بازگشت

قيام امام حسين عليه السلام


تكليف گرائي از منظر رهبران الهي، همانا رسيدن به اهداف و غايات مشروع با استفاده از وسايل و ابزار مشروع است. و بررسي قيام حسيني از اين منظر؛ با توجه به وظايف گسترده امامان(ع) در عرصه تبليغ دين، مبارزه با بدعت ها و انحرافات و برپايي حكومت اسلامي از يك سو، و از سوي ديگر، حركت ارتجاعي ايجاد شده در جامعه اسلامي بعد از پيامبر اكرم(ص) كه زنده كردن تعصبات قبيله اي و نژادي، تقسيم غير عادلانه بيت المال و حيف و ميل آن، خويشاوند سالاري، تحريفات عقيدتي و سركوب معترضان، علائم و نشانه هاي آن بود؛ اين نتيجه را مي دهد كه وظيفه شرعي همان بود كه امام حسين(ع) عمل كرد.



نويسنده در اين مقاله علاوه بر بحث از آن بدعت ها و انحرافات، به اقدامات تكليف گرايانه سيدالشهدا(ع) نيز پرداخته است. امام(ع) از يك سو به معرفي خود و اهل بيت پيامبر(ص) پرداخت و از سوي ديگر به معرفي آل ابوسفيان و اينكه محال است با يزيد بيعت شود؛ امام حق را معرفي كرد و به همگان اعلام نمود كه با شهامت بايد عليه حكومت فسق و ظلم قيام كرد و روح عزت و دوري از ذلت را زنده كرد.



بررسي قيام امام حسين(ع) از جنبه هاي مختلف لازم است از جمله اين كه آيا امام حسين(ع) براي قيام احساس وظيفه كرد؟ آيا وظيفه اختصاصي داشت يا اينكه وظيفه اي عمومي بود كه امام نسبت به انجام آن اولويت داشت؟ چه وظيفه اي امام را به قيام وا مي داشت؟ اينها سؤال هاي اساسي اين مقاله است.



معناي تكليف گرايي



اقدام هاي انسان ها براي رسيدن به غايات و نتايجي است. بعضي افراد براي رسيدن به آن غايات و اهداف، اقدام هاي خود را سامان دهي مي كنند و رسيدن به آنها برايشان اصل است و براي رسيدن به آنها هر كاري را انجام مي دهند و به هر وسيله اي متوسل مي شوند و هيچ حدّ و مرزي نمي شناسند. از طرف ديگر مشروعيت غايات هم براي آنان مهم نيست.



در قبال آنان، انسان هاي الهي اوّلا دنبال اهداف و غايات مشروع هستند و ثانياً براي رسيدن به آن اهداف هم فقط از راهي اقدام مي كنند كه مورد رضاي خدا و مورد امر او باشد و براي آنان هر هدفي مشروع نيست. و هدف هم وسيله را توجيه نمي كند و براي رسيدن به هدف مشروع به وسيله مشروع و جايز متوسل مي شوند.



آنچه براي آنان در درجه اول اهميت است، بررسي تكليف شرعي خود و سعي در انجام صحيح آن است. نكته مهم در اين جا اين است كه در هنگام بررسي تكليف شرعي خود عوامل مختلف از جمله نتايج احتمالي حاصل از اقدام لحاظ مي گردد و بعد از اين بررسي، چنانچه احساس تكليف كردند، براي انجام آن اقدام مي نمايند و نرسيدن به نتيجه مورد انتظار، آنان را از انجام وظيفه باز نمي دارد.



براي انسان مؤمن، پيروزي و شكست معناي ديگري غير از معناي معهود در ذهن عموم دارد. پيروزي در ذهن عموم يعني رسيدن به غايات دنيوي و نتايج مورد انتظار و مغلوب كردن دشمن و شكست يعني مغلوب شدن و واماندن از هدف و مقصود دنيايي مورد انتظار؛ در حالي كه از نظر انسان مؤمن، پيروزي يعني موفق شدن در انجام وظيفه و شكست يعني مغلوب شيطان شدن و از انجام وظيفه بازماندن. مؤمن تا هنگامي كه در مسير انجام وظيفه است، پيروز است و براي او شكست معنا ندارد و قضاي خدا را هر چه باشد (پيروزي ظاهري يا شكست) با طيب خاطر مي پذيرد. اين بينشي است كه قرآن به او هديه كرده است آن گاه كه فرمود:



«قل لن يصيبنا الا ما كتب الله لنا هو مولينا و علي الله فليتوكل المؤمنون، قل هر تربّصون بنا الاّ احدي الحسنيين و نحن نتربّص بكم ان يصيبكم الله بعذاب من عنده او بايدينا فتربّصوا انّا معكم متربصون؛1 بگو جز آنچه خدا بر ما نوشته به ما نمي رسد. او مولا و سرپرست ما است و مؤمنان بايد به او توكل كنند. بگو آيا شما درمورد ما جز يكي از دو نيكو را انتظار داريد؟ در حالي كه ما منتظريم خدا شما را به عذابي از نزد خودش يا عذابي به دست ما گرفتار كند، پس منتظر باشيد و ما با شما از منتظرانيم.»



و امام حسين(ع) بر مبناي همين بينش، وظيفه خود را قيام عليه ستم اموي، اجابت دعوت كوفيان و اقدام براي تشكيل حكومت و...تشخيص داد و براي انجام اين وظيفه اقدام كرد و رسيدن به نتيجه براي او در درجه دوم اهميت بود. اين سخن خود امام(ع) است كه با شنيدن خبر پيمان شكني كوفيان و كم شدن احتمال پيروز شدن دنيايي، فرمود:



«راست گفتي (كه شمشير كوفيان عليه ما كشيده شده است)، مقدّرات در دست خداست و او هر زمان فرمان تازه اي دارد. اگر قضاي خدا موافق خواست و رضايت ما باشد (و ما بر يزيديان مسلط شويم و حكومت را به دست بگيريم)، خداوند را بر اين نعمت سپاس مي گذاريم و او ياور ما در اداي شكر است و اگر قضاي خدا ميان ما و خواسته هايمان حائل شود (و مطابق خواست ما نباشد) باز هم آن كس كه نيتّش حق بود و تقوا بر درونش حاكم است، از مسير صحيح خارج نگرديده است.»2



و در خطبه اي كه هنگام خروج از مكه خواندند، فرمودند:



«رضاي ما اهل بيت همان رضاي خداست. بر امتحان صبر مي كنيم و خداوند به ما اجر صابران را خواهد داد.»3



هنگامي هم كه در گودال قتلگاه در آخرين لحظات حيات بود، فرمود:



«پروردگارا! بر قضا و حكم تو صبر مي كنم.»4



وظايف كلي امامان



امامان(ع) علاوه بر مقتدا بودن، چند وظيفه خطير بر عهده داشتند:



قدس سره



پيامبر(ص) به هنگام وفات همه ميراث علمي نبوت را به امام علي(ع) سپرد و ايشان را موظف كرد در دوران امامت خويش به بيان معارف و احكام و تفسير قرآن بپردازد و هنگام وفات اين ميراث هاي علمي را به امام بعد از خود تحويل دهد و بدين گونه تا نبوت به امام عصر(عج) رسيد و اراده خدا بر غيبت ايشان تعلق گرفت. اين وظيفه مهمترين وظيفه امامان بود.



رضي الله عنه



چنان كه در ادامه شرح خواهم داد، دشمنان بعد از قدرت گرفتن اسلام، چهره و روش عوض كرده و به روش هاي ديگري به مبارزه با دين خواهند پرداخت. جعل، تحريف و كتمان روش هايي است كه دشمنان پيش خواهند گرفت و با اين روش دين و سنت راميرانده و دوباره جاهليت را برخواهند گرداند. مبارزه با اين بدعت ها، تحريف ها و ارتجاع جاهلي براي احياي دين و سنت، وظيفه ديگر امامان است.



عليه السلام



از آنجا كه حكومت بهترين وسيله جهت بسط و نشر اسلام است و دين هم براي پياده شدن و اجرا نازل شده و امامان نيز صالح ترين فرد براي اجراي دين مي باشند، وظيفه دارند جهت تشكيل حكومت اقدام كنند و با دعوت مردم و جذب اقبال عمومي، حكومت و رهبري را به عهده بگيرند و به اجراي احكام خدا بپردازند و توحيد و عدل را در جهان حاكميت بخشند. با توجه به اين كه وظايف مذكور مربوط به همه امامان است، به مطالعه قيام سيدالشهدا(ع) مي پردازيم تا براي ما روشن شود كه «از منظر تكليف ديني» اين قيام چه توجيه هايي داشته و چه عواملي اين قيام را بر امام لازم كرده بود.



در مقاله اي ديگر در همين شماره آورده ايم كه امام وظيفه داشت با معرفي خود به عنوان صالح ترين فرد براي تصدّي حكومت، به جذب اقبال عمومي بپردازد و وقتي دعوت تبليغش مؤثر واقع شد و از جانب مردم منطقه اي براي تصدّي حكومت و امامت دعوت گرديد، آن دعوت را اجابت كند و به كمك آن مردم حكومت ديني تشكيل دهد، حاكميت توحيد را محقق گرداند و به اقامه قسط و عدل بپردازد. امام حسين(ع) در پي انجام اين وظيفه مهم، چه در زمان معاويه و چه بعد از آن همت گماشت، البته در دوران معاويه ضمن ايجاد آمادگي و جذب افراد، با توجه به پيمان صلح و عدم تعرّض كه در زمان امام حسن(ع) با معاويه بسته شده بود، افراد جذب شده را به انتظار و مرگ معاويه دعوت كرد و بعد از مرگ معاويه، ضمن خودداري از بيعت با يزيد، به دعوت ادامه داد و وقتي با اقبال مردم كوفه مواجه شد و از اين اقبال اطمينان يافت، براي تشكيل و تصدي حكومت و اجراي احكام به سوي آن ديار رهسپار شد ولي دشمن با ايجاد جو رعب، وحشت و قتل، كوفيان را به پيمان شكني وا داشت و امام را بين بيعت ذليلانه با يزيد يا مرگ مخيّر نمود و حضرت نيز مرگ را بر بيعت و ذلت ترجيح داد.



