكوُراً وَ خَلَقْتَني مِنَ التُّرابِ ثُمَّ اَسْكَنْتَنيِ اْلاَصْلابَ امِنًا لِرَيْبِ الْمَنوُنِ وَ اخْتِلافِ الدُّهوُرِ وَ السِّنينَ فَلَمْ اَزَلْ ظاعِنًا مِنْ صُلْبٍ اِلي رَحِمٍ في تَقادُمٍ مِنَ اْلاَيَّامِ الْماضِيَةِ وَ الْقُروُنِ الْخالِيَةِ

(بارالها، از نعمت هاي بي چون تو بود كه خلعت هستي پس از نيستي به من عطا فرمودي، مرا از خاك آفريدي و سپس در منزلگه صلب پدرانم قرار دادي. مراحل نخستين وجودم در عرصه طبيعت در امن و امان از حوادثي كه مانع از ادامه وجودم بود، در مجراي تحولات روزگاران و گذشت ساليان، سپري مي گشت. هم چنان اين حركت وجودي از اصلاب پدران به ارحام مادران با پيشرفت ايّام گذشته و قرون و اعصارِ از بين رفته ادامه پيدا كرد[تا چشم به اين دنيا گشودم.])

هر نعمتي كه گسترده و از حيطه اختيار انسان ها دورتر باشد، عظمت و ارزش آن نعمت مخفي تر مي گردد. نعمت هوا براي تنفّس، نعمت نور آفتاب براي موجودات كره خاكي از ابعاد گوناگون، براي اكثريت قريب به اتفاق مردم مورد توجه نيست. در عين حال، اين حقايق حياتي ترين عوامل بقاي انسان و ديگر جانداران و روييدني ها و غيرذلك مي باشد.

آري، تو قدر آب چه داني كه در كنار فراتي [4] .

اي كاش امكان داشت كه نوع بشر پيش از ورود به اقليم وجود، نيستي را درك مي كرد و آن گاه معني و نعمت وجود را درمي يافت كه:



هنگام تنگدستي در عيش كوش و مستي

كاين كيمياي هستي قارون كند گدا را



«حافظ»

چرا معني و نعمت هستي براي آن ناآگاهانِ نابخرد، ابهام انگيز است؟ براي اين كه زندگي آنان به بطالت مي گذرد و تلاش و تكاپو براي آنان ارزشي ندارد و مي خواهند زندگي را مانند يك ليوان شربت بسيار گوارا به حلقومشان بريزند. اينان كساني هستند كه محور ارزش ها و ضد ارزش ها را نفس خويشتن مي دانند. آنان خود محوراني هستند كه به جهت هدف تلقّي كردن خويشتن و وسيله تلقّي كردن ديگران، نعمت هستي را مختل ساخته اند، لذا هرگز به درك و دريافت عظمت اين نعمت الهي توفيق نخواهند يافت. كاش اين بينوايان لحظاتي به خود مي آمدند و به جاي زندگي در يك هستيِ تخيّليِ بي اساس، در حيات معقول كه از هستيِ حقيقي شكوفا مي گردد، غوطه ور مي گشتند.

چه بايد كرد كه اكثريت ما انسان ها، حيات را قرباني وسايل حيات مي كنيم، به جاي آن كه از آب حيات حقيقي سيراب شويم؛ با دويدن در سرابِ آب نماي كف هاي ناپايدارِ زندگي حيواني، از چشيدن نعمت هستي محروم مي مانيم!

آري عزيزان، براي ما قربانيانِ وسايل حيات:



دنيا چو حباب است ولكن چه حباب

نه بر سر آب بلكه بر روي سراب



آن هم چه سرابي كه ببينند به خواب

آن خواب چه خواب، خواب بدمست خراب



«منسوب به بينوا بدخشاني»

بياييد لحظاتي چند، مغز و دل و جان را از اوهام بي اساسِ علم نما و خواسته ها و تمايلات حيات طبيعي حيواني تصفيه كنيم، حتي تا آن جا كه بتوانيم «منِ» خويشتن را هم از ديدگاه دروني خود بركنار كنيم و جهان هستي را با وحدتي شگفت انگيز كه دارد براي تماشا برنهيم. در اين لحظات است كه شكوه و جمال و جلال هستي، ما را چنان در جاذبه ملكوتي خود فرو خواهد برد كه ارواح ما براي پرواز از قفس كالبد بدن، با شديدترين هيجان به حركت درخواهد آمد. چرا؟ براي اين كه هستي؛ نقاب از چهره برداشته و لحظاتي خود را به ما نشان داده است.

درا ين حالت، اگر اين آگاهي هم براي ما دست بدهد كه ما در اين هستي با شكوه و جمال و جلال، نقطه اي بسيار پرمعني و زيبا را اشغال كرده ايم، لطف و عظمت ابديت را دريافت خواهيم كرد.

12- لَمْ تُخْرِجْني لِرَاْفَتِكَ بي وَ لُطْفِكَ لي وَ اِحْسانِكَ اِلَيَّ في دَوْلَةِ اَئِمَّةِ الْكُفْرِ الَّذينَ نَقَضُوا عَهْدَكَ وَ كَذَّبوُا رُسُلَكَ لكِنَّكَ أَخْرَجْتَني لِلَّذي سَبَقَ لي مِنَ الْهُديَ الَّذي لَهُ يَسَّرْتَني وَ فيهِ اَنْشاْتَني

(مهربان خداوندا، در اعطاي نعمت وجود، با لطف و احساني كه بر من فرمودي، آغاز زندگي ام را در اين نشئه طبيعت در زمان ظلماني دولتِ حكمرانانِ كفر كه پيمان تو را شكستند و رسولان تو را تكذيب نمودند، قرار ندادي، بلكه مرا در زماني وارد زندگي در اين دنيا نمودي تا توفيق آن هدايت را دريابم كه در مشيّت سابقه تو براي من مقرّر و مرا براي رسيدن به آن آماده فرمودي و در دوران نوراني اسلام پرورشم دادي).

بارالها،[چگونه توانم شكر نعمت هاي تو را به جاي بياورم،]در حالي كه از آغاز وجودم در اين دنيا در نعمت غوطه ورم نمودي. در آن دوران، صدها هزار انسان مي توانستند از طلوع خورشيد اسلام به وسيله بعثت محمد مصطفي صلي الله عليه وآله وسلم در حدّ اعلي برخوردار شوند و در بنيان گذاري مكتب تكاملي كه خداوند به آنان ارزاني فرموده بود شركت نمايند.

با اين كه تولّد در آن زمان مبارك، يك پديده قانوني مربوط به نظم آفرينش بوده است، ولي از آن جهت كه همين پديده از ديدگاه حسين بن علي عليه السلام از عوامل لطف و توفيق الهي براي حركت در جاده مستقيم تكامل محسوب مي گردد، لذا جاي تذكر و شكرگزاري به خداوند متعال مي باشد.

بديهي است كه اين امتياز تكويني مانند ديگر امتيازاتي كه در جملات بعدي خواهيم ديد، باعث هيچ گونه اجباري در اداي تكاليف و ايفاي حقوق نمي باشد. تاريخ نشان داد كه اين سرور آزادگان و اين پيشتاز شهداي راه اصول و ارزش هاي انساني حتي يك لحظه از زندگاني خود را در خارج از مسير انجام تكاليف و ايفاي حقوق سپري نكرد، بلكه همان گونه كه تمامي تواريخ اقوام و ملل اثبات مي كند، جان شريف خود را در دفاع از ستم ديدگان بشريّت و حمايت از ارزش هاي والاي انساني با شديدترين مصائب از دست داد.

13- وَ مِنْ قَبْلِ ذلِكَ رَؤُفْتَ بي بِجَميلِ صُنْعِكَ وَ سَوابِغِ نِعَمِكَ فَابْتَدَعْتَ خَلْقي مِنْ مَنِيٍّ يُمْني وَ اَسْكَنْتَني في ظُلُماتٍ ثَلاثٍ بَيْنَ لَحْمٍ وَ دَمٍ وَ جِلْدٍ لَمْ تُشْهِدْني خَلْقي وَ لَمْ تَجْعَلْ اِلَيَّ شَيْئاً مِنْ اَمْري

(پاك پروردگارا، پيش از آن كه چشم به اين دنيا باز كنم، مرا به وسيله صنع زيبا ونعمت هاي فراوانت مورد محبّت قرار دادي. ابتداي آفرينشم را در مجراي طبيعت از قطرات مني ابداع فرمودي و در نهانگاه سه گانه گوشت و خون و پوست جنيني[براي مدّتي محدود]ساكنم نمودي. خداوندا، مرا به خلقتم گواه نفرمودي و در قرار دادن در نظم سلسله وجودم، اختياري به من ندادي).

اكثر آدميان به جهت محدوديتِ ديدگاه و حقارت اميال و خواسته هايشان، تنها آن اشياء را نعمت مي دانند كه براي آنان لذايذي را جلب و يا ناگواري هايي را از آنان دفع نمايد. اين كوته نظري ناشي از آن است كه انسان ها نمي خواهند با وسعت بخشيدن به ديدگاه و تصعيد اميال و خواسته هاي طبيعي خود، با عظمتِ وجوديِ خود آشنا شوند. اگر از اين كوته فكري نجات پيدا مي كردند، بدون ترديد همه كائنات را در عرصه هستي كه خود جزيي از آن ها هستند و در وصول به موقعيتي كه در اين زندگاني به دست آورده اند تأثير داشته است، نعمت هاي خداوندي تلقّي مي نمودند.

آدمي در آن زمان، معناي عبور از موقعيت قطره هاي مني (نطفه) را درك مي كند كه اين حقيقت را درمي يابد كه حتي كوچك ترين:



قطره اي كز جويباري مي رود

از پي انجام كاري مي رود



«پروين اعتصامي»

چه رسد به ذرّات نطفه آدمي كه از منزلگاه هاي نخستين وجودِ او محسوب مي گردد. همان منزلگاهي كه سرآغاز حركت تكاملي بشر از آن جا شروع مي شود و با دو نيروي عقل و قلب و به كمك انبياي الهي و ديگر پيشوايان فوق طبيعت تا قرار گرفتن در شعاع جاذبيّت الهي به حركت خود ادامه مي دهد.

حكيما، داورا، كدامين لطف و نعمت با عظمت تر از آن را مي توان تصور كرد كه در بخشيدن نعمت وجود و فيض عظيم عبوديت و قرار دادن در مسير حركت به بارگاه كبريايي اَت، آگاهي از جريان قانون زندگي در اين دنيا و اختيار در پذيرش آن را به ما ندادي كه از دشواري و سنگلاخ بودن راه زندگي بهراسيم و از ورود به اين دنيا امتناع بورزيم. [5] .

14- ثُمَّ اَخْرَجْتَني لِلَّذي سَبَقَ لي مِنَ الْهُدي اِليَ الدُّنْيا تامًّا سَوِيًّا وَ حَفِظْتَني فِي الْمَهْدِ طِفْلاً صَبِيًّا وَ رَزَقْتَني مِنَ الْغِذاءِ لَبَنًا مَرِيًّا وَ عَطَفْتَ عَلَيَّ قُلوُبَ الْحَواضِنِ وَ كَفَّلْتَنيِ اْلاُمَّهاتِ الرَّواحِمَ وَ كَلَاْتَني مِنْ طَوارِقِ الْجانِّ وَ سَلَّمْتَني مِنَ الزِّيادَةِ وَ النُّقْصانِ فَتَعالَيْتَ يا رَحيمُ يا رَحْمنُ

(سپس اي آفريننده مهربان من، مرا از نهانخانه رحم مادر در مجراي مشيت سابقه از هدايت، به اين دنيا بيرون آوردي با آفرينش كامل و زيبا. آن گاه در گهواره با حفظ و حراست تو، دوران كودكي را سپري نمودم و از شيرِ گواراي مادرم، غذا عنايتم كردي. از عواطف دل هاي پرستاران و دايه ها بهره ورم ساختي. مادران مهربان را براي كفالتم وادار نمودي و از آسيب اجنّه و شياطين محفوظم داشتي و از هرگونه زيادي و نقص مصونم فرمودي. رحمن و رحيما، در هر حال بلندترين مقام وجود از آنِ توست).

در جريان قانون هستي، گذارم به نهان خانه ارحام افتاد و براي وصول به هدايت به پيشگاه تو كه مقصد اعلاي حركت به اين دنيا بود، با خلقت كامل گام به اين گذرگاه نهادم. همان گونه كه قانونِ باعظمتِ خلقت، شيري بس گوارا در پستان مادرم آماده مي كرد، گهواره اي هم با دست مادر و پدر تهيه مي شد كه با حركت دادن آن، به خواب شيرين بروم.

خداوندا، چگونه سپاس لبخندها و نگاه هاي مادر و ديگر دايه ها و پرستاران را كه ريشه هاي احساسات عالي و عواطف و محبت را در دل من آبياري مي كرد، به جاي بياورم، در صورتي كه سپاس، وسيله قدرداني از آن لبخندها و نگاه ها و ديگر نمودهاي عواطف است كه دل و جان مرا براي حياتِ بامعني آماده نموده كه خود نعمت بزرگي است. خدايا، زندگي مرا از ميان سنگلاخ ها و راه هاي پرفراز و نشيبِ عالم طبيعت و از جنگل حوادثِ ويران گر و موجودات زيان بار عبور دادي تا توانستم بدون اختلال در نظم وجودم به حياتم ادامه بدهم. دادگرا، هر چه در آغاز و حركت و تحولات قانوني حياتم مي نگرم، جز آثار عظمت و حكمت و فياضيت مقام اعلاي ربوبي تو، چيزي نمي بينم. مي خواهم سپاس اين همه الطاف و مراحم رباني تو را به جا بياورم، اما از احساس ناتواني، غباري از شرم سراسر درونم را احاطه مي نمايد و در اين حال اگر كلمه اي براي شكرگزاري بر زبانم بياورم، همان كلمه، بي درنگ در مقابل احساس خجلت دروني ام، هم چون پرنده اي ظريف و زيبا، بال براي پرواز مي گشايد و راه خود را پيش مي گيرد.

15- حَتّي اِذَا اسْتَهْلَلْتُ ناطِقًا بِالْكَلامِ

(تا آن گاه كه زبان براي سخن گفتن آغاز كردم).

حروفِ گسيخته، گاه و بيگاه از دهان كوچكم بيرون مي جست، امواجي از عواطف و احساسات پاك را كه از نغمه اصلي وجود، سرمي كشيد، به وجود مي آورد و فضاي آشيانه ام را با نكهت بهشتي عطرآگين مي ساخت. تدريجاً و با افاضه قدرت بيشتر براي توضيح خواسته ها و اميال دروني ام، توانايي تركيب حروف را براي آشكار ساختنِ مقاصدِ كودكانه ابتدايي ام به وسيله الفاظ، عنايتم فرمودي. از اين مرحله، ارتباط من و استعدادها و نيازهاي زندگي ام با طبيعت و انسان هاي پيرامونم آغاز گشت. هر چه زندگاني ام پيش مي رفت، هم از آن نعمت ها كه براي به فعليت رسيدن استعدادهاي گوناگونم عطا فرمودي برخوردار مي شدم و هم از آن الطاف بي پايان تو كه براي بهره وري از استعدادهاي شكفته، نصيبم مي ساختي.

16- اَتْمَمْتَ عَلَيَّ سَوابِغَ اْلاِنْعامِ وَ رَبَّيْتَني زايِدًا في كُلِّ عامٍ حَتّي اِذَا اكْتَمَلَتْ فِطْرَتي وَاعْتَدَلَتْ مِرَّتي اَوْجَبْتَ عَلَيَّ حُجَّتَكَ بِاَنْ اَلْهَمْتَني مَعْرِفَتَكَ وَ رَوَّعْتَني بِعَجآئِبِ حِكْمَتِكَ وَ اَيْقَظْتَني لِما ذَرَاْتَ في سَمآئِكَ وَ اَرْضِكَ مِنْ بَدايِعِ خَلْقِكَ وَ نَبَّهْتَني لِشُكْرِكَ وَ ذِكْرِكَ وَ اَوْجَبْتَ عَلَيَّ طاعَتَكَ وَ عِبادَتَكَ وَ فَهَّمْتَني ما جآءَتْ بِهِ رُسُلُكَ وَ يَسَّرْتَ لي تَقَبُّلَ مَرْضاتِكَ وَ مَنَنْتَ عَلَيَّ في جَميعِ ذلِكَ بِعَوْنِكَ وَ لُطْفِكَ

(افاضاتِ ربّاني تو اي فيّاض مطلق، هم چنان ادامه داشت تا خلقت اصلي ام تكميل و نيروهاي جسم و جانم اعتدال خود را يافت. از اين هنگام بود كه براي انتخاب طرق «حيات طيبه»[حيات معقول قابل استناد به مقام ربوبي تو]، با دليل و حجت روشنگر، الزامم فرمودي تا در كج راهه هاي هوي و هوس و ناداني هاي ظلماني، سر در گم نگردم و معرفت خود را به من الهام و با مشاهده حكمت هاي خويش مرا شگفت زده و مدهوشم فرمودي و به احساس مخلوقات با عظمتي كه در آسمان و زمين به وجود آورده اي وادارم ساختي. با اين آمادگي ها و توانايي ها كه عقل از دركش عاجز و زبان از بيانش قاصر است، به لزوم سپاس و ذكر مقام اقدست، آگاهم فرمودي).

اي خداي عزيزم، تويي كه براي نايل ساختن من به هدف اعلاي زندگاني ام، اطاعت و عبادت را براي من مقرّر ساختي و آن چه را كه پيامبرانِ تو براي تكامل ما آورده اند، تفهيم نموده و پذيرش عوامل رضايت را تسهيل فرمودي. آيا به راستي، اين ذكر و سپاس و اطاعت و عبادت و حتي اين دريافت از وجود و صفات اقدس ربوبي، ساخته اين خاك بي مقدار و اين مادّه ناچيز و طبيعت ناتوان ما است؟! سوگند به خدا، نه.



دمدمه اين ناي از دم هاي اوست

هاي و هوي روح از هيهاي اوست



ليك داند هر كه او را منظر است

كاين فغان اين سري هم زان سر است



يارب اين بخشش نه حدّ كار ماست

لطف تو لطف خفي را خود سزاست



دست گير از دستِ ما، ما را بخر

پرده را بردار و پرده ما مَدَر



باز خر ما را از اين نفس پليد

كاردش تا استخوان ما رسيد



از چو ما بيچارگان اين بندِ سخت

كه گشايد جز تو اي سلطان بخت



اين چنين قفل گران را اي ودود

كه تواند جز كه فضلِ تو گشود



ما ز خود سوي تو گردانيم سر

چون تو از مايي به ما نزديك تر



با چنين نزديكئي دوريم دور

در چنين تاريكئي بفرست نور



اين دعا هم بخشش و تعليم توست

ورنه در گلخن گلستان از چه رست!



در ميانِ خون و روده فهم و عقل!

جز ز اكرام تو نتوان كرد نقل



از دوپاره پيه اين نورِ روان

موج نورش مي رود بر آسمان



گوشت پاره كه زبان آمد ازو

مي رود سيلاب حكمت جوبه جو



اي دعا از تو اجابت هم ز تو

ايمني از تو مهابت هم ز تو



«مولوي»

17- ثُمَّ اِذْ خَلَقْتَني مِنْ خَيْرِ الثَّري لَمْ تَرْضَ لي يا اِلهي نِعْمَةً دوُنَ اُخْري وَ رَزَقْتَني مِنْ اَنْواعِ الْمَعاشِ وَ صُنوُفِ الرِّياشِ بِمَنِّكَ الْعَظيمِ اْلاَعْظَمِ عَلَيَّ وَ اِحْسانِكَ الْقَديمِ اِلَيَّ حَتَّي اِذا اَتْمَمْتَ عَلَيَّ جَميعَ النِّعَمِ وَ صَرَفْتَ عَنّي كُلَّ النِّقَمِ لَمْ يَمْنَعْكَ جَهْلي وَ جُرْاَتي عَلَيْكْ اَنْ دَلَلْتَني اِلي ما يُقَرِّبُني اِلَيْكَ وَ وَفَّقْتَني لِما يُزْلِفُني لَدَيْكَ فَاِنْ دَعَوْتُكَ اَجَبْتَني وَ اِنْ سَئَلْتُكَ اَعْطَيْتَني وَ اِنْ اَطَعْتُكَ شَكَرْتَني وَ اِنْ شَكَرْتُكَ زِدْتَني كُلُّ ذلِكَ اِكْمالٌ لِاَنْعُمِكَ عَلَيَّ وَ اِحْسانِكَ أِلَيَّ

(سپس اي يگانه خالقِ احسانگر من، كفايت به آن نفرمودي كه مرا از بهترين خاك آفريدي، بلكه در طول هستي من، نعمت ها انعامم فرمودي و با منّت بزرگ و بزرگترت و با احسان اعظم و قديمت، با بي نيازي مطلق خود، فوق سودجويي ها و معامله گري هاي نيازمندانه، از معيشتِ گونه گون و اصناف وسايل و ابزار زندگي در روي زمين برخوردارم ساختي، تا آن گاه كه همه نعمت ها را براي من اتمام نموده و هر گونه ناگواري ها را از من برگردانيدي).

مهربان خداوندا، آن همه جهل و جرأتي كه از روي ناداني به تو روا داشتم، از آن چه كه مرا به پيشگاهت نزديك نمايد، جلوگيري نكرد و از حضور در بارگاه تقرب به تو، مانع نگشت، بلكه هرگاه تو را خواندم اجابتم كردي. مسألت نمودم، عطايم فرمودي. اطاعتت كردم، پاداشم دادي. شكرگزاري كردم، بر كرامتت افزودي. همه اين ها از روي اكمال نعمت ها و احسان خداونديِ تو براي من است.

18- فَسُبْحانَكَ سُبْحانَكَ مِنْ مُبْدِي ءٍ مُعيدٍ حَميدٍ مَجيدٍ وَ تَقَدَّسَتْ اَسْماؤُكَ وَعَظُمَتْ الاءُكَ فَاَيُّ نِعَمِكَ يا اِلهي اُحْصي عَدَدًا وَ ذِكْرًا اَمْ اَيُّ عَطاياكَ اَقْوَمُ بِها شُكْرًا وَ هِيَ يا رَبِّ اَكْثَرُ مِنْ اَنْ يُحْصِيَهَا الْعادّوُنَ اَوْ يَبْلُغَ عِلْمًا بِهَا الْحافِظوُنَ

(پاكا، منزّه پروردگارا، تويي به وجودآورنده كائنات و برگرداننده آن ها پس از برچيده شدن از عرصه هستي. ذات و صفاتت شايسته حمد و ثنا و مجد و عظمتت فوق تصور ما. نام هايت مقدّس و نعمت هايت بزرگ. حال، بارالها كدامين نعمت هايت را به شمارش و بيان درآورم، يا به سپاس گوييِ كدامين عطاهاي تو قيام كنم، با اين كه آن نعمت ها و عطاها بيش از آن است كه شمارندگان از عهده محاسبه آن ها برآيند و حافظان، توانايي علم به آن ها را داشته باشند).

با اين حال، كه نعمت ها و الطاف خداوندي، ما بندگان را از هر سو در برگرفته و ما را در خود غوطه ور ساخته است، توجهي به عظمت و ضرورت ارتباط آن ها با ابعاد مادّي و معنوي خود نداريم. چنين بي خيالي و مسامحه از ما بردگان خوروخواب و خشم و شهوت و طرب و عيش و عشرت هيچ بعيد نيست و اين چشم پوشي از الطاف عاليه ربّاني از مثل ما كه از دو قلمرو ملكوت آفاق و انفس جز لذايذ حيواني چيزي را نمي بينيم و نمي خواهيم، شگفت آور نيست. تا معناي با عظمت عالم هستي و تا حقيقت گوهر انساني كه در درون ما و عالي ترين ميوه و محصول كارگاه بزرگ وجود است، براي ما دريافت نشده است، اگر همه كائنات و چند برابر آن را با يك زندگي ابدي در اختيار ما بگذارند، باز به قول مولوي، ما گاوان علف خوار كه ضمناً افعي يكديگر هم هستيم، نه نعمتي خواهيم شناخت و نه استفاده از آن ها را وسيله حركتِ تكاملي خود قرار خواهيم داد، زيرا ما علف مي خواهيم و نيش زدن به ديگران.

بياييد سخني هم فوق اين همه سروصداها و آوازهاي بي سروته بشنويم. اين سخنِ خداي ما است:

أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَكْثَرَهُمْ يَسْمَعُونَ أَوْ يَعْقِلُونَ أِنْ هُمْ أِلاَّ كَاْلاَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبيلاً [6] .

«آيا گمان مي كني اكثريت آنان مي شنوند يا تعقل مي كنند. آنان جز حيوانات چيزي ديگر نيستند، بلكه آنان گمراه تر از جانورانند.»

از يك بنده خدا هم بشنويد:



اي بسا كس رفته تا شام و عراق

او نديده هيچ جز كفر و نفاق



وي بسا كس رفته تا هند و هري

او نديده جز مگر بيع و شري



وي بسا كس رفته تركستان و چين

او نديده هيچ جز مكر و كمين



طالب هر چيز اي يار رشيد

جز همان چيزي كه مي جويد نديد



چون ندارد مدركي جز رنگ و بو

جمله اقليم ها را گو بجو



گاو در بغداد آيد ناگهان

بگذرد از اين سران تا آن سران



از همه عيش و خوشي ها و مزه

او نبيند غير پوست خربزه



كه بُوَد افتاده در ره يا حشيش

لايق سيران گاوي يا خريش



خشك بر ميخ طبيعت چون قديد

بسته اسباب و جانش لايزيد



وان فضاي خرق اسباب و علل

هست ارض الله اي صدر اجل



هر زمان مبدل شود چون نقش جان

نو به نو بيند جهاني در عيان



گر بُوَد فردوس و انهار بهشت

چون فسرده يك صفت شد گشت زشت



19- ثُمَّ ما صَرَفْتَ وَ دَرَاْتَ عَنّي اَللَّهُمَّ مِنَ الضُّرِّ وَ الضَّرَّاءِ اَكْثَرُ مِمَّا ظَهَرَ لي مِنَ الْعافِيَةِ وَالسَّرَّاءِ وَ اَنَا اَشْهَدُ يا اِلهي بِحَقيقَةِ ايماني وَ عَقْدِ عَزَماتِ يَقيني وَ خالِصِ صَريحِ تَوْحيدي وَ باطِنِ مَكْنوُنِ ضَميري وَ عَلايِقِ مَجاري نوُرِ بَصَري وَ اَساريرِ صَفْحَةِ جَبيني وَ خُرْقِ مَسارِبِ نَفْسي وَ خَذاريفِ مارِنِ عِرْنيني وَ مَسارِبِ سِماخِ سَمْعي وَ ما ضُمَّتْ وَ اَطْبَقَتْ عَلَيْهِ شَفَتايَ وَ حَرَكاتِ لَفْظِ لِساني وَ مَغْرَزِحَنَكِ فَمي وَ فَكّي وَ مَنابِتِ اَضْراسي وَ مَساعِ مَطْعَمي وَ مَشْرَبي وَ حِمالَةِ اُمِّ رَاْسي وَ بَلوُعِ فارِغِ حَبايِلِ عُنُقي وَ مَا اشْتَمَلَ عَلَيْهِ تاموُرُ صَدْري وَ حَمايِلِ حَبْلِ وَتيني وَ نِياطِ حِجابِ قَلْبي وَ اَفْلاذِ حَواشي كَبِدي وَ ما حَوَتْهُ شَراسيفُ اَضْلاعي وَ حِقاقُ مَفاصِلي وَ قَبْضُ عَوامِلي وَ اَطْرافُ اَنامِلي وَلَحْمي وَ دَمي وَ شَعْري وَ بَشَري وَ عَصَبي وَ قَصَبي وَ عِظامي وَ مُخّي وَ عُروُقي وَجَميعُ جَوارِحي وَ مَا انْتَسَجَ عَلي ذلِكَ اَيَّامَ رِضاعي وَ ما اَقَلَّتِ اْلاَرْضُ مِنّي وَنَوْمي وَ يَقْظَتي وَ سُكوُني وَ حَرَكاتِ رُكوُعي وَ سُجوُدي اَنْ لَوْ حاوَلْتُ وَاجْتَهَدْتُ مَدَي اْلاَعْصارِوَ اْلاَحْقابِ لَوْ عُمِّرْتُها اَنْ اُؤَدِّيَ شُكْرَ واحِدَةٍ مِنْ اَنْعُمِكَ مَا اسْتَطَعْتُ ذلِكَ

(بارالها، وانگهي آن ضررها و زيان ها را كه از من برگردانيدي، بيش از آن عافيت و نعمت هايي است كه به من عنايت فرمودي و اي خداي من، با حقيقت ايمانم گواهي مي دهم و با عهد استوار و محكم قاطعيت هاي يقيني كه دارم و با خلوص توحيد صريحي كه در دلم موجود است و با اعماق پنهاني درونم و رشته هاي مجاري نور چشمم و خطوط نقش پيشانيم و با شكاف راه هاي تنفّسم و نرمه تيغه بيني ام و طرق امواج صداها به سماخ و استخوان گوشم و با آن چه كه لب هايم آن را در بر و در هنگام روي هم نهاده شدن ميان خود دارد. و با حركات لفظي زبانم و محل پيوست فكّ بالا و فكّ پايينم و رستنگاه دندان هايم و عامل چشيدن خوراكي ها و آشاميدني هايم، با عامل حمل[فعاليّت يا استخوان ]حافظ مغز سرم و لوله فرو دادن غذا و آشاميدني ها در درون چنبره گردنم و با آن چه كه درون سينه ام در برگرفته است و حمايلِ[بند]رگ گردنم و آويزه پرده قلبم و با قطعه هاي اطراف كبدم و آن چه كه خميدگي دنده هايم در برگرفته و گودي بندهاي مفصل ها و قبض عوامل فعال درونم و بند انگشتان و گوشت و خون و مو و ظاهر پوست و اعصاب و ني و استخوان ها و مغز و رگ ها و همه اعضايم و با آن چه كه در دوران شيرخوارگي در بدنم بافته شده است و با آن چه كه زمين از من بر خود حمل نموده است و با خواب و بيداري و سكون و حركات و[ركوع و سجود]، آري، اي خداي مهربانم، اگر با اين همه نعمت هاي آشكار و پنهان تو بخواهم و بكوشم و در تمامي قرون و اعصار در آن ها زندگي نمايم و بخواهم كه شكر يكي از نعمت هايت را به جاي بياورم ناتوان خواهم بود).

براي جان آن كس كه نعمتِ عظماي وجود قابل فهم و درك است، اين جملات امام حسين عليه السلام آشنايي بسيار نزديك دارد، چنين شخصي مي تواند بفهمد كه به قول حافظ:



هنگام تنگدستي در عيش كوش و مستي

كاين كيمياي هستي قارون كند گدا را



هر نفسي كه چنين شخصي در اين زندگاني برمي آورد، با توجه به عظمت نعمت هستي و آگاهي به اين كه «اين طرفه خبر چه مبتدايي دارد» و با اين احساس كه در متن طبيعيِ پيشگاه الهي قدم برمي دارد، تحفه اي براي ابديت خود مي فرستد.



اين نفس جان هاي ما را هم چنان

اندك اندك دزدد از حبس جهان



تا أِلَيْهِ يَصْعَدْ أَطْيابُ اْلكَلِمْ

صاعِداً مِنَّا أِلي حَيْثُ عَلِمْ [7] .



تَرْتَقي أَنْفاسُنا بِالْاِرْتِقا

مُتْحَفاً مِنَّا أِلي دارِ اْلبَقا [8] .



ثُمَّ يُلْجِينا أِلي أَمْثالِها

كَيْ يَنالَ الْعَبْدُ مِمَّا نالَها [9] .



ثُمَّ يَاْتِينا مُكافاتُ الْمَقالْ

ضِعْفُ ذلِك رَحْمَةً مِنْ ذِي الْجَلال [10] .



پارسي گوييم يعني اين چشش

زآن طرف آيد كه دارد او كشش



رسول خدا محمدبن عبدالله صلي الله عليه وآله در آخرين جمعه شعبان خطبه اي به اين مضمون براي مردم ايراد نموده و فرمودند:

أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ أَقْبَلَ عَلَيْكُمْ شَهْرُ اللَّهِ بِالرَّحْمَةِ وَ الْبَرَكَةِ أَنْفاسُكُمْ فيهِ تَسْبيحٌ وَ نَوْمُكُمْ فيهِ عِبادَةٌ...

«اي مردم، ماه خداوندي با رحمت و بركت به شما روي آورده است، نفس هاي شما در اين ماه مقدس (رمضان) تسبيح است و خوابتان عبادت...»

علت اين رابطه باعظمت كه باعث مي شود آدمي با همه اجزاء واعضاي بروني و نيروهاي دروني اش، با فرض اين كه در تمامي قرون و اعصار زندگي كند شهادت بدهد كه سپاس يكي از نعمت هاي خداوندي را به جاي آورد، باز ناتوان خواهد بود. اين حقيقت است كه انسان با دريافت اين حالتِ عظماي ملكوتي كه با توجه به وسيله دل پاك به يكي از نعمت هاي وابسته به فيض خداوندي، اگرچه كوچك به نظر بيايد، ارتباط با خداوند سبحان پيدا مي كند، در نتيجه «منِ» او گسترش به فراسوي ابديت يافته، نايل به لقاءالله مي گردد. آيا امكان آن هست كه سپاس چنين قرار گرفتن در جاذبه جلال و جمال الهي را به جاي آورد؟!

20- اِلاَّ بِمَنِّكَ الْموُجَبِ عَلَيَّ بِهِ شُكْرَكَ اَبَدًا جَديدًا وَ ثَنآءً طارِفًا عَتيدًا اَجَلْ وَ لَوْ حَرَصْتُ اَنَا وَ الْعادّوُنَ مِنْ اَنامِكَ اَنْ نُحْصِيَ مَدي اِنْعامِكَ سالِفِهِ وَ انِفِهِ ما حَصَرْناهُ عَدَدًا وَ لا اَحْصَيْناهُ اَمَدًا هَيْهاتَ اَنّي ذلِكَ وَ اَنْتَ الُْمخْبِرُ في كِتابِكَ النَّاطِقِ وَ النَّبَأِ الصَّادِقِ وَ اِنْ تَعُدّوُا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصوُها صَدَقَ كِتابُكَ اَللَّهُمَّ وَ اِنْباؤُكَ وَ بَلَّغَتْ اَنْبِياؤُكَ وَ رُسُلُكَ ما اَنْزَلْتَ عَلَيْهِمْ مِنْ وَحْيِكَ وَ شَرَعْتَ لَهُمْ وَ بِهِمْ مِنْ دينِكَ

(مُنعما، خداوندا، اگر بنده تو درصدد برآيد كه شكر يكي از نعمت هايت را به جاي بياورد، باز به بركت احسان ربّاني تو است كه خود شكر جديدي را ايجاب مي نمايد. آري، اي خداي بي چون، اگر من و همه شمارندگان از مخلوقاتت بخواهيم نهايت انعام وجود تو را كه در گذشته و حال و آينده ما بندگانت را در خود فرو برده است، شمارش كنيم، نه عدد آن را مي توانيم با شمارش خود محدود كنيم و نه مدت آن را، هيهات! چگونه توانيم از عهده چنين كاري برآييم، در صورتي كه در كتاب گوياي حق و حقيقت «قرآن كريم» و خبر راستين چنين فرموده اي: وَ أِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّه لا تُحْصوُها. [11] راست گفته است كتاب تو، اي خداي بزرگ، و راست است خبري كه داده اي و پيامبران و رسولانت آن را ابلاغ نموده اند. اين سخن از وحي تو به آنان نازل شده و از دين خود كه براي آنان و به وسيله آنان تشريع فرموده اي تبليغ كرده اند).

21- غَيْرَ اَنّي يا اِلهي اَشْهَدُ بِجُهْدي وَ جِدّي وَ مَبْلَغِ طاعَتي وَ وُسْعي وَ اَقوُلُ مُؤْمِنًا موُقِنًا اَلْحَمْدُ للهِ الَّذي لَمْ يَتَّخِذْ وَلَدًا فَيَكوُنُ مَوْروُثًا وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ شَريكٌ في مُلْكِهِ فَيُضادَّهُ فيَما ابْتَدَعَ وَ لا وَلِيٌّ مِنَ الذُّلِّ فَيُرْفِدَهُ فيما صَنَعَ فَسُبْحانَهُ سُبْحانَهُ لَوْ كانَ فيهِما الِهَةٌ اِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتا وَ تَفَطَّرَتا سُبْحانُ اللَّهِ الْواحِدِ اْلاَحَدِ الصَّمَدِ الَّذي لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يوُلَدْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا اَحَدٌ اَلْحَمْدُ للهِ حَمْدًا يُعادِلُ حَمْدَ مَلائِكَتِهِ الْمُقَرَّبينَ وَ اَنْبِيائِهِ الْمُرْسَلينَ وَ صَلَّي اللَّهُ عَلي خِيَرَتِهِ مُحَمَّدٍ خاتَمِ النَّبِيّينَ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطَّاهِرينَ اْلمخْلَصينَ وَ سَلَّمَ

(لكن اي خداي من، با تمام كوشش و تلاش و مقدار طاعت و ظرفيتم شهادت مي دهم و در عين ايمان و يقين مي گويم: سپاس مر خداي را كه فرزندي اتخاذ نكرد، تا مانند آدميان وارثش باشد و شريك در ملكش نيست كه در آن چه كه ابداع فرموده است، تضادي با او داشته باشد و نه براي او وليّي است كه كشف از پستي او نمايد، قدرت مطلقه او در آفرينش نيازي به كمك و ياري ندارد.

پروردگارا، پاك دادارا، تو منزّه از هر ياور و شريكي، اگر در آسمان ها و زمين خداياني بودند، آن ها تباه مي شدند و از هم مي پاشيدند. خداوند يگانه و بي همتا و بي نياز مطلق كه نه مي زايد و نه زاييده شده و نه احدي مشابه و برابر اوست. سپاس مر خداي را، سپاسي كه معادل حمدِ فرشتگانِ مقرّب و پيامبران مرسل او است و درود و سلام خداوندي بر برگزيده او محمد خاتم پيامبران و فرزندان طيّب و طاهر او كه واصل به مقام اخلاص گشته اند).

22- اَللَّهُمَّ اجْعَلْني اَخْشاكَ كَاَنّي اَراكَ وَ اَسْعِدْني بِتَقْويكَ وَ لا تُشْقِني بِمَعْصِيَتِكَ وَ خِرْلي في قَضائِكَ وَ بارِكْ لي في قَدَرِكَ حَتَّي لا اُحِبَّ تَعْجيلَ ما اَخَّرْتَ وَ لا تَاْخيرَ ما عَجَّلْتَ

(خداوندا، خشيت از كبريا و عظمت خود را چنان نصيبم فرما كه گويي تو را مي بينم و آن توفيق تقوي كه به وسيله آن روحم را در مسير كمال از آلودگي ها پاك بدارم، سعادتمندم فرما. به وسيله ارتكاب معصيت مرا به شقاوت گرفتار مفرما. در فرمان قضايي كه بر من مي راني، خير را نصيبم بساز. نقشه قدرت را درباره من چنان مبارك فرما كه در سرنوشتي كه تأخير روا داشته اي، شتاب زده نباشم و در آن چه كه اراده تقديم فرموده اي، آرزوي تأخير آن را در دل خطور ندهم).

محروميت ما انسان ها از نعمت عظماي محاسبه و تعظيم و خشيت درباره مقام ربوبي، معلول آن است كه ما به جاي دريافت حقيقي خدا، مفهومي محدود از خدا را كه حتي از مشخصات بشري خود نيز به آن ضميمه مي كنيم، در گوشه اي از درون قرار مي دهيم كه تنها در هنگام گرفتاري ها و اضطرابات، سراغ آن را مي گيريم: بارالها، حق است كه ما را با خطاب توبيخ آميزت هشدار دهي كه:

ما لَكُمْ لا تَرْجُونَ للهِ وَقاراً [12] .

