بازگشت

فتح خون






فصل اول: آغاز هجرت عظيم



راوي



در سنه چهل و نهم هجرت، هنگام شهادت امام حسن مجتبي، ديگر روياي صادقه پيامبر صدق به تمامي تعبير يافته بود و منبر رسول خدا، يعني كرسي خلافت انسان كامل، اريكه اي بود كه بوزينگان بر آن بالا و پايين مي رفتند. روز بعثت به شام هزار ماهه سلطنت بني اميه پايان مي گرفت و غشوه تاريك شب، پهنه اي بود تا نور اختران امامت را ظاهر كند، و اين است رسم جهان : روز به شب مي رسد و شب به روز. آه از سرخي شفقي كه روز را به شب مي رساند !



بخوان قل اعوذ برب الفلق، كه اين سرخي ازخون فرزند رسول خدا، حسين بن علي رنگ گرفته است و امام حسن مجتبي نيز با زهري به شهادت رسيد كه از انبان دغل بازي معاوية بن ابوسفيان بيرون آمده بود، اگر چه به دست «جعده» دختر «اشعث بي قيس»



آه از سرخي شفقي كه روز را به شب مي رساند وآه از دهر آنگاه كه بر مراد سِفلگان مي چرخد !



نيم قرني بيش از حجة الوداع نگذشته است و هستند هنوز ده ها تن از صحابه اي كه در غدير خم دست علي را در دست پيامبر خدا ديده اند و سخن او را شنيده، كه: من كنت مولاه فهذا علي مولاه ...



اما چشمه ها كور شده اند و آينه ها راغبار گرفته است. بادهاي مسموم نهال ها را شكسته اند وشكوفه ها را فروريخته اند و آتش صاعقه را در همه وسعت بيشه زار گسترده اند. آفتاب، محجوب ابرهاي سياه است وآن دود سنگيني كه آسمان را از چشم زمين پوشانده ... و دشت ، جولانگاه گرگ هاي گرسنه اي است كه رمه را بي چوپان يافته اند. عجب تمثيلي است اين كه علي مولود كعبه است ... يعني باطن قبله را در امام پيداكن ! اما ظاهرگرايان از كعبه نيز تنها سنگهايش را مي پرستند . تماميت دين به امامت است ، اما امام تنها مانده و فرزندان اميه از كرسي خلافت انسان كامل تختي براي پادشاهي خود ساخته اند .نيم قرني بيش از حجة الوداع و شهادت آخرين رسول خدا نگذشته ، آتش جاهليت كه د رزير خاكستر ظواهر پنهان مانده بود بار ديگر زبانه كشيد و جنات بهشتي لااله الا الله را در خود سوزاند. جسم بي روح جمعه و جماعت همه آن چيزي بود كه از حقيقت دين برجاي مانده بود ، اگرچه امام جماعت اين مساجد « وليد » ، برادر مادري خليفه سوم باشد كه از جانب وي حاكم كوفه بود ؛ بامدادان مست به مسجد رود و نماز صبح راسه ركعت بخواند و سپس به مردم بگويد : « اگر مي خواهيد ركعتي چند نيز بر آن بيفزايم !» ... اما عدالت كه باطن شريعت است و زمين و زمان بدان پابرجاست ، گوشه انزوا گرفته باشد . نه عجب اگر در شهر كوران خورشيد را دشنام دهند وتاريكي را پرستش كنند ! آنگاه كه دنيا پرستان كور والي حكومت اسلام شوند، كاربدينجا مي رسد كه در مسجد هايي كه ظاهر آن را بر مذاق ظاهر گرايان آراسته اند ، درتعقيب فرايض ، علي را دشنام مي دهند؛ واين رسم فريبكاران است : نام محمد را بر مأذنه ها مي برند ، اما جان او را كه علي است ، دشنام مي دهند . تقدير اينچنين رفته بود كه شب حاكميت ظلم و فساد با شفق عاشورا آغاز شود و سرخي اين شفق ، خون فرزندان رسول خدا باشد . جاهليت بلد ميتي است كه درخاك آن جز شجره زقوم ريشه نمي گيرد . اگرنبود كوير مرده دلهاي جاهلي ، شجره خبيثه امويان كجا مي توانست سايه جهنمي حاكميت خويش را بر جامعه اسلام بگستراند ؟