در اين نوشته قيام امام را از جهات ديگري كه براي امام تكليف ايجاد مي كرد، بررسي مي كنيم.



ارتجاع و بازگشت به جاهليت



«ارتجاع» از حيث لغوي از ماده «رَجَعَ» به معناي «بازگشت» است؛ يعني تحوّلي ـ مثبت يا منفي ـ رخ داده و فرد راهي را پيموده و به مراتبي رسيده است و حالا از تحوّل پشيمان مي شود و از ادامه راه منصرف و به وضعيتي كه قبل از تحول داشت، بر مي گردد.



و اما در اصطلاح به معناي بازگشت منفي و بازگشت به نظام، فكر، روش هاي غلط، بدوي و غير معقول است. در جامعه هاي جاهلي و در حاكميت كفر، شرك و ظلم، عقايد اخلاق و آداب مشركانه، نامعقول، حيواني و غلط حاكم است و سردمداران آن جامعه ها با تحميق توده مردم و ايجاد باورهاي نامعقول، آنان را به بردگي مي گيرند و خود به مسند صدارت و آقايي تكيه مي زنند.



پيامبران و مصلحان پيرو آنان در چنين جوامعي به بيدار كردن وجدان هاي خفته و زدودن زنگارهاي جهل و خرافه از آينه حق نماي فطرت ها، قيام مي كنند و تبليغات آنان كم كم اثر مي كند وعقل هاي مدفون، ظاهر و شكوفا مي گردند و حق خواهي و حق طلبي اوج مي گيرد. در اين برهه افراد جامعه را به سه دسته مي توان تقسيم كرد:



قدس سره



اينان با بينش و آگاهي كامل از جوانب فسادِ نظام طاغوتي، پيام رهبري انقلاب را مي شنوند و با بصيرت كامل اجابت مي كنند و در زمره ياران جان بر كف رهبري و انقلاب و حركت اصلاحي اجتماعي قرار مي گيرند.



رضي الله عنه



اين دسته كه رهبري مقاومت در برابر نهضت اصلاحي و سركوب آن را به دست دارند و نفعشان در وجود و دوام نظام جاهلي است، با اقدامات قهرآميز و خشن مي كوشند تا هرگونه حركت انقلابي و اصلاحي را در نطفه خفه كنند.



عليه السلام



اينان كه از ترس قوه قهريه نظام جاهلي حاكم، تابع آن نظام شده بودند، اينك با مشاهده قدرت گرفتن نهضت، احساس آزادي كرده و به نهضت متمايل مي شوند و بر تعداد طرفداران انقلاب مي افزايند. از اين مرحله به بعد سردمداران نظام جاهلي متوجه مي شوند كه مخالفت آشكار و قهرآميز در برابر حركت و نهضت حق طلبان مفيد نيست و كاري از پيش نمي برد؛ از اين رو شيوه عوض مي كنند و به ظاهر طرفدار نهضت مي شوند و كوشش مي كنند با نشان دادن چهره «كاسه داغتر از آش» و «انقلابي تر از انقلابيون» در صف رهبران نهضت نفوذ كنند و كم كم نهضت را از درون استحاله كرده و از محتواي ارزشمند حق طلبي و عدالت خواهي خالي كنند و به فرهنگ جاهلي گذشته سوق دهند و بسياري از افراد گروه سوم نيز كه هنوز رگه هايي از آداب و رسوم گذشته در قلب و روح آنها ريشه دوانده و هنوز وجود دارد و بينش عميق به اصول و اهداف انقلاب نيافته اند، فريب مي خورند و سياهي لشكر آنها مي شوند و به خدمت آنان در مي آيند و بدين گونه بعد از انقلاب حركت ارتجاعي و بازگشت به جاهليت و فرهنگ طاغوتي گذشته شكل مي گيرد.



هشدارهاي قرآن و پيامبر(ص)



با توجه به اين كه بعد از هر انقلاب و نهضتي ظهور ارتجاع مورد انتظار است، قرآن و پيامبر(ص) نسبت به اين مسأله حساسيت ويژه نشان داده و مسلمانان را از اينكه مبادا مانند امت هاي گذشته، دوباره به قهقرا برگردند، هشدار داده اند. در آيات زيادي هشدار داده شده كه مبادا كافران و مشركان شما را فريب دهند و به جاهليت سابق برگردانند.5 در آيه اي مي فرمايد كه مبادا اگر روزي پيامبر كشته شد يا از دنيا رحلت كرد، به عقب باز گرديد.6 در آياتي نيز آنان را در صورت روي گرداني از رسول خدا و بازگشت به جاهليت، به عذاب شديد و خسران آخرت انذار مي كند.7 در آياتي هشدار مي دهد كه اگر به جاهليت باز گرديد، خداوند شما را خواهد برد و قوم ديگري را براي ياري دين خود جايگزين شما خواهد كرد او ضرر نكرده، بلكه شما ضرر خواهيد كرد.8



پيامبر نيز بارها در سخنان خود نسبت به غلبه ارتجاع هشدار و از وقوع فتنه هاي گمراه كننده بعد از مرگ خود خبر داد و مسلمانان را از گمراه شدن و بازگشت به جاهليت بر حذر داشت:



«دوره اي براي امتم پيش خواهد آمد كه در آن از قرآن جز خط و نشان، و از اسلام جز نامي باقي نمي ماند. خود را به آن نسبت مي دهند در حالي كه نسبت به آن از هر كس بيگانه ترند. مساجدشان آباد است اما از لحاظ هدايت و ارشاد، ويران مي باشد.»9



حركت ارتجاعي بعد از نهضت پيامبر(ص)



بانگاهي به صدر اسلام، حركت ارتجاعي و بازگشت به فرهنگ طاغوتي و جاهلي را با همه هشدارها، بعد از وفات پيامبر به وضوح مي بينيم. پيامبر در شهر مكه عليه شرك، جهل، بت پرستي و ظلم قيام كرد و با تلاوت آيات قرآن، به بيدار كردن وجدان هاي خفته و زدودن لايه هاي ضخيم زنگار از لوح قلب ها همت گماشت و كم كم افرادي به او ايمان آوردند و زنگ هاي خطر براي سردمداران حاكميت جاهلي به صدا درآمد. بانيان و مدافعان نظام جاهلي، حاكميت خود را در خطر ديدند و با تطميع، تهديد، شكنجه و ترور در صدد خفه كردن صداي انقلاب برآمدند. راهكار هجرت، پيامبر را از دسترسي آنان خارج كرد و اولين مرحله پيروزي نمايان گرديد، خطر آشكارتر و مخالفت ها و برخوردها با نهضت پيامبر شديدتر شد. جنگ هاي پي در پي صورت گرفت ولي حق طلبان با چنگ و دندان از رهبر و نهضت خود دفاع كردند و روز به روز قدرت بيشتري يافتند. سال هشتم هجري سال شكست ظاهري رهبران شرك و جهل بود. آنان كه با مشاهده قدرت اسلام از سركوب آن مأيوس شدند، به ظاهر اسلام آوردند و مورد عفوو بخشش پيامبر اكرم(ص) واقع شدند:



«اذهبوا انتم الطلقاء10؛ برويد كه شما آزادشدگانيد.»



گرچه پيش از اين نيز افرادي به نفاق و دورويي و براي استحاله نظام، به ظاهر ايمان آورده بودند و در زير پوشش نفاق به پيشبرد اهداف خود مشغول بودند، ولي حركت ارتجاعي منافقان از اين تاريخ با پيوستن طلقاء، قوت و قدرت بيشتري گرفت به طوري كه بلافاصه بعد از رحلت پيامبر(ص) به حاكميت رسيد و به استحاله انقلاب پرداخت. اين جريان ابتدا فقط رهبري نظام را از دست شخص صاحب صلاحيت و منصوب شده از طرف خدا و پيامبر(ص) ـ كه همه امت با او بيعت كرده بودند ـ خارج كرد ولي در بقيه مسائل به خصوص مسائل ظاهري و سطحي همان روش پيامبر را ادامه داد و كم كم استحاله دامن گستراند به طوري كه بعد از سي سال از وفات پيامبر(ص) همان ملوكيت و سلطنت مطلقه و استبدادي قبل از رسالت، دوباره شكل گرفت و همان مناسبات جاهلي و طاغوتي تحت عنوان اسلام بر جامعه حاكم شد و حتي احكام عبادي نيز مورد تحريف قرار گرفت به طوري كه در زمان امام سجاد(ع) دوران حكومت مروانيان از بني اميه ـ حتي بني هاشم كيفيت صحيح نماز و حج را نمي دانستند.11



نشانه هاي ارتجاع جاهلي



ارتجاع جاهلي اموي چنان ريشه دوانده بود كه همه مناسبات اسلامي را مسخ كرده و مناسبات جاهلي را دوباره احياء و جايگزين نموده بود. وجوه بارز اين ارتجاع به شرح زير بود:



قدس سره



سقيفه اولين جايي بود كه مناسبات قبيله اي را احيا كرد. مهاجران براي بازداشتن انصار از سهم خواهي اولا به زنده كردن تعصبات قبيله اي بين اوس و خزرج دامن زدند؛ ثانياً از پيامبر نقل كردند كه فرموده است:



«قريش را مقدّم بداريد و بر آنان تقدّم مجوييد.»12



و سخنگوي مهاجران ادامه داد: «ما(قريش) دوستان و اقوام محمديم، چه كسي مي تواند در سلطنت او با ما مخالفت كند.»13



بعد از آن خليفه دوم نيز در شوراي شش نفره فقط افراد قريش را قرارداد و از آن پس قريش سرور و سالار عرب شد و قريش بودن شرط تصدّي خلافت گشت و قريش خود را برتر دانست و براي ديگران حق رأيي در برابر خواست خود قائل نبود. عبدالله ابي ربيعه مخزمي به مقداد بن عمرو گفت:



«اي پسر مرد پست و بي ارزش! چگونه آدمي مثل تو به خود حق مي دهد كه در كار قريش مداخله كند.»14



و حال آن كه اسلام بر اين تفكرهاي تبعيض آميز خط بطلان كشيده و به صراحت اعلام كرده بود كه:



«ما شما را از يك زن و مرد آفريديم و به صورت قبيله ها و شعبه ها درآورديم تا همديگر را بشناسيد و گرامي ترين شما نزد خدا، با تقواترين شما است.»15