«چه شده است شما را كه واقعيت با عظمت خداوندي را به جاي نمي آوريد و اميد به او نمي بنديد!»

به هر شكل، بايد بدانيم كه براي وصول به سعادت حقيقي، راهي جز تقواي واقعي كه همان «صيانت تكاملي ذات» است نداريم و محال است كه بدون پيوند دادن حيات و موت به خدا، بتوانيم از تقواي واقعي بهره مند گرديم:

اِنَّ صَلوتي وَ نُسُكي وَ مَحْيايَ وَ مَماتي للهِ رَبِّ اْلعالَمينَ [13] .

«قطعاً نماز و عبادات و حيات و موت من از آنِ خداوند، پرورنده عالميان است.»

مگر ما نمي گوييم:

اِنَّا للهِ وَ اِنَّا اِلَيْهِ راجِعوُنَ [14] .

«مااز آنِ خداييم و به سوي او برمي گرديم.»

آري، اين يك حقيقت قطعي است. آيا وجود ما به يك مفهوم ذهني وابسته است و در پايان هم به سوي همان مفهوم ذهني بر مي گرديم؟!

پروردگارا، آخر محروميت از رابطه حقيقي و ديدار با تو تا كي! آخر، اين جداييِ تلخ و غفلت از تلخي آن، كه تلخ تر از مرگ است تاكي و تا كجا! اي نزديك تر از من به من، تا كي به خويشتن تسليت بدهم و نه تنها براي ابد درد هجران تو را بچشم، حتي لحظاتي كه ياد فراق تو افتم، به خويشتن تلقين كنم كه:



شرح اين هجران و اين خون جگر

اين زمان بگذار تا وقت دگر



خدايا، اگر از تو دور نيفتاده بودم، همواره خشيت از تو و هراس از ناپاكي ها داشتم و دور گناهان نمي گشتم. به قضاي رباني و قدر مبارك تو، آن چنان خشنود مي شدم كه گويي نقشه آن دو را با رغبت كامل و با قلم خود كشيده ام.

اگر با تو بودم و يقين داشتم كه تو با مني، به غنا و بي نياز ذاتي نايل مي آمدم و همان انسان كامل بودم كه طغرائي خبر داده است:



وَ اِنَّما رَجُلُ الدُّنْيا وَ واحِدُها

مَنْ لا يُعَوِّلُ فِي الدُّنْيا عَلي رَجُلِ [15] .



«و جز اين نيست كه يگانه مرد دنياكسي است كه در دنيا به هيچ مردي تكيه نكند.»

در آن هنگام كه آدمي خود را از حضورِ پيشگاه خدا محروم مي سازد، نخستين نعمتِ حيات بخش كه از وي سلب مي گردد، يقين است. در نتيجه، قلب و مغز او در معرضِ هجومِ انكار و شك و ترديد و گمان و وهم قرار مي گيرد و به قول مولوي:



وسوسه و انديشه بر وي در گشاد

راند عشق لاابالي از درش [16] .



با رفتن يقين از قلب، كشتي وجود آدمي در اقيانوس هستي، بي لنگر و بي فرمان و بي قطب نما، در دامان امواجِ بي امانِ حوادث متزلزل مي گردد.

پس اين كه امام حسين عليه السلام دراين نيايش عرض مي كند:

23- اَللَّهُمَّ اجْعَلْ غِنايَ في نَفْسي وَ الْيَقينَ في قَلْبي وَ اْلاِخْلاصَ في عَمَلي وَ النُّورَ في بَصَري وَ الْبَصيرَةَ في ديني وَ مَتِّعْني بِجَوارِحي وَاجْعَلْ سَمْعي وَ بَصَرِيَ الْوارِثَيْنِ مِنّي وَانْصُرْني عَلي مَنْ ظَلَمَني وَ اَرِني فيهِ ثاري وَ مَأرِبي وَ اَقِرَّ بِذلِكَ عَيْني

(پروردگارا، بارالها، بي نيازي را در نفسم قرار بده و يقين را در قلبم، اخلاص را در عملم، نور را در ديدگانم، بينايي را در دينم، تثبيت فرما. معبودا، مرا از اعضايي كه لطف فرموده اي بهره مند فرما، چشم و گوشم را وارث من قرار بده[تا از دوران زندگي ام امتيازات قابل ذخيره براي سعادت ابديم، تهيه نمايند]مرا بر آن كسي كه برمن ستم كرده است ياري فرما و گرفتن خونم را و انتقام آن امتيازاتي كه اگر زنده مي ماندم كسب مي كردم، بر آن ستمكار ارائه فرما و با اين لطف چشمم را روشن بساز).

در آن روز نهايي كه قيامت ناميده اي و پايان آن آغاز ابديت است، ما را از عهده مسئووليت درباره چشم و گوش و ديگر اعضاء و قوا كه به ما عنايت فرموده اي برآور، همان روزي كه:



حق همي گويد چه آوردي مرا

اندر آن مهلت كه دادم مر تو را



عمر خود را در چه پايان برده اي

قوت و قوّت در چه فاني كرده اي



گوهر ديده كجا فرسوده اي

پنج حس را در كجا پالوده اي



گوش و چشم و هوش و گوهرهاي عرش

خرج كردي چه خريدي تو زفرش



دست و پا دادست چون بيل و كُلند [17] .

من نبخشيدم ز خود آن كي شدند



«مولوي»

خداوندا، آن ستمكارِ شقي كه شمشير به دست، به قتل من اقدام كرد، به آن حياتم پايان داد كه هر لحظه اش به جهت حضور در پيشگاه تو براي من طعم ابديت مي داد و در هر لحظه اي كه در احساس و انجام فرمان هاي تو به سر مي بردم، شكوفايي بيشتري در سعادتم مي ديدم. اي باغبان باغ بزرگ هستي، او با ستم و تعدي بر من، شاخه اي باردار از نهال باغ تو را شكست و يا آن نهال را از ريشه بر انداخت. عظمت و ارزش حقيقي اين نهال در نزد توست و انتقام ظلم آن نابكارِ نهال براندازِ هستي را تو داني.

24- أَللَّهُمَّ اكْشِفْ كُرْبَتي وَاسْتُرْ عَوْرَتي وَاغْفِرْلي خَطيئَتي وَاخْسَاْ شَيْطاني وَ فُكَّ رِهاني وَاجْعَلْ لي يا اِلهيِ الدَّرَجَةَ الْعُلْيا فيِ اْلاخِرَةِ وَاْلاوُلي

(خداوندا، رحيما، اندوهم را برطرف گردان و پنهان كردني هاي مرا بپوشان و گناهم را ببخشا، و شيطانم را از من دور فرما و ذمّه ام را از همه تكاليف و حقوقي كه بر عهده دارم آزاد بساز. خداي من، درجات عاليه اي را در آخرت و دنيا نصيبم فرما).

آري،



دام سخت است مگر يار شود لطف خدا

ورنه انسان نبرد صرفه زشيطان رجيم



«حافظ»



اي هميشه حاجتِ ما را پناه

بار ديگر ما غلط كرديم راه



دَمبِدَم وابسته دام نويم

هر يكي گر باز و سيمرغي شويم



صدهزاران دام و دانه است اي خدا

ما چو مرغان حريص و بي نوا



«مولوي»

انسان ها با كمال تأسف از دو شيطان قوي (شيطان بروني كه رانده درگاه خدا است و شيطان دروني كه نفس امّاره يا به اصطلاح ديگر، خودِ طبيعي مهار نشده ما است) در غفلتِ شگفت انگيز و شرم آوري به سر مي برند، چنان چه گويي موجودي به نام شيطان در صدد اغواي ما نيست و چيزي در درون به نام «نفس اماره يا خود طبيعي» نداريم و با اين غفلتِ خجلت آور، چنان آسوده خاطر زندگي مي كنيم كه گويي هيچ محاسبه اي در كار ما وجود ندارد.

خداوندا، براي آن كه زندگي ما از جوهر و هدف اصلي برخوردار باشد، ما را به عظمتِ حياتي بودن احساس تكليف و انجام آن، و از ضرورت ايفاي حقوقي كه بر عهده داريم، مطلع فرما.

25- أَللَّهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ كَما خَلَقْتَني فَجَعَلْتَني سَميعًا بَصيرًا وَ لَكَ الْحَمْدُ كَما خَلَقْتَني فَجَعَلْتَني خَلْقًا سَوِيًّا رَحْمَةً بي وَ قَدْ كُنْتَ عَنْ خَلْقي غَنِيًّا رَبِّ بِما بَرَأْتَني فَعَدَّلْتَ فِطْرَتي رَبِّ بِما اَنْشَاْتَني فَاَحْسَنْتَ صوُرَتي رَبِّ بِما اَحْسَنْتَ اِلَيَّ وَ في نَفْسي عافَيْتَني رَبِّ بِما كَلَأْتَني وَ وَفَّقْتَني رَبِّ بِما اَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَهَدَيْتَني رَبِّ بِما اَوْلَيْتَني وَ مِنْ كُلِّ خَيْرٍ اَعْطَيْتَني رَبِّ بِما اَطْعَمْتَني وَ سَقَيْتَني رَبِّ بِما اَغْنَيْتَني وَ اَقْنَيْتَني رَبِّ بِما اَعَنْتَني وَ اَعْزَزْتَني رَبِّ بِما اَلْبَسْتَني مِنْ سِتْرِكَ الصَّافي وَ يَسَّرْتَ لي مِنْ صُنْعِكَ الْكافي صَلِّ عَلي مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ

(خداوندا، سپاس تو را گويم در برابر نعمت آفرينش كه به من اعطا فرمودي و لباس وجود كه بر من پوشاندي و مرا شنوا و بينا قرار دادي. سپاس تو را گويم كه مرا وارد عالم خلقت نمودي و موجودي معتدل ساختي، با اين كه از وجود من بي نياز بودي. لطف بيكرانت از نعمت خلقت برخوردارم ساخت و از فطرت طبيعت تعديل شده و داراي استعدادِ كمال بهره ورم نمود.

پروردگار من، وجودم را انشاء و ابداع نمودي بدون آن كه سابقه اي از هستي داشته باشم، آن گاه صورتم را نيكو ساختي. پروردگار من، سپاس تو را گويم كه احسانم فرمودي. عافيتِ نفس به من ارزاني داشتي و نظاره بر حالم فرمودي و توفيقم دادي، انعام كردي و هدايتم فرمودي. پروردگار من، سپاس گزار توأم كه مرا براي الطافت برگزيدي و از هر خيري براي من عنايت فرمودي، اطعامم كردي، سيرابم نمودي، بي نيازم كردي و سرمايه ام دادي و عزّت نصيبم ساختي. و از لباس منزّه مرا پوشاندي و كار در مصنوعات كارگاهت را براي من آسان فرمودي. اين همه عنايت ها كه درباره ما بندگانت روا داشتي، بر محمد و آل محمد درود بفرست).

اگر همه ساعات و روزها و شب هاي عمرمان را براي شمارش اين نعمت و ارزش هاي آن ها سپري كنيم و اگر با همه كائنات عالم هستي، هم زبان و گوياي حمد و ثناي خداوند شويم، چگونه مي توانيم از عهده چنين كاري برآييم؟ در صورتي كه خودِ باز كردن دهان و حركت دادن زبان، از فيض آن فيّاض مطلق است كه خود سزاوار حمد و سپاس جداگانه مي باشد.

26- وَ اَعِنّي عَلي بَوآئِقِ الدُّهوُرِ وَ صُروُفِ اللَّيالي وَ اْلاَيَّامِ وَ نَجِّني مِنْ اَهْوالِ الدُّنْيا وَ كُرُباتِ اْلاخِرَةِ وَاكْفِني شَرَّ ما يَعْمَلُ الظَّالِموُنَ فيِ اْلاَرْضِ اَللَّهُمَّ ما اَخافُ فَاكْفِني وَ ما اَحْذَرُ فَقِني وَ في نَفْسي وَ ديني فَاحْرُسْني وَ في سَفَري فَاحْفَظْني وَ في اَهْلي وَ مالي فَاخْلُفْني وَ فيما رَزَقْتَني فَبارِكْ لي وَ في نَفْسي فَذَلِّلْني وَ في اَعْيُنِ النَّاسِ فَعَظِّمْني وَ مِنْ شَرِّ الْجِنِّ وَاْلاِنْسِ فَسَلِّمْني وَ بِذُنوُبي فَلا تَفْضَحْني وَ بِسَريرَتي فَلا تُخْزِني وَ بِعَمَلي فَلا تَبْتَلِني وَ نِعَمَكَ فَلا تَسْلُبْني وَ اِلي غَيْرِكَ فَلا تَكِلْني اِلهي اِلي مَنْ تَكِلُني اِلي قَريبٍ فَيَقْطَعُني اَمْ اِلي بَعيدٍ فَيَتَجَهَّمُني اَمْ اِليَ الْمُسْتَضْعَفينَ لي وَ اَنْتَ رَبّي وَ مَليكُ اَمْري اَشْكوُ اِلَيْكَ غُرْبَتي وَ بُعْدَ داري وَ هَواني عَلي مَنْ مَلَّكْتَهُ اَمْري اِلهي فَلا تُحْلِلْ عَلَيَّ غَضَبَكَ فَاِنْ لَمْ تَكُنْ غَضِبْتَ عَلَيَّ فَلا اُبالي سِواكَ سُبْحانَكَ غَيْرَ اَنَّ عافِيَتَكَ اَوْسَعُ لي

(يارا، ياورا، «هنگام ناملايمات روزگاران و دگرگوني هاي شب ها و روزهاياري ام فرماو از خطرهاي هولناك دنياومشقت هاي آخرت نجاتم بده و از شرّ ستمكاراني كه در روي زمين فساد به راه مي اندازند، كفايتم فرما.

خداوندا، از آن چه كه مي ترسم در امانم بدار و از آن چه كه بيم دارم، حفظم نما و مرا در شئونات نفسم و دينم حراست فرما. در سفر نگهدارم باش و دودمانم را در كنف حمايتت قرار بده. و آن چه را كه روزي فرموده اي مبارك فرما و مرا در برابر نفسم ذليل و خوار و در ديدگان مردم بزرگ بساز و از شرّ جن و انس سالم فرما و به وسيله گناهانم رسوايم مساز و با درون ناشايسته ام مفتضحم مفرما و به وسيله عملم گرفتار منما و نعمت هايت را از من مگير و به جز خود به هيچ كس واگذارم مساز. خداي من، به چه كسي مرا وامي گذاري؟ آيا به نزديكانم كه از من خواهند گسيخت، يا به آن ها كه دور و بيگانه اند كه به من خشونت روا خواهند داشت؟ تويي پروردگار و مالكِ امر من، از تنهايي و دوري منزل و از اهانتِ كسي كه امر من در اختيار اوست شكايت مي كنم. الهي، غضبت را بر من فرود نياور و اگر تو بر من غضبناك نشوي، از هيچ كس باكي ندارم. عافيت و رحمت و مغفرتِ تو براي من فراگيرتر از همه چيز است).

خداوندا، براي تحمل و شكيبايي در برابر ناگواري ها و مصائب و خطرهاي هولناك زندگي و سختي هاي آخرت، هيچ نيرويي و هيچ عاملي جز الطاف و عنايات بي چون خداونديِ تو وجود ندارد. ظرفيت ما آدميان در مقابل خوشي ها و ناخوشي ها، محدودتر از آن است كه تلقينات بي اساس و تقويت هاي جسمي و رواني با اسباب و وسايل مادّي، بتواند زجر و مشقت هاي ما را برطرف سازد. از طرف ديگر، تعدي ها و تجاوزهاي ستمكارانِ ستم پيشه كه افساد در روي زمين براي آنان شغلِ افتخارآميز تلقي شده است، همواره در كمين انسان هاي بي دفاع آماده سركشي و طغيان است، تنها عدل و رحمتِ بي پايانِ توست كه بر ظرفيت و تحمل ما مي افزايد و ما را بر آن همه موانعِ زندگي چيره مي سازد. خودخواهيِ خودكامگانِ تاريخ، از آغاز زندگي اجتماعي انسان ها در روي زمين، همواره فضاي جوامع را براي ناتوانان و بينوايان، آلوده به ترس و وحشت نموده است. اگر استحكام فوق العاده طبيعت حيات انسان ها كه با حكمت بالغه خداوندي تعبيه شده است نبود، اين بيم و هراس، زندگي در روي زمين را بر مي چيد، به اين ترتيب نخست كه نيرومندان، ناتوانان را از زندگي ساقط مي كردند، سپس به همان ملاك «پيروزي نيرومندان بر ناتوانان» قوي تران هم آن نيرومندان را تضعيف مي نمودند و به قول انسان شناساني مانند «هابس»، [18] تنها «لِوِياتان»ها [19] در روي زمين پرسه مي زدند. پروردگارا، تا آن جا كه عنايات ربانيِ تو مقتضي است، عوامل ترس و وحشت بندگانت را كه از هر طرف به وسيله درندگان خودخواه، سر بر مي آورند، با اصول و ارزش هاي انساني آشنا فرما. اگر پليدي هاي آنان در حدّي است كه از قابليت عنايات و الطاف الهي تو ساقط گشته اند، به خودشان مشغول بدار و اگر حكمت ربّاني تو اقتضاء كند، آنان را از صفحه روزگار برانداز.

بارالها، با قدرتِ مطلقه خود، منِ ناتوان را كه عوامل ضعف در برابر نيروهاي هوي و هوس و غرايز حيواني احاطه ام ساخته اند، حراست فرما.

روزي هاي حيات بخشي را كه در اختيار من گذاشته اي مبارك فرما، باشد كه دست به لقمه هاي حرام نيالايم و در تحصيل آن ها بر حقوق ديگران تعدّي ننمايم. ساعات و روزها و شب هاي زندگي ما انسان ها چنان نيست كه همواره توانايي حفظ مستقيم اشياء يا انسان هايي را كه در تحت حمايت و تربيت ما هستند، حراست نماييم. اوقاتي وجود دارند كه ما از حفظ و نگهداري آن چه تعلقي به ما دارد عاجزيم، در آن موقع است كه از خداوند بينا و شنوا و ناظر بر همه هستي و محيط به آن مسألت مي داريم كه خود با لطف عميمي كه دارد، از رفتن آن ها از دست ما كه موجب خسارت مي گردد جلوگيري فرمايد.

خداوندا، رحم و فيض خداوندي ات را شامل حالم فرما، تا همواره نياز خود را به تعالي و نقص خود را در برابر كمالاتي كه امكان رسيدن به آن ها را در نهادم قرار داده اي دريابم و درصدد رفع آن برآيم. در عين حال، ما را از خواري ذلّت در ميان مردم، كه موجب شكستِ شخصيت و ناهنجاري گوناگون مي گردد محفوظ فرما.

كريم خداوندا، گناهاني كه از ما سر مي زند، ما را از پيشگاه ربوبي تو دور مي كند و هر گاه كه درون ما را تيرگي هاي معاصي و زشتي ها تاريك مي سازد، هيچ كس جز تو نيست كه ما را از عواقب آن گناهان و تيرگي هاي دروني نجات بدهد، در اين هنگام است كه ما با ناله ها و مناجات هايي كه جمله اولين و آخرين آن ها؛ يا أِلهَ الْعاصِينَ (اي خداي گنهكاران) است، سراغ پيشگاه تو را مي گيريم و تويي كه ما را از سقوط در ورطه نوميدي ها نجات مي بخشي.

بارالها، مرا جز به بارگاه كبريايي خود نيازمند مفرما، زيرا؛



دستگيري نتوان داشت توقع زغريق

كَاهل [20] دنيا همه درمانده تر از يكدگرند



مردمي كه من به آنان روي خواهم آورد، يا نزديكان من هستند كه اگر هم روزي چند بر مبناي عوامل طبيعي يا ثانوي با من بپيوندند، بالاخره روزي فرا خواهد رسيد كه از من قطع كنند و دنبال منافع خود را گيرند. يا اگر دشمن باشند، خاصيّت بيگانگي آن ها، از تكيه و اطمينان بر آنان مانع خواهد گشت. همه مي دانيم كه؛



با هر كه نفس برآرم اين جا

روزيش فرو گذارم اين جا



«منسوب به نظامي»

آفريدگارا، تويي پروردگار و مالكِ مطلق من. اگر بخواهم با احساس تكليف و وظايف مقرّره خود در اين دنيا حركت كنم و عدالت و حقيقت را پيشه خود بسازم، تنها خواهم ماند. براي من آن قدرت را عنايت فرما كه از تنهايي و دوريِ منزل و بيمناك بودن آن نهراسم، اين زندگاني را پيشگاه تو بدانم و با انسِ عنايات تو، با احساس تنهايي اندوهي به خود راه ندهم، اگر اعمال من موجب فرود آمدن غضب تو گردد، هيچ كسي توانايي برگرداندن آن را ندارد، لذا تو آن توفيق را شامل حالم فرما تا موجبات غضب تو را فراهم نياورم. در همه احوال مي دانم كه مغفرت و رحمت و كَرَم و بخشايش تو از همه چيز وسيع تر و براي وجود من فراگيرتر از همه كس و همه چيز است.

27- فَاَسْئَلُكَ يا رَبِّ بِنوُرِ وَجْهِكَ الَّذي اَشْرَقَتْ لَهُ اْلاَرْضُ وَ السَّمواتُ وَ كُشِفَتْ بِهِ الظُّلُماتُ وَ صَلُحَ بِهِ اَمْرُ اْلاَوَّلينَ وَ اْلاخِرينَ اَنْ لا تُميتَني عَلي غَضَبِكَ وَ لا تُنْزِلَ بي سَخَطَكَ لَكَ الْعُتْبي لَكَ الْعُتْبي حَتّي تَرْضي قَبْلَ ذلِكَ

(بار پروردگارا، تو را با توسل به نور جمالت كه زمين و آسمان را روشن ساخته و تاريكي ها به وسيله آن برطرف گشته و امور اول و آخر همه مخلوقات تنظيم و اصلاح شده است، مسألت مي دارم كه مرا در حال قهر و غضبت از دنيا مبر و خصومت خود را بر من فرود مياور. آري، تنها از الطاف خاص تو است كه پيش از فرود آمدن غضب، از بندگانت راضي شوي و بازگشت از غضب و قهر فرمايي، تا خشنود گردي).

پروردگارا، براي سوگند به نور جمالت، نخست مشاهده نورِ فراگيرِ جمالت را كه زمين و آسمان ها را روشن ساخته و تاريكي ها به وسيله آن برطرف گشته، ما را ديده اي بينا عنايت فرما كه چونان ناداني نباشيم كه با روشنايي ناچيز، نور آفتاب جهان افروز را مي جويد!

به راستي:



زهي نادان كه او خورشيد تابان

به نور شمع جويد در بيابان



«شيخ محمود شبستري»



ما نمي خواهيم غير از ديده اي

ديده تيزي گشي بگزيده اي



بعد از اين ما ديده مي خواهيم و بس

تا نپوشد بحر را خاشاك و خس



«مولوي»

خداوندا، اين حقيقت را براي ما قابل فهم و تفهيم به خويشتن ما بساز كه:



ندهي اگر به او دل به چه آرميده باشي

نگزيني اَر غم او چه غمي گزيده باشي!



نظري نهان بيفكن مگرش عيان ببيني

گرش از جهان نبيني به جهان چه ديده باشي



«ملا محسن فيض كاشاني»

آن نورِ با عظمت را نصيب بيناييِ ما فرما كه به ديدار ملكوت آفاق و انفس نايل گرديم و نظام عالي هستي را دريابيم.

آن گاه به همان نور هستي بخش تو كه چراغ وجود را بر افروخته، سوگند ياد مي كنيم كه ما را در حالي كه از ما خشنود نيستي نميران. اگر رضايت تو شامل حال ما نگردد، خسارت ابديِ هجران و فراق ديدار تو، ما را به نهايت پستي ساقط خواهد كرد.

28- لا اِلهَ اِلاَّ اَنْتَ رَبَّ الْبَلَدِ الْحَرامِ وَالْمَشْعَرِ الْحَرامِ وَالْبَيْتِ الْعَتيقِ الَّذي اَحْلَلْتَهُ الْبَرَكَةَ وَ جَعَلْتَهُ لِلنَّاسِ اَمْنًا

(خدايي جز تو، اي خداي شهر مقدّس[مكّه]و شهر حرام و بيت قديم كه آن را مبارك ساخته و براي مردم مأمن قرار دادي، وجود ندارد).

ما را قدردان اين بيت مقدس قرار بده و از آيات و مزاياي عالي طواف و سعي و وقوف ها و الغاي همه آلايش ها به وسيله احرام و ديگر مناسك حج برخوردار فرما. چه عبادتي بالاتر از گسيختن از همه علايق و تمنيات دنيا و تصفيه شخصيت و آن را شايسته بر نهادن در پيشگاه خدا، كه حج ناميده مي شود، وجود دارد؟ آدمي تنها در هنگام حضور در آن بيت الله است كه مي تواند بگويد:



سرِ خوانِ وحدت آندم كه دم از صفا زدم من

به سرِ تمام مُلك و ملكوت پا زدم من



درِ ديدِ غير بستم بت خويشتن شكستم

زسبوي يار مستم كه ميِ ولا زدم من



پيِ حكِّ نقش كثرت ز جريده هيولي

نتوان نمود باور كه چه نقش ها زدم من



درِ دِير بود جايم به حرم رسيد پايم

به هزار در زدم تا درِ كبريا زدم من



قدمِ وجود در بارگه قِدَم نهادم

عَلَم شهود در پيشگه خدا زدم من



پي فرش هاي استبرق جنت حقايق

ز بساط سلطنت رسته به بوريا زدم من



«حكيم صفا اصفهاني»

29- يا مَنْ عَفا عَنْ عَظيمِ الذُّنوُبِ بِحِلْمِهِ يا مَنْ اَسْبَغَ النَّعْماءَ بِفَضْلِهِ يا مَنْ اَعْطَي الْجَزيلَ بِكَرَمِهِ يا عُدَّتي في شِدَّتي يا صاحِبي في وَحْدَتي يا غِياثي في كُرْبَتي يا وَلِيّي في نِعْمَتي يا اِلهي وَ اِلهَ ابائي اِبْراهيمَ وَ اِسْمعيلَ وَ اِسْحقَ وَ يَعْقوُبَ وَ رَبَّ جَبْرَئيلَ وَ ميكائيلَ وَ اِسْرافيلَ وَ رَبَّ مُحَمَّدٍ خاتَمِ النَّبِيّينَ وَ اِلهَ الْمُنْتَجَبينَ وَ مُنْزِلَ التَّوْريةِ وَاْلاِنْجيلِ وَالزَّبوُرِ وَالْفُرْقانِ وَ مُنَزِّلَ كهيعص وَ طه وَ يس وَالْقُرْانِ الْحَكيمِ اَنْتَ كَهْفي حينَ تُعْيينيِ الْمَذاهِبُ في سَعَتِها وَ تَضيقُ بِيَ اْلاَرْضُ بِرُحْبِها وَ لَوْ لا رَحْمَتُكَ لَكُنْتُ مِنَ الْهالِكينَ وَ اَنْتَ مُقيلُ عَثْرَتي وَ لَوْلا سَتْرُكَ اِيَّايَ لَكُنْتُ مِنَ الْمَفْضوُحينَ وَ اَنْتَ مُؤَيِّدي بِالنَّصْرِ عَلي اَعْدائي وَ لَوْلا نَصْرُكَ اِيَّايَ لَكُنْتُ مِنَ الْمَغْلوُبينَ

(اي خداوندي كه با صبر و حلم خود، گناهان بزرگ ما را مورد عفو قرار دادي. اي خداوندي كه با احسانِ ربّاني خود، نعمت ها را ارزاني فرمودي و با كَرَم خود عطاهاي بزرگ افاضه نمودي. اي آن كه ياري و نصرت او ذخيره سختي هاي ما است. اي همدمِ تنهايي هاي ما، اي پناه دهنده بندگان در مشقت ها. اي ولي نعمت من، اي خداي پدرانم ابراهيم و اسحق و اسماعيل و يعقوب و خداي جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل، خداي محمد خاتم پيامبران و اولاد برگزيده اوعليهم السلام، اي فرستنده تورات و انجيل و زبور و قرآن و نازل كننده كهيعص و طه و يس والقران الحكيم، تويي پناه دهنده من در آن هنگام كه راه هاي مختلفِ زندگي مرا ناتوان مي سازند و زمين با پهناي بسياري كه دارد، براي من تنگ مي آيد. و اگر رحمت تو نبود من از هلاك شدگان بودم. تويي كه خطاي مرا از تلازم كيفر دور مي داري و اگر پرده روي گناهان من نمي پوشيدي، قطعاً من از گروه رسواشدگان مي گشتم. تويي كه مرا در پيروزي به دشمنانم ياري فرمودي و اگر لطف تو نبود من از مغلوب شدگان بودم).

خداوندا، با اين ناتواني كه ما در مهار كردن غرايز حيواني داريم، با اين غفلت و نسياني كه از بي اعتنايي به عظمت حيات، اوقات زندگي ما انسان ها را فرا مي گيرد، جز حكمت ربوبي و عفو و حلم الهيِ تو، چيزي توانايي محو گناهان بزرگ و آثار آن ها را ندارد. كه كيمياي اصلي تبديلِ اعيان به دست تو است.



اي خداي پاك و بي انباز [21] و يار

دست گير و جرم ما را درگذار



ياد ده ما را سخن هاي رقيق

كه تو را رحم آورد آن اي رفيق



اي دعا از تو اجابت هم ز تو

ايمني از تو مهابت هم ز تو



گر خطا گفتيم اصلاحش تو كن

مصلحي تو اي تو سلطان سُخُن



كيميا داري كه تبديلش كني

گر چه جوي خون بُوَد نيلش كني



اين چنين مينياگري ها كار توست

وين چنين اِكسيرها زاسرار توست



«مولوي»

در هنگام سختي ها، آن گاه كه فضاي درون مرا تاريكي ها فرا مي گيرد و اميدها از همه جا قطع مي گردد و آرزوها و انتظارها همه و همه از بين مي روند و هيچ روزنه اي براي ارائه روشنايي ديده نمي شود، نوري حيات بخش بار ديگر از كوي رحمت پروردگاريِ تو درخشيدن مي گيرد، چنان چه گويي ناخودآگاه در انتظارش بوديم. در اين هنگام است كه حيات جديدي در كالبد ما دميده مي شود و دنيا چهره آشيانه محبوب خود را براي ما مي نماياند.

خدايا، اي پيشگاهِ تو پناهگاه همه پناهندگان، در هنگام هجوم امواج اندوه ها، ما را در كنف حمايت پروردگاري خود، به آسايش و راحتي نايل فرما.

اي معبود مطلق من، اي خداي پدرانم ابراهيم و اسحق و اسماعيل و يعقوب و خداي جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل، خداي محمدصلي الله عليه وآله خاتم پيامبران و اولاد برگزيده او، اي فرستنده كتاب هاي آسماني تورات و انجيل و زبور و قرآن و نازل كننده كهيعص و طه و يس والقران الحكيم، تويي آن خداوندِ پناه دهنده من در آن موقع كه طرق و عرصه هاي وسيع زندگي و حتي زمين با آن وسعتش براي من تنگ و تاريك مي گردد و هيچ علاج و چاره و درماني براي آن ناگواري ها كه از هر طرف احاطه ام كرده اند، ديده نمي شود - در آن ساعات و روزها كه:



از هر طرف كه رفتم جز حيرتم نيفزود

زنهار از اين بيابان وين راه بي نهايت



«حافظ»

در آن لحظات كه به هر جا مي نگرم، آن را چونان ديوارهاي قفسي مي بينم كه فاصله سيم هايش، اگرچه روشنايي مي نمايد ولي اين فاصله، نجات دهنده مرغ جان من نيست. در آن موقع است كه با زمزمه بيت زير:



زخنده رويي گردون فريب رحم مخور

كه رخنه هاي قفس رخنه رهايي نيست



سر به بالا نموده و منتظر باران رحمت تو مي مانم كه بي نياز از عوض و مبادله، به گل هاي پژمرده درون بندگانت مي فرستي و بار ديگر آن ها را احياء مي نمايي.

بارالها، تويي آن بخشاينده بزرگ كه لغزش هايم را از دستِ انتقام و نتايج ناگوارِ آن ها، باز مي گيري و نمي گذاري پرده ها برداشته شود و رسوايي مهلك، آبرو و شرف و حيثيت مرا بر باد فنا بسپارد. در برابر دشمناني كه از همه جا احاطه ام كرده اند، تويي كه ياري و نصرت را بر من مي فرستي تا از زجر و شكنجه شكست و زوال در امان بمانم.

30- يا مَن خَصَّ نَفْسَهُ بِالسُّمُوِّ وَ الرِّفْعَةِ فَاَوْلِيائُهُ بِعِزِّهِ يَعْتَزّوُنَ يا مَنْ جَعَلَتْ لَهُ الْمُلوُكُ نيرَ الْمَذَلَّةِ عَلي اَعْناقِهِمْ فَهُمْ مِنْ سَطَواتِهِ خائِفوُنَ يَعْلَمُ خائِنَةَ اْلاَعْيُنِ وَ ما تُخْفيِ الصُّدوُرُ وَ غَيْبَ ما تَاْتي بِهِ اْلاَزْمِنَةُ وَالدُّهوُرُ يا مَنْ لا يَعْلَمُ كَيْفَ هُوَ اِلاَّ هُوَ يا مَنْ لايَعْلَمُ ما هُوَ اِلاَّ هُوَ يا مَنْ لا يَعْلَمُهُ اِلاَّ هُوَ يا مَنْ كَبَسَ اْلاَرْضَ عَلَي الْماءِ وَ سَدَّ الْهَواءَ بِالسَّماءِ يا مَنْ لَهُ اَكْرَمُ اْلاَسْماءِ يا ذَاالْمَعْرُوْفِ الَّذي لا يَنْقَطِعُ اَبَدًا

(بار پروردگارا، تويي آن خداوندي كه عظمت و عُلوّ مطلق را به ذات و صفات خود اختصاص داده است كه دوستانت به انتساب به تو به عزت نايل گشته اند.

اي خدايي كه پادشاهان، طوق ذلت در مقابل او به گردن انداخته اند كه از سطوت و هيمنه او در بيم و هراسند. خداوندي كه بر نگاه از گوشه، چشم ها و آن چه را كه سينه ها آن را پنهان مي دارند، داناست.

اي آن ذات اقدس كه هيچ كس جز خود او چگونگي او را نمي داند. اي آن ذات بي نهايت كه كسي جز خودِ او، علم به ذات او ندارد. آن خدايي كه درياها را بر زمين احاطه داد و فضا را با آسمان ها محدود ساخت. با عظمت ترين اسماء از آنِ اوست. اي احسانگري كه احسان و نيكي هايش هرگز قطع نمي شود).

31- يا مُقَيِّضَ الرَّكْبِ لِيوُسُفَ فيِ الْبَلَدِ الْقَفْرِ وَ مُخْرِجَهُ مِنَ الجُّبِّ وَ جاعِلَهُ بَعْدَ الْعُبوُدِيَّةِ مَلِكًا يا رادَّهُ عَلي يَعْقوُبَ بَعْدَ اَنِ ابْيَضَّتْ عَيْناهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظيمٌ يا كاشِفَ الضُّرِّ وَ الْبَلْوي عَنْ اَيُّوبَ وَيا مُمْسِكَ يَدَيْ اِبْراهيمَ عَنْ ذِبْحِ اِبْنِهِ بَعْدَ كِبَرِ سِنِّهِ وَ فَنآءِ عُمْرِهِ يا مَنِ اسْتَجابَ لِزَكَرِيَّا فَوَهَبَ لَهُ يَحْيي وَ لَمْ يَدَعْهُ فَرْدًا وَحيدًا يا مَنْ اَخْرَجَ يُونُسَ مِنْ بَطْنِ الْحُوْتِ يا مَنْ فَلَقَ الْبَحْرَ لِبَني أِسْرائيلَ فَاَنْجاهُمْ وَ جَعَلَ فِرْعَوْنَ وَ جُنوُدَهُ مِنَ الْمُغْرَقينَ يا مَنْ اَرْسَلَ الرِّياحَ مُبَشِّراتٍ بَيْنَ يَدَيْ رَحْمَتِهِ يا مَنْ لَمْ يَعْجَلْ عَلي مَنْ عَصاهُ مِنْ خَلْقِهِ يا مَنِ اسْتَنْقَذَ السَّحَرَةَ مِنْ بَعْدِ طوُلِ الْجُحوُدِ وَ قَدْ غَدَوْا في نِعْمَتِهِ يَأْكُلوُنَ رِزْقَهُ وَ يَعْبُدوُنَ غَيْرَهُ وَ قَدْ حادّوُهُ وَ نادّوُهُ وَ كَذَّبوُا رُسُلَهُ

(اي نگهدارنده كاروان مصر براي نجات يوسف در بيابان بي آب و علف و بيرون آورنده او از چاه و رساننده او به سلطنت.

اي برگرداننده يوسف به يعقوب پس از آن كه چشمانش از اندوه سفيد گشت و غم و غصه اش را به دل زد.

اي برطرف كننده ضرر و ابتلاء از ايّوب و نگهدارنده دست هاي ابراهيم از ذبح فرزندش پس از رسيدن به پيري و قرار گرفتنِ زندگي اش در معرض فنا و زوال.

اي آن كه دعاي ذكريا را اجابت كرد و يحيي را به او عنايت فرمود و او را تنها نگذاشت.

اي خداوندي كه يونس را از شكم ماهي بيرون آوردي و اي تواناي مطلق كه دريا را براي بني اسرائيل شكافته و آنان را از ستم فرعون نجات دادي و فرعون و لشكريانش را در همان دريا غرق ساختي.

اي خداوند رحمن و رحيم، تويي كه بادها را بشارت دهنده رحمتش مي فرستد و آن گاه بندگانش را مشمول رحمت خود مي سازد.

اي دانا و توانا كه سرچشمه فناناپذير صبر از صفات عالي تو است، براي كشيدن انتقام از گنهكاران شتاب نمي ورزي.

اي نجات دهنده ساحران فرعوني پس از انكار وجود تو در زمان طولاني، ساحراني كه در نعمت هايت غوطه ور بودند و روزيِ تو را مي خوردند و جز تو را مي پرستيدند و با او از درِ خصومت و شرك وارد شدند و پيامبران تو را تكذيب نمودند).

عظمت و كبريا، عزّت و صفات عليا، همه از آنِ خداوند ذوالجلال است، كسي را توانايي و ياراي شركت در آن ها با خدا نيست.