جاهليت ريشه در درون دارد واگر آن مشرك بت پرست كه در درون آدمي است ايمان نياورد ، چه سود كه بر زبان لا اله الاالله براند ؟ آنگاه جانب عدل و باطن قبله را رها مي كند و خانه كعبه را عوض از صنمي سنگي مي گيرد كه روزي پنج بار در برابرش خم و راست شود و سالي چند روز گرداگردش طواف كند ... آيا فرزندان ابوسفيان كه به حقيقت ايمان نياورده بودند ، همواره فرصتي مي جستند كه انتقام « بدر» را از تيره بني هاشم باز ستانند ؟ اگر اينچنين باشد چه زود آن فرصت بدست آمد !آيا خلافت ، مسند خليفة اللهي انسان كامل است در خدمت اقامه عدل و استقرار حق ، يا اريكه قدرت دنياپرستان دغل باز است كه چون ميراثي از پدران به فرزندان منتقل شود ؟ چه رفته بود برامت محمد (ص) كه نيم قرن بعد از رحلت او ، زنازاده دغل باز ملحدي چون يزيد بن معاويه برآنان حاكم شود؟ مگر نه اينكه خدا فرموده است : ان الله لايغير ما بقوم حيت يغيروا ما بانفسهم؟ چه بود آن تغيير انفسي كه اين امت را سزاوار چنين فرجامي ساخته بود ؟ ... معاوية بن ابي سفيان كه اين رجعت انفسي را با عقل شيطاني خويش به خوبي دريافته بود ، آنچه را كه در نهان داشت آشكار كرد و يزيد رابه جانشيني خويش برگزيد و از آن ديار مردگان ، جولانگاه كفتارها و لاشخورهاي مرده خوار ، سخني به اعتراض برنخاست . اينجا ديگر سخن از خليفة اللهي و حكومت عدل نيست ، سخن از شيخوخيت موروثي قبيله اي است كه بعد از مرگ پدر به فرزند ارشد مي رسد . از كوخ كاهگلي پيامبر اكرم (ص) تا كاخ خضراي معاويه ، از دنيا تا آخرت فاصله بود ... با اين همه ، اگر پنجاه سال پس از آن بدعت نخستين در سقيفه بني ساعده ، اين بدعت تازه پديد نمي آمد ، كار هرگز بدانجا نمي رسيد كه خورشيد تاريخ در شفق سرخ عاشورا غروب كند وخون خدا بريزد.... اما دل به تقدير بسپار كه رسم جهان اين است ! ساحل را ديده اي كه چگونه در آيينه آب وارونه انعكاس يافته است ؟ سر آنكه دهر بر مراد سفلگان مي چرخد اين است كه دنيا وارونه آخرت است .



عجبا ! « مروان بن حكم بن عاص » كه پيامبر خدا درباره پدرش فرمود : لعنك الله ولعن ما في صلبك ـ لعنت خدا بر تو و آن كه در صلب توست ـ اكنون به امر معاويه از مردم مدينه براي يزيد بيعت مي گيرد . عجبا ، كار امت محمد به كجا كشيده است ! مروان بن حكم به دروغ مي گويد : « معاويه در اين كار بر سنت ابوبكر رفته است » . و تنها واكنشي كه اين سخن در مسجد مدينه بر مي انگيزد اين است كه « عبدالرحمن بن ابي بكر » فرياد مي كند :« دروغ مي گويي! ابوبكر فرزندان و خويشاوندان خود را كنار گذاشت و مردي از بني عدي را به زمامداري مسلمانان برانگيخت .» .... وديگر هيچ.مروان بن حكم در برابراين سخن چه بگويد ؟



مورخي كه اين سخن را از او نقل كرده ايم نوشته است :



نه عجب اگر مروان بن حكم بن عاص در آنچنان جمعي دروغي اينچنين بگويد ، چرا كه در آن روز چهل سال بيش از مرگ ابوبكر مي گذشت و مردمي كه مروان براي آنان سخن مي گفت در آن روز يا به دنيا نيامده و يا كودكاني نوخاسته بودند كه در اين باره چيزي به خاطر نداشتند ...