البته پيامبر(ص) در معرفي جانشينان خود فرموده بود آنان از قريش و از بني هاشم هستند و اين مطلب سخن از واقعيت بود نه برتر دانستن مجموعه قريش يا مجموعه بني هاشم. امام شيعي به نسب قريشي است اما قرشي بودن تأثيري در امامت او ندارد. تعيين جانشيني پيامبر از جانب خدا بود و كساني مي توانستند و شايستگي داشتند جانشين پيامبر شوند كه مانند خود آن حضرت بندگان مخلِص و مخلَص و برگزيده خدا باشند و برگزيدگي خدا همان طور كه گذشت بر معيار تقوا بود نه نژاد، قبيله و طايفه. پيامبر(ص) به مردم خبر داده بود كه افراد برگزيده اي كه از جانب خداوند به جانشيني من منصوب شده اند، از قريش و بني هاشم هستند اما در سقيفه سخن از تعيين كسي بود كه زمام حكومت اسلامي و رهبري جامعه را به عهده بگيرد نه شناسايي منصوب از جانب خدا. در انتخاب رهبر و جانشين مطابق ضوابط اسلام بايد عدالت، علم و تدبير لحاظ مي شد و لي آنان چون در اين معيارها و ضوابط براي خود برتري نمي ديدند، براي كنار زدن رقيب به قسمتي از سخن رسول خدا(ص) متمسك شدند و قسمت ديگر را ناديده گرفتند و به بيان امام علي(ع) «به درخت احتجاج كردند و ثمره اش را ضايع ساختند.»16 آنان با استناد به قريشي بودن و خويشاوندي رسول خدا(ص) خلافت را از چنگ انصار درآوردند ولي آن را از اهل بيت و خويشاوندان نزديك رسول خدا(ص) دريغ كردند.



مقدم شمردن قريش قدم اول بود و پس از آن قدم هاي بعدي برداشته شد. خليفه دوم اوسيان را به خزرجيان تفوق داد. عرب از عجم برتر شمرده شد. موالي غير عرب هايي بودند كه مسلمان شده و در شهرهاي مكه، مدينه،كوفه و شام ساكن شده بودند. از ديدگاه حكومت اينان با عرب ها هم شأن نبودند. با گسترش فتوحات بر موالي افزوده شد و اين از نظر حكومت عربي خطري به شمار مي رفت. معاويه مي گفت:



«مي بينم اين سرخ پوست ها زياد مي شوند و گويا مي بينم كه بر عرب و حكومت مي تازند تا تبعيض و استضعاف را از خود بزدايند نظرم بر اين است كه گروهي از آنان را بكشم و گروهي را براي آباد كردن بازار و ساختن راه ها نگه دارم.»17



اين سخن كسي است كه مدعي جانشيني رسول خدا و خلافت او است و حاكم اسلام مي باشد. دقيقاً همان منطق فرعون كه مردان بني اسرائيل را مي كُشت و زنان را براي كار در خانه ها و... زنده نگه مي داشت. همين سياست بود كه مخالفان و موالي را براي سرگرم شدن به مرزها و شركت در فتوحات روانه مي كرد تا از مقرّ حكومت دور باشند و نتوانند اقدامي عليه حكومت سامان دهند و از همين رو ابوبكر و عمر از امام علي(ع) و معاويه نيز بعد از صلح از امام حسن(ع) خواستند در فتوحات شركت كنند. وقتي گروه هايي عليه عثمان شوريدند. عبدالله بن عامر پيشنهاد داد:



«يا اميرالمؤمنين، به نظر من راه علاج اين است كه شورشيان را به جهاد بفرستي و به ميدان هاي جنگ گسيل داري تا سرگرم جنگ شوند و توجهشان معطوف خود و مركب شان باشد و ديگر فرصت مزاحمت شما را نداشته باشند.»18



رضي الله عنه



عمر بن خطاب تقسيم غير عادلانه بيت المال را بدعت گزارد و عواملي را در تقسيم بيت المال دخيل شمرد كه در سيره رسول خدا و خليفه اول سابقه نداشت. از زمان عثمان به بعد، خليفه خود را مالك بيت المال شمرد و به خود حق داد در آن مطابق ميل خود دخل و تصرف كند. عثمان، اولين خليفه اموي، مي گفت:



«ما هر قدر احتياج داشته باشيم، از بيت المال بر مي داريم اگر چه دماغ عده اي به خاك ماليده شود.»19



بخشش هاي عثمان و معاويه از بيت المال، بسياري را به ثروت هاي افسانه اي رساند.



عليه السلام



گرچه از دوران خليفه اول، ضابطه تعيين استانداران، طرفداري از خليفه بود ولي با گذشت زمان، خويشاوندي معيار شد و از زمان عثمان به بعد، غالب حكّام از باند اموي شدند مثلاً عبدالله بن عامر بن كُريز پسر دايي عثمان فرماندار بصره، وليد بن عقبه بن ابي معيط، برادر مادري عثمان والي كوفه، سعيد بن عاص اموي والي بعدي كوفه، معاويه حاكم دمشق و اردن، عبدالله بن سعد بن ابي سرح اموي فرماندار مصر بودند. در حقيقت حكومت جهان اسلام به قبيله قريش و تيره اموي اختصاص يافته بود.



رحمهم الله



طبيعي است كه اعتقادهاي ناب نمي تواند مبناي حكم ظالمانه باشد و حكومت ظالم براي دوام و بقاي خود به جعل و تحريف متوسل مي شود و اعتقادات را وارونه به خورد مردم مي دهد. ساختن احاديث مناقب در شأن خلفا و بني اميه و عليه امام علي(ع) و اهل بيت، اقدامي در اين زمينه بود.



رواج دادن اعتقاد به جبر و حكومت بني اميه را به خواست خدا منتسب كردن، از اقدام هاي ارتجاعي بني اميه بود. شعراي در باري اموي در اشعار خود مكرر اين مضمون را تبليغ مي كردند كه «خلافت امويان از جانب خداست و آنان سايه خدا در زمين و حاكمان مردم هستند.» زياد در سال 54 در خطبه اي اعلام كرد خلافت امويان از جانب خداست و آنان به خواست خدا حكم مي رانند و به مشيت او عمل مي كنند.



يزيد پس از مرگ معاويه در نامه به والي مدينه نوشت: معاويه را خداوند به خلافت برگزيد.20



خود معاويه خطاب به كوفيان گفت: با شما جنگيدم تا بر شما حاكم گردم و در حالي كه شما خوش نداشتيد، خداوند حكومت بر شما را به من عطا كرد.21



و عبيدالله و يزيد به صراحت كشته شدن امام حسين(ع) را خواست خدا معرفي كردند و امام سجاد(ع) در جواب آنان فرمود: پدرم را مردم كشتندنه خدا.22



در اثر تبليغات، جعليات و تحريفات علماي درباري، از اسلام جز نامي باقي نماند و پيش گويي رسول خدا محقق شد كه فرموده بود:



«به زودي زماني بر امتم خواهد رسيد كه از قرآن جز خط آن و از اسلام جز اسم آن باقي نمي ماند و مسلمان ناميده مي شوند در حالي كه دورترين مردم از اسلامند.»23



جاهل نگه داشتن مردم نسبت به معارف و احكام دين وجهه همت امويان بود و اين جهل به دين چنان دامن گسترده بود كه موافق و مخالف بر آن اعتراف داشتند. زُهَري، عالم دربار اموي گويد:



«در دمشق بر انس بن مالك از اصحاب رسول خدا(ص) وارد شدم. او در حالي كه تنها بود گريه مي كرد. علت گريه اش را جويا شدم، گفت: از آنچه در عهد رسول خدا درك كرده بودم در بين شماجز نماز نشناختم كه آن هم ضايع شد.»24



عبدالله بن عمرو عاص از اصحاب رسول خدا(ص) مي گفت:



«اگر دو نفر از اصحاب پيامبر با كتاب خدا در يكي از درّه ها خلوت كرده باشند و حالا بر مردم وارد شوند، هيچ چيز از اعمال، اخلاق و عقايد اين مردم را به رسميت نمي شناسند.»25



و ريشه همه اينها حكومت اموي بود كه نه تنها سعي در بيان احكام و معارف و اجراي آنها نداشت بلكه به احياي بدعت ها و ميراندن سنت همت گمارده بود و عالمان و خواص نيز امر به معروف و نهي از منكر را رها كرده بودند.



قدس سرهم



در زمان رسول خدا(ص) و امام علي(ع) و كم و بيش زمان خليفه اول و دوم معترضين حكومت اجازه نقد آزادانه داشتند و مي توانستند در مجامع عمومي اعتراض خود را مطرح كنند و اين اعتراضها با خشونت و قهر سركوب نمي شد ولي از زمان عثمان به بعد سياست خشن و سركوبگرانه عليه مخالفان و معترضان شدّت گرفت. بر خورد شديد با ابوذر، عمّار و ابن مسعود در زمان عثمان نمونه هاي اين سياست خشنوت آميز بود و زمان معاويه اين سياست اوج گرفت. علويان و كساني كه متهم به طرفداري از علي بن ابي طالب بودند، به صرف اتهام به شدت سركوب مي شدند. معاويه بخشنامه كرده بود:



«اگر دو نفر شهادت دادند كه كسي از دوستداران علي و خاندان اوست، اسمش را از دفتر دولت حذف كنيد و حقوق و مقرري او را قطع نماييد. هر كس متهم به دوستي اين قوم باشد، شكنجه بدهيد و خانه اش را ويران سازيد.»26



امام باقر(ع) در مورد آن زمان مي فرمايد:



«شيعيان ما در هر جا كه بودند به قتل رسيدند. بني اميّه دست ها و پاهاي اشخاص را به گمان اين كه از شيعيان ما هستند، بريدند. هر كس كه معروف به دوستداري و وابستگي به ما بود، زنداني شد يا مالش به غارت رفت يا خانه اش را ويران كردند. اين فشار و تضييقات تا زمان عبيدالله بن زياد، قاتل امام حسين(ع) ادامه داشت.»27



قدس سرهما صلي الله عليه و آله وسلم



يكي از بدعت هاي مهمي كه حادث شده و اوج گرفته بود، تقدس يافتن خلافت و خليفه هاي بي صلاحيت بود. رسول خدا(ص) از همان اوان رسالت مسأله خلافت و جانشيني اش را مطرح كرد و اعلام نمود كه خلافت مانند نبوت شأني الهي است و تعيين خليفه و امام از جانب خداست:



«الله اعلم حيث يجعل رسالته؛28 خداوند بهتر مي داند رسالتش را كجا قرار بدهد.»