يك آگاهي روشن بينانه مي خواهد كه انسان به ناچيزي و ناتوانيِ مطلق خود در برابر آن ذات اقدس اعتراف نمايد. آري:



اين همه گفتم ليك اندر بسيچ

بي عنايات خدا هيچيم هيچ



بي عنايات حق و خاصان حق

گر ملك باشد سياهستش ورق



اي خدا اي فضل تو حاجت روا

با تو ياد هيچ كس نَبْوَد روا



اين قدر احسان تو بخشيده اي

تا بدين بس عيب ما پوشيده اي



اي خدا اي خالق بي چند و چون

آگهي از حال بيرون و درون



اي خدا اي خالق بي چون و چند

از تو پيدا گشته اين كاخ بلند



قطره دانش كه بخشيدي زپيش

متصل گردان به درياهاي خويش



قطره علم است اندر جان من

وارهانش از هوا وز خاك تن



«مولوي»

چه نابخردند آن بي خبران از معناي ارتباط با عظمت و كبرياي خداوندي كه مي گويند: انسان بايد روي پاي خود بايستد و در زندگي استقلال داشته باشد و به هيچ چيزي تكيه نكند، حتي به خداوند عزوجل!! بهترين سخن براي پاسخ اينان اگر از گوش شنوا برخوردار باشند، اين است كه مي بايست نخست مفهوم خدا و عظمت و جلال او را درمي يافتند، سپس به شناخت انسان توفيق پيدا مي كردند و آن گاه ارتباط انسان با خدا را مي فهميدند. اين ارتباط از مقوله تكيه يك ضعيف به يك قوي با ادامه ضعف و ناتواني نيست، بلكه تكيه يك ناتوان به آن تواناي مطلق است كه هر لحظه مي تواند خود را در معرض بهره برداري از آن قدرتِ مطلق در آورد. كسي تا كنون در اين حقيقت ترديدي نكرده است كه انبياء و ائمه و اولياي راستين كه تكيه به خدا داشته اند، نيرومندترين مردمان بوده اند. يك نگاه راستين به اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام كافي است، اين حقيقت را اثبات كند كه اين بزرگِ بزرگان بعد از خاتم انبياء صلي الله عليه وآله قدرتمندترين فرد تاريخ بشري بوده است كه زمامداري بيش از ده كشور را ناچيزتر از يك لنگه كفش مي داند، مگر در صورتي كه حقي را احقاق و باطلي را نابود كند. او مالك خويشتن بود. او هرگز از انبوه دشمنان بيمي به دل راه نداد. هم او بود كه صريحاً درباره دشمنانش فرمود:

اِنّي وَاللَّهِ لَوْ لَقيتُهُمْ واحِداً وَ هُمْ طِلاعُ اْلاَرْضِ كُلِّها ما وَلَّيْتُ وَ مَا اسْتَوْحَشْتُ. [22] .

«سوگند به خداوند، اگر من به تنهايي با آن تبهكاران در حالي كه همه روي زمين را پر كرده اند روياروي شوم، هيچ پروايي نخواهم داشت و هيچ وحشتي به خود راه نخواهم داد.»

اين كه همه از آن خداوندِ غالب و قاهر بايد بيمناك باشند، بدان معني نيست كه او مخلوقات خود را با قهر و غضبي كه در ما انسان ها براي انتقامجويي يا خودخواهي ها بروز مي كند، منكوب مي كند، زيرا او كه نيازي بر آفرينش مخلوقات ندارد و تنها براي افاضه فيض و خيرات و كمالات، آن ها را به وجود آورده است. انتقام گيري و خودخواهي براي او هيچ مفهومي ندارد، بلكه اين نتايج اعمال و حركات و گفتار و انديشه هاي ما است كه به مبناي قانون خداوندي گريبان ما را مي گيرد.



هكذا تأويل قَدْ جَفَّ اْلَقَلمْ

بهر تحريض است بر فعل اهمّ



چون قلم بنوشت كه هر كار را

لايق آن هست تأثير و جزا



كژ رَوي، جَفَّ اْلقَلَمْ كژ آيدت

راست رو، جَفَّ اْلقَلَمْ بفزايدت



كرد دزدي، دست شد جَفَّ اْلقَلَمْ

خورد باده، مست شد، جَفَّ اْلقَلَمْ



«مولوي»

خداوندا، اي برتر از قياس و گمان و فهمِ ما انسان ها، اي منزّه تر از هر مفهوم و صفتي كه از مخلوقات تو انتزاع نموده و مي خواهيم آن ها را معرّف چگونگي ذات تو قرار بدهيم! كارآيي حواس محدود، ابزار محدود، نيروهاي مغزي متكي به اين حواس و ابزار ما هرگز به شناخت آن حقيقتي كه فوق همه اين امور است، نخواهد رسيد.آن چه مسألت داريم، اين است كه دل ما را از انوار ربوبي خود روشن فرما.

همان گونه كه در جملات بعديِ همين نيايش خواهيم ديد، اگر ما خود را در معرض ارتباط با آن وجودِ برين قرار بدهيم، لطف خداونديِ او، ما را محروم از دريافت فروغِ وجود خود نخواهد فرمود.

32- يا اَللَّهُ يا اَللَّهُ يا بَدئُ يا بَديعُ لا نِدَّلَكَ يا دآئِمًا لا نَفادَلَكَ يا حَيًّا حينَ لا حَيَّ يا مُحْيِيَ الْمَوْتي يا مَنْ هُوَ قآئِمٌ عَلي كُلِّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ يا مَنْ قَلَّ لَهُ شُكْري فَلَمْ يَحْرِمْني وَ عَظُمَتْ خَطيئَتي فَلَمْ يَفْضَحْني وَ رَاني عَلَي الْمَعاصي فَلَمْ يَشْهَرْني يا مَنْ حَفِظَني في صِغَري يا مَنْ رَزَقَني في كِبَري يا مَنْ اَياديهِ عِنْدي لا تُحْصي وَ نِعَمُهُ لا تُجازي يا مَنْ عارَضَني بِالْخَيْرِ وَ اْلاِحْسانِ وَ عارَضْتُهُ بِالْاِسائَةِ وَالْعِصْيانِ يا مَنْ هَداني لِلاْيمانِ مِنْ قَبْلِ اَنْ اَعْرِفَ شُكْرَ اْلاِمْتِنانِ يا مَنْ دَعَوْتُهُ مَريضًا فَشَفاني وَ عُرْيانًا فَكَساني وَ جائِعًا فَاَشْبَعَني وَ عَطْشانَ فَاَرْواني وَ ذَليلاً فَاَعَزَّني وَ جاهِلاً فَعَرَّفَني وَ وَحيدًا فَكَثَّرَني وَ غايِبًا فَرَدَّني وَ مُقِلاًّ فَاَغْناني وَ مُنْتَصِرًا فَنَصَرَني وَ غَنِيًّا فَلَمْ يَسْلُبْني وَ اَمْسَكْتُ عَنْ جَميعِ ذلِكَ فَابْتَدَاَني فَلَكَ الْحَمْدُ وَالشُّكْرُ يا مَنْ اَقالَ عَثْرَتي وَ نَفَّسَ كُرْبَتي وَ اَجابَ دَعْوَتي وَ سَتَرَ عَوْرَتي وَ غَفَرَ ذُنوُبي وَ بَلَّغَني طَلِبَتي وَ نَصَرَني عَلي عَدُوّي وَ اِنْ اَعُدَّ نِعَمَكَ وَ مِنَنَكَ وَ كَرآئِمَ مِنَحِكَ لا اُحْصيها

(خدايا، خداوندا، اي به وجودآورنده مخلوقات بي سابقه هستي، مانندي براي تو وجود ندارد. اي آن كه دوام و بقاء ابدي در ذات توست، اي زنده حقيقي كه هيچ زنده اي سبقت بر تو ندارد. اي زنده كننده مردگان، خداوندي كه پايدار كننده هر نفسي به آن چه كه اندوخته است. با شكر اندكي كه به او دارم، مرا از نعمت هايش محروم نمي سازد، گناهي بزرگ مرتكب شدم، رسوايم نفرموده، مرا در معصيت ها مشاهده نمود و آن ها را براي مردم آشكار نساخت. در دوران كودكي حفاظت نموده و در بزرگي روزي ام داد. عزيزا، معبودا، اي پروردگاري كه احسان هايش براي من به شمارش در نيايد و نعمت هايش فوق شكر و سپاس است. حليم خداوندا، كه تمامي طول عمرم با خير و احسان، روي به من نمودي و من با بدي و معصيت با تو مواجه گشتم.

خداوندا، هدايتگرا، راهنماي آگاهي كه پيش از آن كه شكر احسان را بشناسم هدايت به ايمانم فرمود، آن شفابخش بزرگ كه بيمار گشتم به وسيله دعا به بارگاهش، شفايم داد و برهنه بودم لباس پوشاند. گرسنه بودم اشباعم فرمود. تشنه بودم سيرابم كرد و ذليل بودم، عزيزم ساخت. نادان بودم معرفتم عنايت فرمود. تنها بودم تكثيرم كرد. غايب بودم به وطنم برگرداند. بينوا گشتم بي نيازم ساخت. ياري از او مسألت نمودم ياري ام كرد. غني گشتم، غنايم را از من سلب ننمود و اگر از دعا و مسألت در اين موارد نياز، امساك كردم، آن فيّاض علي الاطلاق آغاز به افاضه الطاف فرمود. پس حمد و شكر از آنِ تو است اي مسبّب الاسباب بدون سبب، اي روشنگر انوار هستي و اي عطا كننده فضل، اي خداوندي كه قلم عفو بر لغزشم مي كشي و مشقت و رنجم را برطرف مي سازي، دعايم را مستجاب و آن چه را كه مخفي كردني است پنهان فرمودي و نيازم را بر آوردي و بر دشمنم پيروز ساختي و اگر نعمت ها و احسان ها و بخشش هاي گرامي ات را بشمارم، ناتوان خواهم ماند).

دستگاه بزرگ خلقت را با تمامي موجودات و قانونمندي هايش بي سابقه هستي به وجود آورد و به جريان انداخت. خداوندي كه وجودش فراسوي زمان و مكان، و ابديت و سرّ مديريت از ذات اوست. حيات حقيقي از آنِ اوست و اوست حيات بخش همه زندگان چه در ابتدا و چه بعد از مرگ. قيّوم خداوندي كه قدرت اصليِ همه كارها و فعاليت هاي آدميان از اوست كه؛ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاَّ بِااللَّهِ. بي نياز مطلقي كه شكر و سپاس ما را بهاي نعمت هايش قرار نمي دهد. اگر از بينايي بهره اي داشته باشيم، ما انسان ها براي دركِ نابِ ابتداييِ اين الطاف عاليه، حقايقي روياروي خود داريم، ما شب و روز نمودهايي از اين حقيقت را مي بينيم:



گل خندان كه نخندد چه كند

عَلَم از مشك نبندد چه كند



ماه تابان به جز از خوبي و ناز

چه نمايد چه پسندد چه كند



آفتاب اَر ندهد تابش و نور

پس بدين نادره گنبد چه كند



«مولوي»

ستّار و ودود پروردگارا، گناهاني را انجام دادم، تو پرده بر روي آن ها انداختي. حليم و حكيم خداوندا، چگونه با تو از درِ نيايش در آيم و سرِ سخن باز كنم كه روي آن را ندارم. چگونه دست مسألت به بارگاهت بردارم كه همواره در برابر خير و احسان و تكريمت بدي ها كرده و معصيت ها نموده ام!

اي هدايت كننده همه هدايت شده ها و اي به راه اندازنده همه رهروانِ راه كمال، پيش از آن كه به وسيله شكر و سپاس استحقاق نعمت ايمان را پيدا كنم، هدايت به ايمانم فرمودي.

در اين نيايشِ بسيار باعظمت كه از پيشتاز شهيدانِ راه حق و حقيقت، امام حسين عليه السلام به يادگار مانده است، در موارد متعدد، اعتراف به خطا و معصيت و طلب عفو از خدا درباره آن ها ديده مي شود. به همين جهت، اين مسأله جاي بحث است كه با اين كه آن حضرت مانند ديگر انبياء و ائمه عليهم السلام مرتكب هيچ گونه گناهي نشده اند، علت چيست كه آن پيشوايان اين همه اصرار بر اعتراف به بدي ها و گناهان و طلب آمرزش آن ها از خداوند سبحان را مطرح مي نمايند؟

براي پاسخ به اين مسأله بايد در نظر گرفت كه اعترافات معصومين را در دو قسمت مي توان تحليل كرد:

قسمت يكم - مربوط به استعداد خطا است كه در ممكن الوجود (موجودات غير از واجب الوجود كه خدا است) وجود دارد، زيرا اگر استعدادِ خطا نباشد، اطاعت و تقوا و جميع حركاتِ تكاملي جبري مي باشد، كه خارج از فضيلت و ارزش ها است كه بدون اختيار قابل تحقق نمي باشد. بنابر اين، معناي اعتراف به خطا و اظهار توجه و ندامت در حقيقت، توجه به آن خطاها و ناروايي ها است كه معصوم در حركت تكاملي اختياري مي بيند و از آلوده شدن به يكايك آن ها به خدا پناه مي برد و توبه مي نمايد.

قسمت دوم - يك معناي بسيار عالي را نشان مي دهد كه عبارت است از: احساس يك وحدتِ فوق طبيعي بين پيشوايانِ كمال يافته و انسان هايي كه در اين دنيا در مسير كمال در حركتند، ولي گاهي خطاها و گناهاني از انسان ها سر مي زند،[نه در حدّ شرك و تجرّي و ديگر گناهانِ تباه كننده]اين معنا را مي توان از آن دو روايت منقول در كافي استفاده كرد كه از امام صادق عليه السلام نقل شده است:

أَلْمُؤْمِنُ أَخُواْلمُؤْمِنِ كَالْجَسَدِ الْواحِدِ أِنِ اشْتَكي شَيْئًا مِنْهُ وَجَدَ أَلَمَ ذلِكَ في سائِرِ جَسَدِهِ وَ أَرْواحُهُما مِنْ روُحٍ واحِدَةٍ وَ أَنَّ روُحَ الْمُؤْمِنِ لَاَشَدَّ أِتِّصالاً بِروُحِ اللَّهِ مِنْ أِتِّصالِ شُعاعِ الشَّمْسِ بِها [23] .

«مؤمن برادر مؤمن است، مانند (اعضاء) يك بدن. اگر از عضوي ناراحتي داشته باشد، درد آن را در ساير اعضاء بدن احساس مي كند و ارواح آنان از يك روح است و اتصال روح انسانِ مؤمن به روح الهي شديدتر از اتصال شعاع نور خورشيد، به خورشيد است.»

امام صادق عليه السلام خطاب به مردم فرمود:

ما لَكُمْ تَسُوؤُنَ رَسوُلَ اللَّهِ صلي الله عليه وآله فَقالَ رَجُلٌ كَيْفَ نَسُوؤُهُ؟ فَقالَ: أَما تَعْلَموُنَ أَنَّ أَعْمالَكُمْ تُعْرَضُ عَلَيْهِ فَأِذا رَأي فيها مَعْصِيَةً سائَهُ ذلِكَ فَلا تَسوُؤُ رَسوُلَ اللَّهِ وَ سُرُّوْهُ [24] .

«چرا رسول خدا صلي الله عليه وآله را ناراحت مي كنيد؟ مردي گفت: چگونه او را ناراحت مي كنيم؟ فرمود: اعمال شما به آن حضرت عرضه مي شود، وقتي كه معصيتي در آن اعمال ببيند، ناراحت مي گردد. او را ناراحت نكنيد، بلكه مسرورش بسازيد.»

دو روايت ديگر در همين مضمون از امام محمد باقر و امام رضا عليهما السلام با تطبيق به آيه شريفه: وَ قُلِ اعْمَلوُا فَسَيَرَي اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسوُلُهُ وَ الْمُؤْمِنوُنَ [25] ، چنين آمده است: (بگو هر كاري كه مي خواهيد، انجام بدهيد. زود باشد كه خدا و رسول خدا عمل شما را خواهد ديد[نتيجه اش را خدا به شما نشان خواهد داد]).

بنابر اين احاديث، دعاي معصومين و اعتراف آنان به خطا و ابراز تأثر و ندامت، در حقيقت، بيان كننده تأثر آن پيشوايان از اعمال زشت مردمِ خطاكار و توبه و ندامت براي اصلاح حال آنان مي باشد.

33- يا مَوْلايَ اَنْتَ الَّذي مَنَنْتَ اَنْتَ الَّذي اَنْعَمْتَ اَنْتَ الَّذي اَحْسَنْتَ اَنْتَ الَّذي اَجْمَلْتَ اَنْتَ الَّذي اَفْضَلْتَ اَنْتَ الَّذي اَكْمَلْتَ اَنْتَ الَّذي رَزَقْتَ اَنْتَ الَّذي وَفَّقْتَ اَنْتَ الَّذي اَعْطَيْتَ اَنْتَ الَّذي اَغْنَيْتَ اَنْتَ الَّذي اَقْنَيْتَ اَنْتَ الَّذي اوَيْتَ اَنْتَ الَّذي كَفَيْتَ اَنْتَ الَّذي هَدَيْتَ اَنْتَ الَّذي عَصَمْتَ اَنْتَ الَّذي سَتَرْتَ اَنْتَ الَّذي غَفَرْتَ اَنْتَ الَّذي اَقَلْتَ اَنْتَ الَّذي مَكَّنْتَ اَنْتَ الَّذي اَعْزَزْتَ اَنْتَ الَّذي اَعَنْتَ اَنْتَ الَّذي عَضَدْتَ اَنْتَ الَّذي اَيَّدْتَ اَنْتَ الَّذي نَصَرْتَ اَنْتَ الَّذي شَفَيْتَ اَنْتَ الَّذي عافَيْتَ اَنْتَ الَّذي اَكْرَمْتَ تَبارَكْتَ وَ تَعالَيْتَ فَلَكَ الْحَمْدُ دآئِمًا وَ لَكَ الشُّكْرُ واصِبًا اَبَدًا ثُمَّ اَنَا يا اِلهِيَ الْمُعْتَرِفُ بِذُنوُبي فَاغْفِرْها لي اَنَا الَّذي اَسَأْتُ اَنَا الَّذي اَخْطَأْتُ اَنَا الَّذي هَمَمْتُ اَنَا الَّذي جَهِلْتُ اَنَا الَّذي غَفَلْتُ اَنَا الَّذي سَهَوْتُ اَنَا الَّذيِ اعْتَمَدْتُ اَنَا الَّذي تَعَمَّدْتُ اَنَا الَّذي وَعَدْتُ اَنَا الَّذي اَخْلَفْتُ اَنَا الَّذي نَكَثْتُ اَنَا الَّذي اَقْرَرْتُ اَنَا الَّذيِ اعْتَرَفْتُ بِنِعْمَتِكَ علَيَّ وَ عِنْدي وَ اَبُوءُ بِذُنوُبي فَاغْفِرْها لي يا مَنْ لا تَضُرُّهُ ذُنوُبُ عِبادِهِ وَ هُوَ الْغَنِيُّ عَنْ طاعَتِهِمْ وَ الْمُوَفِّقُ مَنْ عَمِلَ صالِحًا مِنْهُمْ بِمَعوُنَتِهِ وَ رَحْمَتِهِ

(مولاي من، تويي كه احسانم فرمودي، انعامم كردي، نيكي نمودي، فضل و كرامت نصيبم ساختي و نعمت هايت را به اكمال رساندي، روزيم دادي، توفيقم عنايت فرمودي، غنايم بخشيدي، سرمايه اكتساب مرحمت فرمودي، پناهم دادي. در مهمات كفايتم كردي، مرا به راه راست هدايتم فرمودي، از لغزش ها حفظم نمودي، عيوبم را پوشاندي، مورد مغفرتم قرار دادي. نتايج گناهانم را محو كردي، مرا در زندگاني متمكن ساختي. عزّتم بخشيدي و ياريم فرمودي، كمكم كردي، تأييدم نمودي، شفا و عافيتم عنايت كردي، برخوردار از اكرامم فرمودي. تويي خالقِ بركات و تويي موجود برين، حمد دائمي از آنِ تو و شكر و ستايش براي ابد شايسته تو است.

پس بارالها، من اعتراف به گناهانم مي نمايم، آن ها را مشمول مغفرتت فرما. مهربان خداوندا، منم كه بدي كردم، مرتكب خطا شدم، تصميم به گناه گرفتم. ناداني نمودم، دچار غفلت گشتم، مبتلي به سهو شدم. به خويشتن تكيه كردم. تعمد در گناه روا داشتم، وعده كردم و تخلف نمودم، عهد شكني كردم، اقرار به خطايم كردم، اعتراف به نعمت نمودم بار ديگر مرتكب معصيت ها شدم. عفو و مغفرت را شامل حالم فرما، اي خداوندِ بخشايشگري كه گناهانِ بندگانش ضرري به او نمي زند و اوست خداوندِ بي نياز از اطاعت آنان و توفيق دهنده هر كسي از بندگانش را كه به ياري و رحمت او، عمل صالح انجام مي دهد).



اي هميشه حاجت ما را پناه

بار ديگر ما غلط كرديم راه



دَمبِدَم وابسته دام نويم

هر يكي گر باز و سيمرغي شويم



صدهزاران دام و دانه است اي خدا

ما چو مرغان حريص و بي نوا



«مولوي»

34- فَلَكَ الْحَمْدُ اِلهي وَ سَيِّدي اِلهي اَمَرْتَني فَعَصَيْتُكَ وَ نَهَيْتَني فَارْتَكَبْتُ نَهْيَكَ فَاَصْبَحْتُ لا ذا بَرائَةٍ لي فَاَعْتَذِرُ وَ لا ذا قُوَّةٍ فَاَنْتَصِرُ فَبِاَيِّ شَيْ ءٍ اَسْتَقْبِلُكَ يا مَوْلايَ اَبِسَمْعي اَمْ بِبَصَري اَمْ بِلِساني اَمْ بِيَدي اَمْ بِرِجْلي اَلَيْسَ كُلُّها نِعَمَكَ عِنْدي وَ بِكُلِّها عَصَيْتُكَ يا مَوْلايَ فَلَكَ الْحُجَّةُ وَ السَّبيلُ عَلَيَّ يا مَنْ سَتَرَني مِنَ اْلاباءِ وَ اْلاُمَّهاتِ اَنْ يَزْجُرُوْني وَ مِنَ الْعَشائِرِ وَ اْلاِخْوانِ اَنْ يُعَيِّرُوْني وَ مِنَ السَّلاطينِ اَنْ يُعاقِبُوْني وَ لَوِ اطَّلَعُوْا يا مَوْلايَ عَلي مَا اطَّلَعْتَ عَلَيْهِ مِنّي اِذًا ما اَنْظَروُني وَ لَرَفَضوُني وَ قَطَعوُني فَها اَنَا ذا يا اِلهي بَيْنَ يَدَيْكَ يا سَيِّدي خاضِعٌ ذَليلٌ حَصيرٌ حَقيرٌ لا ذوُ بَرائَةٍ فَاَعْتَذِرُ وَ لا ذوُ قُوَّةٍ فَاَنْتَصِرُ وَ لا حُجَّةٍ فَاَحْتَجُّ بِها وَ لا قائِلٌ لَمْ اَجْتَرِحْ وَ لَمْ اَعْمَلْ سُوءً وَ ما عَسَي الْجُحُوْدُ وَ لَوْ جَحَدْتُ يا مَوْلايَ لا يَنْفَعُني كَيْفَ وَ اَنّي ذلِكَ وَ جَوارِحي كُلُّها شاهِدَةٌ عَلَيَّ بِما قَدْ عَمِلْتُ وَ عَلِمْتُ يَقينًا غَيْرَ ذي شَكٍ اَنَّكَ سائِلي مِنْ عَظايِمِ اْلاُمُوْرِ وَ اَنَّكَ الْحَكَمُ اَلْحَكيمُ الْعَدْلُ الَّذي لا تَجوُرُ وَ عَدْلُكَ مُهْلِكي وَ مِنْ كُلِّ عَدْلِكَ مَهْرَبي فَاِنْ تُعَذِّبْني يا اِلهي فَبِذُنُوْبي بَعْدَ حُجَّتِكَ عَلَيَّ وَ اِنْ تَعْفُ عَنّي فَبِحِلْمِكَ وَ جوُدِكَ وَ كَرَمِكَ

(سپاس و ستايش مر تو راست اي معبود و مولاي من، امر فرمودي امر تو را نافرماني كردم، مرا نهي فرمودي نهي تو را مرتكب شدم. اكنون نه شايسته تبرئه از سوي تو هستم تا پوزشي بطلبم و نه قدرتي دارم كه از تو ياري بخواهم. حال، مولاي من با چه رويي با پيشگاهت مواجه گردم، آيا با گوشم، با چشمم، با زبانم با دستم با پايم، مگر اين اعضاء نعمت هاي تو نبود كه به من عطا فرموده بودي و من با همه آن ها تو را معصيت نمودم. مولاي من، حجت عليه من و راه براي مؤاخذه من از آنِ تو است.

اي پروردگار عالمِ هستي، عيوب و نواقص مرا از پدران و مادران پوشيده داشتي كه زجرم ندهند و از قبيله و برادران هم مخفي فرمودي تا براي من عيب نگيرند و از قدرتمندان پوشاندي تا عذابم ندهند. اگر اي مولاي من، اينان از وضع من اطلاع داشتند همان گونه كه تو دانايي، مهلتم نمي دادند و مرا طرد مي كردند و رابطه خود را از من مي گسيختند.

اينك، اي مالك و معبود من، در پيشگاهت ايستاده ام، خاضع ذليل، حقير، نه شايسته تبرئه اي كه پوزش بطلبم و نه داراي قدرتي كه از وي ياري بجويم. حجت و دليلي ندارم كه به وسيله آن حجت بياورم و نمي توانم گناهي را كه مرتكب شده ام منكر شوم و بگويم من آن عملِ زشت را انجام نداده ام. چنين انكاري چه سودي به حال من دارد، در صورتي كه تمامي اعضايم به عملي كه انجام داده ام شاهدند. در يقين من شك و ترديد وجود ندارد كه تواز همه حوادث و امور بزرگ از من سؤال خواهي كرد. تويي آن حاكمِ دادگر كه هرگز ستم نمي كند. عدالتِ محضِ تو، مرا كه مرتكب تباهي ها شده ام، هلاكم خواهد ساخت، من از دادگري تو به عدالت كلّي تو كه منشأ لطف و كرم تو است پناه خواهم برد.

داورا، دادگرا، اگر عذابم كني، در نتيجه گناهاني است كه مرتكب شده ام و علت اين عذاب شامل حال من است و اگر با دست عفو و كرمت قلم بخشش بر گناهانم بكشي، مقتضاي حلمِ وجود و كرم توست).

35- لا اِلهَ اِلاَّ اَنْتَ سُبْحانَكَ اِنّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمينَ لا اِلهَ اِلاَّ اَنْتَ سُبْحانَكَ اِنّي كُنْتُ مِنَ الْمُسْتَغْفِرينَ لا اِلهَ اِلاَّ اَنْتَ سُبْحانَكَ اِنّي كُنْتُ مِنَ الْمُوَحِّدينَ لا اِلهَ اِلاَّ اَنْتَ سُبْحانَكَ اِنّي كُنْتُ مِنَ الْخائِفينَ لا اِلهَ اِلاَّ اَنْتَ سُبْحانَكَ اِنّي كُنْتُ مِنَ الْوَجِلينَ لا اِلهَ اِلاَّ اَنْتَ سُبْحانَكَ اِنّي كُنْتُ مِنَ الرَّاجينَ لا اِلهَ اِلاَّ اَنْتَ سُبْحانَكَ اِنّي كُنْتُ مِنَ الرَّاغِبينَ لا اِلهَ اِلاَّ اَنْتَ سُبْحانَكَ اِنّي كُنْتُ مِنَ الْمُهَلِّلينَ لا اِلهَ اِلاَّ اَنْتَ سُبْحانَكَ اِنّي كُنْتُ مِنَ السَّائِلينَ لا اِلهَ اِلاَّ اَنْتَ سُبْحانَكَ اِنّي كُنْتُ مِنَ الْمُسَبِّحينَ لا اِلهَ اِلاَّ اَنْتَ سُبْحانَكَ اِنّي كُنْتُ مِنَ الْمُكَبِّرينَ لا اِلهَ اِلاَّ اَنْتَ سُبْحانَكَ رَبّي وَ رَبُّ ابائِيَ اْلاَوَّلينَ

(خدايي جز تو نيست، پاك پروردگارا من از ستمكارانم.

خدايي جز تو نيست، من از استغفار كنندگانم.

خدايي جز تو نيست،من از موحّدينم.

خدايي جز تو نيست، من از قهر تو ترسانم.

خدايي جز تو نيست، من از سطوت و سيطره تو بيمناكم.

خدايي جز تو نيست، من از اميدوارانم.

خدايي جز تو نيست، من از مشتاقانِ شهودِ جمال و كمال تواَم.

خدايي جز تو نيست، من از معتقدان توحيد و يگانه پرستانم.

خدايي جز تو نيست، من از سائلانِ درگاهِ كبرياي تواَم.

خدايي جز تو نيست، من از تسبيح كنندگانم.

خدايي جز تو نيست، پاك پروردگارا، من از تكبير گويانم.

خدايي جز تو نيست، تويي خداي من و پدران گذشته من).

سرور شهيدانِ راه حق و حقيقت امام حسين عليه السلام با تكرار اين جمله؛ «خدايي جز تو نيست، پاك پروردگارا»، مطالبي را به بارگاه خداوندي عرضه مي دارد، آن چه را كه در اعماق قلب مباركش بوده است، با تذكر به وحدانيّت و خلاقيّت و پرورندگيِ خداوندي، باكمال صفاو قاطعيّت ابراز مي نمايد.او هنگامي كه عرض مي كند: من ازاستغفاركنندگانم، آن چه را كه در دل دارد و مورد ايمان اوست، بيان مي كند. وقتي كه مي گويد من از مشتاقان شهود جمال و كمال تواَم، در حقيقت، موجي از اشتياق شهود از قلب نازنينش سر مي كشد و تا بارگاه ربوبي اوج مي گيرد. بنابر اين، اگرچه جملات در ظاهر تكراري به نظر مي رسد، ولي در حقيقت، مفاهيم آن ها امواجي است كه پشت سر هم مي كشند و به ابديت صعود مي كنند.

36- اَللَّهُمَّ هذا ثَنائي عَلَيْكَ مُمَجِّدًا وَ اِخْلاصي لِذِكْرِكَ مُوَحِّدًا وَ اِقْراري بِآلائِكَ مُعَدِّدًا وَ اِنْ كُنْتُ مُقِرًّا اَنّي لَمْ اُحْصِها لِكَثْرَتِها وَ سُبوُغِها وَ تَظاهُرِها وَ تَقادُمِها اِلي حادِثٍ ما لَمْ تَزَلْ تَتَعَهَّدُني بَهِ مَعَها مُنْذُ خَلَقْتَني وَ بَرَاْتَني مِنْ اَوَّلِ الْعُمْرِ مِنَ اْلاِغْناءِ مِنَ الْفَقْرِ وَ كَشْفِ الضُّرِّ وَ تَسْبيبِ الْيُسْرِ وَ دَفْعِ الْعُسْرِ وَ تَفْريجِ الْكَرْبِ وَ الْعافِيَةِ فِي الْبَدَنِ وَ السَّلامَةِ فِي الدّينِ وَ لَوْ رَفَدَني عَلي قَدْرِ ذِكْرِ نِعْمَتِكَ جَميعُ الْعالَمينَ مِنَ اْلاَوَّلينَ وَ اْلاخِرينَ ما قَدَرْتُ وَ لا هُمْ عَلي ذلِكَ تَقَدَّسْتَ وَ تَعالَيْتَ مِنْ رَبٍّ كَريمٍ عَظيمٍ رَحيمٍ لا تُحْصي الاؤُكَ وَ لا يُبْلَغُ ثَناؤُكَ وَ لا تُكافي نَعْماؤُكَ صَلِّ عَلي مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ اَتْمِمْ عَلَيْنا نِعَمَكَ وَ اَسْعِدْنا بِطاعَتِكَ

(بارالها، اين است شكر و سپاس من براي تمجيد و تعظيم تو و اين است اخلاص من براي ابراز توحيدت. اين است اقرار من به نعمت هاي تو كه برشمردم، اگرچه اعتراف مي كنم كه به جهت نامحدود بودن و فراواني و وضوح و قدمت آن ها نتوانسته ام شمارشم را به نهايت برسانم. بار پروردگارا، نعمت هايي را پيش از ورودِ من به اقليم وجود و از آغاز خلقتم به من عنايت فرمودي و از اول زندگاني ام، فقرم را به غنا مبدّل ساختي و ضرر را از من دفع و عوامل سهولت و دفع دشواري ها و برطرف كردن مشقت ها و عافيت در بدن و سلامت در دين را نصيبم فرمودي. اگر اي مولاي من، همه عالميان از اولين و آخرين مرا به ذكر قدرِ نعمت هايت ياري نمايند، نه من توانايي آن را دارم و نه آنان قدرت آن را خواهند داشت. اي پروردگار كريم و عظيم و مهربان، نعمت هايت قابل شمارش نبوده و فوق پاداش است. خدايا چگونه ستايشت كنم، با اين كه به ستايشت (آن گونه كه شايسته توست) نتوان رسيد.

درود بر محمد و آل محمد بفرست و نعمت هايت را بر ما تكميل و با توفيق اطاعتت ما را سعادتمند بفرما).

در اين هنگام سرور شهيدان، فخرِ يگانه پرستان، سر سلسله نيايشگرانِ پيشگاهِ ربوبي، حضرت حسين بن علي عليه السلام بار ديگر موقعيت بندگي خود را در برابر معبودِ مطلقِ عالم هستي شهود مي كند و درمي يابد و اين كه در آن مكان و فضاي مقدس (صحراي عرفات) حالي او را در بر گرفته كه او خويشتنِ خالصِ خود را در ارتباط با خالق كائنات، در حالي كه از رگ گردن به او نزديك تر است درك مي نمايد و با كمال صراحت اعتراف مي كند كه اگر همه عالميان از اولين آن ها گرفته تا آخرين آن ها، با او هم صدا باشند و يكديگر را ياري كنند كه قدر و منزلت و ارزش و اندازه نعمت هاي مادّي و معنوي را كه خداوند به آنان عنايت فرموده است، بيان نمايند، از توانايي آن ها ساخته نخواهد بود.

سعادت در اطاعت اوست. آري چنين است، كساني كه در اين دنيا خوشي ها و كاموري هاي مادي را سعادت تلقي مي كنند، محروم ترين مردم از سعادت واقعي مي باشند. اگر امكان داشت، لحظاتي اين گونه مردم را با وجدان خويش روبرو مي ساختيد و از آنان مي خواستيد كه همه تصورات و تخيلات و آمال تيره و تار و آلوده خود را كنار بزنند و با آن وجدان صاف و خالص، سؤال شما را پاسخ بگويند، قطعاً بر سعادتِ از دست رفته خويشتن تأسف ها مي خوردند و آه هاي سوزان از اعماق دل بر مي آوردند. در اين حال كار خود را شروع كنيد. يعني پس از آن كه توانستيد آنان را با آينه حق نماي وجدانِ صافِ خويش روياروي نماييد، آهسته آهسته از آنان بپرسيد: هيچ در اين باره فكر كرده ايد كه براي تهيه وسايل عيش و نوش لذت بار شما، چه محروميت هايي كه بايد بينوايان دور و نزديك متحمل شوند؟

آري،



دَه تن از تو زرد روي و بينوا خُسبد همي

تا به گلگون مي، تو روي خويش را گلگون كني



«ناصرخسرو»

آيا مي دانيد كه هر اطاعتي كه از غرايز حيواني از شما سر مي زند، نوعي ركود به فعاليت هاي عقلاني وارد مي گردد؟

مسلّم است كه شما هم مانند ديگر آگاهان از «منِ» خويش مي دانيد، كه همان گونه كه همه اجزاء جهان بروني براي خود اصلي و قانوني دارد، جان آدمي هم براي خويشتن اصلي و قانوني دارد. حال، پرداختن به آن قسم خوشي ها و لذايذ را كه سدّ راهِ «حيات و جانِ قانونمندِ» آدمي است، با كدامين منطق تفسير مي كنيد؟

آيا تاكنون از فكر شما خطور نكرده است كه خوشي ها و لذايذ محدود و نسبيِ عالم محسوسات، هرگز توانايي اشباع احساس و اشتياق به كمال را كه مطلق است و وصول به آن نياز به تلاش و تحمل زحمات و فداكاري ها دارد، دارا نمي باشد؟!

آيا با توجه به اين كه هيچ زندگيِ بشري بدون پاسخ به سؤالات شش گانه: 1- من كيستم؟ 2- از كجا آمده ام؟ 3- به كجا آمده ام؟ 4- با كيستم؟ 5- براي چه آمده ام؟ 6- به كجا مي روم؟ قابل تفسير و شايسته هدفدار بودن نيست، با اين حال بدون اين كه پاسخي به اين سؤالات آماده نموده و حيات خودرا بر طبق آن پاسخ به جريان بيندازيد، خود را سعادتمند مي دانيد؟

آيا اتفاق افتاده است كه در حالت هشياري (نه هنگام مستي هاي متنوع) لحظاتي در اين انديشه باشيد كه هم اكنون كه من خوشي ها و لذايذ شخصي خود را آرمان مطلق براي زندگيم تلقي كرده و در آن ها غوطه ورم، ميليون ها نفر از انسان ها در محروميت هاي اقتصادي و حقوقي و علمي و فرهنگي و اخلاقي و سياسي، با جان كندن هاي بسيار تلخ كه قدرت پرستانِ خودكامه، نام آنان را اجزاء زندگان ثبت مي كنند، به سر مي برند. با اين همه مسائل، باز خود را سعادتمند مي دانيد! قطعاً از معناي سعادت بي اطلاع و در محروميت از آن به سر مي بريد.

37- سُبْحانَكَ لا اِلهَ اِلاَّ اَنْتَ اَللَّهُمَّ اِنَّكَ تُجيبُ الْمُضْطَرَّ وَ تَكْشِفُ السُّوءَ وَ تُغيثُ الْمَكْرُوْبَ وَ تَشْفِي السَّقيمَ وَ تُغْنِي الْفَقيرَ وَ تَجْبُرُ الْكَسيرَ وَ تَرْحَمُ الصَّغيرَ وَ تُعينُ الْكَبيرَ وَ لَيْسَ دُوْنَكَ ظَهيرٌ وَ لا فَوْقَكَ قَديرٌ وَ اَنْتَ الْعَلِيُّ الْكَبيرُ يا مُطْلِقَ الْمُكَبَّلِ اْلاَسيرِ يا رازِقِ الطِّفْلِ الصَّغيرِ يا عِصْمَةَ الْخآئِفِ الْمُسْتَجيرِ يا مَنْ لا شَريكَ لَهُ وَ لا وَزيرَ صَلِّ عَلي مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ اَعْطِني في هذِهِ الْعَشِيَّةِ اَفْضَلَ مآ اَعْطَيْتَ وَ اَنَلْتَ اَحَدًا مِنْ عِبادِكَ مِنْ نِعْمَةٍ توُليها وَ الآءٍ تُجَدِّدُها وَ بَلِيَّةٍ تَصْرِفُها وَ كُرْبَةٍ تَكْشِفُها وَ دَعْوَةٍ تَسْمَعُها وَ حَسَنَةٍ تَتَقَبَّلُها وَ سَيِّئَةٍ تَتَغَمَّدُها اِنَّكَ لَطيفٌ بِما تَشاءُ خَبيرٌ وَ عَلي كُلِّ شَي ءٍ قَديرٌ اَللَّهُمَّ اِنَّكَ اَقْرَبُ مَنْ دُعِيَ وَ اَسْرَعُ مَنْ اَجابَ وَ اَكْرَمُ مَنْ عَفي وَ اَوْسَعُ مَنْ اَعْطي وَ اَسْمَعُ مَنْ سُئِلَ يا رَحْمنَ الدُّنْيا وَ اْلاخِرَةِ وَ رَحيمَهُما لَيْسَ كَمِثْلِكَ مَسْئوُلٌ وَ لا سِواكَ مَاْموُلٌ دَعَوْتُكَ فَاَجَبْتَني وَ سَئَلْتُكَ فَاَعْطَيْتَني وَ رَغِبْتُ اِلَيْكَ فَرَحِمْتَني وَ وَثِقْتُ بِكَ فَنَجَّيْتَني وَ فَزِعْتُ اِلَيْكَ فَكَفَيْتَني اَللَّهُمَّ فَصَلِّ عَلي مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَ رَسوُلِكَ وَ نَبِيِّكَ وَ عَلي الِهِ الطَّيِّبينَ الطَّاهِرينَ اَجْمَعينَ وَ تَمِّمْ لَنا نَعْمائَكَ وَ هَنِّئْنا عَطائَكَ وَ اكْتُبْنا لَكَ شاكِرينَ لِالآئِكَ ذاكِرينَ امينَ امينَ رَبَّ الْعالَمينَ اَللَّهُمَّ يا مَنْ مَلَكَ فَقَدَرَ وَ قَدَرَ فَقَهَرَ وَ عُصِيَ فَسَتَرَ وَاسْتُغْفِرَ فَغَفَرَ يا غايَةَ الطَّالِبينَ الرَّاغِبينَ وَ مُنْتَهي اَمَلِ الرَّاجينَ يا مَنْ اَحاطَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عِلْمًا وَ وَسِعَ الْمُسْتَقيلينَ رَاْفَةً وَ رَحْمَةً وَ حِلْمًا

(پاك پروردگارا، خداوندي جز تو نيست. خدايا، تويي كه بندگانِ مضطرِّ خود را اجابت فرموده و ناگواري را از آنان برطرف مي سازي و غوطه وران در اندوه را نجات مي دهي و بيمار را شفاء و فقير را بي نياز و شكسته را جبران و كودك را مورد ترحّم و بزرگسالان را ياري مي دهي. كسي را جز تو يار و پشتيباني نيست و قدرتمندي بالاتر از تو وجود ندارد.