راوي



آيا آنان نمي دانستند كه خلافت امتيازي موروثي نيست كه از پدر به فرزند ارشد انتقال يابد ؟ غبار غفلت بر همه چيز فرو مي نشيند و آيينه هاي طلعت نور كور مي شوند و رفته رفته ياد خورشيد نيز از خاطره ها مي رود ، ونه عجب اگر در ديار كوران بوزينگان را انسان بينگارند ! اكثريت كامل مردم سنه شصت و يكم هجري قمري كساني بودند كه در دوره عثمان به دنيا آمده ، در پايان عهد علي رشد يافته بودند . اكنون در دوره معاويه ، اينان حتي ازتاريخچه زمامداري معاويه در دمشق خاطره اي روشن نداشتند .معاوية ابن بي سفيان ولايت شام را از خليفه اول گرفته بود واكنون نزديك به چهل سال ازآن روزها مي گذشت .



دركتاب « پس از پنجاه سال» در اين باره آمده است :



پنجاه ساله هاي اين نسل پيغمبر را نديده بودند و شصت ساله ها هنگام مرگ وي ده ساله بودند . از آنان كه پيامبر را ديده و صحبت او را دريافته بودند ، چند تني باقي بود كه دركوفه ، مدينه، مكه و يا دمشق به سر مي بردند ... اكثريت مردم، به خصوص طبقه جوان كه چرخ فعاليت اجتماع را به حركت درمي آورد يعني آنان كه سال عمرشان بين بيست و پنج تا سي و پنج بود ، آنچه از نظام اسلامي پيش چشم داشتند ، حكومتي بود كه « مغيرة بن شعبه » ، «سعيد بن عاص » ، « وليد » ، « عمروبن سعيد » و ديگر اشراف زاده هاي قريش اداره مي كردند ، مردماني فاسق ، ستمكار ، مال اندوز، تجمل دوست و از همه بدتر نژادپرست . اين نسل تاخود و محيط خود را شناخته بود، حاكمان بي رحمي برخود مي ديد كه هر مخالفي را مي كشتند و يا به زندان مي افكندند ... آشنايي مردم اين سرزمين با طرز تفكر همسايگان و راه يافتن بحثهاي فلسفي در حلقه هاي مسجد ها راه را براي گريز از مسئوليتهاي ديني فراخ تر مي كرد ... { و بالاخره ،} هر اندازه مسلمانان از عصر پيامبر دور مي شدند ، خويها و خصلتهاي مسلماني را بيشتر فراموش مي كردند و سيرتهاي عصر جاهلي به تدريج بين آنان زنده مي شد : برتري فروشي نژادي ، گذشته خود را فراياد رقيبان خود آوردن ، روي در روي ايستادن تيره ها و قبيله ها به خاطر تعصب هاي نژادي و كينه كشي از يكديگر ...