متأسفانه بعداز رحلت رسول خدا(ص)، ابتدا خلافت از آن اوج به زير كشيده شد و در حد مدير اجرايي جامعه اسلامي تنزل يافت كه بايد از خود مردم و توسط خودشان انتخاب و تعيين مي گرديد به طوري كه انصار مي خواست فردي از آنان متصدي خلافت گردد و مهاجران نيز خود را شايسته تصدي خلافت مي دانستند و بعد از آن نيز خليفه دوم با قراردادن افرادي همچون طلحه، زبير، سعد وقاص، مغيرة بن شعبه و عثمان در شوراي شش نفره، آنان را به هواي تصدي خلافت انداخت و آنان خود را در رديف علي بن ابي طالب و شايسته عنوان خلافت دانستند. اين داد دل علي بن ابي طالب است كه به اين سير تنزّلي اشاره مي كند و مي فرمايد:



«به خدا سوگند، اورداي خلافت را بر تن كرد در حالي كه خوب مي دانست جايگاه من نسبت به حكومت و خلافت مانند محور سنگ آسياست (كه بدون آن آسيا نمي چرخد) چشمه سارهاي علم و فضيلت از دامن كوهسار وجودم جاري مي شود و مرغان دور پرواز انديشه ها به بلنداي افكارم راه نتوانند يافت...شگفتا، او در حيات خود از مردم مي خواست عذرش را بپذيرند و با وجود من از خلافت معذورش دارند ولي هنگام مرگ عروس خلافت را براي ديگري كابين بست سرانجام روزگار او هم سپري شد و آن خلافت را در گروهي به شورا گذاشت و به پندارش مرا نيز از آنها محسوب داشت! پناه به خدا از اين شورا راستي كدام زمان بود كه مرا با نخستين فرد آنان مقايسه كنند كه اكنون كار من به جايي رسد كه مرا هم سنگ اينان قرار دهند.»29



نصب الهي امام ناديده گرفته شد و تعيين امام اسماً به انتخاب اهل حل و عقد واگذار شد آن هم نه انتخابي آگاهانه و با شركت افراد خبره و بعد از مشورت، بلكه تعييني در يك جلسه اضطراري با شركت چند نفر، به سرعت و بدون هرگونه مقدمه و با پيشنهاد و اقدام يك نفر.30



بدعت و انحراف در اين حد باقي نماند بلكه كم كم خليفه اموي خود را «خليفة الله» خواند. قبل از آن ابوبكر خود را «خليفه رسول الله» و عمر ابتدا خود را «خليفه خليفه رسول الله» و سپس براي اين كه عنوان طولاني نشود، «خليفه رسول الله» خواند و يك پله از جايگاه ابوبكر پايين تر نشست همان طور كه ابوبكر يك پله از جايگاه رسول خدا پايين تر نشسته بود.31



در زمان خليفه دوم شخصي او را «خليفة الله» خواند كه با اعتراض عمر مواجه شد32 و عثمان كنايتاً خود را خليفة الله خواند و او خودش در يك مورد خود را بنده خدا و خليفه اش خواند و در مورد ديگري مخاطبانش را به حق خدا و حق خليفه اش نصيحت كرد.33



معاويه اولين كسي بود كه رسماً خود را «خليفة الله» خواند34 و عنوان خليفه روز به روز تقدس بيشتر يافت تا جايي كه «خليفة الله» از «رسول الله» برتر شمرده شد. خالد بن عبدالله قسري از عمال اموي در توجيه افضل بودن خليفه بر پيامبران اولوالعزم گفت:



«اي مردم، آيا جانشين فرد در خانواده اش افضل است يا فرستاده او به سوي آنها ؟ شما چگونه به فضيلت خليفه علم پيدا نمي كنيد؟ در حالي كه ابراهيم خليل از خداوند آب خواست و خداوند به او آب شور داد (منظور چشمه زمزم است) ولي خليفه از خدا طلب آب كرد و خداوند به او آب شيرين و گوارا داد (منظور آب چاهي بود كه وليد بن عبدالملك اموي در حجون كند و آب آن شيرين بود و آب آن را در حوضي كنار چاه زمزم مي ريختند تا برتري آن بر زمزم آشكار باشد).»35



حجاج در يكي از خطبه هايش گفت:



«زمين و آسمان با خلافت پابرجاست. خليفه نزد خدا بزرگتر از فرشتگان مقرب، پيامبران و مرسلين است.»36



جالب اين كه خليفه با اين مقام و ارزش در نزد خدا، لازم نبود مؤمن و صالح باشد و حتي از طرف مردم مسلمان انتخاب گردد بلكه حتي اگر فرد فاسق و ظالمي عليه امام عادلي شورش مي كرد و با قوه قهريه او را از مسند خلافت به زير مي كشاند و خود به عنوان خليفه به زور از مردم بيعت مي گرفت، مقدس و مطاع مي شد و تمرّد از حكم او حرام مي گشت و همه احكام خليفة اللهي برايش ثابت مي شد.37



عليه السلام



عنوان خليفه مقدس شد شبيه همان تقدس عنوان امام در فرهنگ شيعي بدون داشتن آن شرايط و مخالفت با خليفه حتي اگر فاسق و فاجر باشد، حرام تلقي گرديد. در كنار عنوان مقدس «خليفه» عنوان «وحدت» نيز اهميت پيدا كرد و «وحدت امت حول محور خليفه» اصل گرديد، به طوري كه سال صلح امام حسن(ع) با معاويه نقطه عطفي مهم به شمار رفت و «عام الجماعه» نام گرفت زيرا به اعتقاد آنان جامعه يك پارچگي خود را به دست آورده بود. هر كسي اين وحدت را به هم مي زد و عليه خليفه سخني مي گفت يا اقدامي مي كرد، مرتكب بزرگترين گناه شده و بر خليفه خدا خروج كرده و قتل او واجب بود. مهم نبود كه خليفه چه كسي است؟! همين كه عنوان خليفه به او اطلاق مي شد، مقدس مي گشت و وحدت حول محوريت او واجب مي شد و مخالفت با او «شق عصاي مسلمانان» و «خروج بر خليفة الله» شمرده مي شد كه بايد سركوب شود و چون بعد از پيامبر تنها گروهي كه به اقدام مسلحانه عليه خلفا دست زده بود، خوارج بودند و آنان نيز انسان هايي بي رحم، خشن و سختگير بودند و مخالفان خود را كافر، مشرك و واجب القتل مي شمردند و به شكل فجيع مي كشتند و از لحاظ اعتقادي هم نفوذي نداشتند، چهره منفوري از آنان و عنوان «خارجي» در ذهن جامعه نقش بسته بود و بدترين چيز براي يك فرد يا گروه، اطلاق واژه «خارجي» بر آنان بود.38



يكي از علت هايي كه امام حسين(ع) سعي داشت انقلاب و قيامش چهره جنگ و خروج به خود نگيرد و هميشه موضع دفاع را براي خود حفظ كرده و هيچ گاه چهره مجاهد و مهاجم به خود نگرفت39، همين بود كه دشمن بهانه نيابد و نتواند او را «خارجي» معرفي كند و براي كشتن او توجيه مردم پسند بيابد. امام مانند ابن زبير شبانه از مدينه حركت نكرد و از بيراهه نرفت بلكه صبح زود و با اهل بيت خود از مسير اصلي به صورت آشكار و علني راهي مكه شد و وقتي هم به سوي كوفه رهسپار شد، تا آخرين لحظه در مقابل دوست و دشمن به دعوت كوفيان استناد كرد و اعلام نمود كه اگر از دعوت پشيمان شده ايد، او حاضر است برگردد و دشمن هم گرچه او را «خارجي» خواند اما نتوانست دليل قانع كننده براي اين ادعايش ارائه دهد.



آري، در جامعه آن روز اطاعت از خليفه واجب و خروج عليه او، شق عصاي مسلمانان و حرام شمرده مي شد. ابن عمر كه از علما و صاحبان فتوا در آن جامعه بود، وقتي در مقابل پيشنهاد معاويه مبني بر بيعت با يزيد قرار گرفت، نگفت كه يزيد صلاحيت ندارد و خليفه بايد عادل اسلام شناس و توانا باشد و يزيد اين گونه نيست؛ بلكه در جواب گفت:



«من بعد از تو با هر كس كه امت بر خلافت او اجماع كند بيعت مي كنم ولو اينكه بنده اي حبشي باشد.»