خداوندا، عُلُوّ مرتبه و بزرگي مطلق از آنِ توست، اي رهايي بخشِ اسيرانِ فشرده در زنجير، اي روزي دهنده كودك شيرخوار، اي پناه دهنده گرفتارانِ ترس و وحشت كه پناهنده بارگاه تو گشته اند. اي خداوند بزرگ كه شريك و وزيري براي او نيست، درود بر محمد و آل محمد بفرست و در اين هنگام كه شب فرا مي رسد، از بهترين عطايايي كه بنده اي از بندگانت را مورد عنايت قرارداده اي به من نيز محبت فرما - نعمتي كه آشكار مي بخشي، نعمت هايي باطن كه آن ها را تجديد مي نمايي. بلايي كه بر مي گرداني، مصيبتي كه برطرف مي سازي و دعايي كه مي شنوي و اجابت مي فرمايي و عمل نيكي كه آن را قبول مي نمايي و گناهي كه آن را مي پوشاني.

تويي آن خداوندِ آگاه، كه لطفت شامل هر چيزي كه بخواهي مي شود و تو بر همه چيز توانايي.

خداوندا، تويي نزديك ترين كسي كه مي توان او را دعوت نمود و تويي كسي كه سريع تر از همه، مسألتِ بندگان را اجابت مي نمايي و كريم ترين كسي كه قلم بر خطاها مي كشي. تويي كه گسترده ترين عطا از آنِ توست و شنواترين كسي كه مورد سؤال قرار مي گيرد.

اي خداي مهربان و اي منبعِ رحمت در دنيا و آخرت، جز تو كسي اجابت كننده مسألت ها نيست و جز تو كسي براي آرزوها وجود ندارد. تو را خواندم اجابتم كردي، مسألت نمودم عطايم فرمودي، رغبت به تو نمودم، مورد رحمتم قرار دادي. در ناملايمات و سختي ها، اعتماد به تو نمودم، نجاتم دادي، ناله و زاري به پيشگاهت كردم، كفايتم فرمودي، درود بر محمد بنده و رسول و پيامبر گراميت و بر دودمان پاك و پاكيزه او بفرست و نعمت هايت را بر ما تكميل و عطايت را بر ما گوارا فرما و ما را از جمله شكرگزاران و يادآوران نعمت هايت قرار بده. آمين آمين اي پروردگار عالميان.

خداوندا، اي كسي كه مالكِ جهان هستي و توانا بر آن. و اي توانايي كه غلبه مطلق از آنِ توست. اي ستّارِ مهربان كه معصيت مي شود و تو آن را با آن محبت الهي مي پوشاني. اي مقصودِ نهايي مشتاقانِ بارگاهش و اي غايتِ آرزوي اميدوارانش، اي خداوندي كه علمش بر همه چيز احاطه دارد و رأفت و رحمت و حلمِ او فراگيرِ همه خطاكاراني است كه به اميد بخشش به درگاهش روي مي آورند).

در اين نيايش مانند آيات قرآني و نيايش ها و دعاهاي ديگر نجات انسان ها از اضطرار و ناگواري و اندوه و بيماري و فقر و شكست و امثال اين ناملايمات به خداوند سبحان نسبت داده شده است. درباره اين نسبت، مطلب مهمي را بايد مورد توجه قرار بدهيم:

آيا در آن موارد كه انسان ها از ناملايمات نجات پيدا مي كنند، به وسيله دخالت خداوندي است؟ يا علل و عوامل است كه كارگر مي شوند و بندگان خدا را نجات مي دهند؟

پاسخ اين سؤال با نظر به اين كه قراردهنده سببيّت ها در علل و عوامل خداوند متعال مي باشد، بسيار آسان است. به اين معني كه خداوند سبحان مسبّب الاسباب است كه سببيّت ها را در اسباب و علل قرار مي دهد، همان گونه كه نگهدارنده روابط موجود ميان اجزاء قوانينِ حاكم در عالم هستي به خداوند متعال مستند است. اين همان تفسير مقبول درباره ماهيت قوانين است كه با يك توضيح كامل مي تواند به عنوان مفسّر نهايي قوانين بوده باشد.

درست دقت فرماييد:



سنگ بر آهن زني آتش جهد

هم به امر حق قدم بيرون نهد



آهن و سنگ ستم بر هم مزن

كاين دو مي زايند هم چون مرد و زن



سنگ و آهن خود سبب آمد وليك

تو به بالاتر نگر اي مرد نيك



كاين سبب را آن سبب آورد پيش

بي سبب هرگز سبب كي شد زخويش



اين سبب را آن سبب عامل كند

باز گاهي بي پر و عاطل كند



آن سبب ها كانبياء را رهبر است

آن سبب ها زين سبب ها برتر است



اين سبب را محرم آمد عقل ما

وان سبب ها راست محرم انبياء



اين سبب چه بود به تازي گو رَسن

كاندرين چَه اين رَسن آمد به فن



گردش چرخ اين رَسن را علّت است

چرخِ گردان را نديدن ذلّت است



«مولوي»

38- اَللَّهُمَّ اِنَّا نَتَوَجَّهُ اِلَيْكَ في هذِهِ الْعَشِيَّةِ الَّتي شَرَّفْتَها وَ عَظَّمْتَها بِمُحَمَّدٍ نَبِيِّكَ وَ رَسوُلِكَ وَ خِيَرَتِكَ مِنْ خَلْقِكَ وَ اَمينِكَ عَلي وَحْيِكَ الْبَشيرِ النَّذيرِ السِّراجِ الْمُنيرِ الَّذي اَنْعَمْتَ بِهِ عَلَي الْمُسْلِمينَ وَ جَعَلْتَهُ رَحْمَةً لِلْعالَمينَ اَللَّهُمَّ فَصَلِّ عَلي مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ كَما مُحَمَّدٌ اَهْلٌ لِذلِكَ مِنْكَ يا عَظيمُ فَصَلِّ عَلَيْهِ وَ عَلي الِهِ الْمُنْتَجَبينَ الطَّيِّبينَ الطَّاهِرينَ اَجْمَعينَ وَ تَغَمَّدْنا بِعَفْوِكَ عَنَّا فَاِلَيْكَ عَجَّتِ اْلاَصْواتُ بِصُنُوْفِ اللُّغاتِ فَاجْعَلْ لَنا اَللَّهُمَّ في هذِهِ الْعَشِيَّةِ نَصيبًا مِنْ كُلِّ خَيْرٍ تَقْسِمُهُ بَيْنَ عِبادِكَ وَ نوُرٍ تَهْدي بِهِ وَ رَحْمَةٍ تَنْشُرُها وَ بَرَكَةٍ تُنْزِلُها وَ عافِيَةٍ تُجَلِّلُها و رِزْقٍ تَبْسُطُهُ يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ اَللَّهُمَّ اَقْلِبْنا في هذَا الْوَقْتِ مُنْجِحينَ مُفْلِحينَ مَبْروُرينَ غانِمينَ وَ لا تَجْعَلْنا مِنَ الْقانِطينَ وَ لا تُخْلِنا مِنْ رَحْمَتِكَ وَ لا تَحْرِمْنا ما نُؤَمِّلُهُ مِنْ فَضْلِكَ وَ لا تَجْعَلْنا مِنْ رَحْمَتِكَ مَحْروُمينَ وَ لا لِفَضْلِ ما نُؤَمِّلُهُ مِنْ عَطائِكَ قانِطينَ وَ لا تَرُدَّنا خائِبينَ وَ لا مِنْ بابِكَ مَطْروُدينَ يا اَجْوَدَ اْلاَجْوَدينَ وَ اَكْرَمَ اْلاَكْرَمينَ اِلَيْكَ اَقْبَلْنا موُقِنينَ وَ لِبَيْتِكَ الْحَرامِ آمّينَ قاصِدينَ فَاَعِنَّا عَلي مَناسِكِنا وَ اَكْمِلْ لَنا حَجَّنا وَاعْفُ عَنَّا وَ عافِنا فَقَدْ مَدَدْنا اِلَيْكَ اَيْدِيَنا فَهِيَ بِذِلَّةِ اْلاِعْتِرافِ مَوْسوُمَةٌ

(بارالها، در اين لحظات كه به غروب آفتاب نزديك مي شويم، تو آن را شرف و قداست بخشيده اي، توسّل مي جوييم به محمد صلي الله عليه وآله پيامبر و رسول برگزيده تو از ميان مخلوقاتت و امين تو بر وحي كه بشارت دهنده و تهديدكننده است. چراغ روشنگري كه او را به مسلمانان عنايت فرمودي و آن را براي عالميان رحمت قراردادي. خداوندا، درود بر محمد و آل محمد بفرست، آن چنان درودي كه از مقامِ ربوبي تو شايسته آن است. اي معبودِ باعظمت، درود بر او و جميع فرزندانِ برگزيده و پاك و پاكيزه او بفرست و ما را در عفو خود بپوشان. در اين موقع از روز كه لحظه به لحظه به پايان مي رسد، صداهاي نيايشِ بندگانت با لغت هاي گوناگون به سوي تو سر مي كشد.

حال خداوندا، در اين موقع از هر خيري كه براي بندگانت قسمت مي كني، بهره اي براي ما قرار بده و در اين وقت از آن نوري كه بندگانت را هدايت مي كني و رحمتي كه براي آنان منتشر مي سازي و بركتي كه نازل مي كني و عافيتي كه با آن مي پوشاني و آن روزي كه براي بندگانت مي گستراني، ما را نيز مشمول الطافت قرار بده، اي مهربان ترين مهربان ها.

بارالها، ما را در اين لحظات موفق و رستگار و از اميدي كه به فضل تو داريم محروم مساز و از برندگان غنيمت محسوب فرما و ما را از گروه نوميدان قرار مده و از رحمت خود ما را بر كنار مفرما، ما را از آرزوي كرامت خود محروم مساز و از رحمتت مأيوس مفرما. ما را از بارگاهت نااميد برمگردان و از درگاهت مردود مفرما، اي بخشاينده ترين بخشايشگرها و با كرامت ترين كريمان. در حال يقين به سوي تو روي آورده و دعوت به خانه با عظمتت را لبيك گفته ايم. ما را به اعمال مقرّره ياري فرموده، حج ما را تكميل و ما را مورد عفو و گذشت قرار بده.

پروردگارا، در اين لحظات مقدس، دست ها را با اعتراف به خطا به بارگاهت بلند نموده ايم - دست هايي كه به ذلت و حقارت اعتراف دارد).

سرور شهيدانِ راه عدل و حق و ارزش هاي والاي انساني، در اين نيايش ها بارها از يأس و نوميدي پناه بر بارگاه خدا برده است و در جملات فراوان بر عفو و بخشايش و كَرَم و لطف و عطا و احسان او پناهنده شده و به آن ها تمسّك نموده است.

اين امام بزرگ و مطيع واقعي خداوند جلت عظمته و اين شهيد عزت و عظمت و آزادي انسان ها از قيود و زنجيرهاي گرانبار ظلم و ستم و بت پرستي هاي بروني و دروني، خدايي را در اين نيايش براي بندگان او معرفي مي كند كه هيچ انساني را عذري براي دوري از حضور در پيشگاه خداوندي باقي نمي گذارد. اين نزديكي و اين حقيقتِ سازنده كه خداوند سبحان با آن عظمت و كبريايي كه دارد بندگانش را به مجاورت خود مفتخر فرموده است: «وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَما كُنْتُمْ» [26] (و او با شما است هر كجا كه باشيد). مي بايست بشر را در همين زندگاني به مرحله شايستگي خليفةاللهي در همه افرادش تحقق ببخشد؛



دوست نزديك تر از من به من است

وين عجب تر كه من از وي دورم



چه كنم با كه توان گفت كه او

در كنار من و من مهجورم



«منسوب به سعدي»

از مجموع منابع اسلامي و دريافت هاي عقلي و وجداني به اين نتيجه مي رسيم كه قهر و غضب الهي، معلول عللي است كه خودِ مردم آن ها را به وجود مي آورند، مانند خطاها و گناهان و ستم و تعدّي و دوري از خدا و غير ذلك. پس در حقيقت، منشأ انتزاعِ قهر و غضب خداوندي، اعمال ناشايسته خودِ مردم است (نه غضب كه صفت ذاتي خداوند نيست) در صورتي كه عفو و رأفت و رحمت و كرم و لطف وجود و احسان، منشأيي جز ذات حكيم و فياض و عادل خداوندي ندارد و مي توان جمله: سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضَبَهُ (رحمت او بر غضبش سبقت دارد) را كه در منابع اسلامي آمده است، به همين معني تفسير نمود. هم چنين در هيچ موردي ديده نشده است كه خدا بفرمايد، غضب من بر همه چيز سبقت دارد، در صورتي كه خداوند در گسترش رحمت بر همه چيز چنين مي فرمايد: «رَبَّنا وَسِعْتَ كُلَّ شَيٍ ء رَحْمَةً وَ عِلْماً» [27] (اي پروردگارِ ما، رحمت و علم تو بر همه چيز گسترده است).

39- اَللَّهُمَّ فَاَعْطِنا في هذِهِ الْعَشِيَّةِ ما سَئَلْناكَ وَاكْفِنا مَااسْتَكْفَيْناكَ فَلا كافِيَ لَنا سِواكَ وَ لا رَبَّ لَنا غَيْرُكَ نافِذٌ فينا حُكْمُكَ مُحيطٌ بِنا عِلْمُكَ عَدْلٌ فينا قَضآؤُكَ اِقْضِ لَنَا الْخَيْرَ وَاجْعَلْنا مِنْ اَهْلِ الْخَيْرِ اَللَّهُمَّ اَوْجِبْ لَنا بِجوُدِكَ عَظيمَ اْلاَجْرِ وَ كَريمَ الذُّخْرِ وَ دَوامَ الْيُسْرِ وَاغْفِرْلَنا ذُنوُبَنا اَجْمَعينَ وَ لا تُهْلِكْنا مَعَ الْهالِكينَ وَ لا تَصْرِفْ عَنَّا رَاْفَتَكَ وَ رَحْمَتَكَ يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ اَللَّهُمَّ اجْعَلْنا في هذَا الْوَقْتِ مِمَّنْ سَئَلَكَ فَاَعْطَيْتَهُ وَ شَكَرَكَ فَزِدْتَهُ وَ تابَ اِلَيْكَ فَقَبِلْتَهُ وَ تَنَصَّلَ اِلَيْكَ مِنْ ذُنوُبِهِ كُلِّها فَغَفَرْتَها لَهُ يا ذَالْجَلالِ وَاْلأِكْرامِ اَللَّهُمَّ وَنَقِّنا وَ سَدِّدْنا وَاقْبَلْ تَضَرُّعَنا يا خَيْرَ مَنْ سُئِلَ وَ يا اَرْحَمَ مَنِ اسْتُرْحِمَ يا مَنْ لا يَخْفي عَلَيْهِ اِغْماضُ الْجُفوُنِ وَ لا لَحْظُ الْعُيوُنِ وَ لا مَا اسْتَقَرَّ فِي الْمَكْنوُنِ وَ لا مَا انْطَوَتْ عَلَيْهِ مُضْمَراتُ الْقُلوُبِ اَلا كُلُّ ذلِكَ قَدْ اَحْصاهُ عِلْمُكَ وَ وَسِعَهُ حِلْمُكَ

(خداوندا، در اين موقع كه روز به پايان خود نزديك مي شود، آن چه را كه از بارگاهت مسألت نموديم بر ما عنايت و آن چه را كه كفايت آن را از تو طلب كرديم، كفايت فرما، زيرا براي ما جز تو كسي كفايت كننده و پرورنده اي وجود ندارد.

حكم تو درباره ما نافذ و علم تو احاطه بر وجود ما دارد. قضاي تو عدل محض است. با قلمِ قضايت براي ما خير و كرامت را مقرّر فرما و ما را از اهل خير قرار بده.

آفريدگارا، با جود و بخششِ الهيِ خود، پاداش بزرگ و ذخيره كرامت و دوام سهولت در كارها را براي ما تثبيت فرما و همه گناهان ما را ببخشا و ما را از هلاك شوندگان محسوب مفرما.

اي مهربان ترين مهربانان، رأفت و رحمتت را از ما بر مگردان. خداوندا، ما را در اين موقع از آن گروه مورد لطفت قرار بده كه اگر مسألت كرد، عطايش فرمودي. به نعمت هايت شكرگذاري نمود، براي او افزودي. به سوي تو توبه كرد، آن را پذيرفتي. از همه گناهان كه مرتكب شده بود، تبرّي جسته و يكسره به سوي تو پناهنده شد، همه آن ها را بخشيدي. اي خداوند صاحب جلال و عظمت، ما را براي همه كارهاي نيك و مورد رضايت موفق و مؤيد بفرما. تضرّع و ناله هاي ما را به درجه قبولي برسان، اي بهترين كسي كه مورد مسألت قرار مي گيرد و اي مهربان ترين كسي كه طلبِ رحمت از او نمايند.

اي خداوند، اي داناي مطلق كه بر هم زدن پلك ها و نگاهِ پنهاني از گوشه چشم ها، براي او پوشيده نيست و هر آن چه كه در نهانخانه درون مستقر مي شود و در لابلاي دل ها مي پيچد و مخفي مي گردد، براي تو پوشيده نيست. قطعي است كه همه اين نهاني ها و مكنونات براي تو آشكار و حلم تو فرا گير و علم تو بر همه آن ها محيط است).

40- سُبْحانَكَ وَ تَعالَيْتَ عَمَّا يَقوُلُ الظَّالِموُنَ عُلُوًّا كَبيرًا تُسَبِّحُ لَكَ السَّمواتُ السَّبْعُ وَاْلاَرَضوُنَ وَ مَنْ فيهِنَّ وَ اِنْ مِنْ شَي ءٍ اِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ فَلَكَ الْحَمْدُ وَالَْمجْدُ وَ عُلُوُّ الْجَدِّ يا ذَالْجَلالِ وَاْلاِكْرامِ وَالْفَضْلِ وَاْلاِنْعامِ وَاْلاَيادِي الْجِسامِ وَ اَنْتَ الْجَوادُ الْكَريمُ الرَّؤُفُ الرَّحيمُ اَللَّهُمَّ اَوْسِعْ عَلَيَّ مِنْ رِزْقِكَ الْحَلالِ وَ عافِني في بَدَني وَ ديني وَ امِنْ خَوْفي وَ اَعْتِقْ رَقَبَتي مِنَ النَّارِ اَللَّهُمَّ لا تَمْكُرْبي وَ لا تَسْتَدْرِجْني وَ لا تَخْدَعْنيوَادْرَءْ عَنّي شَرَّ فَسَقَةِ الْجِنِّ وَاْلاِنْسِ

(پروردگارا، تو پاك تر و بسيار بالاتر از آن هستي كه ستمكاران درباره تو مي گويند. آسمان هاي هفت گانه و زمين ها و هر آن چه كه در آن ها است تسبيح تو مي گويند، بلكه هيچ موجودي نيست مگر اين كه براي حمد و ستايشِ مقامِ ربوبيِ تو، تسبيح گويانند. پس حمد و عظمت و علوِّ مقام از آنِ تو است اي صاحب جلال و بزرگي و فضل و انعام و احسان هاي بزرگ، تويي خداوندِ بخشايشگر و كريم و رؤوف و مهربان.

اي خداوندِ رزّاق، از روزيِ حلالِ خود براي معيشتِ من وسعتي عنايت فرما و بدن و دينم را از اختلالات ايمن بدار و از ترس و هراس در امانم نگهدار و گردنم را از آتش دوزخ آزاد فرما. خداوندا، با علم و قدرتِ تصرّف در همه اموري كه داري گرفتارم مساز و مرا به حال خودم وامگذار و رسوايم مفرما و شرِّ تبهكارانِ جن و انس را از من دور فرما).

در اين جملات از نيايش، روزيِ حلال براي معيشت خويشتن از خدا مسألت مي نمايد. رسول خدا صلي الله عليه وآله روزي در حال دعا چنين عرض كرد:

أَللَّهُمَّ بارِكْ لَنا فِي اْلخُبْزِ فَاِنَّهُ لَوْلاَ اْلخُبْزُ ما صَلَّيْنا وَ لا صُمْنا وَ لا أَدَّيْنا فَرائِضَ رَبَّنا [28] .

«خداوندا، نان ما را مبارك فرما، زيرا اگر نان نباشد، نه نماز مي گذاريم و نه روزه مي گيريم و نه ساير واجبات پروردگارمان را به جاي مي آوريم.»

آيات و احاديثِ شريفه به طور فراوان، ضرورت تنظيم معاش را گوشزد فرموده است. مگر نه اين است كه نخست حيات طبيعي بايد جريان خود را دريافت كند، سپس حيات روحي؟ مطلب بسيار با اهميت ديگري كه در جملات فوق بايد تفسير شود، اين است كه «خداوندا، مرا به حال خود واگذار مكن». بشرِ امروزي از آن هنگام كه به جنونِ خودخواهي و خودكامگي مبتلا گشت، اولين ضررِ غير قابل جبران كه بر خودش وارد ساخت، احساس رهايي مطلق از همه اصول انساني و ارزش ها بود كه پوچي را براي او به ارمغان آورد.

احساس رهايي و پوچي به ظاهر دو معلول يك علت به نظر مي آمد، در صورتي كه پوچي معلول احساس رهايي و احساس رهايي معلول خودخواهي بود كه قرباني شدنِ حياتِ زير پاي وسايلِ حيات را هم به همراه داشت.

آن گاه، آن نورِ ديده علي بن ابي طالب عليه السلام سر را بلند و ديده خود را به سوي آسمان دوخت و در حالي كه سيل اشك از چشمان مباركش سرازير مي شد، با صداي بلند چنين نيايش نمود:

41- يا اَسْمَعَ السَّامِعينَ يا اَبْصَرَ النَّاظِرينَ وَ يا اَسْرَعَ الْحاسِبينَ وَ يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ صَلِّ عَلي مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ السَّادَةِ الْمَيامينَ وَ اَسْئَلُكَ اللَّهُمَّ حاجَتَيِ الَّتي اِنْ اَعْطَيْتَنيها لَمْ يَضُرَّني ما مَنَعْتَني وَ اِنْ مَنَعْتَنيها لَمْ يَنْفَعْني ما اَعْطَيْتَني اَسْئَلُكَ فَكاكَ رَقَبَتي مِنَ النَّارِ لا اِلهَ اِلاَّ اَنْتَ وَحْدَكَ لا شَريكَ لَكَ، لَكَ اْلمُلْكُ وَ لَكَ اْلحَمْدُ وَ اَنْتَ عَلي كُلِّ شَيْ ءٍ قَديرٌ يارَبِّ، يارَبِّ، يارَبِّ

(اي شنواترين شنونده ها و اي بيناترين بيناها و اي سريع ترين حسابگران و اي مهربان ترين مهربان ها، درود بر محمد و آل محمد كه سروران و با بركت ترين بندگان تو هستند بفرست.

اي خداي من، آن حاجتم را از تو مسألت مي دارم كه اگر آن را به من عطا فرمايي، از آن چه كه مرا ممنوع ساخته اي ضرري نخواهم ديد و اگر مرا از آن حاجت محروم بسازي، هر چه كه به من عطا فرمايي سودي به من نخواهد داد. خداوندا، از تو مي خواهم گردنم را از آتش آزاد گردان. خدايي جز تو نيست، يگانه اي بي شريك، ملك و حمد از آنِ توست و تويي توانا بر همه چيز. يا ربّ، يا ربّ، يا ربّ).

(اين ذكر را زياد تكرار فرمود).

42- اِلهي اَنَا اْلفَقيرُ في غِنايَ فَكَيْفَ لا اَكُونُ فَقيِراً في فَقْري؟

(خداوندا، اگر در عين بي نيازي بوده باشم باز مستمندم، در حالي كه سرتاپا احتياجم).

خداوندا، شخصيت انساني و موجوديّت ما هر مقدار هم كه استقلال و خودساختگي از خويشتن نشان بدهد، بالاخره شالوده آن از همين جهان طبيعت تأمين مي گردد. سرتاپاي وجود ما معلول هايي هستند كه به وجود عوامل زيادي احتياج دارند، كه تحت اختيار ما نمي باشند و هم چنين علل محاسبه نشده فراواني، نقص وجوديِ ما را براي خودِ ما كاملاً اثبات مي نمايد. پروردگارا، آن استقلال روحي را به ما عطا فرما كه فريبِ از خود بي خبران را نخوريم.

اين بي خبران به ما اندرز مي دهند كه بايستي در اين جهان بدون جستجوي پشتيبان زندگي كنيم، كه هر اندازه هم بي نيازي از پشتيباني را بر خود تلقين كنيم، هرگز نخواهيم توانست زنجير پيوسته اصول و قوانين طبيعت را از دست و پاي خود بركنار كنيم.

اگر افكارِ كوتاه آنان لحظاتي به خود بيايد، اگر شخصيت انساني آنان بتواند اندكي از طغيان و سركشي غرايز حيواني شان بكاهد، متوجه خواهند شد كه مقصودِ خداجويان و هدفِ خداگويان آن نيست كه ما خود را كَر كنيم، كور كنيم و فلج نماييم، سپس از خداي بزرگ بخواهيم كه خداوندا، بيا براي ما گوش و چشم و اعضاي سالمي عنايت فرما.

مگر تن پروري و كوشش نكردن در راه تقويتِ زندگي، مبارزه با خدا نيست؟ كسي كه با خدا در حال پيكار است، چگونه مي تواند خود را در حال نيايش ببيند؟ ما به مقام شامخ او چنين مي گوييم: اي خداي بزرگ كه به ما نيروي تلاش در زندگاني را عطا فرموده اي، عنايتي فرما كه در تقويتِ اين نيرو بكوشيم و آرمان هاي اين زندگيِ گذران را با ارتباط بندگي بامقام شامخ تو شكوفان و بارور بسازيم.

اگر اين نيايش از اعماق روح ما برخيزد - در حقيقت - ما به هدف اصلي نايل شده ايم، يعني به همان اندازه نيروي زندگاني را افزايش داده و آرمان زندگاني را شكوفا و بارور ساخته ايم.

اين است معناي نيازمندي ما كه در هر لحظه در تمام ذرات وجود ما احساس مي گردد.

خداوندا، ما به تو روي مي آوريم و هر لحظه نيازمندي خود را با ارتباط به تو به بي نيازي مبدّل مي سازيم.

43- اِلهيِ اَنَا اْلجاهِلُ فيِ عِلْميِ فَكَيْفَ لا اَكوُنُ جَهُولاً في جَهْلي؟

(هر چند دانش فرا بگيرم، باز در عين دانايي ام نادانم، چگونه مي توانم در عين جهلم نادان نباشم؟)

خداوندا، ما مي خواهيم بدانيم، اما نسبي و محدود بودن دانش ها، شناخت ما را از مطلق بودن دور مي سازد و بدين جهت ما هرگز نمي توانيم به طور مطلق با واقعيات در تماس بوده باشيم. ما انسان ها در تحصيل سود، خوش باوريم، آري خيلي زود باوريم، از همين زود باوري هاست كه روشناييِ مخلوط به تاريكي ها را كه خودمان هم در ايجاد آن روشنايي بازيگري داشته ايم، نور مطلق فرض مي كنيم، بالاتر از اين، به ديگران هم دستور يا توصيه يا حداقل سفارش مي كنيم كه شما هم در اين روشناييِ مطلق ببينيد!!! و آن گاه اگر هم فرض كنيم كه با تمام خصوصيات و جزئيات نظامِ گذشته و آينده بشريت و جهان هستي آشنايي پيدا نموديم، آيا ما مي توانيم از حقيقتِ مشيتِ جاريه خداوندي اطلاعي داشته باشيم؟ البته نه. و يقيناً چنين نيست. ما نه فقط به تمام واقعيت جهان هستي آشنا نيستم، بلكه از سرنوشت يك ذره بي مقدار هم نمي توانيم دقيقاً آگاهي حاصل كنيم، زيرا اگر اين توانايي را داشتيم تمام جهان را مي شناختيم. آري، اين يك اعتراف تلخ است ولي چه بايد كرد. حقيقت است!

اما همين كه به ناداني خود اعتراف مي كنيم و شناخت اندك خود را از هوي و از آلودگي هاي نفساني دور مي كنيم، اتصال آن را به درياي علم تو، اي خداوند دانا، درك مي كنيم.

بارخداوندا، اين سرود هميشگي ما است:



قطره دانش كه بخشيدي زپيش

متصل گردان به درياهاي خويش



«مولوي»

44- اِلهيِ اِنَّ اْختِلافَ تَدْبيرِكَ وَ سُرْعَةَ طَواءِ مَقاديرِكَ مَنَعا عِبادَكَ اْلعارِفينَ بِكَ عَنِ السُّكُونِ اِلي عَطاءٍ وَ الْيَاْسِ مِنْكَ في بَلاءٍ

(اي خداي من، اختلاف تدبير و سرعتِ در هم پيچيدن سرنوشت ها با مشيتِ پيروز تو، بندگان عارفت را از تكيه به عطاي موجود و از نوميدي در ناگواري ها باز مي دارد).

عزيز پروردگارا، ما دريافته ايم كه:



هر نفس نو مي شود دنيا و ما

بي خبر از نو شدن اندر بقا



عمر هم چون جوي نو نو مي رسد

مستمرّي مي نمايد در جسد



«مولوي»

ما درك كرده ايم كه:



جهان كل است و در هر طرفةالعين

عدم گردد و لا يبقي زمانين



دگرباره شود پيدا جهاني

به هر لحظه زمين و آسماني



«شيخ محمود شبستري»

هم چنان براي ما روشن شده است كه تجديد و تنوع زودگذرِ رابطه انسان با انسان، با اطمينان به بقاء وضعِ موجود ناسازگار است. عوامل محاسبه نشده، آن چنان به سوي ما سرازير مي گردد، كه گويي هر لحظه سرنوشت جداگانه اي در انتظار ما است. در اين حال است كه باز به ياد تو مي افتيم و موقعيتِ خودمان را در جمله كائنات درك مي كنيم، لذا به اين حقيقت كه تو به ما تعليم كرده اي مترنّم مي شويم:

«وَ لا تَقُوَلَنَّ لِشَئٍ اِنّي فاعِلٌ ذلِكَ غَداً اِلَّا اَنْ يَشاءَ اللَّهُ»

«هرگز مگو من فردا فلان كار را انجام خواهم داد، مگر اين كه آن را به مشيّت خداوندي مربوط بسازي.»

45- اِلهي مِنّي ما يَليقُ بِلُوءْمي وَ مِنْكَ ما يَليقُ بِكَرَمِكَ

(اي خداي من! آن چه از من در اين جهان هستي ساخته است، مناسب خُردي و ناتواني من است و آن چه از تو پديدار مي گردد زيبنده توست).



من اگر بي هنر و بي خِردم

خواجه با بي خِردي مي خَردم



شؤون و خواصِ هر موجودي، بستگيِ كامل با كيفيت موجوديت وجودي آن دارد. يك انسان هر مقدار هم خود را كامل و مستقل و بي نياز نشان بدهد، اثر نقص و نيازمندي كه سرتاپاي وجودش را فرا گرفته است، آشكارتر از آن است كه بتواند خود را بفريبد.

بي نياز خداوندا! من خود را از تو دارم، من خود را ايجاد نكرده ام، مشرف به جهان هستي هم نيستم، به اجبار آمده ام و به اجبار هم خواهم رفت، نيروهاي محدودم اجازه فعاليت نامحدود نمي دهد، روشناييِ هستي ام در مقابل گردبادِ مخوفِ زوال و فنا، آن مقدار مي تواند مقاومت نشان بدهد كه چراغ ضعيفي در مقابل توفانِ بنيان كن و وحشتناك صحرايي.

46- اِلهي وَصَفْتَ نَفْسَكَ بِاللُّطْفِ وَ الرَّاْفَةِ لي قَبْلَ وُجوُدِ ضَعْفي اَفَتَمْنَعُني مِنْهُما بَعْدَ وُجوُدِ ضَعْفي؟

(بار پروردگارا! پيش از آن كه وجود ضعيفم در جهان هستي نمودار گردد، تو خود را با لطف و محبت توصيف فرموده اي. آيا پس از آن كه وجود ضعيف و ناچيزم ايجاد گشت، لطف و محبت خود را از من دريغ خواهي داشت؟)



گر بگيري كيت جست و جو كند

نقش با نقاش كي نيرو كند



منگر اندر ما مكن در ما نظر

اندر اكرام و سخاي خود نگر



ما نبوديم و تقاضامان نبود

لطفِ تو ناگفته ما مي شنود



«مولوي»

اي پروردگار عزيزِ ما! پيش از آن كه در تاريكيِ نيستي چراغ هستي را بيافروزي، قبل از آن كه مادّه را بسازي و به حركت در آوري، تقاضاهاي غريزي و رواني ما را مي دانستي. تو مي دانستي كه براي تنفس، هوايي ضرورت دارد، آگاه بودي كه توالد و تناسل احتياج به احساس لذت در مقدماتش دارد، آري؛



آن خداوندي كه معشوق آفريد

سرنوشت عاشق از اول بديد



ديگر براي ما جايي به چون و چرا نمانده است.

ما بايد به كار و كوشش بپردازيم، زيرا احتياج به كار و كوشش و صعود به قله هاي مرتفعِ تكامل را، تو در ما نهاده اي. تسليم ما به مقتضيات روحي و مادي خود همان و وصول به عالي ترين نيروهاي حياتِ اصيل همان.



بر آستان جانان گر سر توان نهادن

گلبانگ سربلندي بر آسمان توان زد



«حافظ»

47- اِلهيِ اِنْ ظَهَرَتِ اْلَمحاسِنُ مِنِّي فَبِفَضْلِكَ وَ لَكَ اْلمِنَّةُ عَلَيَّ وَ اِنْ ظَهَرَتِ اْلَمساوي مِنّي فَبِعَدْلِكَ وَ لَكَ اْلحُجَّةُ عَلَيَّ

(اي خداي من! اگر نيكويي هايي از من آشكار شود، از فضل و احسان تو بوده و منّت از تو است و اگر بدي ها از من سر بزند، با دادگريِ تو منافاتي ندارد، تو سزاوار بازخواست كردن از ما مي باشي).

غرايز نفساني و تعقل و وجدان را در ما ايجاد نموده اي و تعديل و هماهنگ ساختن آن ها را از ما طلب مي كني. اگر در فعاليت هاي زندگاني از وسايل گوناگونِ دروني به طور منطقي بهره برداري نماييم و كردارهاي نيك انجام بدهيم، با راهنمايي تو بوده و اين تويي كه از جهانِ بالا، پيشوايان مافوق الطبيعه را براي تكميل انسان ها فرستاده اي، نيز با نشان دادن جهانِ باعظمتِ هستي، ما انسان ها را به سوي خود تحريك و ترغيب فرموده اي. از اين جاست كه در نمودار شدن خوبي ها از ما سهم اصلي از آنِ توست، ولي اگر ما به بدي ها تمايل بورزيم و به زشتي ها بگراييم، از آن جا كه به ما تعقل و وجدان عطا فرموده و دستورات خود را به ما رسانيده اي، بنابراين، تمام بدي ها به خود ما مستند بوده و بازخواستِ تو درباره اين زشتي ها و پليدي ها، روي دادگري تو انجام خواهد گرفت. با اين حال خداوندا، دست عنايتت را به سوي اين يك مشت خاكِ ناچيز دراز كن و از ورطه نفساني نجاتش ده.

48- اِلهيِ كَيْفَ تَكِلُنِي وَ قَدْ تَكَفَّلْتَ لي وَ كَيْفَ اُضامُ وَ اَنْتَ النَّاصِرُ لي اَمْ كَيْفَ اَخيبُ وَ اَنْتَ اْلحَفِيُّ بي؟

(اي خداي من! چگونه مرا يكّه و تنها رها كني، در صورتي كه كفالتم را به عهده گرفته اي؟ چگونه ممكن است ستمديده شوم، در صورتي كه تو ياور مني؟ چگونه مأيوس شوم؟ تو مهربان خداي مني).

قوانينِ جاريه، براي حفظ موجوديت ما دردست قدرت تو است، نيروي هماهنگ كننده كنش ها و واكنش هاي درونيِ ما در دستِ قدرت توست، شعله هاي ملكوتي وجدان از نفحات ربّانيِ تو فروزان است. آه خداوندا، سرتاپاي جهان هستي براي ما فريادِ آماده باش مي زند، با اين حال چگونه مي توانم بگويم: ما را به حال خود واگذاشته اي؟

ضرورت هاي زندگانيِ ما، از جنگل سحرآميزِ حوادث طبيعي و ساختگي ديگران بيرون مي آيد. به عبارت ديگر، ما زندگاني خود را از ميان صدها عوامل مرگ بيرون مي كشيم.

آيا اين ما هستيم كه با عوامل قوي تر از موجوديت خود كه اغلب محاسبه نشده و يا به كلي از اختيار ما بيرونند، مي جنگيم و پيروز مي شويم؟! نه، ما اين توانايي را نداريم، پس اين دستِ قدرت تو است كه هر لحظه به سر ما كشيده مي شود و چند صباحي اين قفسِ خاكي را در مقابل عوامل تخريب كننده، به صورت يك آشيانه حفظ مي كند. بارگاه مِهرت هر لحظه در نظاره ما است، بدين جهت بر ما ستمي وارد نخواهد گشت.

در خلقت ما، هيچ گونه احتياج و مجهولي براي تو وجود نداشته است. بنابراين، ستم از ناحيه تو درباره ما امكان ناپذير است. تا مهربان خدايي، چون تو سايه عنايت بر سر ما انداخته است، چرا مأيوس شويم؟

عنايت و لطفِ گسترده تو، اجر و پاداشِ كردارهاي ما نيست. تو خدايي، محبتِ خداوندي تو، هيچ گونه غرضي را غير از تكاملِ ما منظور ننموده است.

نافرماني ها و معاصي، هر مقدار هم كه از من صادر گردد، به عنوان جرأت به مقام شامخِ ربوبي تو نخواهد بود؟ پيمان شكني ها و سرپيچي ها، نه بدان جهت است كه براي خود تواناييِ مقابله با تو مي بينم، نه، من به همه اين ناروايي ها آگاهم، شرمندگي ام را كه پوزشِ طبيعي من است، به عنوان آخرين وسيله تقرّب به درگاهت پيش مي كشم.

بار پروردگارا، كدام عامل اقوي و اعظم از تو است كه من در مقابل آن خود را ببازم؟ نه، چنين عاملي وجود ندارد، و به همين جهت هرگز نااميد و مأيوس نخواهم گشت.

49- بي ها اَنَا اَتَوَسَّلُ اِلَيْكَ بِفَقْريِ اِلَيْكَ وَ كَيْفَ اَتَوَسَّلُ اِلَيْكَ بِما هُوَ مَحالٌ اَنْ يَصِلَ اِلَيْكَ؟

(چون نيازمندي ام به سوي تو است، دست توسل به سوي تو دراز مي كنم، به كدامين وسيله دست بياندازم كه توانايي رسيدن به تو را داشته باشد؟)

خداوندا، وقتي خوب مي نگرم، سببيّت همه از تو است و تمام عوامل جهان طبيعت، خواص و فعاليت خود را همگي از تو مي گيرند. آن ها استقلال ندارند و موجوديت آن ها همه مرهون خلاقيت تو است، اگر انسانند و اگر خود نيازمندند كاري از آنان ساخته نيست و اگر بي نيازند: «آنان كه غني ترند محتاج ترند»، و اگر موجوداتِ طبيعي اند، هيچ نقطه اي از نقاط جهان طبيعت، قائم بنفسه نبوده و همه حركت و خاصيت خود را از تو مي گيرند. پس؛



خشك ابري كه شود زآب تهي

نايد از وي صفت آبدهي



ذاتِ نايافته از هستي بخش

كي تواند كه شود هستي بخش



50- اَمْ كَيْفَ اَشْكُو اِلَيْكَ حالي وَ هُوَ لا يَخْفي عَلَيْكَ؟

(آيا شكايت از حالم كنم؟ حالم كه بر تو مخفي نيست).



من گروهي مي شناسم زاوليا

كه دهانْشان بسته باشد از دعا



خداوندا! آن گاه كه خاموشي شورانگيزِ جهان طبيعت را مي بينم، آن گاه كه درك مي كنم كه كهكشان ها و كازارهاي باعظمت با سرعت هاي سرسام آور و در عين حال با آرامشي شگفت انگيز بي نياز (از درك ما انسان ها) در حركتند.

آن گاه كه مي بينم برگ هاي ظريف گل ها در دامنه كوهي مي رويند و جلوه كوتاه مدتِ خود را در جلوه گاه حكمت خداوندي نشان مي دهند، ولي آن چنان خاموش و ساكتند كه حتي صداي نسيم بهاري هم كه آن ها را مي نوازد و بر آن ها مي وزد، شنيده نمي شود، در اين حال مي خواهم جزئي از طبيعت باشم و با خاموشيِ راز دل با تو بگويم، خدايا، احاطه علم تو را بر مكنونات دروني ام احساس مي كنم و اظهار آن چه را كه در درونم مي گذرد، نوعي از گستاخي مي دانم.

روشنايي جمال و جلالت، آن چنان خيره ام مي كند كه نه تنها زبان و لبانم از ياد مي روند، بلكه خويشتن را هم فراموش مي كنم، در اين لحظات است كه خود را اسير آهنگِ ازلي و بي نهايتِ تو مي بينم، ولي شورانگيزي سكوتِ اين طبيعت پهناور با آن همه نمودها و آياتش كه غلغله كنان رهسپار كوي تو مي باشند، به زمزمه ام وادار مي كند و صداي ضعيفم را با جرسِ اين كاروانِ نور در هم مي آميزد.

در اين حال است كه ناگهان درك مي كنم به سخن گفتن پرداخته ام، مي گويم و مي گويم، ولي در همان حال، يك مقاومت دروني احساس مي كنم كه مي خواهد الفاظ را در دهانم محو و نابود بسازد، زيرا اين كالبدهاي ضعيف، يعني اين الفاظِ ناچيز كه ساخته دست خود ما است، آن حقايق را كه در درونم موج زنان و بدون تكرار در حال حركتند، چنان مي فشارد و مشوّش مي كند كه دوباره به پناهگاه سكوت پناهنده مي شوم، آن گاه در مي يابم كه كوزه هاي ناچيز الفاظ را كنار گذاشته و در دريايي از نور غوطه ور گشته ام.

آه اي خداي بزرگ!



راه هموار است و زيرش دام ها

قحطيِ معنا ميان نام ها



لفظها و نام ها چون دام هاست

لفظ شيرين ريگ آب عمر ماست



51- اَمْ كَيْفَ اُتَرْجِمُ بِمَقالِي وَ هُوَ مِنْكَ بَرَزٌ اِلَيْكَ

(گفتارم را چگونه توضيح بدهم! اين گفتار از تو و به سوي تو روانه مي گردد).

مي خواهم با تو سخن بگويم و با تو نيايش كنم، اما قدرتِ نيايش و نيروي توضيحِ گفتارم از توست. بار ديگر، درك اين حقيقت مرا به خاموشي مي كشاند، ديگر سخني نمانده است كه بگويم. در اين جا يك جمله كه خود به ما تعليم داده اي، مي تواند از اضطراب و تشويشم جلوگيري نمايد: «لا حَوْلَ وَ لا قُوَةِ اِلاَّ بِاللَّه».

52- اَمْ كَيْفَ تُخَيِّبُ امالي وَ هِيَ قَدْ وَفَدَتْ اِلَيْكَ

(چگونه آرزوهايم با نوميدي روبرو خواهد گشت؟ در صورتي كه اين آرزوها رهسپار كوي تو مي باشند).

پروردگارا! آرزوهاي مزاياي جهانِ مادّي، به سرازيري سقوطم مي كشاند. عشق به جاه و مقام و ثروت و شخصيتِ دنيوي فطرتم را مي آلايد، اما آرزوهاي روحي ام به هر شكل كه نمودار گردند به سوي تو روي مي آورند. آن چه كه رو به سوي تو آورد، شعاعي از خورشيدِ عظمتِ توست كه عامل آن را در نهادم به وديعت نهاده اي.

در آن هنگام كه اين شعاع به سوي تو باز مي گردد، مركزِ اصلي خود را جستجو مي كند، ديگر براي آن بازگشتي وجود ندارد.

53- اَمْ كَيْفَ لا تُحْسِنُ اَحْوالي وَ بِكَ قامَتْ؟

(چرا احوال و شوؤنِ من نيكو نباشد؟ در صورتي كه قوام آن ها با تو است).

مگر نه اين است كه آن سوي «من» كه شعاعي از درياي ابدي است، وابسته جمال و جلال تو است؟ بايد شوؤن و احوال «من» كه پيوسته به آن سو است نيكو بوده باشد، زيرا مهر و محبت بي نهايتِ تو، لب هاي جان مرا در كنار چشمه سار بقا خشك نخواهد گذاشت.

«منِ طبيعي» همانند آن كرم ناچيز است كه زندگاني خود را در ميان شن هاي محقّر يا زير برگي از شاخه درخت سپري مي كند، شكفتگي و پژمردگي و خشكي و آبياري گياهان و گل ها و درخت وجود را مي بيند، اين تحولاّت را با آن حواس و دركِ كوچك و تيره و تاري كه دارد، نمي تواند به خارج از آن محيطِ محدود نسبت بدهد.

او باغبان نمي بيند، چشمه سار را نمي يابد، ابر را درك نمي كند، دانه و ريشه و اشعه آفتاب و نسيم هاي روح انگيز و ده ها عناصر كه در آن تحولات تأثير مي بخشد، براي او نامفهوم است.



پشّه كي داند كه اين باغ از كي است

در بهاران زاد و مرگش در دي است



«مولوي»

اين سطح عميقِ «من»، يعني آن مجاور روح الهي است كه به گوش «منِ طبيعي» مي گويد: تو در اشتباهي، تو راه خطا مي روي، جهان هستي كه تو جزئي از آن هستي، اصولي دارد و نتايجي، زيربناهايي دارد كه اين روابط و دگرگوني ها روبناهاي آن است. اي كرم ناچيز، اين باغ پهناور باغباني دارد و از ورود عوامل مزاحم جلوگيري مي كند، آب به سوي گل ها و درختان كه تو در آن براي خود جهان مستقلي ساخته اي روانه مي سازد، لحظه اي به خود بيا كه خواهي گفت:



ماند احوالت بدان طرفه مگس

كاو همي پنداشت خود را هست كس



از خودي سرمست گشته بي شراب

ذره اي خود را شمرده آفتاب



وصفِ بازان را شنيده در زمان

گفته من عنقاي وقتم بي گمان



آن مگس بر برگ كاه و بول خر

هم چو كشتيبان همي افراشت سر



گفته من دريا و كشتي خوانده ام

مدتي در فكر اين مي مانده ام



اينك اين دريا و اين كشتي و من

مرد كشتيبان و اهل رأي و فن



بر سر دريا همي راند او عمد

مي نمودش اين قدر بيرون ز حد



اين آگاهي مختصر كافي است كه ما را متوجه سازد به اين كه تمام لحظاتِ زندگي ما از او بوده و خيالِ استقلال، غير از اين كه ما را مانند آن مگس ناچيز از تعقل صحيح باز بدارد، نتيجه اي در بر ندارد.

بارالها! با همين توجه است كه در دريايي از لذت ملكوتي غوطه ور مي شويم و آلام و شكنجه هاي غير اختياريِ زندگاني را متحمل مي گرديم.

54- اِلهي ما اَلْطَفَكَ بي مَعَ عَظيمِ جَهْلي وَ ما اَرْحَمَكَ بي مَعَ قَبيحِ فِعْلي؟

(اي خداي من! با اين كه به مقام شامخ ربوبيِ تو و به موقعيتِ واقعيِ خود در جهان هستي نادانم، اما چه الطاف شاياني كه شامل حالم نفرموده اي؟ با اين كردارهاي ناشايستم چه رحم و عطوفتي كه برايم ابراز نمي كني؟)

نادانيِ ما به موجوديت خود از يك طرف، جهل ها به عظمت و لطف تو از طرف ديگر، مانع جريان لطف عمومي تو نخواهد گشت. ما چگونه مي توانيم ريزش فيض عظيمِ تو را در هر لحظه به تمام كائنات و موجود انساني درك كنيم؟ ما كه محبوس قوانين طبيعت هستيم و براي ما بسيار مشكل است كه جريانات زيربناي جهان كون و فساد را درك نماييم.

ما چشم به دنيا گشوده و هميشه درخشندگي نورِ وجود را بر در و ديوار اجزاء تمام موجودات مشاهده نموده ايم.

ما آن شيشه هاي شفاف هستيم كه نور دائماً در آن نفوذ مي كند و او گمان مي كند كه نور از خودِ آن شيشه است.

روح ما را در لانه كوچكي به نام بدن جا داده اي و مانند آن كرم ناچيز، تمام موجوديت خود را ساخته شده لانه محقرِ يك شاخه درختي مي بيند و درك نمي كند كه درخت، به واسطه ريشه نهفته در زمين آب را جذب نموده و تا بلندترين شاخه و كوچك ترين برگ، حيات خود را مرهون همان آب است. همان آب است كه اساسِ زندگاني اوست، او درباره باغبانان و كيفيّت و كميّت فعاليت او هيچ گونه توجهي ندارد.

اما آن شيشه خواه بداند نور درخشنده اي كه او را شفاف نموده است از منبع ديگري است يا نداند، نور به شيشه خواهد تابيد، و آن كرم محقر بداند كه حيات و موجوديت او، نتيجه آب و خاك و كوشش باغبان است يا نداند، باغبان فعاليت نموده و آب به بلندترين شاخه ها و كوچك ترين برگ ها از ريشه درخت خواهد رسيد. آري، ما نمي دانيم.

ولي اي پروردگارِ لطيف! گاه گاهي به خود مي آييم و در يك لحظه زودگذر كه به لطف خداونديِ تو متوجه مي گرديم، نه تنها درك مي كنيم قوام تمام موجوديتِ ما بسته به لطفِ توست، بلكه گمان مي كنيم كه: به غير از ما به چيزي ديگر نپرداخته اي، فقط تو خداي مايي:



چنان لطف تو شامل هر تن است

كه هر بنده گويد خداي من است



55- اِلهي ما اَقْرَبَكَ مِنّي وَاَبْعَدَني عَنْكَ وَما اَرْاَفَكَ بي فَمَا الَّذي يَحْجُبُني عَنْكَ؟

(خداوندا! با اين دوري كه من از تو احساس مي كنم و اين فاصله كه من با تو ايجاد كرده ام، تو چقدر به من نزديكي؟ چه مهربان خدايي أ پس آن چه كه حجابي ميان من و تو گشته است چيست؟)



دوست نزديك تر از من به من است

وين عجب تر كه من از وي دورم



چه كنم با كه توان گفت كه او

در كنار من و من مهجورم



هنگامي كه موجودات طبيعي را مي بينم، هرگز توجهي به آن نور كه توسط آن، موجودات جسماني را مشاهده مي كنم نمي بينم. نورِ نزديك ترين پديده ها براي ما در موقع ديدن اجسام است، ولي هرگز مورد توجه ما قرار نمي گيرد، مگر در حالات استثنايي.

نزديكي نور است كه باعث دوري آن گشته است. از آن طرف، نحوه تفكر ما به گونه اي است كه نمي تواند باور كند كه: خداوند با آن عظمت اين اندازه به ما نزديك بوده باشد، چنان كه يك بند انگشت نمي تواند درك كند كه روح با آن عظمت و فعاليتِ نامحدودوظرافت فوق العاده،آن چنان نزديك به آن انگشت است كه گويي خارج از آن نيست.

56- اِلهي عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ اْلاثارِ وَ تَنَقُّلاتِ اْلاَطْوارِ اَنَّ مُرادَكَ مِنّي اَنْ تَتَعَرَّفَ اِلَيَّ في كُلِّ شَيْ ءٍ حَتَّي لا اَجْهَلَكَ في شَيْ ءٍ

(از اختلاف نمودها و تحول دائمي پديده ها دانسته ام كه مي خواهي در هر چيز خود را به من بشناساني تا در هيچ چيز به وجود تو نادان نباشم).

آري، اختلاف مواد و صور جهان طبيعت و دگرگوني دائمي آن ها از طرق مختلفي ما را به سوي او متوجه مي سازد؛



صدهزاران ضد، ضد رامي كُشد

بازشان حكمِ تو بيرون مي كِشد



از عدم ها سوي هستي هر زمان

هست يارب كاروان در كاروان



باز از هستي روان سوي عدم

مي روند اين كاروان ها دمبدم



اين اختلاف و تحولِ پي درپي، با صراحتِ قاطعانه مي گويد: اين رودخانه دائم الجريان سرچشمه اي دارد و اين گردنده را گرداننده اي است.

هيچ موجودي از حقايقِ جهان هستي، نظام آينده خود را در ذات خود نمي پروراند. ما انسان ها به وسيله علوم، با هر يك از موجودات از راه هاي گوناگون تماس مي گيريم، ولي هيچ يك از اين موجودات، توانايي آن را ندارند كه حركت و جنبشِ طبيعي شان را ذاتي خود معرفي نمايند.

بسيار خوب، مي گوييم حركت در ذات ماده است.

سپس اين سؤال پيش مي آيد كه آيا حركت كلي در ذات ماده است؟

مي بينيم اگر مطابق اين سؤال جواب مثبت بدهيم چه قدر اشتباه نموده ايم، زيرا حركت كلي ساخته ذهن ما است و عينيت ندارد.

سپس مي گوييم: نه، مقصود حركت مشخص و واقعي است كه ماده را مي گرداند. باز با اين سؤال روبرو مي شويم: كدام حركت مشخص است كه ذات ماده بوده و آن را مي گرداند؟ زيرا ممكن است يك ماده، هزار شكل حركت با نتايج و پديده هاي مختلف بر خود بپذيرد.

بار ديگر مي رويم به سوي اختلاف پديده ها و مي گوييم:

چرا بايستي[پديده هاي]جهان طبيعت مختلف و متضاد بوده باشد؟

اگر مادّه يك حقيقت است، اين اختلافات و تضادهاي بي شمار از كجا است؟

اگر مادّه متعدد است، اين تعدّد و گوناگوني و هماهنگي آن ها از كجا سرچشمه مي گيرد؟

آيا يك حقيقت است يا حقايق گوناگون؟

اگر يك حقيقت است اختلاف نتايج از كجا است؟

اگر متعدد است اين تعدد از كجا ناشي شده است؟

اصلاً چرا مادّه بايد حركت كند؟

چرا اين حركت مشخص را انتخاب نموده است؟

اين قوانين و اصول كه بر دستگاه طبيعت حكمفرما است، چرا بايستي همين روش را برگزينند؟

خداوندا، ما براي همه اين سؤالات يك جواب تهيه نموده ايم و آن اين است كه:

تويي گرداننده اين جهان طبيعت، اگرچه به دستور تو بايد براي پيدا كردن پاسخ هاي آن ها در صحنه زندگي طبيعي تلاش كنيم و تكاپو بورزيم.

تويي حافظ قوانيني كه براي هستي حاكم ساخته اي.

اگر براي عدّه اي اين سؤالات مطرح نگردد و يا حل آن ها را به آينده واگذار نمايند، عده ديگري هستند كه با وفاداري كاملِ شناخت و دانش و ايمان، به تكامل آگاهي ها به طور تدريجي يقين نموده اند كه تمام شناسايي هاي آن ها فقط در ظواهر و رو بناهاي جهان طبيعت نفوذ مي كند، نه به اعماق آن.

زيرا مي دانيم: «يَعْلَموُنَ ظاهِراً مِنَ اْلحَياةِ الدُّنْيا»، ولي زيربناي اين مادّه و حركت و اختلاف، آثار و تحولاّت مشيّتِ توست.

پروردگارا، كساني هستند كه تو را با نام هايي از قبيل الله، رحمن، رحيم، كريم، رؤوف، صدا مي كنند، ولي آن عده كه در شناختِ جهان هستي تلاش هاي خستگي ناپذير انجام داده و نظاره جلال و جمال تو را به اين دستگاه و تسلط دائمي تو را بر آن مشاهده كرده اند، تو را با نام هايي از قبيل: اي حافظ قوانين طبيعت، و اي ناظر به تحولات موجود، نيايشت خواهند كرد.

خداوندا، در اين معبد بزرگ كه جهان هستي اش مي ناميم و در اين كارگاه سترگ كه خاموشي بهت انگيزي صداي باعظمتِ تو را در گوش دل ما طنين مي اندازد، لحظاتي چند نور خود را در دل هاي ما بيافروز و شامه ما را از نسيم ابديّتِ خود كه بر روي اين موجودات و تحولات گذران مي وزد، معطّر فرما.

57- اِلهي كُلَّما اَخْرَسَني لُؤْمي اَنْطَقَني كَرَمُكَ

(پروردگارا، آن گاه كه دنائت و پستي ام از سخنگويي بازم مي دارد، كَرَم و لطف تو سخنورم مي كند).

تبهكاري ها و ديوصفتي هايم، گاهي آن چنان به رُخم خيره مي شوند و مرا چنان رو در روي ناشايست خود قرار مي دهند كه ياراي سخنگويي از من سلب مي گردد.

اي خداي من، زشت سيرتي آن چنان قيافه «خويشتنم» را هولناك نموده است كه نمي خواهم با چنين قيافه زشت با تو سخن بگويم، از اين جهت است كه:

هر گونه راه پيوستگي با تو را به روي خودم بسته مي بينم. معاصي و گناهانم، زبانم را بسته و لالم نموده است. چه كنم؟ آيا با ديگران سخن بگويم؟

لابد زشت سيرتيِ نهايي خود را مخفي ساخته، از نيكي ها و زيبايي هاي خود، سخن خواهم گفت. در اين موقع است كه قيافه هولناكم كثيف تر و زشت تر خواهد شد، زيرا به آن زشتي و پليدي خود، دورويي و رياكاري را هم اضافه خواهم نمود.

يا با جهان طبيعت كه خاموش و بدون جنجال تسليم قوانين است سخن بگويم؟

آن موجودي كه خود رادر مقابل قانون گزارِ اَزَل و اَبَد تسليم نموده است،چه سنخيّتي با منِ متمرّد دارد كه حتي در راه تمايلاتم به مبارزه با خود نيز حاضر شده ام.

اي خداي عزيز و مهربانم! ديگر كسي نمانده است كه اين موجودِ گمشده با او سخن بگويد، در عين زشتي و پليدي راه فراري را كه مي جويد پيدا كند. فقط يك نكته اتكا باقي مانده است، آن هم كَرَم و جودِ بي نهايتِ تو است.

چقدر خوب بود كه به بر زبان آوردن الفاظ، نيازي نداشتم، تا مفاهيم آن الفاظ بيشتر شرمنده ام ننمايد.



اي خدا جان را تو بنما آن مقام

كه در آن بي حرف مي رويد كلام



تا كه سازد جان پاك از سر قدم

سوي عرصه دور پهناي عدم



عرصه اي بس با گشاد و با فضا

كاين خيال و هست زو يابد نوا



«مولوي»

عزيز پروردگارا، لباس هستي را بر اندام ما موجودات ناچيز برازنده ساخته و ما را آفريدي و عقل و تفكر و وجداني به ما عطا فرموده اي كه در گذرگاه بي نهايت، كشش به كمال بي پايان داشته باشيم. تمايلات حيوانيِ ما هم چون زنجير گرانبار، از تكاپو در اين گذرگاه سدّ راه ما مي شود، ولي نيروي كشش به سوي كمال و محبّت خداونديِ تو، اين زنجيرهاي گرانبار را نه تنها از پاهاي ما بر مي دارد، بلكه به جهت متوجه ساختن به نقص و احتياجي كه داريم، ما را با گام هايي سريع تر و استوارتر به سوي تو رهنمون مي سازد.

آري، اي دوست عزيز؛



هنگام تنگدستي در عيش كوش و مستي

كاين كيمياي هستي قارون كند گدا را



58- وَ كُلَّما ايَسَتْني اَوْصافي اَطْمَعَتْني مِنَنُكَ

(آن گاه كه صفت هاي ناشايستم تا سرحدّ يأس و نوميدي مي كشاند، باز احسان هاي تو، درِ اميد را به رويم خواهد گشود، زيرا كَرَم و احسانِ عمومي تو در اين دوران زندگي با حركات و پديده هاي رواني ما بستگي ندارد).

59- اِلهي مَنْ كانَتْ مَحاسِنُهُ مَساوِيَ فَكَيْفَ لا تَكوُنُ مَساويهِ مَساوِيَ

(خداوندا! كسي كه نيكويي هايش زشت است، چگونه بدي هاي او ناشايست نخواهد بود).

تمايلات نفسانيِ ما، حركات و سكنات ما را پسنديده جلوه مي دهد. كردارهايي را انجام داده و آن ها را با قيافه زيبا و خوشايند به ديگران، حتي گاهي به خودمان هم جلوه گر مي سازيم. اگر تفكرات ما تا اندازه اي عالي تر بود و به تعقلات نارساي خود هم در مقابل انديشه هاي تحميلي ديگران توجهي داشتيم، در آن موقع مي ديديم كه تصور كمال كه در نتيجه اعمال نيكو براي ما مطرح مي گردد و خود را با انجام كار نيك متعالي مي بينيم، يا به قصد تعالي و تكامل كارهاي شايسته را انجام مي دهيم، چه اندازه خود را فريب داده و در سراشيبي پستي سقوط نموده ايم. اين خود فريبي از آن جهت است كه ما در درون خود كاملاً درك مي كنيم كه ارضاي حس خودپرستي به هر طريقي كه بوده باشد، اگرچه به عنوان هدف گيري تكامل بوده باشد، از نقش و نگار به قيافه زشت خود تجاوز نمي كند.



بر بادِ فنا تا ندهي گردِ خودي را

هرگز نتوان ديد جمال احدي را



قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْاَخْسَرينَ اَعْمالاً اَلَّذينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي اْلحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ اَنَّهُمْ يُحْسِنوُنْ صُنْعاً [29] .

«بگو به آنان، آيا زيانكارترين اشخاص را به شما معرفي كنيم؟ آنان كساني هستند كه كوشش هاي آنان در زندگاني دنيا بي نتيجه و ناشايست بوده، ولي آنان گمان مي كردند كه بهترين كار را انجام مي دهند.».

60- وَ مَنْ كانَتْ حَقايِقُهُ دَعاوِيَ فَكَيْفَ لا تَكُونُ دَعاويهِ دَعاوِيَ

(كسي كه حقايقش مجرد ادعا است، چگونه ادعاي او ادعا نخواهد بود؟)

تفاوت ميان حقيقت و ادّعا، همان مقدار است كه تفاوت ميان كلمه عسل از زبان كسي خارج شود كه هرگز در عمرش عسل را نچشيده است و كسي كه آن را مي چشد و لذت واقعي آن را در مي يابد.

پروردگارا، عمري با حقيقت نماها سپري كرده ام، آن گاه كه براي واقعيتِ اين ادعاها درصدد پيدا كردن دليل بوده ام، هيچ مدركي غير از تمايلات و هوي و هوس هاي نفساني چيزي دستگيرم نشده است، نمي دانم، شايد گاهي هم چيزي كه ادعاها را براي من واقعي جلوه داده است، نارسايي مغز و يا قصور مشاعرم بوده است. در اين صورت مقصر نخواهم بود، اگرچه دستم از كمال فوق كوتاه بوده است.

61- اِلهي حُكْمُكَ النَّافِذُ وَ مَشِيَّتُكَ اْلقاهِرَةُ لَمْ يَتْرُكا لِذيِ مَقالٍ مَقالاً وَ لا لِذي حالٍ حالاً

(اي خداي من، حكم نافذ و مشيّتِ پيروزت به صاحب گفتار مجال سخن نداده و براي كساني كه داراي وضع رواني دگرگونند، بهانه اي نگذاشته است).

خداوندا، آنان كه در نظام متقن و زيباي اين جهان هستي به دقت نگريستند.

آنان كه صداي جريان حلقه هاي زنجير وجود را با گوش دل شنيدند.

آنان كه به ناچيزي تصورات و مشاعر خود در شناخت اين اقيانوس بيكران و پر تلاطم اعتراف نمودند.

آنان كه تسليم و مسلوب الاختيار بودن اجزاء و روابط جهان هستي را در مقابل حكم نافذ و مشيتِ پيروز تو درك كردند، لب از گفتار فرو بستند و به تماشاي لذت بخش اين خيمه مينارنگِ پر از آيات قناعت ورزيدند و گاه گاهي به سخن درآمده، چنين زمزمه نمودند كه:



چشم در صُنع الهي باز كن لب را ببند

بهتر از خواندن بُوَد ديدن خط استاد را



«منسوب به صائب تبريزي»

اينان با علم به ضعف و ناداني خود از درك اصول و پايه هاي جهان هستي كه مستقيماً مربوط به تو است، ياوه گويي نكردند و قرباني جهالت خود نگشتند و با تمام هيجان و اشتياق اين سرود را سر دادند:

«رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ النَّارِ» [30] .

«اي خداي بزرگ، اي پروراننده ما، اين جهان بزرگ را بيهوده نيافريدي.[پاكيزه پروردگارا]، ما را از عذاب دوزخ رها فرما.»

سپس به دنبال وظيفه رفتند. آنان چنين احساس كردند كه حكمت و مشيتِ عاليه تو، جايي براي چون و چرا نگذاشته است. آنان نمي توانند با نظر به واقعيت هاي جاريه در پهنه بيكران هستي براي توجه به سوي تو بدلي پيدا كنند.

پروردگارا، در مقابل اين حكم نافذ و مشيت پيروزت، نيروي احساس وظيفه ما را تشديد فرما، تا به نشستن در زير درختِ خلقت و سياحت در شاخ و برگ هاي زيباي آن قناعت نورزيم و به سوي انجام وظيفه رهسپار شويم و خود را به بي نهايت مربوط بسازيم.

62- اِلهي كَمْ مِنْ طاعَةٍ بَنَيْتُها وَ حالَةٍ شَيَّدْتُها هَدَمَ اْعتِمادي عَلَيْها عَدْلُكَ بَلْ اَقالَني مِنْها فَضْلُكَ

(اي خداي من! چه بسا اطاعتي مي كنم و به سوي تو متوجه مي گردم، ولي عدالت تو تكيه مرا به آن عبادت ويران مي كند. آري، آن گاه كه به دادگري تو متوجه مي گردم، ناچيزي و پوچي آن ها را درمي يابم، آن گاه با يك آگاهي در مقابل فضليت و احسان تو آن ها را ناديده مي گيرم).

اطاعت ها و عبادت ها را انجام مي دهيم و گاهي حالت توجه و نيايش با خداوند را در خود احساس مي كنيم، ولي هنگامي كه به ناچيزي آن ها در مقابل عظمتش آگاه مي شويم، مي بينيم: اگر او بخواهد با دادگري درباره اين اطاعت ها و نيايش ها محاسبه انجام بدهد، بي ارزشي آن ها كاملاً اثبات خواهد شد و عوامل زيادي مي تواند موجبات بي ارزشي اين توجهات و نيايش ها را اثبات نمايد:

1- جهلي كه ما را احاطه نموده است، اين جهل مانع شناختِ حقيقي خواسته هاي ما است، يعني ما نمي دانيم چه مي خواهيم و از كه مي خواهيم؟

2- معاصي معيّني از قبيل ستمكاري بر بندگان خداوند، آثار وضعي خود را در درون ما جايگير ساخته و سدّ خلل ناپذيري را در مقابل حالات لطيفِ روح ما ايجاد مي كنند.

3- توجه به اين كه اين حالت نيايش، يكي از عوامل بزرگ تكامل روحي است باعث سقوط ما گشته، در آن موقع درك مي كنيم كه در همان نقطه كه آن را آغاز سفر محسوب نموديم، ايستاده و كوچك ترين مسافتي را به سوي حق و حقيقت نپيموده ايم.

اي پروردگار توانا! در آن حال كه درصدد پرستش و نيايش تو بر آمده ايم، اگرچه لحظاتي بيش نباشد، ما را به سوي خودت باز خوان، ما در آن لحظه كه در درياي عظمت تو مستغرق هستيم به خود نخواهيم باليد. در اين لحظه و پس از آن نيز، هيچ گاه اين حالت را وسيله تكامل خود قرار نخواهيم داد، زيرا به خوبي درك كرده ايم كه توجه و قصد كمال همان و سقوط در سرازيري حيواني همان. به خود آمدن و احساسِ نيل به عظمت، سد راه رهروان كوي حق و حقيقت است. هدف قراردادن احساس لذت از رسيدن به مقام والا كار جانوران است. ما بايد مراحل كمال را يكي پس از ديگري بدون كوچك ترين قصد بزرگي درنورديم، اگرچه عظمت و سعادت مانند سايه دنبال ما در حركت باشد. ما بايستي مانند آن كشاورز كه دانه مي پاشد و مقصودش خودِ گندم است، وصول به مقام و بارگاه الهي را هدف قرار بدهيم، اگرچه تكامل مانند كاه كه به طفيلي گندم در محصول نمودار مي شود، به طور ضروري نصيب ما خواهد گشت.



خواهي بداني معني حب الوطن را

يك چند از خود دور كن مايي و من را



اين طفلِ نورس را زشير دايه برگير

بسپار با مامش تو جانِ خويشتن را



در چاه ماندستي چرا اي يوسف جان

بگذار اين چَه را و برگير اين رسن را



مرغ دلت چون شد اسير دام صياد

خوش مي سرايد قصه مور و لگن را



«مرحوم حاج شيخ علي اكبر نوقاني»

اي پروردگارِ بي چون، ما پيروزي درشكستنِ سدِ آهنينِ خودبيني را از تو مي خواهيم.

63- اِلهي اِنَّكَ تَعْلَمُ اَنّي وَ اِنْ لَمْ تَدُمِ الطَّاعَةُ مِنّي فِعْلاً جَزْماً فَقَدْ دامَتْ مَحَبَّةً وَ عَزْماً

(لطيف پروردگارا! تو مي داني اگرچه حالت توجه و نيايشم دوامي ندارد، ولي محبت و اشتياق توجه به سوي تو را هميشه در نهانخانه دل مي پرورانم).

زبانم هميشه گوياي حمد و ثناي تو نيست، ولي آن گاه كه با سوز و گداز به مقام شامخِ ربوبي ات متوجه گشته و چند كلمه از اعماق جانم به عنوان ستايشت بر مي آورم، مانند اين است كه در همه حال و در همه لحظات زندگي، دري غير از درِ بارگاه تو نزده ام و سخني با غير از تو نگفته ام.

خداوندا، با اين سكوت ظاهري تو مي داني كه:



خامشيم و نعره تكرارمان

مي رود تا پاي تخت يارمان



موج هاي بيكران محبتت در درونم به حركت درمي آيد و با نوسانات بر غوغاي تمايلات و آرزوهاي حيوانيم، سينه به سينه به مبارزه بر مي خيزد، من ناظر اين پيكارم. چه پيكار جدي و چه رو در رو ايستادن وحشتناكي؟ من پيروزي موج هاي محبتت را با حسرت جانكاه آرزو مي كنم، مي خواهم اين موج ها را با حسرت جانكاه آرزو كنم، مي خواهم اين موج ها تا آخرين نفس در درونم از وزش نسيم هاي مهر و محبتت به حركت در آيند، اما نمي دانم چرا و به چه علت دوباره اين موج هاي الهي تدريجاً رو به سكوت و خاموشي وحشت انگيز گراييده و جاي خود را براي توهّمات و خيالات پوچ و بي اساس خالي مي كنند: آه خداوندا؛



بس ستاره آتش از آهن جهيد

وين دل سوزيده پذرفت و كشيد



ليك در ظلمت يكي دزدي نهان

مي نهد انگشت بر استارگان



مي كشد استارگان را يك به يك

تا نيفروزد چراغي بر فلك



«مولوي»

اينك، پيروزي آن هيجانات الهي ام را از تو مي خواهم، نجات اين هماي سعادتِ ابدي را كه در زير پنجه هاي نيرومند كركس هاي تمايلاتم دست و پا مي زند، از تو مي جويم. آخر اي خداي مهربانم! چه مي شود اگر روزي فرا رسد، پيش از آن كه چشمه سار دائم الجريان روحم به خشكي گرايد، و پيش از آن كه كوشش هاي جدّي ام براي دريافت كشش به سوي تو بي نتيجه بماند، نسيمي از ابديت به اقيانوس مضطرب روحم بوزد و ببينم يك موج نهايي از وزش اين نسيم سر مي كشيد و؛



مي رود بي بانگ و بي تكرارها

تحتها الانهار تا گلزارها



64- اِلهي كَيْفَ اَعْزِمُ وَ اَنْتَ اْلقاهِرُ وَ كَيْفَ لا اَعْزِمُ وَ اَنْتَ اْلامِرُ

(خداي من! چگونه تصميم قاطعانه بگيرم؟ تو پيروز مطلقي، چگونه تصميم نگيرم؟ خود دستور به تصميم داده اي).

نيّت ها و تصميمات ما درباره هر كاري كه مي خواهيم انجام بدهيم، اگر غفلت از حقيقت امور داشته باشيم، به استقلال و خودپرستي مي انجامد، در صورتي كه:



اَزِمَّةُ اْلاُموُرِ طُرّاً بِيَدِه

وَ اْلكُلُّ مُسْتَمِدَّةٌ مِنْ مَدَدِهِ



«عنانِ تمام امور به دست قدرت اوست و همه حوادث و موجودات از او كمك مي گيرند.» [31] .

وَ لا تَقوُلَنَّ لِشَيٍ اَنِّي فاعِلٌ ذلِكَ غَداً اِلاَّ اَنْ يَشاءَاللَّهُ [32] .

«درباره هيچ چيز مگو كه من آن را فردا انجام خواهم داد، مگر اين كه آن را به مشيّت خداوندي مربوط بسازي.»

اگر هيچ گونه تصميمي به كار نبنديم و هيچ كاري را اراده نكنيم، بدون شك خلاف مشيّت و دستور او خواهد بود، زيرا او خود فرموده است:

وَ اَنْ لَيْسَ لِلْاِنْسانِ اِلاَّ ما سَعي وَ اَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُري [33] .

«هيچ چيز براي انسان به جز كوشش او وجود ندارد و او نتيجه خود را به طور حتم خواهد ديد.»

پروردگارا! اگر «من» بگويم، مخالفت قيّوميّت و پيروزي مطلقِ تو است و اگر «تو» بگويم، مسؤوليت را منكر شده ام. خداوندا! لطف و عنايتت را شامل حال ما فرما و آن قدرت را به ما ارزاني كن كه درك كنيم تويي قادر مطلق، و تويي بخشنده قدرت ها، و ماييم موجودي كه در بهره برداري از آن نيروها بايد بكوشيم و از آن ها حداكثر بهره برداري را انجام بدهيم.

65- اِلهي تَرَدُّدي فِي اْلآثارِ يوُجِبُ بُعْدَ اْلمَزارِ فَاجْمِعْني عَلَيْكَ بِخِدْمَةٍ توُصِلُني اِلَيْكَ

(خداي من! تماشا و تردّد من در نمودهاي جهان هستي، مقصدم را كه زيارتِ بارگاه تو است دور مي سازد، توفيقت را شامل حالم فرما تا با انجام وظيفه به سوي تو رهسپار شوم).



دل چو پرگار به هر سو دَوَراني مي كرد

واندر آن دايره سرگشته پابرجا بود



جهان هستي خود را آماده شناسايي ما نشان مي دهد، وسيله شناسايي ما چيست؟ وسايل شناسايي ما همين حواس دروني و بروني و آلاتي است كه پديده ها را به كمك آن ها دقيق تر و روشن تر درك مي كنيم. آيا اين وسايل و آلات مي توانند با امانت كامل، واقعيت ها را براي ما قابل درك بسازند؟

البته نه، زيرا عينك حواس و آلات ما با خواص خود از ناحيه پديده ها جهان هستي رنگ آميزي مي گردد، ما با آن عينك مي نگريم و گمان مي كنيم واقعيت هاي جهان هستي را بدون دست خوردگي دريافته ايم. مگر نه اين است كه: «ما در نمايشنامه بزرگ وجود، هم بازيگريم هم تماشاگر»، پس من كه تاكنون نتوانسته ام مرز حقيقي جهان هستي و «من» را مشخص بسازم، چگونه مي توانم ادعا نمايم كه جهان و من را شناخته و هويّت ماوراي آن را دريافته ام؟ و نيز تاريكي جهان مادّيات و اختلاف نمودها و حكومت كيفيّت ها و كميّت ها و گسترش اين موجودات در رودخانه دائم الجريان كون و فساد از يك طرف، و بري و منزّه بودن آن موجود عالي و لطافت و نزديكي او به همين موجودات از طرف ديگر، نزديك ترين فاصله را به دورترين مسافت ها مبدل ساخته است.



در اين شبِ سياهم گم گشته راه مقصود

از گوشه اي برون آي اي كوكب هدايت



از هر طرف كه رفتم جز حيرتم نيافزود

زنهار ازين بيابان وين راه بي نهايت



آه خداوندا! براي ديدارت به كوهساران مي نگرم، كشش مادي آن ها مانند سدّ آهنيني، لطافت روح و عظمت خواسته او را با خشونت مواجه ساخته و آن را باز پس مي گرداند.

كوهساران فقط مي توانند رسوب اعصار و قرون گذشته را در خطوط خود به من نشان بدهند و سر به فلك كشيدن آن ها عظمت كميّتي را كه دارا مي باشند، خاطرنشان مي سازد.

كوه هاي سر به فلك كشيده كجا و پيشگاه ربوبي تو كجا؟

درياها با عظمت و لطيف ترند، به درياها بنگرم شايد كه از پهنه هاي بيكران و موج هاي خروشان درياها گامي به سوي تو بردارم، اما حركات موجيِ درياها، دست خوش عوامل طبيعيِ خود مي باشند، هر چند كه عظمت دريا براي ما استقلالي نشان مي دهد و ما هم اديبانه براي آن در عين عظمت خود آگاهي نسبت داده و در تعيين سرنوشتش اختياري به آن اضافه مي كنيم، ولي در آن هنگام كه دست از بازيگري برمي داريم، مي بينيم نه تنها ما در اسناد اختيار و استقلال به دريا توهّم نموده ايم، بلكه ممكن است همين توهّم را آن خس ناچيز كه در نقطه بسيار كوچكي از موج دريا مي غلتد، به خود نسبت بدهد. اصلاً ممكن است اين خس ناچيز بگويد: اين همه عظمت و امواج بيكران دريا فقط و فقط براي اوست.