و بعد همين ابن عمر بيعت اجباري و با مكر و حيله و تطميع و تهديد با يزيد را معتبر شمرد و به امام حسين(ع) نصيحت كرد:



«اي ابا عبدالله، خدا تو را رحمت كند، از خدايي كه بازگشت تو به سوي اوست، تقوا داشته باش (گويا امام حسين(ع) در صدد انجام كار خلافي بوده است!) مي داني كه اين خانواده بني اميه دشمن شما هستند و هميشه بر شما ظالم بوده اند و مردم اين مرد ـ يزيد بن معاويه ـ را ولايت داده اند و من ايمن نيستم كه به خاطر طلا و نقره به او بگرايند و تو را بكشند و افراد بسياري در راه تو كشته شوند...پيشنهاد مي كنم در اين مصالحه اي كه مردم با يزيد كرده اند، وارد شو و همچنان كه در زمان معاويه صبر مي كردي، الآن نيز صبر پيشه كن شايد خداوند بين تو و اين ستمگر حكم كند.»40



اين همان ارتجاعي است كه حاكم شده و اين هم تزويري است كه با زر و زور دست داده تا مثلث شومشان شكل بگيرد و برگرده مردم سوار شوند و مردم را با توجيه مذهبي به باركشي وا دارند. اين تزوير مؤيّد زر و زور، يزيد را «منتخب مردم» معرفي مي كند با اين كه هيچ گاه نخبگان مردم در يك شور و مشورت آزاد يزيد را صالح براي ولايت تشخيص نداده و با او بيعت نكرده اند بلكه معاويه به تزوير، خود را دلسوز امت معرفي كرده و براي جلوگيري از اختلاف و شقاق بعد از خودش، يزيد را ولي عهد ساخته و با زور، تطمع و تهديد و حيله برايش از بزرگان قوم بيعت گرفته است؛41 علاوه بر آن، بر فرض كه مردم با يزيد بيعت كرده باشند، امام و هر مؤمن ديگري با توجه به دستور دين و بيانات رسول خدا كه به صراحت خلافت را بر آل ابي سفيان حرام شمرده بود،... موظف بودند از بيعت با يزيد خودداري ورزند و به آگاه كردن مردم نسبت به كار خلافي كه انجام داده اند بپردازند ولي ابن عمر مي گويد مردم هر كس هر چند يزيد را بپذيرند، من هم مي پذيرم و هيچ مخالفتي ندارم و او را خليفه رسول خدا و امام مي دانم و اطاعت او را واجب مي شمرم و.... هرگونه اقدام عليه او را مخالف شرع و حرام مي دانم! و لذا وقتي در انقلاب سال 62 مردم مدينه به وسيله فرستادگانشان از احوال يزيد و فسق و فجور علني او آگاه شدند، او را خلع كردند و عاملش را از شهر اخراج نمودند، همين به اصطلاح فقيه گفت:



«ما با اين مرد يزيد بر بيعت خدا و رسول بيعت كرده ايم و من از رسول خدا شنيدم كه مي فرمود: در قيامت براي پيمان شكن پرچمي نصب مي شود و مي گويند: اين پيمان شكن، فلان كس است و بزرگترين پيمان شكني - غير از شكستن پيمان توحيد - اين است كه با كسي بر بيعت خدا و رسول بيعت كند سپس نقض بيعت نمايد، بنابراين هيچ كس از شما يزيد را از خلافت خلع نكند و در اين كار اسراف ننمايد كه در آن صورت بين من و او شمشير خواهد بود.»42



در حالي كه اولاً رسول خدا(ص) بيعتي را معتبر شمرده كه مطابق بيعت با خدا و رسول باشد و بيعت با هيچ كدام از خلفاي بعد از پيامبر (ع) جز بيعت با امام علي (ع) مطابق بيعت خدا و رسول نبود زيرا شرايط مذكور در قرآن و روايات نبوي در آن لحاظ نشده بود و بر فرض كه بيعت كنندگان اغفال شده و آن را بيعتي مطابق رضاي خدا و رسول داشته و در آن وارد شده بودند، حالا برايشان روشن شد كه اين بيعتي بوده بر عكس بيعت خدا و رسول و لذا وفاي به آن واجب نيست و به جبران مافات برخاسته اند. بنابراين چرا بايد نقض بيعتي كه از اول صحيح نبوده، خلاف شمرده شود و بزرگترين گناه بعد از شرك به حساب آيد. آري، نقض بيعت با امام هدايت بزرگترين گناه بعد از شرك است زيرا بيعت با امام هدايت دقيقا مطابق موازين شرعي است ولي ابن عمر آگاهانه اين تفاصيل را به كنار نهاده و نقض بيعت با يزيد را گناه عظيم مي شمرد.



استدلال علماي مثل ابن عمر دستاويز خلفاي جور بني اميه بود و با استناد به همين فتواها، مخالفت با خليفه را «تفرقه افكني» و «شق عصاي مسلمانان» مي ناميدند و از اين نگاه امام علي(ع) اولين تفرقه افكن بود. مروان به امام حسن(ع) مي نويسد:



«پدرت بين جماعت مردم تفرقه انداخت.»43



معاويه مزوّرانه خود را خليفه خيرخواه امت معرفي مي كند و مانند خليفه اول (به ادعاي خود) براي امت خيرخواهي مي نمايد و خليفه بعد از خود را بدون اذن و رضايت امت و بدون رعايت شرايط شرعي تعيين مي نمايد و بعد به كمك عواملش به صورت هاي مختلف از مردم براي يزيد بيعت مي گيرد و به افرادي همچون امام حسين(ع)، ابن زبير، ابن عمر، ابن عباس و عبد الرحمن بن ابي بكر مي گويد در بيعت وارد شويد و از شقاق و اختلاف افكني بپرهيزيد.44 بزرگاني كه بايد ابتدا به آنان مراجعه شود و راي و نظر آنان خواسته گردد، در مقابل امر واقع شده قرار مي گيرند و چنان وانمود مي شود كه بيعت نكردن آنان يعني عليه خواست مردم ايستادن و... همين معاويه به امام حسين (ع) چنين هشدار مي دهد:



«به فكر خودت و دينت و امت محمد باش و از اين كه وحدت اين امت را بشكني و آنان را به فتنه بيندازي، برحذر باش.»45



ابن زياد در كوفه براي بازداشتن مردم از ياري مسلم و امام حسين (ع) چنين مي گويد:



«به طاعت خدا و طاعت امامانتان چنگ بزنيد.»46



عمر و بن سعيد حاكم مكه نيز وقتي خواست جلوي خارج شدن امام از مكه را بگيرد به همين استدلال متمسك شد:



«اي حسين، آيا از خدا نمي ترسي، از جماعت خارج مي شوي و بين امت اختلاف مي اندازي؟ من تو را از اختلاف اندازي به خدا پناه مي دهم.»



عمروبن حجاج زبيدي از فرماندهان سپاه كوفه، روز عاشورا براي تحريص سپاه ابن زياد چنين موعظه كرد:



«اي اهل كوفه، از امير خود اطاعت كنيد و همراه جماعت باشيد و در كشتن كسي كه از دين خارج شده و با امام مخالفت كرده، شكي به خود راه ندهيد.»47



تبليغات علماي درباري و مزوران دين فروش چنان اثر كرده بود كه گروهي جنگ با امام حسين(ع) در اطاعت از خليفه اموي را عين اطاعت از خدا مي دانستند و بدان افتخار مي كردند. مسلم بن عقيل در كوفه از مسلم بن عمرو باهلي آب خواست و او از آب دادن خودداري كرد. مسلم به او گفت: تو كي هستي؟ (چه فضيلتي داري؟) او در جواب گفت:



«من آن كسي هستم كه وقتي تو دست از حق برداشتي، احترام حق را نگه داشتم موقعي كه تو به امام خود خيانت كردي، من خيرانديش امت و امام بودم، هنگامي كه تو بر امام خود عاصي شدي من اطاعت كردم.»48



وظيفه امام(ع)



با توجه به مسائل مذكور از اسلام فقط نامي مانده بود و امام وظيفه خود مي ديدو وظيفه ديگر عالمان و آگاهان و مؤمنانكه براي احياي سنت و ميراندن بدعت به بيان و تبيين احكام و معارف ديني قيام كند و امر به معروف و نهي از منكر نمايد .



امام بايد سكوت و تسليم حاكم بر جامعه را مي شكست و با صداي بلند به تبيين اسلام ناب مي پرداخت و از بيعت خودداري مي نمود و امام حق و امام جور را معرفي مي كرد. جعليات و تحريفات را برملا مي ساخت و مردم را به سوي اسلام ناب فرا مي خواند و اين قيامي بود كه در آن جو خفقان و سكوت و سكون از اهميت فوق العاده اي برخوردار بود و افضل الجهاد به شمار مي رفت و امام بايد براي اقدام به اين قيام و جهاد از جان، مال و خانواده مي گذشت زيرا ظلم حاكم از روشن شدن حقايق بيم داشت و هر فرياد بيدارگري را در گلو خفه مي كرد.



نكته مهم اين بود كه انقلاب امام، انقلاب كلام بود. همت امام تهيه سپاه و نيروي نظامي و تجهيزات جنگي نبود و به نبرد چريكي و زير زميني و مخفيانه براي براندازي رو نياورد بلكه سعي امام بر اين بود كه با سخنراني، ملاقات، نامه و اعزام نماينده عموم جامعه را بيدار كند و وظيفه ديني آنان را گوشزد نمايد و آنان را به پذيرش رهبري خود جهت قيام و اقدام براي اقامه سنت و اقامه بدعت وا دارد. و بعد از آگاه كردن مردم و قيام آنان، رهبري قيام را به عهده بگيرد و حكومت جور را براندازد و حاكمت عدل را تحقق بخشد.



امام پيرو خط انبيا و پيامبران بود كه وظيفه خود را بيان، تبليغ و دعوت مردم و واداشتن آنان به قيام براي اقامه قسط و آن گاه هدايت قيام مي دانستند و هيچ منعي براي اين وظيفه نمي شناختند. اين برنامه تنها برنامه اي بود كه در صورت موفقيت، نتايج آن استمرار و عمق داشت. وقتي مردم درك مي كردند كه از نظر ديني وظيفه شان اقدام براي براندازي حكومت جور تحت رهبري امامان هدايتگر و تحقق حاكميت قسط و عدل است و حاكمان فعلي هيچ مجوز شرعي براي حكومت و مردم نيز هيچ مجوزي براي اطاعت از آنان ندارند و بايد اين حاكمان بي صلاحيت و ستمگر را كنار بزنند و صاحبان صلاحيت پيامبران و امامان و صالحان را كه مي شناختند به رهبري بپذيرند و بعد از اين آگاهي ها، در اثر تعهد شرعي به رهبري امامان قيام مي كردند، موفقيت قطعي و پايدار مي بود. بدون ايجاد زمينه فرهنگي و توجيه فكري و جلب افكار عمومي و پشتيباني مردمي، ممكن است بتوان با حكومتي در افتاد و يا حتي آن را سرنگون كرد ولي مردم قدر اين انقلاب و نظام جديد را نخواهند دانست و بدون پشتوانه خواهد بود.