دريا كه به طبعِ خويش موجي دارد

خس پندارد كه اين كشاكش با اوست



آري، من هم توهّم مي كنم، دريا هم خيال مي كند، آن خسِ ناچيز هم گرفتار پندار خويشتن مي باشد.

بالاخره، اگرچه درياها تماشاگهي بس عظيم اند، اگرچه تماشاي آن ها در درون ما هيجانِ وصف ناپذيري ايجاد مي كند.

اگرچه درياها در هنگام موجِ حلقه هاي متصل، زنجير وجود را براي ما مجسّم مي سازند، ولي با همه اين عظمت ها، دريا كشش هندسي دارد، قابل قسمت است، گاهي در حركت و گاه ديگر در سكون است، مي تواند در تحت عوامل معيّني به صورت بخار در آمده و در فضاي بيكران مستهلك شود، پس درياها هم نمي توانند مرا به سوي تو اي خداوند لم يزل و لايزال رهبري نمايند.

درياهاي بيكران و خروشان كجا، پيشگاه ربوبي تو كجا؟

گل هاي ظريف و زيبا را نظاره مي كنم، تبسّم آن ها ديدگانم را و بوي عطرآميز آن ها مشامم را مي نوازد. اين گل ها با تمام ظرافت و زيبايي كه دارند و با تمامي آشنايي كه با احساس و شورش دل من دارا مي باشد، به اين ساده لوحي كه مي خواهم از آن ها طريقي به بارگاهش انتخاب نماييم مي خندند و مي گويند: آن جمالي را كه تو جستجو مي كني ديده ديگري لازم دارد، زيرا اين ديده ها از كميّت ها و كيفيّت هاي محدودِ مشخص نمي تواند تجاوز نمايد، چنان چه ما خود با اين ديدگان رنگين و رنگ پرست به سراغ ديدارش نمي رويم.



هله آن چه خواستم يافتم از دلِ خدابين

نه به ارض خويشتن را و نه بر سما زدم من



آن بويي كه مستانه به دنبالش مي دوي، مشام ديگري احتياج دارد.



بيني آن باشد كه او بويي بَرَد

بوي او را جانب كويي بَرَد



به درختان سرسبز و خرّم و دشت ها و دَمَن هاي روح افزا مي نگرم، گوش به سكوت آن ها كه عالي ترين سرود را مي نوازند، فرا مي دهم. جنبش ها و لرزش هاي ظريف، آنان راز وجود را براي ما رموز لطيفي را آشكار مي كنند. چه لذت و حيرت آميخته با وقار كه در روحم ايجاد نمي كنند؟



خواهم شدن به بستان چون غنچه با دلي تنگ

وان جا به نيكنامي پيراهني دريدن



گه چون نسيم با گل راز نهفته گفتن

گه سرِّ عشق بازي از بلبلان شنيدن



«حافظ»

ولي آن گاه كه به ياد مي آورم، خزان مرگباري در دنبال اين طراوت و شادابي فرا مي رسد، آن ها را خاموش و بي شكوفه در بيابان ها رها مي كند، سرودهاي دلپذيرشان كه با نواهاي زيباي پرندگان ظريف در هم مي آميخت، در آن موقع به ناله هاي خزاني مبدّل مي گردد، درك مي كنم كه ابديّت در نهاد اين موجودات خرّم و سرسبز نيز وجود ندارد، در اين موقع احساس مي كنم كه راهي نپيموده و در همان نقطه كه آغاز حركتم بوده است توقف نموده و متحيّرم.

گل ها و درختان سرسبز و چمن هاي خرّم كجا، پيشگاه ربوبي تو كجا؟

به «خود» مي نگرم و در اعماق قلب و عقل و خيال و وهم فرو مي روم، در آن جا جهاني بزرگ تر از جهان طبيعت مي بينم. اين جهان شگفت انگيز، اگر چه لطيف تر و نيرومندتر و نافذتر از جهان بيرون است، زيرا اين جا «من» وجود دارد.

اين جا جايگاه وجدان است. اين جا درك ذات ديده مي شود.

با اين حال، همين كه اين حقايق را به عنوان راه هاي سير و سلوك به سوي تو انتخاب مي كنم، همان مقدار از حركت به سوي تو جلوگيري مي كند، كه پديده هاي جهان خارجي. آري، خداوندا درك مي كنم كه:



وهم و حس و فكر و ادراكات ما

هم چون ني دان مَركب كودك هلا



«مولوي»

فضاي بيكران با نقطه هاي زرّينش در مقابل چشمانم گسترده است، طاير تيزروِ خيال با سرعت بي نهايت در آن پهنه به پرواز در مي آيد، كرات فضايي را با يك بال زدن در پشت سر مي گذارد، بي نهايت را مي بيند و آن را در مي نوردد، ولي چگونه مي توان باور كرد كه اين طايرِ تيزرو و خيال در همان نقطه ايستاده، بالي نگشوده و پروازي ننموده است؟

فضاي بيكران با نقطه هاي زرينش كجا، پيشگاه ربوبي تو كجا؟



خداوندا در اين دِير تحيّر

همي هستم تهي دست و دلي پر



«عطّار»

ولي اي خداوندِ بي چون! اگر ما از اين موجودات هستي يا از اين جريانات دروني توقع ديدار تو را داشته باشيم، ما را آن چنان عفو فرما كه چوپان ناتوان را در آن هنگام كه تو را در هيكل برومند و با عظمت موسي عليه السلام مي ديد، همان اندازه بپذير كه بزهاي آن چوپان رابه پيشكشي، و هِي هِي و هيهايش را به زمزمه الهي؛



اي فداي تو همه بزهاي من

اي بيادت هِي هِي و هيهاي من



در اين موقع است كه ديگر تمام يأس و نوميدي ها به شادي و اميد مبدّل گشته است، زيرا به خوبي درك مي كنيم كه منحصرترين راه و نزديك ترين مسافت به سوي بارگاهِ عظمتِ تو، كنار گذاشتن تمام راه ها و قصد حقيقي زيارت تو است. حال كه راه به سوي تو اين اندازه نزديك و سهل است، پس قصد كنم و در مقصد باشم.



جمعي زكتاب و سُخنت مي جويند

جمعي زگل و نسترنت مي جويند



آسوده جماعتي كه دل از همه چيز

برتافته از خويشتنت مي جويند



خداوندا، اجازت فرما تا دمي چند رو در رويت به زانو درافتم، قطراتي از اقيانوس جان، نثار بارگاهت نمايم. آه، اي نزديك تر از من به من، خيالِ دوري راه تا درگاه جمالت خسته و فرسوده ام كرده است، نه راه و مسافت؛

اَشْهَدُ اَنَّ اْلمُسافِرَ اِلَيْكَ قَريبُ اْلمَسافَةِ [34] .

«گواهي مي دهم مسافر كوي تو مسافت اندكي دارد.»



از گل آدم شنيدم بوي تو

راه ها پيموده ام تا كوي تو



اكنون ديگر كوهساران را مانند خال هاي زيبايي بر رخسار طبيعت كه جمال بي نهايت ماوراي خود را نشان مي دهد مي نگرم. امواج خروشان درياها نواي راز هستي را به گوشم مي نوازند.

گل ها را در ميان انگشتان قدرتت كه بر مشام آدميزادگان گرفته شده است، نظاره مي كنم.

آن درختان سرسبز و چمن هاي خرّم را در حال تكبير و تسبيح مي بينم، وجد و شعفم آن گاه لبريز مي گردد كه نسيمِ نوازشگر بهاري را مي بينم كه شكوفه ها و برگ هاي شاداب را به روي همديگر خم مي كند، تا بوسه بر لبان تسبيح گويانِ همديگر بزنند و سپس قامت راست نموده و دوباره به ذكر و هلهله مشغول شوند.

در اعماق قلب و عقل و خيال فرو مي روم، با روشنايي خيره كننده اي كه بر آن ها مي تابد روبرو مي گردم و راه بسيار روشني به سويداي دل كه جايگاه تو مي باشد، به رويم باز مي شود. حال مي بينم كه؛



نيست كس را جز تو جايي در سويداي ضمير

آرزوي اهل عرفاني ندانم كيستي؟



حال، ديگر فضاي بيكران با آن نقطه هاي زرّينش كه در آغوش خود گرفته است، مي تواند به عنوان آستانه بارگاه جلال و جمالت مرا به سوي خود خيره نمايد.

66- كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْكَ بِما هُوَ في وُجوُدِهِ مُفْتَقِرٌ اِلَيْكَ؟

(خداوندا! چگونه با اين موجودات كه در وجود خود نيازمند تو مي باشند، به سوي تو راهي بيابم؟)

اگر بتوانم از يك سنگ تاريك كه خورشيد به آن تابيده و آن را روشن ساخته است، حقيقت آفتاب را درك كنم.

اگر بتوانم از حركت سر انگشتي كه معلول نيرو و فعاليت روحم مي باشد، حقيقت و عظمت روح را دريابم.

اگر بتوانم از حركت مضطربانه خسي در روي نقطه بسيار محدودي از سطح اقيانوس، ژرفا و كرانه و پهنا و حقيقت و محتويات بي شمار آن را دريابم.

اگر بتوانم از حركت پرِ كاهي، كميّت و كيفيّت تندبادِ مربوط به تمام هستي را تعيين كنم. اگر از ذرّه سرگردان در فضاي هستي كه حقيقت و ماهيت هزاران خورشيد را كه در تحريك و جنبش آن ذره، دخالت ورزيده اند درك نمايم.

در اين صورت از حقايق و نمودهاي اين جهان طبيعت به سوي تو اي خداي لم يزل و لايزال راهي پيدا خواهم كرد!

اين است كه هشياران تاريخِ انساني، در اين جمله زير اتفاق نظر دارند كه مي گويد: «براي جامعه و بشري كه در ميان گردباد حوادث در جنبش است و آرامگاه او در آغوش همان گردباد است، و لذت خويش را در همان جا مي جويد، بسيار مشكل است كه با فكر خود، اصل عليت و پيوستگي علل و معلومات را دريابد.» [35] .



موج از حقيقتِ گهرِ بحر غافل است

حادث چگونه درك نمايد قديم را



«صائب تبريزي»

همين بود كه لحظات قبل مي گفتم: خداوندا، تردّدم در آثار، منزلگه لقاي تو را دور مي سازد.

افتقار و نيازمندي با استغناء و بي نيازي سلب و ايجابند.

كدام يك از اين دو مفهوم مي تواند ديگري را نشان بدهد؟

بي نياز پروردگارا، خورشيد عنايتت را بيافروز و آن گاه چراغي از آن خورشيد فرا راهم گير، تا احتياجي به نظاره در اين موجودات كه سرتا پا مستمندِ وجود تو مي باشند نداشته باشم.

با آن استدلال كه از عقل و دانش نتيجه مي شود، هرگز آرزوي وصول به پيشگاه تو را كه نهايت آرمان ما است نتوان داشت.

لطيف پروردگارا! ما با كوشش زيادي بالاخره درك نموده ايم كه؛



عقل كشتي آرزو گرداب و دانش بادبان

حق تعالي ساحل و عالم همه درياستي



«ميرفندرسكي»

عناصر و واحدهاي آن استدلال كه آغاز و انجام خود را از نتيجه مي گيرند، چگونه مي تواند ما را به آن نتيجه كه هيچ گونه سنخيّت و تماثلي ميان آن ها وجود ندارد برساند؟

باز برگردم و همان راز و نيازم را تكرار نمايم: «اِلهي تَرَدُّدي فِي اْلآثارِ يوُجِبُ بَعْدَ الْمَزارِ»

خداوندا، لطف و عنايتت را شامل حالم فرما، كه از تصورات و تخيلات دست برداشته، گام به سوي تو بردارم. توقف و نظاره و سياحت ما در اين درختِ پر شاخ و برگ خلقت، راه ما را به سوي تو دورتر خواهد ساخت. قصد كنيم و به تو برسيم، گام برداريم و در مقصد باشيم.

67- اَيَكُونُ لِغَيْرِكَ مِنَ الظُّهوُرِ ما لَيْسَ لَكَ حَتَّي يَكوُنَ هُوَ اْلمُظْهِرَ لَكَ؟ مَتي غِبْتَ حَتَّي تَحْتاجَ اِلي دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيْكَ وَ مَتي بَعُدْتَ حَتَّي تَكُونَ اْلاثارُ هِيَ الَّتي توُصِلُ اِلَيْكَ؟

(آيا حقيقتي غير از تو، آن روشنايي را دارد كه بتواند تو را بر من آشكار بسازد؟ آيا تو پنهان بوده اي تا به دليلي كه به سوي تو رهنمونم بسازد احتياج داشته باشم؟ كي از من دور بوده اي تا نمودهاي جهان، مرا به تو برساند).

بار پروردگارا! در آن هنگام كه حالت زودگذرِ رواني ام را كنار مي گذارم و به خود آمده و با دقت مي نگرم، مي بينم: روشنايي جمال و جلالت در جهان هستي، آشكارتر از هر چيز است و براي آن وجود بديهي، خفا و پوشيدگي نيست كه چراغي سرِ راهم بگيرم و بارگاه ربوبي تو را جستجو نمايم، زيرا هر آن گاه كه حقيقتي را دليل راهم فرض مي كنم، با كمي تأمل درك مي كنم كه سازنده همين دليل و فروزنده همين چراغِ راه نيز تويي.

اگر به طور مستقيم و ناخودآگاه اعضاء مادّي كالبدم را مورد توجه قرار دهم، غير از مشتي گوشت و استخوان و رگ و پي و خون نخواهم ديد، ولي همين كه اعضاي بدنم را با خودآگاهيِ حضوري در نظر مي گيرم، در اين موقع مي بينم، اول خود را درك نموده ام و سپس اعضاء كالبدم را كه چراغ راه به سوي درك «من» مي باشند.

خدايا! چگونه مي توان تصور نمود كه نقطه اي از نقاط جهان طبيعت، بي اشراقِ فيض تو بتواند به وجود خود ادامه بدهد؟ مگر جهان طبيعت مي تواند از ذات خود حركت و قانون و نظم بسازد؟



همه عالم فروغِ روي حق دان

حق اندر وي زپيدايي است پنهان



زهي نادان كه او خورشيد تابان

به نور شمع جويد در بيابان



اگر خورشيد بر يك حال بودي

فروغ او به يك منوال بودي



ندانستي كس كاين پرتو اوست

نكردي هيچ فرق از مغز تا پوست



تو پنداري جهان خود هست دائم

به ذات خويشتن پيوسته قائم



«شيخ محمود شبستري»

68- عَمِيَتْ عَيْنٌ لا تَراكَ عَلَيْها رَقيباً

(كور است آن چشم كه نظارتِ تو را بر خود درك نمي كند).

از بامدادان تا شبگير ظلماني، ديدگانم بر اين صحنه بيكران طبيعت باز است. اَشكال و اَلوان را مي بينم، كوچك و بزرگ و حركات و سكنات و زشت و زيباها را نظاره مي كنم، همه چيز را مي بينم و اين نظاره را با تمام جرأت، بينايي مي نامم! خداوندا! آيا حقيقتاً ديدگان من باز است و مي بينم؟

اگر ديدگان من باز است، چرا نظارت تو را از همين بود و نمودها كه بر ديدگانم مي تابد مشاهده نمي كنم؟

پس چرا آن گاه كه احاطه وجودي تو را بر تمام موجودات به ياد مي آورم، پلك هاي چشمان دروني و بيروني ام روي هم مي افتد و شب پره وار، خورشيد فروزان را ناديده مي گيرم؟ اما وقتي درست مي نگرم و مي انديشم، مي بينم؛



قافيه انديشم و دلدار من

گويدم منديش جز ديدار من



اي روشنايي بخش ديده ها! دست عنايتي فرود آر و با مِهر خداوندي ات، نوري فراراه اين چشمان خيره برافشان، تا نظارت تو را بر تمام اين كائنات و اشراق نور تو را بر ديدگانم درك كنم.

69- وَ خَسِرَتْ صَفْقَةُ عَبْدٍ لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّكَ نَصيباً

(كالاي آن بنده خسارت برد، اگر از محبت خود چيزي نصيبش نفرموده اي؟)

اين جهان هستي با اين عظمت، جايگاه سوداگري بس شگفت انگيز است.

گروهي تمام وجود خود را در مقابل خور و خواب و خشم و شهوتِ چند روزه از دست مي دهند.

اينان چه مي خرند و چه مي فروشند؟

جان پاك و روح بي نهايت بزرگ مي فروشند، خوشگذراني و هوي و هوس هاي زودگذر مي خرند.

منتها، به اندوه هاي پشت پرده، خود، آگاهي؛



بگفت آن جا به صنعت در چه كوشند

بگفت انده خرند و جان فروشند



«نظامي گنجوي»

گروهي ديگر، كالاي وجود را بر بازار طبيعت عرضه مي كنند، مقداري تمايلات و آزادي در اشباع غرايز و مقداري هم علم و دانش يا خدمت بر انسان ها در هنگام ميل و رغبت خود مي خرند.

اين گروه تا اندازه اي سود برده اند و به نتيجه محدودي رسيده اند، اما آن چه را كه از دست داده اند، خيلي با ارزش تر از آن بوده است كه به دست آورده اند.

دسته ديگري هم زندگي مي كنند و در اين ميدان معامله، ندامت ها و نوميدي ها مي خرند و جان مي فروشند. گويي اينان كالايي غير از ناله و بدبيني در بازار زندگي چيزي نمي بينند.

خسارت و بينوايي اينان همان مقدار است كه براي گروه اول كه تمام وجود خود را در مقابل خور و خواب و خشم و شهوت از دست مي دهند.

جمعي ديگر آگاه تر زندگي مي كنند، آنان ارزش سرمايه اي را كه در دوران زندگي در اختيارشان قرار گرفته است، بيشتر از گروه هاي نامبرده درك كرده اند. آنان دريافته اند كه: نه خور و خواب و خشم و شهوت، و نه يك مشت اصطلاحات محدودِ علمي، و نه مقداري شناسايي پيچ و مهره هاي كارگاه هستي، و نه مانند جغدِ خرابه نشين و نشستن و ناله سر دادن، هيچ يك از اين كالاها ارزش آن را ندارند كه با روح انساني كه كمال اعلي ثمر آن است مبادله نمايند. اينان شناخت عمومي جهان و خدمت به زندگان را سزاوار خريد در مقابل از دست دادن نقدينه وجود خود احساس نموده اند، ولي آيا هرگز اين سؤال براي آنان مطرح شده است كه شناخت جهاني كه با تكميل و تعالي رواني همراه نيست، چه ارزشي خواهد داشت؟ و خدمت به موجودات زنده بدون آن كه وابستگي آنان را به پروردگار بي چون بداند، غير از پروراندن چند عدد حيوان درنده سودجو و سودپرست چه ارزشي خواهد داشت؟ و اگر اين سؤال براي آنان مطرح شود، با كدامين اصل منطقي خود را قانع ساخته اند؟

با اين كه نوعي عظمت روحي براي همين گروه وجود دارد و اينان به هدف اعلاي آفرينش نزديك ترند، ولي با اين حال با صراحت مي گويم: اگر اينان از شناختن جهان بزرگ و از خدمت به جانداران مخصوصاً انسان، هيچ گونه اصل مستحكمي را پشتيبان خود قرار نداده و خودخواهي خود را اشباع نموده اند، باز خسارت برده اند و آن چه كه از دست داده اند، خيلي با ارزش تر از آن بوده است كه به دست آورده اند.

پس آن كيست كه در اين جايگاه سوداگري بهترين معامله را انجام مي دهد؟ اينان كساني هستند كه فقط و فقط، محبت را كالاي معادلِ جانِ پاكِ خود ديدند و لحظه اي هيجان مهر و محبت را در روح خود با تمام جهان هستي معادل شمردند.

من در اين جا، جملات آن شخص مقدس را كه قرن ها پيش سروده است، يادآوري مي كنم:

«اگر به زبان فرشتگان سخن گويم و محبت نداشته باشم، صدايم طنينِ آهن دارد. اگر جميع اسرار و همه علوم را بدانم و ايمان كامل داشته باشم به حدّي كه كوه ها را جابجا كنم و محبت نداشته باشم، هيچ هستم. اگر جميع اموال خود را صدقه بدهم و بدن خود را در آتش بگدازم و محبت نداشته باشم، هيچ نفعي نمي برم. محبت، بردبار و مهربان است. محبت، حسد نمي ورزد. محبت، كبر و غرور ندارد. محبت، حركات ناپسنديده ندارد. محبت، نفع خود را طالب نيست. محبت، خشم نمي گيرد و سوءظن ندارد. محبت، از ناراحتي خوشوقت نمي گردد، ولي با راستي شادي مي كند. محبت، صبور است و همه چيز را باور مي كند، زبان ها خاموش مي گردند، رسالت ها نيست خواهند شد، ولي محبت هرگز ساقط نمي شود، آن چه مي ماند ايمان و اميد است، او يعني محبت از هر سه بزرگ تر است.» [36] .

ولي در اين جا، يك مسأله بسيار با اهميت مطرح است كه شيريني و زيبايي مفهوم محبت نمي تواند آن را پوشيده بدارد، آن مسأله اين است: به كه محبت بورزيم و براي چه محبت بورزيم؟

خيلي چيزها در اين باره گفته اند و خواهند گفت. در اين باره خيلي تفكر كرده اند و بعد از اين هم تفكر خواهند كرد. كاغذها به نام كتب سياه خواهند كرد، ولي من به نوبت خود گمان مي كنم كه در اين مورد جواب قاطعانه اي پيدا نخواهد شد. اگر انسان ها بتوانند در اين مسأله، گذشت زمان را ناديده بگيرند و حقيقت را از زمان جدا كنند، چنان كه يك اصل رياضي بديهي را مي توانند از بادپاي زمان محفوظ بدارند، براي حل اين مشكل كه به كه محبت بورزند و براي چه محبت بورزند؟ اصلي را در نظر بگيرند، شايد آن اصل به صورت زير درآيد كه آن را وايتهد در فرمول فلسفي و سعدي و حافظ در شكل ادبي و ديگران در صورت هاي ديگر بيان نموده اند. آن اصل اين است:



به جهان خرّم از آنم كه جهان خرّم از اوست

عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست



«سعدي»



عاشق شو اَر نه روزي كار جهان سر آيد

ناخوانده درس مقصود از كارگاه هستي



«حافظ»

همان طور كه مي دانيم، مقصود از عشق در بيت حافظ، همان است كه در بيت سعدي است، زيرا عشق مجازي همان هوي و هوسِ زودگذر است كه نه تنها نمي تواند مقصود كارگاه هستي را براي ما قابل درك نمايد، بلكه ما را از درك آن كاملاً عاجز و ناتوان مي سازد.

وايتهد اين مضمون را چنين گفته است:

«ممكن است حدس بزنم: آن ايدئولوژي بالاخره بر جوامع بشري پيروز مي گردد كه براي درك واقعيت، نسيمي از ابديت را بگستراند و تمام اين موجودات را به عنوان حقايق گذران كه نشاني از آن ابديت دارند، قبول نمايد.» [37] .

با اين اصل كه اين سه متفكر انساني بيان مي كنند، موضوع محبت بدون شك، نه تنها يكي از تجمّلات مورد تمايل ما است، بلكه يك ضرورت انساني است كه بدون آن، محبت انساني وجود ندارد. عبارت دو متفكر شاعر (سعدي و حافظ) آشكار است، ولي محبت در عبارت وايتهد، از مختصات ماوراي طبيعت است كه بر طبيعت مي وزد.

در اين جا، ديگر سخن از آن موضوعات پا در هوا و زودگذر كه مورد رغبت و محبت انسان هاي عامي قرار مي گيرد در ميان نيست، پس مي رسيم به اين نكته كه؛



هر صورتِ دلكش كه تو را روي نمود

خواهد فلكش دور زچشم تو ربود



رو دل به كسي نِه كه در اطوار وجود

بوده است هميشه با تو و خواهد بود



اي افراد انساني! اي آنان كه مي خواهيد در اين زندگاني آگاهانه رفتار نموده و از موضوع محبت برخوردار شويد! اين كس كه هميشه با ما بوده و خواهد بود، خداست. آري، خداست و محبتِ او فوق تمام محبت ها و اساسي ترين و شيرين ترين آن ها مي باشد. آري، اصيل ترين آن ها مي باشد.

به خدا محبت بورزيم، كه انگيزه هاي محبت را در ما ايجاد كرده و نيروي انبساطِ رواني را در ارتباط با زيبايي ها به ما عنايت فرموده است، آن گاه با انجام تكاليف و طي راه هايي كه به توسط عقل سليم و وجدان با قيافه هاي گوناگونش معين فرموده است، محبت او را به خود جلب كنيم.

«قُلْ اِنْ كُنْتُمْ تُحِبّوُنَ اللَّهَ فَاتَّبِعوُني يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ» [38] .

«اگر واقعاً شما خدا را دوست مي داريد و مي خواهيد او هم شما را دوست بدارد، بياييد از من كه حقايق فطرت شما را بيان مي كنم تبعيّت نماييد[و عوامل محبت و انبساطهاي متنوع و زيبايابي هاي گوناگون را كه به شما بخشيده است، دريابيد]تا خداوند شما را دوست بدارد.»

فرض كنيم كه تمام موجودات دنيا اعم از انسان و ساير كائنات، شما را دوست بدارند، مگر محبت آنان فناپذير نيست؟ مگر محبت آنان مي تواند به تمام آمال و آرمان هاي شما جوابگو بوده باشد؟

مگر محبت آنان مي تواند طبيعت حيواني شما را عوض نموده و از هر جهت شما را به كمال برساند؟ آري، آن دوستي خداوند است كه تفسيركننده تمام محبت ها و آزادي بخش روح و آخرين وسيله تعالي جان آدمي مي باشد.

70- اِلهي اَمَرْتَ بِالرُّجوُعِ اِلَي اْلاثارِ فَارْجِعْني اِلَيْكَ بِكِسْوَةِ اْلاَنْوارِ وَ هِدايَةِ اْلاِسْتِبْصارِ حَتَّي اَرْجِعَ اِلَيْكَ مِنْها كَما دَخَلْتُ اِلَيْكَ مِنْها مَصوُنَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ اِلَيْها وَ مَرْفوُعَ الْهِمَّةِ عَنِ اْلاِعْتِمادِ عَلَيْها اِنَّكَ عَلي كُلِّ شَيْ ءٍ قَديرٌ

(خداي من، به من دستور داده اي كه در پديده هاي جهان هستي دقّت و بررسي نمايم. حال، مرا با انوار و بينايي به سوي خودت فراخوان، باشد كه از آن ها روگردان شده، به سوي تو متوجه شوم. چنان كه اولين بار از آن موجودات، به وجود تو پي برده بودم، ديگر نيازي به نگريستن به سوي آن ها نداشته باشم و همّتم از اعتماد به آن موجوداتِ ناچيز به پيشگاه تو بالاتر رود).

خداوندا!



جمعي ز كتاب و سُخنت مي جويند

جمعي ز گل و نسترنت مي جويند



آسوده جماعتي كه دل از همه چيز

برتافته از خويشتنت مي جويند



«عرفي شيرازي»

بارالها! خود دستور داده اي كه به نظام آفرينش بنگرم و هماهنگي ذرات وجود را كه در اين فضاي بيكران در گردش هستند درك كنم.

من در حدود امكانات خود نگريستم و نظاره نمودم. اين كارگاه مانند يك روشنايي مجلل كه به منبعي احتياج دارد و به يك كشتيِ با عظمت كه به كشتيبان نيازمند است، براي من اثبات كرد كه موجود عالي تري كه سرنوشت هستي و نيستي اين كارگاه در دست قدرتِ اوست، واقعيت دارد، همان گونه كه حركت بند انگشتي نشان مي دهد كه حيات و اراده اي وجود دارد كه محسوس نيست.

تماشاي اين گردنده نيلگون و اين اقيانوس مينا رنگ با تمام كراتِ باعظمتش، همين مقدار مي تواند راهنمايي كند كه بگويم: اين گردنده، گرداننده اي دارد.



خراميدن لاجوردي سپهر

همان گردِ گرديدن ماه و مهر



مپندار كز بهر بازيگريست

سرا پرده اي اين چنين سرسريست



در اين پرده يك رشته بيكار نيست

سرِ رشته بر ما پديدار نيست



نه زين رشته سر مي توان تافتن

نه سر رشته را مي توان يافتن



«ناصرخسرو»

نظامي گنجوي اين حقيقت را كامل تر بيان كرده است:



در عالَمِ عالم آفريدن

به زين نتوان رقم كشيدن



كارمن و تو بدين درازي

كوتاه كنم كه نيست بازي



موريس مترلينگ از آلبرت اينشتين و سِر آرتور ادينگون چنين نقل مي كند:

«در دنيا چيزي هست كه ما نمي دانيم چيست؟ و كاري مي كند كه ما نمي دانيم چه كاري است؟ اما رشد فكري و زندگاني خودآگاه، انسان ها را وادار مي كند كه به درك چيزي كه نمي دانم چيست؟ و به احساسِ كاري كه نمي دانم آن چه كاري است؟ قناعت نورزند، بلكه هر چه بيشتر بكوشند تا به كمال و عظمت و فيض آن چيز پي ببرند و حس اِنجذاب خود را به آن موجود اشباع نمايند و تا بتوانند اين راه هاي گوناگون را پشت سر بگذارند و بدون تحيّر، در پيچ و خمِ راه هاي تاريك و مبهم به مقصد برسند.».

ديگري بهتري مي گويد:

«تفكر بشري به هيچ وجه حدّي ندارد. او با افكندن خود در خطرها و مهالك، حيرتِ خويشتن را تحليل و كاوش مي كند، تقريباً مي توان گفت كه به وسيله يك نوع واكنشِ تابناك، طبيعت را نيز از حيرت خود خيره مي سازد. عالم اسرارآميزي كه ما را احاطه مي كند، هر چه بگيرد پس مي دهد و شايد سِيركنندگان، خود مورد سِيرند. به هر حال، روي زمين مرداني هستند (آيا واقعاً مَردند!) كه آشكارا در قعر آفاق تحيّر، ارتفاعات وجودِ مطلق را مي بينند و به شهودِ دهشت انگيزِ كوهستانِ لايتناها مي آيند.» [39] .

مگر عقل سليم مي تواند به اين قناعت كند كه فقط بداند كه:

«در جهان هستي چيزي وجود دارد كه ما نمي دانيم آن چيست؟

و آن موجود كاري مي كند كه ما نمي دانيم آن چه كاري است؟

آيا ما در مقابل آن موجود وظيفه نداريم؟

آيا آن موجود نظارتي بر ما ندارد؟

آيا ما به هيچ وجه نمي توانيم با آن موجود ارتباطي برقرار كنيم؟»

منفي دانستن جواب اين سؤالات ناديده گرفتن درون مشتاق ما است.

منفي دانستن اين سؤالات ما را به مبارزه با خويشتن وادار مي كند.

زيرا من هنگامي كه به درونم مراجعه مي كنم و خواسته هاي اساسي درونم را بررسي مي كنم، مي بينم: جواب هر سه سؤال مثبت است:

من در مقابل آن موجود وظيفه دارم.

آن موجود بر من نظارت دارد.

من مي توانم با آن موجود ارتباطي برقرار بسازم.

روي اين بررسي هاي تجربي، براي من ثابت مي شود كه بايستي درصدد دركِ حكمتِ وجودي خود برآيم و اولين مرتبه كيفيت ارتباط خود را با آن موجود تعيين نمايم.

پديده هاي جهان طبيعت، توانايي آن را ندارند كه چگونگي اين ارتباط را براي من توضيح بدهند. اين پديده ها همين مقدار مي توانند اثبات كنند كه در اين جهان، بانگ جرسي مي آيد و همه اين موجودات در حالِ حركت و تلاش، مانند كارواني رو به سوي مقصدي دارند، اما آن مقصد چيست؟ و من چه ارتباطي با آن مقصد دارم؟ از عهده اين حقايق برنمي آيد.

ما مي توانيم درك كنيم كه رابطه من با اين موجود عالي رابطه بسيط نيست، بلكه اين پيوستگي دو جنبه مختلف دارد:

1- اين كه مجموع دو پديده كالبد مادي و حقيقت روحي من ساخته شده دست تواناي او مي باشد. درك اين حقيقت بسيار ساده و تقريباً همگاني است، و نيز درك اين حقيقت كه مجموع «من» ساخته شده اوست، نتيجه واضحي را در بر دارد كه من بنده اويم و او آفريننده من.

2- دقّت ديگري لازم دارد كه ما آن جانب دقيق پيوستگي خود را با او درك كنيم و اين معني به وسيله يك بينايي و روشن بيني مخصوصي حاصل مي شود كه در نتيجه كوشش و مجاهده دروني و فعاليت خالصانه در انجام وظيفه با استناد به او امكان پذير خواهد بود و آن اين است كه درك كنيم كه «من» دو رو دارد:

روي اول قيافه ماوراي طبيعي داشته و به اصطلاح ابن سينا؛ «رو به بر سواست.» اين روي، شعاعي از نور خداوندي است، كه هرگز با معايب و پليدي هاي مادي آميخته نخواهد شد، و اين همان رو است كه در مدارك معتبر اسلامي شعاعي از نور خداوندي معرّفي شده است.

روي دوم قيافه طبيعي و مادي «من» است. اين روي «من»، در موقع ورود به جهان هستي، يا به عنوان محصول عاليِ مادّه پاكيزه و بدون آلايش و قابل هر گونه ترقّي و تعالي بوده است.

براي اين كه اين روي «من» تدريجاً تكامل پيداكرده و در آن «من» ادغام شود، خداوند نيروي غرايز و عقل و وجدان را مانند دو قطبِ متضاد در نهاد ما به وديعت نهاده است.

«فَاَلْهَمَها فُجوُرَها وَ تَقْواها قَدْ اَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها» [40] .

«سوگند به نفس و آن[حكمت والايي]كه آن را به وجود آورده و تنظيم نموده و طرق انحراف و تقوي را به آن نفس القاء نموده است. قطعاً رستگار شد كسي كه آن را تزكيه كرد و ساقط و مأيوس گشت كسي كه آن را آلوده نمود و حقيقتِ آن را پوشاند.»

پس از آن كه خدا نفس را آفريد، دو نيروي فجور و تقوا را در آن به وديعت نهاد، اگر روي بي طرف و طبيعي من در مبارزه اين نيرو، تقوا را مقدّم داشت، بدون شك اين روي «من» هم رفته رفته به آن روي «من» حركت نموده و كمال مطلوب را به دست خواهد آورد، و الّا اگر طرف هوي و هوس را ترجيح بدهد، اين روي «من» از تقرّب به آن روي «من» محروم مانده و در نتيجه از رسيدن به رضوان الله اكبر باز خواهد ماند.

درك اين ارتباط زياد مشكل نيست و هيچ گونه احتياجي به پيچ و خم هاي علوم رواني و فلسفي ندارد، فقط در اين باره چند لحظه خالصانه و بدون مفاهيم ابهام انگيز و بازيگري فلسفي و ادبي تأمّل نماييد.

اكنون مي توانيم معاني اين آيات كه رابطه ما را با خدايمان بيان مي كنند درك كنيم:

فَاِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ روُحي فَقَعُوا لَهُ ساجِدينَ [41] .

«هنگامي كه آدم را آفريده و از روح خود در آن دميدم، براي او سجده كنيد.»

يا اَيَّتُهَا النَّفْسُ اْلمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعي اِلي رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلي في عِبادي وَ ادْخُلي جَنَّتي [42] .

«اي نفس با آرامش، در حالي كه تو از او و او از تو راضي است به سوي او برگرد و در زمره بندگانم به سراي بهشتِ برين وارد شو.»

يَسْئَلوُنَكَ عَنِ السَّاعَةِ اَيَّانَ مُرْساها فيمَ اَنْتَ مِنْ ذِكْراها ِالي رَبِّكَ مُنْتَهاها [43] .

«از تو درباره روز واپسين سؤال مي كنند، از يادآوري آن روز چه فكر مي كني؟ پايان آن ساعت رو به خدا است.».

وَ قالوُا سَمِعْنا وَ اَطَعْنا غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ اِلَيْكَ اْلَمصيرُ [44] .

«آنان گفتند خداوندا، ما نداي تو را شنيديم و اطاعت نموديم، اي خداي ما برگشت به سوي تو است.».

وَ مَنْ تَزَكَّي فَاِنَّما يَتَزَكَّي لِنَفْسِهِ وَ اِلَي اللَّهِ اْلمَصِيُر [45] .

«هر كس نفس خود را تزكيه نمايد، به نفع او خواهد بود و بازگشت به سوي اوست.»

فَمَنْ كانَ يَرْجوُا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ اَحَداً [46] .

«هر كس ملاقات خدايش را اميدوار است عمل نيكو انجام بدهد و در عبادتِ خدايش شرك نورزد.»

كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ اْلمَوْتِ ثُمَّ اِلَيْنا تُرْجَعوُنَ [47] .

«تمام نفوس شربت مرگ را خواهند چشيد و سپس به سوي ما برمي گرديد.»

وَاللَّهُ يَقْبِضُ وَ يَبْصُطُ وَ اِلَيْهِ تُرْجَعوُنَ [48] .

«خدا است قبض و بسط كننده و به سوي او بر مي گرديد.»

اِنَّ اِلي رَبِّكَ الرُّجْعي [49] .

«برگشت به سوي خداي تو است.»

از اين آيات، رابطه ما با خداوند مطابق همان بيان كه نموديم آشكار مي شود و اصل «دو روي» داشتنِ «منِ» انساني بيش از پيش آشكار مي گردد.

71- اِلهي هذا ذُلّي ظاهِرٌ بَيْنَ يَدَيْكَ وَ هذا حالي لا يَخْفي عَلَيْكَ

(خداوندا، اين است ناچيزي و عدم استقلال من در مقابل تو، موجوديت و كيفيت آن به هيچ وجه برتو مخفي نيست).

خداوندا، اي داناي تمام اجزاء جهان هستي!

خداوندا، اي داناي مطلق! كه راز حركت يك مورچه ناتوان در لانه محقرش آن چنان براي تو روشن است كه قوانين ستارگان بي شمار در فضاي بيكران. و حركات ظريف روح ما براي تو آن چنان آشكار است كه روشنايي خورشيد تابان.

گفتگوي شعف انگيزِ بلبلي را روي پرهاي گلي آن چنان مي شنوي، كه ناله يك جاندارِ دست از جان شسته اي كه نفس هاي واپسينش را مي شمارد.

تو اي خداي مهربان، به ناچيزي موجوديّتِ ما آگاهي، ما اين موجوديت ناچيز را با اخلاص و صفا به بارگاه تو تقديم مي كنيم، باشد كه عنايتي كني و لطفي بورزي، و تكامل و تعالي را نصيب ما فرمايي.

72- مِنْكَ اَطْلُبُ اْلوُصوُلَ اِلَيْكَ وَ بِكَ اَسْتَدِلُّ عَلَيْكَ فَاَهْدِني بِنوُرِكَ وَ اَقِمْني بِصِدْقِ اْلعُبوُدِيَّةِ بَيْنَ يَدَيْكَ

(وصول به بارگاهِ بي نهايتت را از تو مي خواهم، براي دريافت وجودت به تو استدلال مي كنم، با انوار فروزانت هدايتم فرما و با صدق بندگي در كوي جلال و جمالت مقيم فرما).



به عزم كويش اگر زغربت شود كه بار سفر ببندم

زموي شادي گره گشايم به كين ماتم كمر ببندم



«مظاهر مصفّا»



چنين شنيدم كه لطف يزدان به روي جوينده در نبندد

دري كه بگشايد از حقيقت بر اهل عرفان دگر نبندد



اگر خيالش به دل نيايد سخن نگويم چنان كه طوطي

جمال آيينه تا نبيند سخن نگويد شكر نبندد



«حكيم صفا اصفهاني»

«از بريانت خطاب به يك مرغابي:

وقتي كه آخرين اشعه خورشيد آسمان را گلگون مي كند و نخستين ژاله هاي شامگاهي بر زمين مي نشيند، تو هم چنان در دل فضاي پهناور پرواز مي كني و بال زنان، يكّه و تنها به راه خويش مي روي. بيهوده، ديدگان صياد تو را دنبال مي كند تا مگر در اين پرواز طولاني خطايي كني و به چنگ او افتي، زيرا تو چون نقطه سياهي در دل آسمان شنگرفين مي روي و از راهي كه در پيش داري باز نمي گردي.

اما تو خود در اين پروازِ دور و دراز به دنبال چه مي گردي؟

سراغ كناره هاي درياچه هاي پر خزه را مي گيري يا در پي ساحل پهناورِ رودخانه هستي، يا جستجوي كرانه اقيانوسي را مي كني، كه در آن موج هاي خروشان به صخره ها مي خورند و آن ها را فرو مي پوشانند؟

نيرويي بس شگرف است كه با اين دقّت و هوشياري، راه تو را در طول كرانه پرپيچ و خم - در دل شبِ تاريك و فضاي بيكران - به تو كه هم چنان به راه خويش مي روي و هرگز اين راه را گم نمي كني نشان مي دهند. در همه روز، بال هاي تو در آن بلندي شگرف، فضاي سرد و خالي را درنورديد و با اين وصف، تاريكي شب كه اندك اندك فرارسيده، نتوانسته است تو را در راهي كه به سوي سر منزل خود در پيش داري از پا در آورد و خسته و فرسوده ات كند.

ولي چيزي نخواهد گذشت كه رنج تو پايان خواهد يافت. به خانه تابستاني خواهي رفت و در آن سر و ساماني براي خود فراهم خواهي آورد و به آسودگي بانگ برخواهي داشت، بوته هاي ني در دل نيزار به روي آشيان تو خم خواهند شد و برآن سايه خواهند افكند.

اكنون از بالاي سر من گذشتي و به راه خود رفته اي و گرداب بيكرانِ آسمان در دل خويشت فرو برده است، اما هنوز درسي كه به من داده اي در دلم باقي مانده و يقين دارم كه هرگز از دل من بيرون نخواهد رفت.

حالا ديگر مي دانم كه (او) آن كس كه تو را در پروازت در فضاي آزاد و بيكران از سرزميني به سرزميني مي برد، دست مرا نيز در راه درازي كه بايد به تنهايي طي كنم خواهد گرفت و قدم هايم را به راه راست رهبري خواهد كرد.».

آري، فقط اوست كه مي تواند ما را به سر منزلِ مقصدِ حقيقي مان برساند، ما وصول به بارگاه او را از خود او مي خواهيم، چنان كه هر موجودي از موجودات اين جهان هستي، غايت نهايي خود را از او مي خواهد. اوست كه در دل شبِ تاريك و در امواج متراكم اقيانوس ها، ماهي هاي كوچك و ناچيز را به مقصد خود رهبري مي نمايد.

اوست كه تمام اجزاء طبيعت را از جاندار و بي جان به راه مطلوب خود رهنمون مي سازد.

«وَ بِكَ اَسْتَدِلُّ عَلَيْكَ»(و دليل بر وجود تو را از خود تو طلب مي كنم).

آيا اين مفهوم ازلي و ابدي و بي نهايت، آيا اين حقيقتِ فناناپذير كه ما خدايش مي ناميم، مي تواند ساخته فكر من بوده باشد؟

آيا خودش، اين مفهوم بي نظير و بي همتا را در دلِ ما خاك نشينان، فروزان ننموده است؟

مگر ما با حواس خود، اَزَل و اَبد را مشاهده كرده ايم؟

مگر ما با حواس خود، فناناپذيري را درك نموده ايم؟

مگر بي نيازي از علت را، ما با اين حواس و تعقل خود دريافته ايم؟

اين جاست كه بايستي اندكي به خود آمده و بگوييم: نه. هيچ يك از اين تصوّرات ساخته حواس ما نيست، ولي در عين حال، ما موجودي را كه متّصف به اوصاف مزبور است، بدون اين كه يك محال منطقي در بر داشته باشد درك نموده ايم. پس اين تصور و دريافت، از بارگاه خود آن موجودِ مطلق براي ما سرازير شده است. ما بايد با مجاهدت و كوشش، دوام تابش و فروزندگي اين نور را از خود او بخواهيم و خود را با آن نور خاموش نشدني مرتبط بسازيم.

«وَ اَقِمْني بِصِدْقِ اْلعُبوُدِيَّةِ بَيْنَ يَدَيْكَ» (و مرا با بندگي راستين در پيشگاهت برپا دار).

خداوندا، توفيقت را شامل حالم فرما تا با صدق نيّت به بندگي تو قيام كنم و زندگاني خود را در اين دنياي رو به فنا بيهوده استهلاك ننمايم.

73- اِلهي عَلِّمْني مِنْ عِلْمِكَ اْلَمخْزُونِ وَ صُنّي بِسِتْرِكَ اْلمَصوُنِ

(خداي من! از علم مخزونت تعليم فرما و با پرده ستاري خود محفوظم بدار).



قطره دانش كه بخشيدي زپيش

متّصل گردان به درياهاي خويش



قطره علم است اندر جان من

وارهانش از هوا وز خاك تن



دانش هاي ما راهي به سوي تمام حقايق ندارد و نمي تواند از ظاهر و پديده ها نفوذ نموده و به باطن اشياء برسد. حتمي است كه كسي در امتداد مطالعات خود نمي تواند متفكر عالي قدري را ببيند، مگر اين كه به طور صريح اعتراف به ناداني خود نموده واز زيادي مجهولاتش در اين جهان هستي، حسرتي به دل داشته است.

شناخت هاي ما به طور نسبي، تنها مي تواند كساني را كه به يك قطره از دريا كفايت مي كنند اقناع نمايد. اما به قول نيوتون؛

«در صورتي كه معلومات ما در مقابل مجهولات ما، مانند يك مشت سنگريزه هاي درخشانِ كنار اقيانوس است در مقابل خود همان اقيانوس.»

نمي گويم ممكن است و مشيّت خداوندي هم چنان است كه اگر ما رابطه مستحكمي با خداوند ايجاد نموديم، به تمام جزئيات و كليات جهان هستي آشنا مي شويم. نه، بلكه روشن است كه مشيّت خداوندي چنان است كه ما بايستي اين شناسايي را با كوشش و فعاليت به دست بياوريم.

باز من نمي گويم يك موجود انساني مي تواند تمام حقايق جهان هستي، حتي مشيّت خاصّه خداوندي را در اين جهانِ كون و فساد درك نمايد، ولي اين مقدار مي توان گفت كه در نتيجه تقوا و به كار انداختن عقل سليم و وجدان ربّاني، انسان مي تواند موقعيّت وجودي خود را در اين جهان كاملاً بداند و از اين راه كه اكثر افراد انساني را بيچاره و مضطرب ساخته است شكنجه احساس نكند و علم محدودِ خود را جنبه ربّاني ببخشد.

بلي، اين كار براي ما قابل الوصول است، ما با شناختِ علتِ وجودي خود، مانند اين است كه با تمام اجزاء جهان هستي آشنايي پيدا كرده ايم:

ما اگر به علت وجودي و به موقعيت واقعي خود اطلاعي داشته باشيم، مجهولات طبيعي ما آن اندازه به ما شكنجه مي دهد كه نداشتن اصول و فنون زندگي مادي، كه در صورت احساس عدم توانايي و نداشتن اختيار، رنج و اندوه ايجاد مي كند.

ما اهميّت پديده ها و حقايق مادي را براي تنظيم زندگي در درجه اول از اهميت قرار مي دهيم، ولي نسبيّت و تدريجي بودنِ به دست آوردنِ اين امور، ما را به هلاكت نمي كشاند.

نهايت اين است كه ما در زندگاني خود، از مزايا و بعضي اوقات از ضروريّات محروم مانده ايم، ولي در آن هنگام كه علت وجودي خود را درك ننموده ايم، اصلاً زندگاني براي خود (في نفسه) مفهومي نگرفته است تا ببينيم نقص آن چيست؟ و كمالش كدام است؟

بدين جهت است كه شما هرگز دانشمنداني را سراغ نخواهيد داشت كه از آن جهت كه در شناخت اجزاء طبيعت موفق نشدند، ناله سر داده و اظهار بدبيني نموده و قيافه عبوسي به خود بگيرند. مثلاً از آن جهت كه گذشتگان، احتمال وجود عناصر ديگر را در اين جهان طبيعت بدهند و آن ها را پيدا نكنند، نوعي بدبختي و بدبيني براي خود احساس كنند. يقيني است كه اگر كشف جاذبيت به تأخير مي افتاد، هيچ كس ناله نمي كرد. يا اگر كشف الكترون ها دو قرن ديگر هم به طول مي انجاميد، نه ارنست روترفر گريه مي كرد و نه جورج تومسون ناله سر مي داد، چنان كه هم اكنون مسلماً هزاران مجهولات در پشت پرده يا روي همين پرده طبيعت داريم كه با كشف آن ها براي ما موفقيت شاياني در شناخت طبيعت نصيب مي گردد، ولي با علم به همين معنا هيچ گونه ناراحتيِ رواني و بيهوده ديدن زندگي براي ما رخ نمي دهد.

امّا از قديم ترين دوران ها تاكنون، اشخاصي كه از موقعيّت وجودي خود در اين زندگاني اطلاعي نداشته و مي دانستند كه با اطلاع از موقعيّت و حكمت وجودي خود ممكن است بهره برداريِ بيشتري در عمر خود بنمايند، ناراحتي ها احساس نموده و ناله ها داشته و خواهند داشت. آن جا كه مسيح كاشي مي گويد:



آن قدر بار كدورت به دلم آمده جمع

كه اگر پايم از اين پيچ و خم آيد بيرون



لنگ لنگان درِ دروازه هستي گيرم

نگذارم كه كسي از عدم آيد بيرون



مقصودش اين نيست كه چرا افراد انسان ها موجود مي شوند و رياضيات عاليه را نمي دانند؟ اين ناله و بدبيني كه امثال خيلي فراوان از نمونه مسيح كاشي ابراز مي دارند، معلول اين است كه فردي از انسان كه موقعيت وجودي خود را در زندگي احراز نكرده است، چه فايده و نتيجه اي براي او در زندگي وجود دارد؟

بلكه اين گونه بي اعتنايي كه درباره شناختِ موقعيتِ وجودي انسان از ناحيه بعضي از متفكرين منتشر مي شود، بعيد نيست كه پس از اين؛ «خودكشي» مانند شكستن يك ليوان آب، بي ارزش تلقي شود و من به نوبت خود در اين صورت، همين كار را صحيح و منطقي مي دانم، زيرا چه معني دارد كسي كه نمي داند براي چه زندگي مي كند؟ و نمي داند در اين عمر محدود از او چه مي خواهند و نمي داند خوب و بد چه معنا مي دهد؟ چنين شخصي به عقيده من، عاشقِ چند كاسه خوراك و چند متر پوشاك و به وجود آوردن چند نفر مانند خود، بدبخت بي هدف در اين جهان است، و چنين شخصي با كدامين منطق ناملايمات دنيا را تحمّل نمايد! آيا فقط براي اين كه زنده است!

چه هدف ناچيز؟! شما در عبارات آينده خواهيد ديد كه جنون بشر به كجا انجاميده است!

يك مسأله جدّي فلسفي فقط وجود دارد و آن اين است كه چرا زنده ايم؟

اين كه من در سطرهاي بالا گوشزد نمودم، يك مشت جملات خوش آيند و احساساتي نيست، و من گمان مي كنم كه هر كس به طور دقيق در مسائل بالا فكر كند، به همان نتيجه خواهد رسيد كه من بيان نموده ام.

روزنامه اطلاعات، شنبه 26 آذر ماه 1345، شماره 12159 از تايم چاپ آمريكا چنين نقل مي كند:

«آلبر كامو معتقد است: تنها يك مسأله جدّي وجود دارد كه آن هم خودكشي است. به عبارت ديگر، آن چيست كه زندگي را با ارزش مي كند؟ جواب مذهبي اين سؤال هنوز به قوّت خود باقي است، ولي امروز كم تر به آن توجه مي شود.

اكثر مردم جواب اين سؤال را اين طور پيش خود توجيه مي كنند:

لذتِ زنده بودن و حتي در لحظات نااميدي، احساس وظيفه سبب مي گردد كه انسان زندگي را دوست بدارد.

جواب خود آلبر كامو اين است كه قيام عليه فلسفه پوچِ بيهودگي وجود بسيار خوب است، زيرا زندگي همين قيام است و به همين دليل خودكشي يك نوع تسليم است.»

آقاي آلبر كامو سؤال را بسيار عالي طرح نموده است، ولي جواب او به هيچ وجه قانع كننده نيست. و اين گونه جواب را در منطق، مصادره به مطلوب مي گويند. مصادره بمطلوب اين است كه انسان به جاي اين كه دليلي براي اثبات ادعاي خود بياورد همان دعوا را تكرار نمايد، مانند اين كه بگويم: من علم فيزيك را به خوبي مي دانم، آن وقت از من بپرسند، دليل اين ادعا چيست؟ من در جواب بگويم براي اين كه من علم فيزيك را خوب مي دانم، اين همان تكرار ادعا است كه از جنبه منطقي غلط شمرده مي شود، بلكه غلط بودن آن يك حقيقتِ فطريِ بديهي است.

خلاصه، دانايي به ارزش زندگي، بسته به تشخيص موقعيت واقعي انساني است در دوران عمرش در داخل جهان طبيعت. و اين تشخيص همراه با نيّتِ انجام تكليف، تثبيت كننده موقعيتِ وجودي خود خواهد بود كه خواه ناخواه، توجه به مبدأ اعلي را ضروري نشان مي دهد و ما قبلاً هدف زندگي را گفتيم.

74- اِلهي حَقِّقْني بِحَقايِقِ اَهْلِ اْلقُرْبِ وَاسْلُكْ بي مَسْلَكَ اَهْلِ اْلجَذْبِ

(خداوندا! وجودم را با حقايق اهل تقرّب مزيّن فرما و روش اهل گرايش به سويت را به من بياموز).

آنان كه به درگاه تو تقرّب جستند و در اين جستجو به مراد خود نايل آمدند، ثابت ترين حقايق براي آنان كشف شده و از نوسانات اضطراب آورِ شك و ترديد رهايي يافته، به آرامش يقين رسيدند. آنان با وصول به يقين به سوي تو جذب شدند، البته ما موجودات انساني كوچك تر از آن هستيم كه با وجودِ ربوبي خداوندي اتحادي پيدا كنيم، چنين تصوّري امكان ناپذير است، يعني هرگز واقعيت نخواهد داشت، اما مي دانيم كه انسان ها در نتيجه توجّهاتِ صحيح و كوشش ها و مجاهداتي عالي در دوران زندگي، مي توانند عظمت روحي خود را دريابند، اين عظمت روحي آن چنان است كه مي توان آن را به عنوان شعاع نور خداوندي معرفي نمود.

اِنجذاب به سوي خداوند، تخلّق به اخلاق اوست.

در آن هنگام كه انسان به سوي بي نهايت جذب مي شود، كاملاً در مي يابد كه وجودِ ضعيف و ناچيزش، عظمتي به خود گرفته است كه اين الفاظ معمولي قدرت ارائه آن را ندارد و لذتي بالاتر از اين حالتِ جذبه وجود ندارد.

75- اِلهي اَغْنِني بِتَدْبيرِكَ لي عَنْ تَدْبيري وَ بِاخْتِيارِكَ عَنْ اِخْتِياري

(خداوندا! با تدبير خود از تدبيرهاي ناقصم بي نيازم فرما و از اختيار خود بهره مندم بساز).

مقداري از حقايق نسبي را با عقول و مشاعر خود درك مي كنيم، ولي تدبير نهايي امور، هيچ گاه براي ما دست نمي دهد، به همين جهت هميشه تدبيرهاي ما ناقص و اراده هاي ما كامل نخواهد بود.



اگر محوّل حالِ جهانيان نه قضاست

چرا مجاري احوال بر خلاف رضاست؟



بلي قضاست به هر نيك و بد عنان كش خلق

بدان دليل كه تدبيرهاي جمله خطاست



هزار نقش برآرد زمانه و نبود

يكي چنان كه در آئينه تصور ماست



اگر در اين حالت تسليمِ شگفت انگيز، كوچك ترين مسامحه اي روا بداريم، به حيرت و اضطراب مبتلا خواهيم گشت و اگر اين تسليم را ناديده بگيريم، به ورطه احساسِ بي نيازي منجر به طغيانگري، سقوط خواهيم كرد.

پس بايد در اين مورد درست بيانديشيم و ببينيم خداوندِ بي چون، در امورِ ما چه مقدار دخالت دارد؟

جاي ترديد نيست كه عوامل قاهره و علل پيروز از هر سو ما را احاطه نموده است، درون و برون ما پر از شرايط و مقتضياتي است كه استقلال تفكرات و تدبيرهاي ما را منفي مي سازد، مانند اين است كه:



پرِّ كاهم در مصاف تند باد

خود ندانم در كجا خواهم فتاد



پيش چوگان هاي حُكمِ كُن فكان

مي دويم اندر مكان و لامكان



«مولوي»

ولي در همين نظامِ هماهنگِ موجوداتِ جهان طبيعت كه ما موجودات انساني هم يكي از تشكيل دهندگان آن مي باشيم، اختيار و كوشش و فعاليت ما نيز پيش بيني شده است، اين ماييم كه در نظام قابلِ انعطاف طبيعت، واحدهاي مربوطه را ايجاد مي كنيم. اين ماييم كه در پهنه بيكران طبيعت، موج هاي كوچكي كه همگي در تشكّل كل دخالت دارند به وجود مي آوريم.

پس معناي اين كه خداوند ما را با تدبير خود از تدبير نمودن بي نياز فرمايد، چنين مي شود كه عوامل فعاليت ما را كه از آن جمله تدبير و اختيار است تنظيم فرمايد و ما بتوانيم از اين عوامل حداكثر بهره برداري را بنماييم، نه اين كه ما هيچ گونه تدبير و اختياري نداشته باشيم، زيرا آن چه كه آيات قرآني و ساير مدارك معتبره اسلامي و عقل سليم و وجدان گوشزد مي كنند، اين است كه جهان هستي جايگاه تلاش و كوشش است، و اين ماييم كه با تمام كوشش بايستي با عوامل طبيعت و جهل مبارزه نموده و آن ها را به نفع خود در زندگاني مادي و معنوي مورد استفاده قرار بدهيم.

76- وَ اَوْقِفْني عَنْ مَراكِزِ اِضْطِراري

(خداوندا! مرا به نقاط اضطرارم آگاه فرما).

با اهميت ترين نقطه ناداني ما كه باعث محروميت از تكامل مادي و معنوي ما مي باشد، همين است كه ما غالباً نمي توانيم مواقع اختيار را از نقاط اضطرار تشخيص بدهيم و يا آن چنان كه بايستي نمي توانيم مشخص نماييم.

مخصوصاً با در نظر داشتن اين كه اختيار داراي درجات و مراتب مختلفي بوده و يك حقيقت بسيط و داراي مرز مشخصي نيست كه انسان بتواند كاملاً از آن بهره برداري نمايد. حقيقتاً اين مسأله مشكل ترين مسائل رواني ما مي باشد و جاي ترديد نيست كه ما هر مقدار بتوانيم كارها را از روي اختيار انجام بدهيم، آن مقدار داراي تعالي بوده و استقلال رواني خواهيم داشت، لذا اين جمله از نيايش يكي از باعظمت ترين جملات حكمت و عرفان مي باشد كه ما سراغ داريم. مسألت ما از درگاه خداوند بي چون اين است كه ما را به تشخيص تمامي موقعيت هاي رواني خود موفق بدارد تا اختيار را از اضطرار باز شناسيم.

بار پروردگارا! جلوه انساني ما همان موقع است كه ما كاري را از روي اختيار انجام مي دهيم، يعني تمام مسؤوليت ها بر مدار اختيار ما دور مي زند.

انسان است كه مسؤول قرار مي گيرد و شخص با اختيار هر گونه مسؤوليت مربوطه را بر خود مي پذيرد.

پس جايگاه اعتلا و يا سقوط، همان موقع است كه ما اختيار داريم، پس حساس ترين موقع ما، هنگام دارا بودن پديده اختيار است كه ما داراي شخصيت انساني عالي مي باشيم، و با اختيار است كه ما به پست تر از درجه حيواني سقوط مي كنيم.

تحصيل اختيار يعني به دست آوردن بزرگ ترين وسيله براي تعيين سرنوشت واقعي انساني.

بهره برداري از اختيار يعني بهره برداري از منحصرترين وسيله براي بزرگ ترين هدف ها.

جلوه هاي اختيار خيلي كم مدت است، ولي از حيث چگونگي و تأثيرات آن در سعادت و شقاوت ما نقش عامل انحصاري را به دست دارد.

ما كه مي دانيم مشعل ظريف و حساس اختيار در مقابل تندبادهاي حوادث دروني و بروني تاب مقاومت ندارد.

رودخانه دائم الجريانِ روح ما در اغلب اوقات گل آلود و تيره و مكدّر است. يا انبوه امواج اين نهر اسرارآميز، آن چنان مبهم و تاريك است كه نمي توانيم نقاط زلال آن را كه در آن جا «من» از بادپاي هر گونه عوامل اختيار در امان است تشخيص بدهيم. علل و معلومات نسبي بدون فاصله زماني به حركت و جنبش در مي آيند و فضايي را اشغال نمي كنند كه تا با نقاط هندسي معيّن آن ها را از همديگر تفكيك نماييم.

تقدّم و تأخّر و فعل و انفعال و جريان واحدهاي ناخودآگاه و سرازير شدن آن ها به خودآگاه و بالعكس، عوامل اراده و تصميم، آن چنان جريان دروني را ابهام آميز مي سازد، كه در نتيجه نمي توانيم زلال را از تيره و تاريك را از روشن تفكيك نماييم، اما با اين احوالِ حيرت انگيز، اين مقدار درك مي كنيم كه گاهي «من» مالكِ خود و گاه ديگر «من» خود را باخته است، و لحظه اختيار ما همان موقع است كه مالك خويشتن بوده و خود را نباخته ايم.

اي خداي جهان هستي، اي داناي آشكار و نهان، اي ناظر مطلق بر امواجِ توفان هاي روحي ما، قدرت و نيروي تمييز به ما عطا فرما، تا در شناخت اضطرار و اختيار متحيّر نشويم و «من» را در بادپاي عوامل اجبار رها نكنيم، زيرا؛



موج هاي تيزِ درياهاي روح

هست صد چندان كه بُد توفان نوح



اي برادر عقل يك دم با خود آر

دمبدم در تو خزان است و بهار



77- اِلهي اَخْرِجْني مِنْ ذُلِّ نَفْسي وَ طَهِّرْني مِنْ شَكّي وَ شِرْكي قَبْلَ حُلوُلِ رَمْسي

(خداوندا! مرا از ذلت نفس بركنار و از اضطراب شك و كثافتِ شرك تطهير فرما).

بدترين حالت سقوط انساني، موقعي است كه «خود»، پستي و دنائت خويشتن را احساس ننمايد، زيرا اين احساس بدون در نظر گرفتن ايده آل كه رسيدن به آن را نصب العين خود قرار داده است امكان ناپذير است. به همين جهت، آنان كه در اين دنيا هيچ گونه ايده آلي ندارند، نه براي آنان احساس سقوطي وجود دارد و نه اعتلايي، بلكه براي آنان نه نيكي وجود دارد و نه بدي، مانند اين است كه اصلاً آنان در اين دنياي رو به هدف زندگي نمي كنند، به همه چيز بي خيالند و از همه حقايق روگردان، شكاري پيدا كنند و بدرّند و بخورند و سير شوند.

پس براي اين كه ما در اين زندگاني، عمر خود را بيهوده تلف نكنيم، ايده آلي را نيازمنديم و براي اين كه آن ايده آل براي ما محقق بوده باشد، بايستي در اين راه بكوشيم و آن را به دست بياوريم. اين ايده آل است كه با تقصير در راه رسيدن به آن، ذلت و پستي، و در صورت متابعت از آن، تكامل و تعالي خواهيم داشت.

يكي از بدترين بيماري هاي روحي ما شك و ترديد است. شك و ترديد، روح انساني را از استقامت و اعتدال ساقط مي كند.

بايد در نظر گرفت كه شك با نظر به موضوع آن، انواع مختلفي پيدا مي كند:

گاهي موضوع شك يك پديده غير قابل اهميت است، خواه آن پديده ها از امور مادي بوده باشد و خواه از امور معنوي. در اين گونه موضوعات، ناراحتي بيماري شك آن چنان شديد و سخت نيست كه با ادامه آن، روح انساني از حركات عادي خود فلج بوده باشد.

گاهي موضوع شك از امور با اهميت است، با حيات انساني وابستگي دارد، در اين صورت ادامه شك و ترديد، بيماري روح را شديدتر نموده، تا به آن جا كه ممكن است زندگاني انساني را با خطر مواجه بسازد.

براي كسي كه مي خواهد در اين جهان به طور محاسبه شده زندگي نمايد، هيچ موضوعي مهم تر از مسأله آفريننده مطلق وجود ندارد، اگر اين موضوع براي انسان آگاه مشكوك بوده باشد، به بيماري شكنجه زايي مبتلا خواهد بود.

اي اختيار، اي زيباترين نامي كه عالي ترين حقيقت را دربرگرفته اي.اي حساس ترين وسيله سنجش انسان ها، گروهي از تو گريزانند و جمعي به ضرورت و عظمتِ تو، ثناخوان.

درون آن افراد انساني كه به موقعيت واقعي خود آگاهند، از تو شكفته و راز زندگاني پرغوغاي همه ما در تو نهفته است.

با ناديده گرفتنِ تو كه روپوشي به جريانات حيواني خود مي اندازيم، اساسي ترين عامل شخصيت خود را زير پا مي گذاريم و حتي خود اين كار را با اختيار انجام مي دهيم، زيرا در آن هنگام كه مي خواهيم اختيار را منكر شويم، بدون شك اختيار را درك نموده ايم و اگر كسي اختيار را كاملاً درك نمايد، احساس وجودِ او را نمي تواند ناديده بگيرد، در اين صورت خواهد ديد كه هيچ گونه عامل اجباري براي انكار آن در اختيار ندارد.

هر اندازه بكوشيم كه با يك عده الفاظ يا اصطلاحات مأخوذ از طبيعت خارجي، تو را از مقابل ديدگان انساني برداريم عبث و بيهوده خواهد بود، زيرا تو لحظات فراواني بر قيافه دروني ساختگي ما خيره مي شوي و موجوديت ما را براي ما نشان مي دهي.

ما مي خواهيم تو را انكار كنيم تا نيك و بد را نفي كنيم. نيك و بد را نفي مي كنيم تا تكليف را ناديده و سرسري بگيريم، در نتيجه هيچ دليلي براي هيچ گونه مفهوم عالي درباره انسان ها كه مغزها و كتاب ها را پر كرده است، در دست نخواهيم داشت.

اي اختيار، در آن هنگام كه با مفاهيم و قضاياي عقلي نما درباره تو رسيدگي مي كنيم، چه سفسطه ها كه براي نفي تو نمي بافيم و چه مغالطه ها كه براي كور كردن بينش خود به كار نمي بريم. پشيماني و خجلت و قسمي از دريغ است كه از بارقه وجودِ گذشته من خبر مي دهد و صريحاً مي گوييم افسوس؛



تشنه به كنار جوي چندان خفتم

كز جوي من آبِ زندگاني بگذشت



ما كه مي دانيم: لحظات اختيارِ كامل، فرصت اندكي دارند.

ماكه مي دانيم اغلب كارهاي ما را اضطرار و اكراه و اجبار و عادت احاطه نموده است، ولي با همين لحظات اندك است كه هويت شخصيت ما در عرصه هستي خود را درمي يابد و معني دار بودن خود را در دنياي معني دار درك مي كند.

78- بِكَ اَنْتَصِرُ فَانْصُرْني وَ عَلَيْكَ اَتَوَكَّلُ فَلا تَكِلْني وَ اِيَّاكَ اَسْئَلُ فَلا تُخَيِّبْني وَ في فَضْلِكَ اَرْغَبُ فَلا تَحْرِمْني

(بارخدايا، از تو ياري مي جويم، ياورم باش. اعتمادم و توكّلم به تو است، مرا به خود وامگذار. سؤالم از تو است، مأيوسم مكن. رغبتم به فضل و احسان توست، محروم و نااميدم مفرما).

79- وَ بِجَنابِكَ اَنْتَسِبُ فَلا تُبْعِدْني وَ بِبابِكَ اَقِفُ فَلا تَطْرُدْني

(خداوندا! به تو منسوبم، مرا از خود دور مگردان و به درگاهت ايستاده ام، طردم مفرما).

پاك پروردگارا، مهربان خداوندا! من به تو منسوبم، از بارگاهت دورم مفرما، اگرچه قطره پشيزي در اقيانوس بيكرانِ جهان هستي مي باشم، اما بالاخره آن ذره بي مقدارم كه به آفتاب فروزان وجودِ تو منسوبم. و به همين جهت است كه هرگز نوميد نخواهم گشت، زيرا كه قطره اي در آن اقيانوسم كه از تو و به سوي تو است. و آن ذره بي مقدارم كه در فضاي بيكران به هواي مِهر درخشانِ سرمدي ات در جنبش و حركتم. خداوندا؛



آفتاب مِهرت اَر بر ذره تابيدن بگيرد

ذره بر رقص آيد و بر چرخ باليدن بگيرد



پروردگارا! در امتداد زندگاني به طمع وصول به مقصد، راه ها پيموده و هزاران درها زده ام، ولي هيچ گونه صداي آرامش بخشي به گوشم نرسيده است. هر دري كه مي زدم و جوابي نمي شنيدم، گمان مي كردم كه اگر درِ ديگري بزنم، به منزلگاه مقصود بار خواهم يافت، ولي هر دري كه به رويم باز شد، در مقابل خود بيابان هولناك و جنگل سحرآميزي ديدم. تا آن گاه كه درِ بارگاه تو را زدم، ديگر از اين در به سوي ديگر رهسپار نخواهم گشت، اين جا مقصد نهايي من است و تمام راه هاي حق و حقيقت به اين بارگاه مي پيوندد.



درِ دِير بود جايم به حرم رسيد پايم

به هزار در زدم تا درِ كبريا زدم من



قدم وجود در بارگه قِدَم نهادم

عَلَم شهود در پيشگه خدا زدم من



اين جا آستان معتكفين حرم سِرِّ عفاف ملكوت است، كسي كه تا اين آستان خود را رسانيده است، براي او ردّ و طردي وجود ندارد.

80- اِلهي تَقَدَّسَ رِضاكَ اَنْ تَكوُنَ لَهُ عِلَّةٌ مِنْكَ فَكَيْفَ تَكوُنُ لَهُ عِلَّةٌ مِنّي؟

(خداوندا، رضاي تو پاكيزه تر از آن است كه علتي از خودِ تو براي آن وجود داشته باشد، كجا رسد علت رضاي تو از من بوده باشد).

81- اِلهي اَنْتَ اْلغَنِيُّ بِذاتِكَ اَنْ يَصِلَ اِلَيْكَ النَّفْعُ مِنْكَ فَكَيْفَ لا تَكوُنُ غَنِيّاً عَنّي؟

(الهي، تو بي نيازتر از آن هستي كه سودي از خودِ تو به تو برسد، كجا مانده كه سودي از طرف من به تو عايد گردد؟)

رضايت و آرامش، پديده هايي هستند كه معلولِ برآورده شدن خواسته ها و احتياجات موجود مي باشند.

اين خود مستلزم آن است كه آن موجود، احتياج به برآورده شدن موضوعِ خواهش و رغبت دارد. خواه برآورده شدن آن احتياج از ناحيه خود آن موجود بوده باشد و خواه از طرف ديگري. ذات پاك پروردگارِ ما، منزّه تر از آن است كه احتياجي به موضوعي داشته باشد، يا آن را بخواهد و در صورت برآورده شدن، رضايت و آرامش حاصل نمايد.

اينك، با اين برهان به استغناي مطلق تو، به احتياج و مستمندي خود پي مي برم و احساس مي كنم كه نتيجه هر گونه سعي و كوشش من به خود من عايد خواهد گشت و كوچك ترين تأثيري به مقامِ شامخ تو نخواهد داشت.

82- اِلهي اِنَّ اْلقَضاءَ وَ اْلقَدَرَ يُمَنّيني وَ اِنَّ اْلهَوي بِوَثائِقِ الشَّهْوَةِ اَسَرَني فَكُنْ اَنْتَ النَّصيرَ لي حَتَّي تَنْصُرَني وَ تُبَصِّرَني وَ اَغْنِني بِفَضْلِكَ حَتّي اَسْتَغْنِيَ بِكَ عَنْ طَلَبي

(پروردگارا! قضا و قدر به آرزوها وادارم مي كند، هوي و هوس با طناب هاي مستحكمِ شهوات اسيرم نموده است، ياورم باش تا ياري ام كني و بينايي ام بخشي. با فضل و احسانت مستغنيم فرما، تا از هر گونه خواهش و سؤال از ديگران بي نياز گردم).

حلقه هاي سلسله پيوسته موجودات كه قلمرو قضاو قدر مي باشند، در درونم ايجادِ آمال و آرزوها مي كنند.

مي گويم: فردا روي آن عوامل مشخص به مرادم خواهم رسيد.

مي گويم: اگر فلان كار را انجام بدهم، به طور جزم، مقاصد مطلوبم را به دست خواهم آورد.

قضايايي كه درگذشته باعث موفقيّتم شده بود، مشابه آن ها را در آينده تصوّر نموده، همان عوامل را دوباره وسيله اي براي رسيدن به مقصود به حساب مي آورم.

چه آرزوهاي دور و دراز، و چه آمالِ عملي نشدني كه در مغزم نمي پرورانم.

هزاران افسوس كه هرگز به خود نمي آيم، ولو براي يك بار با خود نمي گويم:



دلت خانه آرزو گشته است و زهر است آرزو

زهر قاتل را چرا با دل همي معجون كني



«ناصر خسرو»

آخر چرا بنشينم و منتظرِ جريانِ سلسله قضا و قدر بوده باشم؟

چرا به اميد آن كه يكي از حلقه هاي اين زنجير، روزي به مراد من كمك خواهد شد، به زانو بنشينم تا آسياب حوادث خُردم نمايد؟ و مخالفِ قضا و قدر كه زندگي با تلاش در زير اين چادر پهناور مي باشد اصرار بورزم؟

اين من هستم كه با كوشش و فعاليت خود، سرنوشت قضا و قدر را تا آن جا كه مربوط به فعاليت اختياري من است تعيين مي كنم.

قناعت كردن به آرزو و نشستن در انتظار جريانِ حوادث، همانند آن كسي است كه در سيل گاه مخوف بنشيند و بگويد: هنگامي كه سيل خروشان به جريان افتد و به سوي من سرازير شود، تخته پاره اي با خود خواهد آورد و من روي آن تخته پاره آرام گرفته و نجات پيدا خواهم كرد!!

اگر من عاقل باشم و اگر من به موقعيّت وجودي خود، حقيقتاً آگاه بوده باشم، از آن سيل گاه بيرون مي روم و قضا و قدرِ خود را مأمني دور از سيل گاه بنيان كن قرار مي دهم. آه، كه از يك طرف به اميد قضا و قدر نشسته و از طرف ديگر طناب هاي مستحكم شهوات، آن چنان اسيرم كرده است كه نمي توانم آزاد بيانديشم و آزاد عمل نمايم. خداوندا! اين منم با اين آرزوهاي دور و دراز، اين منم اسير بندِ شهوت حيواني، نمي دانم چرا اين اندازه از واقعيات مي گريزم؟ نمي دانم چرا اكثر دوران عمرم را بدون رعايت اصول واقعيِ بود و نمود سپري مي كنم؟!

فردا است كه پيك اجل از دَرَم در آيد و قاصد مرگ، گريبان وجودم را بگيرد و گرد و غبار وجودم را در صحراي نيستي به هوا بپاشد و استخوان هاي پوسيده ام، اسباب بازيچه روستا بچگاني كه با گاو آهن خود زمين را متلاشي مي كنند بوده باشم. ياري ام كن، ياورم باش، بينايي ام ببخش، پيش از آن كه اين چند روزه محدود سرآيد، به ارزش موقعيت انسانيم آشنايم فرما.



ما نمي خواهيم غير از ديده اي

ديده تيزي گشي بگزيده اي



«مولوي»

83- اَنْتَ الَّذي اَشْرَقَتَ اْلاَنْوارَ في قُلوُبِ اَوْلِيائِكَ حَتّي عَرَفوُكَ وَ وَحَّدوُكَ وَ اَنْتَ الَّذي اَزَلْتَ اْلاَغْيارَ عَنْ قُلوُبِ اَحِبَّائِكَ حَتّي لَمْ يُحِبّوُا سِواكَ وَ لَمْ يَلْجَئوُا اِلي غَيْرِكَ

(خداوندا! تويي كه انوارِ ربوبي خود را در دل هاي اولياء خود فروزان نمودي تا اين كه تو را شناختند. و تويي كه از دل هاي آنان، اغيار را محو ساختي تا به غير از تو محبت نورزيدند و به غير از تو پناه نبردند).



دل سراي توست پاكش دارم از آلودگي

كاندرين ويرانه مهماني ندانم كيستي



شناخت واقعي و يگانه پرستي حقيقي، به عنايت و لطف تو نيازمند است كه انوار خود را در قلوب پاكانِ اولاد آدم فروزان نمايي و از نعمت عظماي معرفت و توحيد بهره مندشان بسازي. آنان مجاهده كردند و وجدان خود را از كثافت هاي دروني پاك نمودند، راه را براي آنان نشان دادي؛ «وَالَّذينَ جاهَدوُا فينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا» [50] .

آنان تقوا ورزيدند: در نتيجه به مقام شامخِ علم و معرفت رسيدند، «اِتَّقوُا اللَّه وَ يُعَلِّمُكُمُ اللَّهُ». آري، آنان با خود محاسبه دقيق نمودند و چنين نتيجه گرفتند كه: هر چه كه غير از تو است، بايستي از دل بيرون رود و با تمام موجودات جهان هستي كه مي تواند انسان را به سوي خود جلب نمايند، چنين خطاب نمودند كه:



دل به ياد تو گهي بر ياد اوست

رو كه در يك دل نمي گنجد دو دوست



آري؛



نقش جمال يار را تا كه به دل كشيده ام

يكسره مهر اين و آن از دلِ خود بريده ام



84- اَنْتَ اْلموُنِسُ لَهُمْ حَيْثُ اَوْ حَشَتْهُمُ اْلعَوالِمُ

(در آن هنگام كه آنان از بي پايگي جهان و جهانيان به وحشت افتند، تو مونس و ياور آن هايي).