بررسي تاريخي نشان مي دهد كه اهتمام امام حسين(ع) به بيان و تبليغ بوده است. امام بعد از شهادت برادرش تا مرگ معاويه و از آن زمان تا عصر عاشورا، از هر فرصتي براي تبليغ و توجيه عمومي استفاده كرد. در منابع تاريخي ده سخنراني و نامه از امام در دوران معاويه و چهل سخنراني، نامه و توجيه حضوري بزرگان بعد از مرگ معاويه تا عصر عاشورا از امام ثبت شده و امام در اين سخنراني ها و نامه ها بر چند محور اصلي تاكيد ورزيده است كه عبارتند از:



»« قدس سره



با توجه به منع نقل حديث و منع حكومت از مطرح شدن امام علي(ع) و اهل بيت (ع) بعد از وفات پيامبر(ص) جز تعدادي اصحاب پيامبر(ص) و نزديكان آنها، بقيه افراد اجتماع كه اكثريت قريب به اتفاق را تشكيل مي دادند، نسبت به اهل بيت(ع)، امام علي(ع)، امام حسن(ع)، امام حسين(ع) و ديگر بزرگان خاندان پيامبر(ص) اطلاعي نداشتند و فضايل بي شمار آنان مكتوم بود و از نظر اجتماع آن روز، حمزه سيدالشهدا، جعفر طيار، علي بن ابي طالب، فاطمه زهرا(س)، حسن(ع) و حسين(ع) افرادي مثل بقيه اصحاب پيامبر بودند و از فضيلت و ويژگي خاصي برخوردار نبودند. معرفي اهل بيت و مقام ويژه و فضايل بي شمار آنان و زدن غبار مجهوليت از چهره آنان بزرگترين وظيفه امام بود و هرگاه فرصتي پيش آمد، امام فضايل خود و اهل بيت و شايستگي هاي منحصر به فرد آنان براي تصدي امامت، خلافت و رهبري جامعه اسلامي را ياد آوري كرد. در مجلس معاويه از امام خواستند كه خطبه بخواند. امام فرصت را غنيمت شمرد و به ذكر فضايل اهل بيت پرداخت و فرمود:



«ما حزب غالب خدا، عترت و خويشاوندان نزديك پيامبر(ص) و اهل بيت پاكيزه او، يكي از دو ثقل و دو ميراث گران بهاي رسول خدا و هم سنگ قرآني هستيم كه تفصيل همه چيز در آن است و باطل از پيش رو و پشت سر به آن هجوم نمي آورد و وارد نمي گردد. در تفسير قرآن ما تكيه گاه هستيم و تاويل آن از ما دريغ نشده است. ما تابع حقايق قرآن هستيم پس مطيع ما باشيد كه اطاعت از ما واجب است و قرين اطاعت از خدا و رسول مي باشد. خداي تعالي فرموده: از خدا، رسول خدا و اولوالامر اطاعت كنيد و اگر در چيزي نزاع داشتيد، حكم آن را به خدا و رسول ارجاع دهيد. و فرموده: اگر حكم مورد تنازع را به رسول و اولوالامر ارجاع دهند، اهل استنباط از اولوالامر آن را مي دانند و اگر رحمت و فضل خدا شامل حال شما نمي شد، جز كمي، بقيه تابع شيطان مي شديد».49



تحمل سخنان امام بر معاويه گران آمد و گفت: كافي است، آنچه مي خواستي بگويي، گفتي.50 در موردي ديگر در مجلس معاويه فرمود:



«من فرزند آب آسمان و ريشه هاي زميني هستم. من فرزند كسي هستم كه با حسب پاك و شرف برتر و سبقت قديمش بر اهل دين آقا شد من فرزند كسي هستم كه رضايت و خشمش، رضايت و خشم خداي رحمن بود. (بعد به معاويه رو كرد و فرمود:) آيا تو پدري مانند پدر من يا ريشه و سابقه اي مانند من داري؟ اگر بگويي: «نه»، مغلوب شده اي و اگر بگويي: «آري»، تو را دروغگو مي شمرند.»51



معاويه به مروان ماموريت داد از دختر عبدالله بن جعفر براي يزيد خواستگاري كند و عبد الله گفت: امر دخترم با دايي اش حسين بن علي است. امام در مجلس عمومي خواستگاري، پس از خواستگاري رسمي مروان و تعريف و تمجيد او از يزيد، به بيان فضيلت اهل بيت پرداخت و فرمود:



«سپاس خداوندي را كه ما را براي خودش برگزيد و براي نزول و بيان و تبليغدينش به ما رضايت داد و ما را به امامتخلقش برگزيد و كتاب و وحيش را بر ما نازل كرد.»52



در سخنراني منا در جمع بني هاشم و شيعيان و دوستداران اهل بيت به تفصيل فضايل پدرش و اهل بيت را برشمرد و از آنان بر آن فضايل اعتراف گرفت و از آنان خواست كه اين فضايل را براي افراد مورد اطمينان نقل كنند.53



اهميت نقل فضايل اهل بيت آن قدر بود كه امام در بيش از ده سخنراني در مجالس عمومي يا نامه به نقل اين فضايل پرداخت و سعي در آگاه كردن مردم از آن داشت.



رضي الله عنه



بني اميه حاكمان بي صلاحيت و ستمگري بودند كه خود را به عنوان متدين، حافظ دين و بافضليت معرفي مي كردند و عالمان درباري و اطرافيان نيز به كتمان رذايل آنها پرداخته و براي آنها فضيلت و منقبت مي تراشيدند. امام يكي از وظايف خود را كنار زدن پرده كتمان و تزوير از چهره بني اميه و نشان دادن وجه كريه، زشت و قبيح آنان مي دانست. در سخنراني عمومي براي علما و بزرگان در منا در وصف حاكمان اموي فرمود:



«ولي شما عالمان خودتان ظالمان را در مقام خود جاي مي داديد و امور حكومت خدا را به آنان واگذاشتيد تا به شبهه كار كنند و در شهوت و دلخواه خود پيش روند... بعضي مردم را برده و مقهور كنند و برخي ديگر را ناتوان يك لقمه نان و مغلوب نمايند. مملكت را به راي خود زير و رو كنند و به پيروي از اشرار با دليري بر خداي جبار رسوايي هوسراني را بر خود هموار سازند. در هر شهري خطيبي سخنور بر منبر دارند و همه كشور اسلامي زير پاي آنها است و دستشان در همه جا باز است. مردم همه در اختيار آنهايند و هر دستي بر سر آنها زنند، دفاع آن نتوانند . برخي زور گو و معاندند و بر ناتوانان به سختي يورش برند و برخي فرمانروايند و به خدا و معاد عقيده ندارند. شگفتا از اين وضع و چرا در شگفت نباشم كه زمين در تصرف مردمي دغل و ستمكار است و يا زكات بگير نابكار و يا حاكم بر مومنان كه به آن ها مهربان نيست و ترحمي ندارد.»54



و به فرزدق حاكمان زمان را اين گونه معرفي كرد:



«اينان قومي هستند كه ملازم اطاعت شيطان شده و اطاعت خداي رحمان را ترك كرده اند. فساد را در زمين آشكار كرده اند و حدود را تعطيل نموده اند. شراب مي نوشند و اموال فقرا و مساكين را براي خود جمع كرده اند.»55



امام در سخنراني خود از معاويه با لقب «طاغيه» ياد مي كرد و به اين نام به طغيانگري، استكبار و ستمگري معاويه اشاره مي كرد.



از جمله بزرگان اموي، مروان بن حكم بود. او بزرگ بني اميه در مدينه و از واليان معاويه بود كه بعد از معاويه دوم مدتي نيز به حكومت رسيد. امام بارها به سوابق سوء و خباثت هاي ذاتي او در سخنراني هايش تصريح كرد از جمله وقتي مروان امام را به بيعت با يزيد نصيحت كرد، فرمود:



«تو را سرزنش نمي كنم زيرا تو لعن شده رسول خدايي آن هم زماني كه تو در پشت پدرت حكم بن ابي العاص بودي و از آن كس كه ملعون رسول خدا باشد، نمي توان غير اين انتظار داشت كه به بيعت با يزيد دعوت كند و غير از اين هم از آن سر نمي زند. اي دشمن خدا از من دور شو.»56



روزي مروان به امام گفت: اگر فاطمه نبود، شما به چه كسي افتخار مي كرديد؟



امام خشمگين شد و يقه او را گرفت و عمامه اش را دور گردنش پيچاند و فشار داد تا به حال غش افتاد؛ بعد به جماعت حاضر رو كرد و فرمود:



«شما را به خدا قسم آيا مي دانيد كه از من و برادرم محبوبتري در نزد رسول خدا نبود؟ و جز من و او كس ديگري در روي زمين نيست كه فرزند دختر رسول خدا باشد.»



حاضران همه تصديق كردند. امام ادامه داد:



«به درستي كه من لعن شده و فرزند لعن شده اي غير از اين مرد (مروان) و پدرش كه طرد شده رسول خدا بودند سراغ ندارم و در بين شرق و غرب كسي نيست كه مدعي مسلماني باشد و از اين فرد و پدرش نسبت به خدا و رسول خدا و اهل بيتش دشمن تر باشد.»57



در آن جو منع نقل حديث، امام چندين مورد اين سخن رسول خدا(ص) را به گوش جامعه رساند و فرمود:



«از رسول خدا شنيدم كه فرمود: خلافت بر آل ابي سفيان و بر آزاد شدگان و فرزندان آزادشدگان، حرام است (منظور بني اميه است كه در فتح مكه از رسول خدا لقب «طلقا= آزاد شدگان» گرفتند). هرگاه معاويه را بر منبر من ديديد، شكمش را پاره كنيد. به خدا قسم اهل مدينه معاويه را بر منبر جدم ديدند و وظيفه شان را انجام ندادند پس خداوند هم آنان را به فرزند فاسد معاويه مبتلا كرد.»58



عليه السلام



معاويه سعي داشت يزيد را به عنوان فردي مومن، با تقوا و مدير بلكه افضل اهل زمان و صالح براي تصدي خلافت معرفي كند و هيچ كس جرات نداشت واقعيت را به گوش مردم - به خصوص مردم مكه و مدينه كه هم نقش مهمي در آن زمان داشتند و هم از مركز خلافت بني اميه دور بودند - برساند. تبليغات بني اميه در مورد فضايل يزيد بسيار موثر بود به طوري كه مردم مدينه در آن زمان متوجه واقعيت نشدند و سال بعد از واقعه كربلا وقتي فرستادگان آنها از شام برگشتند و مشاهدات خود را براي مردم تعريف كردند، خشمگين شدند و عليه يزيد قيام كردند. امام در معرفي شخصيت واقعي يزيد و خنثي كردن تبليغات دروغين بني اميه در مورد فضايل يزيد سعي فراوان داشت. در منزل خواستگاري از دختر عبدالله بن جعفر براي يزيد، مروان سخنراني كرد و درباره ارزش و فضيلت يزيد گفت:



«بدانيد اي بني هاشم كساني كه با زن دادن به يزيد شما را مغبون كنند فراوان ترند از كساني كه با ازدواج با دختر شما يزيد را مغبون كنند. يزيد كفو و هم شأني ندارد و با توسل به چهره نوراني او از خداوند طلب باران مي كنند و من تعجب مي كنم كه با اين وضع چرا براي ازدواج با دختر شما مهريه مي دهد!»