يك چند پي زينت و زيور گشتيم در عهد شباب

يك چند پي دانش و دفتر گشتيم كرديم حساب



چون واقف از اين جهانِ اَبتر گشتيم نقشيست بر آب

دست از همه شستيم و سمندر گشتيم يارب يارب



تا هنگامي كه فرد انساني رشد فكري و وجداني پيدا نكرده است، موجودات رنگارنگِ اين جهان طبيعت براي او جالب و دل انگيز و انبساط بخش است، مانند آن كودك، تازه پا به هستي گذاشته اي كه همه چيز او را مي ربايد و همه چيز او را به سوي خود خيره مي كند، تمام شخصيت خود را با يك موجودِ جالب تفسير مي نمايد. آري، كودك در مقابل اسباب بازي هاي مناسب، خود را مي بازد و تدريجاً كه فعاليت مغزي او رو به تكامل مي رود، حقايق زندگي براي او قيافه جدي مي نماياند. با شوؤن بي ارزشِ زندگي خود را سرگرم نمي كند، زيرا آن ها به تدريج به صورت اشياء بي ارزش و بي اهميت درمي آيند. باز همين كه به درجات عالي تر زندگاني قدم گذاشت، مخصوصاً اگر اهل دانش و بينش هم بوده باشد، آن وسايل بازي و تفريح كودكانه براي او جنبه مزاحمت خواهد داشت، زيرا ديگر حل مسائل عالي رياضي يا غوطه ور شدن در امواج پر پيچ و خمِ مسائل اقتصادي، يا مشكلات ديگر، در طي مراحل احرازِ شخصيتِ اجتماعي، و بالاتر از همه اين ها، تصدّي به مقام رهبري انسان ها، وسايل سرگرمي دوران كودكي را براي او نامفهوم جلوه داده و از اشتغال به آن وسايل كه در نتيجه، مساعي او را در وصول به مقاصد عاليه زندگي خنثي خواهد كرد، وحشت و اجتناب خواهد نمود.



اين جهان هم چون درخت است اي كرام

ما بر او چون ميوه هاي نيم خام



سخت گيرد خام ها مر شاخ را

زان كه در خامي نشايد كاخ را



چون بپخت و گشت شيرين لب گزان

سست گيرد شاخه ها را بعد از آن



چون از آن اقبال شيرين شد دهان

سرد شد بر آدمي ملك جهان



«مولوي»

حالِ افراد آگاه انساني از همين قرار است، زيرا هنگامي كه با بينايي كامل به احوال و اوضاع اين جهان مي نگرند، مي بينند كه: هيچ يك از اين پديده ها با آن تنوع و گسترش و با آن همه جلال و جمال فعاليتِ بي نهايت، روح را نمي توانند اشباع نمايند، لذا با تمام جدّ و جهد در تنظيم زندگي مي كوشند و همان اهميت را به فعاليت زندگي قائلند كه به فعاليت هاي ماوراي طبيعي روح، زيرا دو روي «منِ طبيعي و ماوراي طبيعي»، بدون هماهنگي، قدرت اعتدال را ندارند. اين است مقدمه وصول به آرمان نهايي روح، كه مي تواند فعاليت نامحدودِ روح را اشباع نمايد.

85- وَ اَنْتَ الَّذي هَدَيْتَهُمْ حَيْثُ اسْتَبانَتْ لَهُمُ اْلمَعالِمُ

(هنگامي كه براي آنان، نشانه هاي با عظمتِ تو آشكار گشت، آنان را رهبري فرمودي).



عزم ره چون قاصد شيدا كند

مقصد آيا راهرو پيدا كند



آنان براي شناخت حقايقِ جهان هستي و درك تكيه همه آن ها بر عظمت و قدرتِ تو گامي برداشتند، دست آن ها را گرفتي و به آن سوي طبيعت ارشادشان نمودي. چندي كوي محدود را با اخلاص و نيت پاك پيمودند، دروازه هفت شهر عشق را به روي آنان گشودي، خانه دل را از كثافاتِ هوي و هوس پاك نمودند، انوار خود را بر آن ظلمتكده فروزان فرمودي.

86- ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَكَ وَ مَا الَّذي فَقَدَ مَنْ وَجَدَكَ

(كسي كه تو را از دست داده، چه به دست آورد؟ و كسي كه تو را پيدا كرد، چه از دست داده است؟)

براي ما در امتداد زندگاني، اشياء جالبِ فراواني وجود دارد:

ثروت و شهرت و مقام و رسيدن به هر گونه آمال و آرزوها و پيروزي به عوامل مزاحم و اشباع غرايز به طور عموم و شخصيت و همه اين ها، براي ما جالب و بااهميت است.

همه اين ها مزاياي زندگي ما هستند، چه فداكاري ها و جانبازي ها كه در راه وصول به آن ها نمي دهيم! هر يك از اين ها به طور اختيار يا اضطرار، مي تواند روح بزرگ ما را كاملاً خريداري نموده و عمر گرانبهاي ما را در خود مستهلك بسازد.

از آن طرف، امور فوق در حدود اعتدال و قانوني براي زندگاني فردي و دسته جمعي ما، ضرورت يا شبه ضرورت دارند. حال چه بايد كرد؟

آيا در گوشه اي بنشينيم و به دليل آن كه روحِ باعظمتِ ما را نبايد اين امور مشغول نمايد، زندگي را عاطل و باطل بگذرانيم و بگذاريم هر چه مي شود بشود؟ و عوامل مزاحم انساني و طبيعي، طومار زندگي ما را درهم نوردد؟ يا براي موفقيت در زندگي و ادامه حيثيّت فردي و اجتماعي، در تحصيل و تنظيم آن امور بكوشيم؟ تاكنون اغلب افراد انساني و متأسفانه حتي بعضي از متفكران يا متفكرنماها، نتوانسته اند از محاصره اين دو سؤال برآيند، و چنين گمان كرده اند كه ما بايستي يكي از دو طرف را انتخاب نماييم: يا به دست آوردن امور فوق براي مبارزه در ميدانِ پرغوغاي زندگي و ادامه حيات، يا پرداختن به روح و كنار گذاشتن تمام پديده هاي مربوط به زندگاني طبيعي.

اين محاصره ساختگي، قرن هاي طولاني است كه انسان را از درك حقايق عاجز نموده و در زير بار اين تناقضِ ساختگي، قد خود را خم نموده و نفس زنان به زندگي سحرآميز و بي سروته ادامه مي دهد. مگر ما نمي توانيم كوشش براي تحصيل زندگي منظم را يكي از وسايل عالي پرورشِ روح قرار بدهيم؟ مگر ما نمي توانيم فرا گرفتن دانش و صنعت را براي هماهنگ ساختن زندگاني مادي و معنوي، دستور الهي ناميده و موجب پيشرفت روح بدانيم؟ مگر دانشگاه و كارگاه و سجده گاه و هر گونه معبد، از حيث اين كه همه آن ها براي ادامه حيات مادي و معنوي ما كه مطلوب آفريدگار جهان است، تفاوتي دارند؟

جواب هر دو سؤال مثبت است. نهايت امر اين است كه نتايج و علل كارگاه و دانشگاه را مانند بت نپرستيم و به آن ها منحصر ننماييم و بدانيم كه اين جايگاه ها اگرچه جنبه انحصار در حيات ما دارند، ولي به عنوان يك وسيله نه به عنوان هدف نهايي. اين جاست كه براي انسانِ بينا، تناقص و تضادها از بين مي روند و حقيقت به عنوان يك واحد روشن در مقابل چشمان آن ها نهاده مي شود، زيرا كسي كه خدا را مي بيند و مي گويد: من بدو منسوبم، براي او ثابت شده است كه مقتضاي مشيّت او عبارت است از دانستن و توانستن و گام برداشتن در راه به دست آوردن يك زندگي پاك. او نبايد گوهر گرانبهاي هستي را عاطل و باطل از دست بدهد، اما اگر ما توجهي به آفريننده مطلق نداشته باشيم و اگر موقعيت وجودي خود را بدو منسوب نسازيم و خود را گسيخته و رها از هر گونه محاسبه الهي بدانيم، چه واقعيتي را به دست آورده ايم؟ آري، فقط خورده ايم و آشاميده ايم و لذت برده ايم و چند روزي اسبِ مراد تاخته و در صورت لزوم و حتي در صورت غير لازم هم به ساير موجودات زنده نيز تعدّي نموده و مانند يك حيوان درنده، دريده و بريده و خورده و خوشحال هم هستيم.

اي خداي دانا و مهربان! كسي كه تو را دارد، به همه چيز از نظر وسيله اي خواهد نگريست و همه آن ها را خواهد داشت، فقدان آن ها براي او مؤثر نيست. اما كسي كه تو را از دست داده است، فاقد همه چيز است و چيزي براي او سودمند نخواهد بود.

حقيقتاً حال ما رقّت بار است اگر، زندگي ما چنين سپري شود؛



يك چند به كودكي به استاد شديم

يك چند به استادي خود شاد شديم



پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد

از خاك برآمديم و برباد شديم



87- لَقَدْ خابَ مَنْ رَضِيَ دوُنَكَ بَدَلاً وَ لَقَدْ خَسِرَ مَنْ بَغي عَنْكَ مُتَحَوِّلاً

(كسي كه غير از تو را عوض از تو گرفت مأيوس گشت، و كسي كه غير از تو را از موجودات متغير جستجو نمود خسارت برد).



يارب غمِ آن چه غير تو در دل ماست

بردار كه بي حاصلي از حاصل ماست



صورت هاي رنگين و فريباي جهان هستي، دمي چند ما را به خود جلب مي كند. آن گاه صورت جالب تري، نقش اولي را از روح ما محو نموده، به جاي آن ما را به خود مي كشاند، و هم چنين هر روز در دنبال نيكوييِ نيكوتري به سراغ ما مي آيند و مانند روغني كه به ارّه نجاري بكشند تا چوب را كاملاً و سريع تر ببرد، عمر ما را قطع مي كند. هنگامي كه دقت نظر انجام مي دهيم، مي بينيم كه همه فريب ها و خودسري ها و بازي هاي كودكانه يك علت بيشتر ندارد، آن هم خودپرستي است كه سرتاسر عمر ما را احاطه نموده است. خداوندا! عنايتي فرما و ما را به خود بشناسان، ارزش ما را براي ما معرفي فرما تا ببينيم ما چه اندازه بايستي به خود بپردازيم؟ شأن ما چيست؟ موقعيت واقعي ما در جهان هستي كدام است؟ اين خودپرستي است كه ما را به بت پرستي كشانده است.

اين خودپرستي است كه ما را از ارزيابي حقيقي وجودِ خود منع مي نمايد. آري؛



آسان آسان ز خود امان نتوان يافت

وين شربت شوق رايگان نتوان يافت



زان مي كه عزيز جانِ مشتاقان است

يك جرعه به صدهزار جان نتوان يافت



تا ظن نبري كز آن جهان مي ترسم

وز مردن و از كندنِ جان مي ترسم



چون مرگ حق است من چرا ترسم ازو

من خويش پرستم و از آن مي ترسم



اين وجود ناچيز كه چند صباحي در اين خاكدان مانند كرم محقري مي لولد، چه قابل پرستش مي باشد؟ اين موجود كه اسير هوي و هوسِ زودگذر است و هر ساعتي به شكلي فريفته مي شود، چه قيمتي دارد كه سزاوار پرستش بوده باشد؟ چه اندازه سوزناك است و چه مقدار اسف بار كه پرستش اين وجودِ ناچيز را بدل از پرستش خداي بي چون و قادر مطلق و داناي ازلي و ابدي كه تمام حوادث وجود ما تحت محاسبه او است قراربدهيم!

88- كَيْفَ يُرْجي سِواكَ وَ اَنْتَ ما قَطَعْتَ الْأِحْسانَ وَ كَيْفَ يُطْلَبُ مِنْ غَيْرِكَ وَ اَنْتَ ما بَدَّلْتَ عادَةَ اْلاِمْتِنانِ

(چگونه به غير تو اميدوار باشند، در صورتي كه احسان تو دائمي و قطع نشدني است. و چگونه از ديگري بخواهند، و حال آن كه شيوه عطابخشي تو تغيير نمي پذيرد).



دست حاجت چو بري، پيش خداوندي بر

كه كريم است و رحيم است و غفور است و ودود



در تمام لحظات زندگاني، هرگز خود را در كمال مطلق نمي بينم، نقص مادي و معنوي با اَشكال گوناگون مرا احاطه نموده است، اگر به همين وضع موجودِ خود قناعت بورزيم، تفاوت ما با حيوان چيست؟ اما هنگامي كه به درون خود مي نگريم، مي بينيم با توجه به نقص و استعدادِ وصول به كمال، هميشه يك مبارزه نهاني ميان نقص و كمال جويي در درون ما وجود دارد، كيست كه ما را در اين مبارزه رهبري خواهد كرد؟ كيست كه براي ما قوّت قلب بخشيده و در اين مبارزه پيروزمان خواهد كرد؟ دست اميد به سوي او دراز كنيم و قوّت و نيرو بطلبيم؟ تو اي غايت كمال، تو اي نيروبخشِ دل و جان، تو اي هدايت كننده موجودات به سوي كمال، نيروبخش تمام موجوداتي و راهنماي هر حركت كننده اي، نيرويمان بخش و راهنماييمان فرما.

89- يا مَنْ اَذاقَ اَحِبَّائَهُ حَلاوَةَ اْلمُؤانَسَةَ فَقاموُا بَيْنَ يَدَيْهِ مُتَمَلِّقينَ

(اي خداوندي كه شيريني انس را به دوستان خود چشانده و آنان در كمال خضوع در بارگاهش تملّق گويان ايستادند).

عشّاقِ درگاهِ جلال و جمالت، حلاوت انس تو را چشيدند. لحظات زندگي آنان با لذايذ فوق تصور سپري مي شود و وحشت و انتظار هرگز بر وجود آنان پيروز نمي گردد. آنان با اُنس و اُلفتي كه با تو گرفته اند، مبارزه روح با ماده را به يك هماهنگي عالي مبدل ساخته و تلخي جانگزاي زندگي را به شيريني روح افزا مبدل ساخته اند.

آري؛



هر دم از روي تو نقشي زَنَدم راه خيال

با كه گويم كه در اين پرده چه ها مي بينم



«حافظ»



اي مقيمان دَرَت را عالَمي در هر دمي

رهروانِ راه عشقت هر دمي در عالَمي



«خواجوي كرماني»



هر نظرم كه بگذرد جلوه رويش از نظر

بار دگر نكوترش بينم از آن كه ديده ام



«مولوي»

افراد فراواني از بشريت، با پرستش زيبايي هاي جهان ماده، به شكنجه بيماري تنفّر از مكرّرات مبتلا هستند، تكرار بهره مندي از پديده هاي جالب جهان طبيعت روح را از جريان تازه گرايي بازداشته و پژمرده شان مي كند، شگفت انگيزتر اين كه هر آن گاه كه با آنان اندك توجهي رو مي نمايد، جام زرين زندگاني را كه گاهي با خنده بي اساس و گاهي با اشك هاي سوزان ولي بي پايه، لب بر كناره آن نهاده بودند، احساس مي كنند كه اين جام زرين باده اي نداشته است و احساس لذتِ دروغين، صفحات عمر آنان را تا آخرين ورق برگردانيده است.

بياييد لذايذ زندگاني خود را با لذت انس و الفت با خدا هماهنگ بسازيم.

در نتيجه، حتي ناملايماتِ اندوهبار كه گاهي سرتاسر وجود ما را فرا گرفته و ميليون ها لذايذِ دريافت شده را محو و نابود مي سازد، نوعي از ويراني تلقي كنيم كه در دنبالش كاخ عالي تر از گذشته در صحنه پهناورِ روح برافراشته مي شود.

90- وَ يا مَنْ اَلْبَسَ اَوْلِيآئَهُ مَلابِسَ هَيْبَتِهِ فَقاموُا بَيْنَ يَدَيْهِ مُسْتَغْفِرينَ

(اي خداوندي كه لباس هاي هيبت بر اوليايش پوشانده و آنان با حال توبه در پيشگاه او ايستادند).

خدايا، عظمت و هيبت و جلالت را به دوستان نمودار ساختي، احساس مخالفت با مشيّتِ تو، آنان را نگران و مضطرب ساخته و درصدد جبران برآمدند، گناهان و پليدي ها را با طبيعت روح كه شعاعي از جمال توست ناسازگار ديدند، لذا با توبه و استغفار به سوي تو برگشتند.

مهربان خداوندا، با اين كه معاصي و ناروايي ها، روان پاك ما را آلوده مي سازد و ما را از غرض اقصاي آفرينش دور مي كند، با اين حال نظام آفرينش، روح را آن چنان قابل انعطاف قرارداده اي كه با يك توبه و ندامتِ واقعي، روح به همان حالت طبيعي خود باز مي گردد، گويي معصيتي انجام نداده است.

اين يك نيروي ديگري است كه به جان مضطرِّ ما وارد مي شود و ما را در حركت به سوي كمال تقويت مي نمايد. خداوندا، توفيق توبه و بازگشت به بارگاه فيّاضت را براي ما عنايت فرما و ما را در ظلمات جهل و انحراف رها مساز.

91- اَنْتَ الذَّاكِرُ قَبْلَ الذَّاكِرينَ وَ اَنْتَ اْلبادي بِالْاِحْسانِ قَبْلَ تَوَجُّهِ اْلعابِدينَ وَ اَنْتَ اْلجَوادُ بِالْعَطاءِ قَبْلَ طَلَبِ الطَّالِبينَ

(خداوندا، تويي كه پيش از ذكر مردمِ ذكرگويان، آنان را در ذكر خود داري و تويي آغازكننده احسان، پيش از آن كه عبادت كنندگان توجهي داشته باشند. تويي بخشايشگر پيش از درخواستِ طلب كنندگان).

همه موجودات از آن جمله انسان ها، پيش از آن كه درصدد ذكر تو برآيند و مردمِ عابد پيش از آن كه رو به سوي تو بياورند و مسألت كنندگان پيش از آن كه از بارگاه تو طلب نمايند، در مقامِ علم تو حاضر بوده اند و فيّاضيَّتِ تو كه منشأ احسان وجود و عطاي تو است، بر مسألت آنان مقدم بوده است.

پروردگارا؛



ما نبوديم و تقاضامان نبود

لطف تو ناگفته ما مي شنود



احاطه علمي و فيّاضيَّتِ تو بر عالم هستي، فوق زمان و فراسوي مكان بوده و نيازي به وجود معلوم و تقاضا و متقاضي ندارد.

92- وَ اَنْتَ اْلوَهَّابُ ثُمَّ لِما وَهَبْتَ لَنا مِنَ اْلمُسْتَقْرِضينَ

(بخشايشگرا، نخست به مقتضاي لطف عامّت، همه ما انسان ها را مشمول فيض و بخشش خود مي فرمايي، آن گاه از همان نعمت ها كه براي ما عنايت فرموده اي قرض مي گيري).

اين است كَرَم لايتناها، اين است عطاي بيكران از خداوند بي نيازِ مطلق كه براي اداره معيشتِ بندگان خود، همان نعمت ها را كه خود عنايت فرموده است، از بندگانش به عنوان قرض مي پذيرد، در حقيقت به عهده مي گيرد آن چه را كه به عنوان قرض گرفته در اين دنيا، يا در سراي ابديت آن را وفا نمايد.

93- اِلهي اُطْلُبْني بِرَحْمَتِكَ حَتَّي اَصِلَ اِلَيْكَ وَ اجْذِبْني بِمَنِّكَ حَتّي اُقْبِلَ عَلَيْكَ

(خداوندا، با رحمتِ خود مرا طلب كن تا به پيشگاه تو برسم و با احسانت مرا به خود جذب فرما تا روي به تو آورم).

با اين نقص و خطاها كه وجود ما را احاطه كرده است، چگونه مي توانيم وصول و اِنجذاب به حوزه جاذبه الهي را آرزوي شايسته مسألت نماييم.

چگونه مي توانيم حضور در بارگاه اقدس الهي را بر مبناي لياقت بخواهيم؟ مگر ما تصفيه درون و انجام تكاليفِ فردي و اجتماعي را آن چنان كه خداي ما مي خواهد، به جاي مي آوريم! مگر ما درباره خود مي انديشيم! آيا در طول زندگي، يك صدهزارم آن همه فعاليت ها و ارتباطاتِ علمي و اكتشافي و صنعتي و هنري كه با جهان ماده و ماديات براي منافعِ مادي خود انجام مي دهيم، براي شناخت و آشنايي و اصلاح خويشتن به كار مي بريم! نه سوگند به خدا، ما نه تنها براي شناخت و آشنايي و اصلاح خويشتن كاري انجام نمي دهيم، بلكه؛



ماننده ستوران در وقت آب خوردن

چون عكسِ خويش ديديم از خويشتن رميديم [51] .

«مولوي»

خداوندا! اگر بخواهم به صحنه درونِ خويش وارد شوم، با كدامين «من» روياروي مي شوم؟ آيا با آن «منِ تورّم يافته» كه بيماري تورّم نمي گذارد حركتي به حقيقتي بالاتر از خود نمايد!

يا با آن «من» كه با خيالِ «من هدف و ديگران وسيله» همه مخلوقات را شكار خود تلقي مي كند!

يا با آن «من» كه گرايش به لذايذ حيواني چنان كورَش كرده است كه نمي تواند حتي كوچك ترين گامي به جلوتر از گِلي «به نام من و منافع من» كه در آن فرو رفته است بر دارد! با اين حال اي خداي من، رحمت تو كه بر همه چيز پيشي گرفته است و نياز به هيچ انگيزه اي ندارد و احتياجي به علت و پاداش در آن نيست، مي تواند دست مرا گرفته، اين «منِ سرنگون در خاك مذلّت» را بلند كند و آن را سر به بالا نمايد.

94- اِلهي اِنَّ رَجآئي لا يَنْقَطِعُ عَنْكَ وَ اِنْ عَصَيْتُكَ كَما اَنَّ خَوْفي لا يُزايِلُني وَ اِنْ اَطَعْتُكَ

(خداوندا، هرگز اميدم از تو قطع نمي گردد، اگرچه تو را نافرماني كنم همان گونه كه بيم و هراسم از تو زايل نگردد، اگرچه اطاعتت نمايم).

براي دريافت جريانِ اميدِ بي نهايت در درون، لحظاتي چند عظمت و بي نيازي مطلق خداوندي را در نظر بگيريد و بار ديگر خير محض بودن آن ذات اقدس و حكمت و مشيّت او را ولو به اندازه گنجايش مغزي و رواني خود دريابيد، خواهيد ديد هيچ علتي براي قطع اميد از آن فيّاضِ علي الاطلاق وجود ندارد، مگر آن كه انحراف اختياري از حق و حقيقت به جايي برسد كه خود انسان، بريده شدن از حكمت و مشيّت و لطف و رحمت خداوندي را در درون خود شهود كند، به طوري كه هيچ روزنه اي در فضاي درون براي رؤيت ذره اي از نور اميد باقي نماند. خدايا، از تو مسألت مي دارم، ما را از افتادن در اين سقوط بي نهايت محفوظ و مصون بفرما.

از طرف ديگر خداوندا، هر اندازه هم تو را اطاعت كنيم، باز نمي توانيم يقين به وصول به مقام مخلَصين حاصل نماييم. خدايا تو خود به ما تعليم فرموده اي، تا برداشته شدن پرده ها و تا وصول به مقام والاي بندگي، هر لحظه از انحراف از صراط مستقيم، ترس و هراس داشته باشيم.



من غلامِ آن كه او در هر رباط

خويش را واصل نداند بر سماط



زان كه مخلص در خطر باشد مدام

تا ز خود خالص نگردد او تمام



زان كه در راه است و رهزن بي حد است

آن رهد كاو در امانِ ايزد است



آينه خالص نگشت او مخلِص است

مرغ را نگرفته است او مقنص [52] است



چون كه مخلص گشت مخلَص باز رَست

در مقام امن رفت و برد دست



هيچ آيينه دگر آهن نشد

هيچ ناني گندم خرمن نشد



هيچ انگوري دگر غوره نشد

هيچ ميوه پخته با كوره نشد



«مولوي»

95- فَقَدْ دَفَعَتْنِي اْلعَوالِمُ اِلَيْكَ وَ قَدْ اَوْقَعَني عِلْمي بِكَرَمِكَ عَلَيْكَ

(جهان هايي مرا به سوي تو آورده و علمي كه به كَرَم تو دارم، مرا به بارگاهت وارد ساخته است).

خداوندا، جهان هايي در مجراي قوانينِ با شكوهِ تو به وجود آمده و به جريان افتاده تا وجود مرا در عالم هستي در پيشگاه تو قرار داده است.

بارالها، اين بنده نيازمند را با عظمت و نظم و هدفگري سرگذشتِ عالم خلقت كه از آغازِ به وجود آمدن جهان هستي مستند به تو كه وجود من هم جزئي از آن و در جريان آن شركت داشته است آشنا بفرما. مگر نه اين است كه كسي كه بفهمد از كجا آمده است و چگونه آمده است، خواهد فهميد كه به كجا مي رود و چگونه خواهد رفت؟

اين اميرالمؤمنين عليه السلام كاروان سالار قافله خلقت است كه مي فرمايد:

اِنْ لَمْ تَعْلَمْ مِنْ اَيْنَ جِئتَ لا تَعْلَمُ اِلي اَيْنَ تَذْهَبُ

«اگر نداني از كجا آمده اي، نخواهي دانست كه كجا مي روي.»

خداوندا، چه نسبت خاك را با عالم پاك!

اَيْنَ التُّرابِ وَ رَبُّ اْلاَرْباب

«خاك بي مقدار كجا و خداوند بزرگ كجا.»



پارسي گوييم يعني اين چشش

زآن طرف آيد كه دارد او كشش



اين انسان زاده خاك و اين موجود ناتواني كه به ناچيزترين رگ ها و بافت هاي بدني وابسته است كجا و مقام شامخ ربوبي كه جهان هاي بي نهايت در برابر عظمت او، حتي كمتر از دريافت عدد 2 در مغز شگفت انگيز بشري است كه دوازده تا پانزده ميليارد رابطه الكتريكي دارد و با نيروي حافظه اي كه مي تواند يك ميليون ميليارد اطلاع در آن ثبت كند، كجا! آيا جز كَرَم الهي مي تواند اين موجود بي نهايت كوچك را در برابر آن موجود بي نهايت بزرگ قرار بدهد و با او در ارتباط بگذارد!

96- اِلهي كَيْفَ اَخيبُ وَ اَنْتَ اَمَلي اَمْ كَيْفَ اُهانُ وَ عَلَيْكَ مُتَّكَلي، اِلهي كَيْفَ اَسْتَعِزُّ وَ فِي الذِّلَّةِ اَرْكَزْتَني اَمْ كَيْفَ لا اَسْتَعِزُّ وَ اِلَيْكَ نَسَبْتَني اِلهي كَيْفَ لا اَفْتَقِرُ وَ اَنْتَ الَّذي فِي اْلفُقَرإِ اَقَمْتَني اَمْ كَيْفَ اَفْتَقِرُ وَ اَنْتَ الَّذي بِجوُدِكَ اَغْنَيْتَني

(خداي من، چگونه نااميد شوم، در حالي كه تويي مراد و آرزوي من! چگونه اهانت شوم با اين كه پشتيبانم تويي! چگونه عزت را به خود ببندم، جايي كه در ضعف و پستي قرارم دادي! چگونه احساس عزت نكنم، در صورتي كه مرا به خود منتسب فرمودي! خداي من، چگونه نيازمند نباشم، با اين كه مرا در گروه نيازمندان قرار دادي! چگونه مبتلا به فقر باشم، در صورتي كه با احسان خود بي نيازم ساختي!

حالتي است بس شگفت انگيز - اين كه احساسِ عزت و حيثيّت نكنم و در عين حال، اين احساس را در خويشتن داشته باشم! احساس نيازمندي كنم و در عين حال در بي نيازي غوطه ور باشم!)

آري، چنين است تفاوت ميان ارتباط با خدا و جدايي از او. اگر اين افتخار نصيب بشرگردد كه خود را در ارتباط با خدا و در جاذبيت پيشگاه او ببيند، عزيز است و شريف است و غني و بي نياز است و از هستي واقعي در اين جهان بزرگ برخوردار است و اگر از خدا منقطع شود و نسبتِ بندگي خود را به خدا منتفي بسازد، ذليل و مستمند و بي حيثيت و پست تر از همه چيز است.

97- وَ اَنْتَ الَّذي لا اِلهَ غَيْرُكَ تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَيٍْ فَما جَهِلَكَ شَئٌ وَ اَنْتَ الَّذي تَعَرَّفْتَ اِلَيَّ في كُلِّ شَيٍْ فَرَاَيْتُكَ ظاهِراً في كُلِّ شَيٍْ وَ اَنْتَ الظَّاهِرُ لِكُلِّ شَيٍْ

(و تويي آن خداوندي كه جز تو خدايي نيست، خود را در همه چيز شناساندي، هيچ چيزي به تو جاهل نيست و تويي خداوندي كه خود را در هر چيز به من نشان دادي تا آن جا كه تو را در هر چيز آشكار ديدم، اي خدايي كه تويي آشكار بر همه اشياء).

پروردگارا، غبار جهل و غفلت، چشمان ما غوطه وران در خودخواهي را، چنان تيره و تار كرده است كه از جان دروني اشياء كه معرفت به مقام شامخ ربوبي تو دارند، بي خبر مانده و روزگار خود را با داشتن انواع وسايل بر معرفت عميق درباره آن اشياء در شناخت پديده ها و مسائل ثانوي و عرضي آن ها سپري مي كنيم و نام خود را دانشمند و حكيم و عارف مي گذاريم! و بدين ترتيب امر را حتي براي خودمان مشتبه مي سازيم. خدايا عنايت فرما تا اهميت توبيخ و هشدار زير را درك و دريافت نماييم:



چون شما سوي جمادي مي رويد

آگه از جانِ جمادي كي شويد!



در حالي كه؛



كوه ها هم لحن داودي شود

آهن اندر كف او مومي بُوَد



باد حمّال سليماني شود

سِحر با موسي سخنداني شود



ماه با احمد صلي الله عليه وآله اشارت بين شود

نار ابراهيم را نسرين شود



خاك قارون را چو ماري دركشد

اُستُنِ [53] حنانه آيد در رشد



سنگ، احمد را سلامي مي كند

كوه، يحيي را پيامي مي كند



جمله ذراتِ عالم در نهان

با تو مي گويند روزان و شبان



ما سميعيم و بصيريم و هُشيم

با شما نامحرمان ما خامشيم



خامشيم و نعره تكرارمان

مي رود تا پاي تخت يارمان



آري؛



چون شما سوي جمادي مي رويد

آگه از جانِ جمادي كي شويد [54] .



از جمادي در جهانِ جان رَويد

غلغل اجزاي عالم بشنويد



فاش تسبيح جمادات آيدت

وسوسه تأويل ها بزدايدت



چون ندارد جانِ تو قنديل ها

بهر بينش كرده اي تأويل ها



دعوي ديدن خيالِ عار بود

بلكه مر بيننده را ديوار بود



پس چو از تسبيح يادت مي دهد

آن دلالت هم چو گفتن مي بُوَد



«مولوي»

خداوندا، تو را در هر چيز آشكارا ديدم. اين مشاهده جز ناشي از افاضه نور ربوبي نمي تواند باشد، زيرا همه وسايل درك و علم ما از حواسّ گرفته تا دقيق ترين ابزار معرفت، توانايي ارائه حقيقتي فوق كميّت ها و كيفيّت ها و نقصان ها و زيادتي ها و فوق حركت و سكون و قانون و زمان و مكان و فضا و بي نهايت مطلق را ندارد. اين افاضه و اشراق، قطعاً مستند به آن وجود فياض و بخشنده اشراق و نور لم يزل و لايزالي است.

98- يا مَنِ اسْتَوي بِرَحْمانِيَّتِهِ فَصارَ اْلعَرْشُ غَيْباً في ذاتِهِ مَحَقْتَ اْلاثارَ بِاْلاثارِ وَ مَحَوْتَ اْلاَغْيارَ بِمُحيطاتِ اَفْلاكِ اْلاَنْوارِ يا مَنِ احْتَجَبَ في سُرادِقاتِ عَرْشِهِ اَنْ تُدْرِكَهُ اْلاَبْصارُ يا مَنْ تَجَلّي بَكَمالِ بَهائِهِ فَتَحَقَّقَتْ عَظَمَتُهُ اْلاِسْتِوآءَ كَيْفَ تَخْفي وَ اَنْتَ الظَّاهِرُ اَمْ كَيْفَ تَغيبُ وَ اَنْتَ الرَّقيبُ الْحاضِرُ اِنَّكَ عَلي كُلِّ شَيٍْ قَديرٌ وَ الْحَمْدُ للهِ وَحْدَهُ

(اي خداوندي كه با رحمانيّت خود، استيلاء و احاطه بر همه كائنات دارد و عرش در برابر او مخفي است. آثار را به وسيله آثار ديگر محو نمودي و اغيار را با حقايق محيط به افلاك انوار مردود ساختي. اي خداوندي كه سراپرده هاي عرش او مانع از آن است كه چشم ها او را ببينند.

اي خداوندي كه با كمال روشنايي اش در عالم هستي چنان تجلي كرده است كه عظمت آن روشنايي، احاطه و استيلاء را بر تمامي عرصه هستي محقق ساخته است.

بارالها، چگونه پنهان مي گردي در حالي كه تويي آشكار و چگونه ناپديد مي شوي، در صورتي كه تويي مراقب و حاضر.

خداوندا، تويي توانا بر همه چيز و ستايش از آن تو است كه خداوند يگانه بي همتايي).

عرش با آن عظمت (كه مي توان گفت از يك جهت وسيله و زمينه ساز كارگاه خلقت است، كارگاهي كه مملوك مطلق پروردگاري است و از آن جهت كرسي ناميده شده است)، محاط ذات و علم خداوندي است.

در اين كارگاه با شكوه، آثار به وسيله آثار و اغيار به وسيله حقايق عاليه اي كه به افلاك انوار الهي محيط است از بين مي روند.

اي آشكارترين حقيقت و اي كامل مطلق كه با كمال نور و روشنايي خود احاطه و استيلا برهمه هستي داري؛



آستين بر روي نقشي در جهان افكنده اي

خويشتن تنها و شوري در جهان افكنده اي



خود نهان چون غنچه و آشوب استيلاي عشق

در نهادِ بلبل فريادخوان افكنده اي



هيچ نقاشي نمي بيند كه نقشي بركشد

وان كه ديد از حيرتش كلك از بنان افكنده اي



ستايش از آنِ خداوند يگانه است.

با لطف و احسان خداوندي، تكميل ترجمه و شرح اين نيايش مبارك در تاريخ بيست و ششم بهمن ماه 1375 مطابق 6 شوال 1417 در تهران پايان پذيرفت.


پاورقي

[1] شعر از نگارنده شاعراست (رحمة الله عليه).

[2] سوره آل عمران، آيه 191.

[3] سوره النجم، آيه 42 و 41.

[4]



چيست نشاني آنْك، هست جهاني دگر

نو شدن حال ها، رفتن اين كهنه هاست



روز نو و شام نو، باغ نو و دام نو

هر نفس انديشه نو، نوخوشي و نوعناست



عالم، چون آب جوست بسته نمايد وليك

مي رود و مي رسد، نو نو، اين از كجاست



نو ز كجا مي رسد، كهنه كجا مي رود

گرنه وراي نظر، عالم بي منتهاست



«ديوان شمس - مولوي».


[1] ارتباط همه اجزاء و شؤن عالم هستي به يكديگر، حقيقتي است علمي و قابل شهود كه در قلمرو حكمت و عرفان بهشكل زيبا تجلّي نموده است. چنان كه شيخ محمود شبستري نيز مي گويد:



اگر يك ذرّه را برگيري از جاي

خلل يابد همه عالم سراپاي.

[2] و اگر بخواهيد نعمت خداوندي را بشماريد، نخواهيد توانست). سوره ابراهيم، آيه 34.

[3] ويكتور هوگو.

[4] سعدي.

[5] چنين تصور مي شود كه ابن شبل بغدادي، از اين حكمتِ عظماي خداوندي بي خبر بوده است كه مي گويد:



لَكانَ وُجُودُنا خَيْراً لَوْ اَنَّا

نُخَيِّرُ قَبْلَهُ اَوْ نُسْتَشارُ



(موقعي وجود ما خير بود كه پيش از آفرينش ما، اختياري براي پذيرش خلقت به ما داده مي شد).

[6] سوره الفرقان، آيه 44.

[7] اين نفس هاي ما در حالي كه تحفه هايي از ما است، به سراي ابديت بالا مي رود.

[8] تا كلمات و پديده هاي پاكيزه از طرف ما به سوي او، آن جا كه مي داند صعود نمايد.

[9] سپس خداوند منّان، ما را به آوردن امثال آن نفس ها وادار مي كند، تا بنده خداوندي از آن چه كه نايل شده بود بارديگر نايل گردد.

[10] آن گاه پاداش اين كارهاي ما چند برابر از الطاف پروردگار به ما مي رسد.

[11] و اگر بخواهيد نعمت هاي خداوندي را بشماريد نمي توانيد). سوره ابراهيم، آيه 34.

[12] سوره نوح، آيه 13.

[13] سوره انعام، آيه 162.

[14] سوره بقره، آيه 156.

[15] طغرائي، لاميه معروف.

[16] البته منظور از انديشه، معناي سازنده و حياتي آن نيست، بلكه همان تخيلات و پندارهاي بي اساس و تجسم هايبي پايان است كه مشابه وسوسه مي باشند.

[17] كلنگ.

[18] HOBS.

[19] لوياتان حيوان بسيار بزرگ كه همه حيوانات كوچك را طعمه خود مي سازد. برخي از لغت شناسان مي گويند: لوياتان يعني نهنگ دريا.

[20] كه اهل.

[21] بي همتا.

[22] نامه 62 از نهج البلاغه به اهل مصر.

[23] الكافي - محمدبن يعقوب كليني، ج 2/ ص 220 و 219 و 166.

[24] همان مأخذ، ج 1/ ص 219.

[25] سوره توبه، آيه 105.

[26] سوره الحديدآيه 4.

[27] سوره الغافر، آيه 7.

[28] الفروع من الكافي - محمدبن يعقوب كليني، ج 5/ ص 73.

[29] سوره كهف، آيه 103.

[30] سوره آل عمران، آيه 191.

[31] مرحوم ملا هادي سبزواري.

[32] سوره كهف، آيه 23.

[33] سوره النجم، آيه 41 و 42.

[34] دعاي ابوحمزه، امام زين العابدين عليه السلام.

[35] فروغ خاور، ص 196 از بودا.

[36] آن محبت واقعي كه ما درصدد تشريح آن مي باشيم، بدون شك از ايمان و رسالت هاي پيشوايانِ مافوق الطبيعه تفكيك ناپذير مي باشد.

[37] سرگذشت انديشه ها، آلفرد نورث وايتهد.

[38] سوره آل عمران، آيه 31.

[39] بينوايان، ويكتور هوگو، ترجمه آقاي مستعان، چاپ چهارم/ ص 54.

[40] سوره الشمس، آيات 7 تا 9.

[41] سوره الحجر، آيه 29.

[42] سوره الفجر، آيه 29.

[43] سوره النازعات، آيه 44.

[44] سوره البقره، آيه 285.

[45] سوره فاطر، آيه 18.

[46] سوره الكهف، آيه 110.

[47] سوره العنكبوت، آيه 57.

[48] سوره البقره، آيه 245.

[49] سوره العلق، آيه 8.

[50] سوره عنكبوت، آيه 29.

[51] اين بيت از يك غزل بسيار پر معني از مولوي در ديوان شمس تبريزي است. در اين ابيات مي گويد:



آوازه جمالت از جان خود شنيديم

چون باد و آب و آتش در عشق تو دويديم



اندر جمال يوسف گر دست ها بريدند

دستي به جان ما بر بنگر چه ها بريديم



ماننده ستوران....

[52] مقنص، كسي است كه پرنده يا هر شكاري را به دام انداخته، ولي هنوز آن را نگرفته است.

[53] ستون.

[54] در مثنوي (نسخه رمضاني) مَحرَم جان جمادان چون شويد.



محمد تقي جعفري