امام (ع) در رد اين تبليغات دروغين فرمود:



«اين كه گفتي در عجبم كه چرا يزيد براي ازدواج حاضر است مهر بدهد، بدان كه بهتر از يزيد و پدر جدّ يزيد با مهر دادن ازدواج كرد. اين كه گفتي:« يزيد كفو و هم شاني ندارد»، بدان كساني كه قبل از اين هم شأن يزيد بودند، الان هم، هم شأن او هستند و او با رسيدن به خلافت، شأن اضافه اي نيافته است و اين كه گفتي: با توسل به نور چهره او طلب باران مي كنند»، اين مربوط به چهره رسول الله است و اين كه گفتي:«كساني كه حاضرند با وصلت با يزيد ما را مغبون كنند، بيش از كساني اند كه حاضرند با وصلت كردن با ما او را مغبون كنند»؛ بدان كه جاهلان دنبال مغبون كردن ما و وصلت با يزيدند و عاقلان دنبال مغبون كردن يزيد و وصلت با مايند.»59



معاويه در مدينه خطبه خواند و در معرفي يزيد براي تصدي خلافت اغراق فراوان كرد و او را افضل از همه معرفي نمود. امام(ع) در آن مجلس برخاست و فرمود:



«فهميدم آنچه را درباره يزيد گفتي از كمالات و سياستمداري اش براي اداره امت رسول خدا. مي خواهي مردم را گرفتار توهم كني كه گمان كنند يزيد اين چنين است كه تو مي گويي. خيال مي كني فردي را توصيف مي كني كه تا به حال در پرده بوده يا حضور نداشته و مردم او را نديده اند و از علم و اطلاع به زواياي حق زندگي او كه فقط براي تو حاصل شده، خبر مي دهي و حال آن كه يزيد خودش بهترين معرف براي خودش است. به سگ بازي هايش و جمع آوري سگ هاي هار و كبوترهاي مسابقه و زنان خواننده و ديگر لهوهايش اشاره كن كه در اين موارد ياور تو است و دست از كوشش بيهوده در خوب معرفي كردن اوبردار.»60



در نامه به معاويه نيز نوشت:



«سپس پسرت را بر ولايت بر مردم گماردي و حال آن كه او جواني شرابخوار و سگ باز است. چگونه شرابخوار را ولايت مي دهي و حال آن كه شرابخوار فاسد است و از اشرار به حساب مي آيد و نمي توان او را بر يك درهم امين كرد چه رسد بر يك امت!»61



و با توجه به همين صفات شيطاني يزيد و فسق علني و آشكار او بود كه امام بارها در زمان معاويه و بعد از آن اعلام كرد كه به هيچ وجه با يزيد بيعت نخواهد كرد. به ابن زبير گفت:



«اي ابابكر، من با يزيد بيعت كنم؟! در حالي كه او فاسقي است كه فسقش آشكار مي باشد. باده مي نوشد، سگ بازي مي كند و بغض و كينه خاندان رسالت دارد. هرگز چنين نخواهد شد.»62



به وليد بن عقبه حاكم مدينه نيز اعلام كرد:



«يزيد مردي فاسق، شرابخوار و قاتل است كه فسقش علني مي باشد و مانند من با مانند او بيعت نخواهد كرد.»63



رحمهم الله



همان طور كه گذشت در زمان امام در بين مردم جا افتاده بود كه هر كسي بر مسند خلافت تكيه زد، اطاعتش واجب است و مخالفت با او حرام است و مقدس و مورد احترام مي باشد و... امام در رد اين اعتقادات غلط فرمود:



«امامان و رهبران مردم دو دسته اند. امام هدايتگر كه به هدايت دعوت مي كند و امام ضلالت گر كه به ضلالت دعوت مي كند. هر كسي اولي را اطاعت كند به بهشت راه يابد و هر كسي دومي را اجابت كند، داخل جهنم مي شود.»64



و در معرفي امام هدايت و كسي كه شايسته است زمام امور مسلمانان را به دست بگيرد، فرمود:



«امام حق، هدايتگر و واجب الاطاعهنيست مگر كسي كه عمل كننده به كتاب خدا، متمسك به قسط و عدل و متدين به حق باشد و نفس خود را براي ذات حق تعالي وقف كند.»



و ادامه داد:



«امام عامل به كتاب و عادل مانند كسي نيست كه به غير حق حكم مي كند و هدايت نشده و هدايتگر هم نيست.»65



امام با اين بيان به جامعه اعلام كرد كه يزيد چون اين صفات را ندارد، شايسته مقام امامت و خلافت مسلمانان نيست و بيعتي كه به اجبار با او شده، ارزش ندارد و اطاعت از او حرام است و لذا در جواب اتهام تفرقه افكني و شقاق فرمود:



«كسي كه به سوي خداي عزوجل دعوت مي كند و عمل صالح انجام مي دهد و اعلام مي كند كه از مسلمانان هستم، تفرقه افكن نيست.»66



قدس سرهم



مبلغان درباري به مردم قبولانده بودند كه بايد مطيع خليفه بود و امام با استناد به سخن پيامبر به مردم اعلام كرد كه وظيفه دارند عليه حاكمان جور قيام كنند و با كلام يا عمل، آنان را از ارتكاب حرام و ظلم نهي كنند و بازدارند. در سومين سخنراني خود براي سپاهيان حر فرمود:



«رسول خدا فرموده است: هر كس حاكم ستمگري ببيند كه حرام خدا را حلال مي شمرد و عهد خدايي را مي شكند و با سنت رسول خدا مخالفت مي ورزد و ستمگرانه با بندگان رفتار مي كند و با كلام يا عمل اعتراض نكند، بر خداوند حق است كه او را به جايگاه آخرتي همان ستمگر وارد كند.»67



مستند امام يعني كلام رسول خدا صراحت دارد كه اعتراض وظيفه عمومي است و امام به عنوان يكي از افراد جامعه اسلامي وظيفه اش اعتراض است گرچه به واسطه قرابت با رسول خدا وظيفه اش سنگين تر و به اعتراض سزاوارتر است.68



اين وظيفه اعتراض همان وظيفه امر به معروف و نهي از منكر است كه امام قيام خود را مصداق آن شمرده و بارها افراد جامعه را نسبت به آن وظيفه هشدار داده بود.



صلي الله عليه و آله وسلم



علاوه بر وظايف مذكور وظيفه هاي ديگري نيز در برابر امام خودنمايي مي كرد از جمله زنده كردن روحيه عزت طلبي و مبارزه با روحيه ذلت پذيري و ترس از مرگ بود. اگر ملتي ذليل شدند و ترس از مرگ در زواياي جانشان لانه كرد، اراذل و اوباش مي توانند با تهديد و تطميع بر آن ملت حاكم گردند و هرگونه بخواهند از آنان سواري بگيرند. مسلمانان بعد از رسول خدا ذلت پذير شده بودند و حكومت هاي جور شهامت، شجاعت و عزت طلبي را از مردم گرفته و ذلت پذيري و توسري خوري را بر آنان قابل تحمل نموده بودند از همين رو عبيدالله توانست فقط با تهديد و تطميع، كوفيان را از دور مسلم بن عقيل پراكنده ساخته و آنان را سپاه عمر سعد سازد. امام مي بايست اين روحيه ذلت پذيري و ترس از مرگ را از مردم مي گرفت و به جاي آن عزت، شهامت و شهادت طلبي در راه آرمان و عقيده را جايگزين مي كرد و اين وظيفه هم مبتني بر قيام عليه حكومت، امر به معروف و اعلام مخالفت و خودداري از بيعت و پذيرفتن مرگ عزيزانه بود. امام در مواضع متعددي بر اين مطلب تكيه و تأكيد كرده اند. در سخنراني مفصلي كه در زمينه امر به معروف و نهي از منكر خطاب به علما و بزرگان در منا داشتند، بعد از يادآوري مقام و منزلت علما و وظيفه مهم آنان يعني امر به معروف و نهي از منكر، فرمودند:



«مصيبت شما از مصيبت همه مردم بزرگ تر است كه مغلوب شده ايد و كاش مي شنيديد مي فهميديد زيرا مجاري امور و احكام بايد به دست شمادانشمندان باشد كه عالمان به خدا و امين حلال و حرام اوييد ولي اين مقام از شما گرفته شده است و شما مغلوب نشده ايد جز بدان جهت كه از هم متفرق گشته و در سنت پيامبر(ص) با وجود دلايل آشكار اختلاف نموده ايد. اگر شما بر آزارها شكيبا بوديد و در راه خدا سختي ها را تحمل مي كرديد، زمام امور خدا به شمابر مي گشت و شما مرجع كار مي شديد ولي شما ظلمه را در جايگاه خود استقرار داديد و امور حكومت خدا را به آنها واگذاشتيد تا به شبهه كار كنند و در شهوات پيش روند. گريز شما از مرگ و دل خوشي شما به زندگي ناپايدار دنيا، آنان را بر شما مسلط كرده است.»69



امام به صراحت اعلام كرد كه مرگ درراه خدا، نه تنها وحشتناك نيست و نبايد از آن فراركرد، بلكه بسيار آسان و قابل پذيرش است. امام خطاب به حر گفت:



«شأن من شأن كسي نيست كه از مرگ بترسد و مرگ در راه عزت و زنده كردن حق چه آسان و پذيرفتني است. مرگ در راه عزت، جز زندگي جاويد نيست و زندگي با ذلت، جز مرگ محض نمي باشد آيا مرا از مرگ مي ترساني! ترس از مرگ از ما دور است. تير به تاريكي مي افكني و گمان نابه جا مي بري. من از مرگ هراس ندارم. جان من پاك تر و همتم بلند مرتبه تر از آن است كه به خاطر ترس از مرگ، پستي بپذيرم. آيا شما بر بيش تر از كشتن من قدرت داريد؟ تبريك و آفرين به مرگ در راه خدا، ولي بدانيد كه نمي توانيد عظمت مرا نابود كنيد و شرف و عزتم را محو سازيد. من از مرگ باك ندارم.»70



امام از همان اول اعلام كرد كه من پستي نمي پذيرم و دست ذلت به آنان نمي دهم و مرگ سرخ را آگاهانه انتخاب كرده ام.71 و اعلام كرد اين راهي كه برگزيده، راه عافيت طلبي نيست بلكه سفر مرگ است؛ مرگ در راه عقيده و آرمان و عزت ايماني و هر كس مرد مرگ است، همراه شود:



«اما بعد فان من لحق بي استشهد و من تخلّف لم يبلغ مبلغ الفتح؛72 هر كس به من ملحق شود، شهيد خواهد شد و هر كس جا بماند، به جايگاه گشايش مقام شهادت و قربنخواهد رسيد.» «من كان باذلا فينا مهجته و موطّنا علي لقاء الله نفسه فليرحل معنا فانني راحل مصبحاً ان شاءالله؛73 هر كس حاضر است خون دل خود را در راه ما بريزد و براي لقاي خدا خود را آماده كرده، با ما كوچ كند كه من فردا صبح به خواست خدا كوچ خواهم كرد.»



و وقتي خبر شهادت مسلم و عبدالله بن يقط را دريافت، به همراهاني كه بعضي به طمع دنيا و غنيمت و... با او بودند فرمود:



«اي مردم، هر كس مي تواند بر تيزي شمشير و ضربت نيزه صبر كند، باما باشد و گرنه از ما جدا شود.»74



و بالاخره اين شعار حسين بن علي(ع) بود:



«مرگ سزاوارتر از عار و ننگ و عار و ننگ سزاوارتر از جهنمي شدن است و به خدا قسم اين دو با من نزديكي ندارند.»75



عليه السلام



امام حركت خودش را يك حركت الگويي و اسوه مي دانست و لذا بايد جامعه آن روز و آيندگان نسبت به اقدامات امام توجيه مي شدند و لذا امام هر فرصت مناسبي مي يافت، به توجيه و تبيين اقدامات خود مي پرداخت. و سخنراني هاي فراوان امام در مجامع عمومي و ملاقات ها و نامه ها براي همين تبيين و توجيه عمومي بوده است.



ظاهراً علت اين كه امام بارها به دعوت كوفيان استناد كرد، حركتي مقابله گرانه هم بوده است. هم چنان كه در تاريخ ثبت شده و در اين بحث هم گذشت، خلفاي قبل غير از امام علي(ع) و خلفاي بعد، از جمله يزيد و معاويه هيچ كدام با خواست و انتخاب آزاد مردم و بعد از شور و مشورت آزادانه اهل حل و عقد انتخاب نشده بودند، همه آنها حكومت هاي تحميلي بودند ولي همين حكومت هاي تحميلي و مبلغان آنها هميشه خود را منتخب مردم معرفي كرده بودند ولي هيچ گاه مستندي بر انتخاب خود از جانب مردم ارائه نداده بودند؛ اما حكومت امام علي(ع)، امام حسن(ع) و حالا امام حسين(ع) مستند به خواست عمومي و دعوت مردم بود از اين رو آن بزرگواران مي خواستند خصم را به ادعاي خودش ملزم كنند. همان طور كه امام علي(ع) بارها تصدي خلافت از جانب خود را به اقبال و خواست عمومي مستند كرد تا دشمنانش بهانه اي براي مخالفت نداشته باشد، در اينجا نيز امام حسين(ع) بارها به اقبال مردم كوفه استناد نمود و هميشه نيز نامه هاي كوفيان را به عنوان محكم ترين دليل ارائه مي داد و با اين استناد مي فهماند كه اگر شما مدعي هستيد كه مردم شما را به حكومت انتخاب كرده اند، با اين كه هيچ سند و مدركي دالّ بر انتخاب آزادانه مردم نداريد و ارائه نمي دهيد، پس بايد بپذيريد كه آنان بر سرنوشت خود حاكميت دارند و حالا همان ها كه شما را به حاكميت انتخاب كرده اند، از شما ناخشنودند و سيره و روش شما را مطابق مرام و دين خود نمي دانند و از شما رو گردانده و با اصرار نامه هاي فراوان و سفيرهاي متعدد، خواهان پذيرش رهبري شان از جانب من شده اند.



»« عليهما السلام



قيام و اعتراض عليه حكومت ظالم و ستمگر اموي وظيفه همه مسلمانان بود ولي امام به خاطر موقعيت اجتماعي اش، تكليف خاص و وظيفه سنگين تري داشت. امام از اخص خواص جامعه آن روز بود و چشم عموم مردم آن روز به امام بود و اين جايگاه اجتماعي براي امام تكليف سنگيني ايجاد مي كرد با بررسي جامعه آن روز معلوم مي شود كه در اقطار جامعه اسلامي آن روز جز در مدينه افراد مهم و سرشناس و موقعيت داري كه مورد نظر عموم مسلمانان باشد و موضع گيري مثبت يا منفي آنان طنين انداز گردد، وجود نداشته است. فقط در مدينه و آن هم سه نفر زبده و سرشناس بودند كه از جايگاه اجتماعي، معروفيت و اثرگذاري وسيع اجتماعي برخوردار بودند و آن سه عبارت بودند از: امام، عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير. معاويه هنگام بيعت گرفتن براي يزيد براي اين سه اهميت خاص قائل بود و يزيد هم به محض مرگ پدرش در نامه مخفي به حاكم مدينه خواستار بيعت گرفتن از اين سه شد.



ابن عمر سازشكار بود و شهامت مبارزه با ظلم را نداشت. مخالفت او تا زماني ادامه مي يافت كه فشار و تهديد را جدي احساس نكرده باشد و همين كه با زور مواجه مي شد، تسليم مي گشت. او با امام علي(ع) تا آخر عمر آن حضرت بيعت نكرد و حضرت نيز بر او سخت نگرفت ولي همين فرد با يزيد و سپس خلفاي بعد از او بيعت كرد و بيعت او با حجاج فرستاده و عامل عبدالملك بن مروان در مدينه و عراق معروف است.



ابن زبير بر عكس ابن عمر مرد مبارزه بود ولي در بين مردم محبوبيت و مقبوليت نداشت. او به مقام طلبي متهم بود و سابقه خوشي هم نداشت و مردم مكه و مدينه و ديگر بلاد اسلام به او گرايش نداشتند.



و اما امام حسين(ع) از ويژگيهاي منحصر به فرد شخصيتي و محبوبيت بي نظير برخوردار بود و مردم به او نظر داشتند و بازتاب رفتارش بسيار وسيع و اثرگذار بود. امام در مكه، مدينه، كوفه، بصره، يمن، مصر و حتي شام طرفداران فراوان داشت و اين موقعيت بي نظير براي امام تكليف ويژه ايجاد كرده بود بخصوص زماني كه كوفيان با شور و شوق غير قابل وصف و با قسم هاي غليظ و شديد وفاداري خود را اعلام كردند و حضرت را به كوفه دعوت نمودند.



امام به تكاليف مذكور توجه تام داشت و بعد از شهادت برادرش امام حسن(ع) تا هنگام مرگ معاويه در حد توان به انجام آنها همت گمارده بود و معلوم بود كه به هيچ وجه شانه از زير بار وظيفه خالي نمي كند و همين مطلب حكومت را وا مي داشت كه به هر صورت شده امام را از سر راه بردارد زيرا تنها مانع جدي حكومت و كامراني يزيد، وجود امام حسين(ع) و اقدامات روشنگرانه آن حضرت بود و لذا يزيد به عاملش در مدينه و سپس به عاملش در مكه و در آخر به عبيدالله دستور داده بود كه يا از امام بيعت همراه با تسليم بگيرد يا او را از پاي درآورد و هيچ راه ديگري وجود نداشت و امام هم مي دانست كه حكومت يزيد نمي تواند وجود هدايتگر و روشنايي بخش و بيدادگر ايشان را تحمل كند و حتماً او را خواهند كشت و اين مطلب را بارها در ملاقات باافراد مختلف اعلام كرد. در همان اول كار كه از مدينه مي خواست خارج شود به برادرش ابن حنفيه فرمود:



«برادرم، به خدا قسم اگر در لانه موجودي هم پناه بگيرم، اينان مرا از آنجا بيرون خواهند كشيد و مرا خواهند كشت.»76



همين كلام را به ابن زبير هم گفت.77



هنگام خدا حافظي با ام سلمه همسر پيامبر(ص) نيز فرمود:



«مادر جان، به خدا قسم من قطعاً كشته خواهم شد و از اين هيچ چاره اي نيست.»78



به ابن عباس كه او را از رفتن به عراق منع مي كرد، فرمود:



«اي فرزند عباس، اين قوم مرارها نخواهند كرد و هر جا باشم بر من سخت خواهند گرفت تا به اجبار بيعت كنم و مرا بكشند.»79



از اين كلام سيدالشهدا(ع) معلوم مي شود كه آنها به بيعت مجبورانه امام نيز راضي نخواهند بود بلكه فقط به كشتن امام راضي مي شوند و اين چنين هم بايد باشد زيرا وجود امام براي آنان خطرناك است حتي اگر به ظاهربيعت كرده و ساكت باشد. اين طور نبود كه اگر امام به كوفه نمي آمد و در مكه يا در مدينه مي ماند، در امان بود. امام چون به وظيفه بيان و تبليغ و روشنگري قيام كرده بود، بزرگترين كانون هدايتگري بود و حكومت جور بني اميه نمي توانست با وجود امام به فساد و ظلم و عياشي و استبعاد مردم ادامه دهد پس بايد اين منبع نور و هدايت و كلام را ساكت و خاموش مي ساخت و همين كار را هم كرد اما امام قبل از اينكه شهيد شود آن قدر روشنگري نمود كه بنيان حكومت اموي را سست كرد و براي هميشه مقتداي جهانيان شد.

پاورقي

1. غرب در آئينه فرهنگ / ش19.

احمد حيدري