يك سال پيش از آنكه معاويه بميرد، حضرت حسين بي علي در ايام حج بني هاشم را از مردان و زنان و مواليان آنها ، پسر خواندگان و هم پيمانانشان و نيز آشنايان ، انصار و اهل بيت خويش را گرد آوردند و آنگاه رسولاني اعزام داشتند كه :« يك نفر از اصحاب رسول خدا را كه معروف به زهد و صلاح و عبادت است فرومگذاريد، مگر آنكه همه آنها را در سرزمين مِني نزد من گرد آوريد .» در سرزمين مِني ، در خيمه بزرگ وافراشته آن حضرت ، دويست نفر از اصحاب رسول خدا كه هنوز حيات داشتند و پانصد نفر از تابعين گرد آمدند . پس حسين بن علي در ميان آنان به پا خاست و پس از حمد و ثناي خدا فرمود :« اين طاغي با ما و شيعيان ما آن كرد كه شما ديده ايد ودانسته ايد و شاهديد ... اينك من با شما سخني دارم كه اگر بر صدق آن باور داريد مرا تصديق كنيد واگر نه ، تكذيب ؛ واز شما به حقي كه خدا را و رسول خدا را بر شماست و به قرابتي كه با رسول شما دارم ، مي خواهم كه اين مقام و مجلس را و آنچه از من شنيده ايد ، به شهرهاي خويش بازبريد ودر ميان قبايل و عشاير وامانتداران و موثقين خويش بازگو كنيد و آنان را به حقي كه براي ما اهل بيت مي شناسيد دعوت كنيد كه من مي ترسم اين امر فراموش شود وحق از ميان برود و باطل غلبه يابد... و الله متم نوره و لو كره الكافرون ـ اگر چه خداوند تحقق نور خويش را هر چند كافران نخواهند ، به اتمام مي رساند .» آنگاه همه آياتي را كه در شأن اهل بيت نازل شده است فرا خواند و تفسيركرد و از گفتار رسول خدا نيز آنچه را كه در شأن ايشان بود سخني فرو مگذاشت مگر آنكه روايت كرد و بر اين همه ، سخني نبود مگر آنكه صحابه رسول خدا مي گفتند : « اللهم نعم ، آري خدايا ما اين همه را شنيده ايم و بر آن شهادت مي دهيم .» و تابعين نيز مي گفتند ، « آفريدگارا ، ما نيز اين سخنان را از صحابه اي كه مورد وثوق و مؤتمن ما بوده اند شنيده ايم .»



«سليم بن قيس هلالي كوفي » مي گويد: « واز جمله آن مناشدات اين بود كه پرسيد : خدا را ، مگر نه اينكه علي بن ابي طالب برادر رسول خدا بود و آنگاه كه او بين اصحابش عقد اخوت مي بست ، او را برادر خويش قرار داد و گفت : انت اخي و انا اخوك في الدنيا و الاخرةـ تو برادر من هستي و من نيز برادر تو در دنيا و آخرت . آنان حسين بن علي را تصديق كردند و گفتند : اللهم نعم .» ...



«خدا را ، مگر نه اينكه رسول خدا او را در روز غدير خم نصب فرمود و بر ولايت امر ندا درداد و گفت كه اين سخن مرا شاهدين براي غايبين بازگو كنند؟ گفتند : اللهم نعم . آفريدگارا ، آري.»



« و باز حسين بن علي پرسيد : خدا را ، مگر نه اينكه رسول خدا مي گفت هر كه مي پندارد كه مرا دوست مي دارد وعلي را مبغوض ، بداند كه دروغ مي گويد ؟ و از ميان جمع كسي پرسيد : يا رسول الله و كيف ذلك ـ چگونه اين تلازم وجود دارد ؟ ـ و رسول خدا جواب گفت : زيرا كه علي از من است و من از او هستم ؛ هر آنكه حب او را در دل دارد ، به حقيقت من را دوست مي دارد و آن كه مرا دوست مي دارد ، به حقيقت حب خدا در دل اوست و آنكه با علي بغض مي ورزد، به حقيقت مرا مبغوض داشته است و آنكه بامن بغض ورزد ، به حقيقت بغض خدا راست كه در دل دارد . و آنها گفتند : آري آفريدگارا، شنيده ايم و بر آن شهادت مي دهيم . و بر همين پيمان ، پيماني كه با حسين بن علي بسته بودند پراكنده شدند تا اين همه را در ميان قبايل و عشاير و امانتداران وموثقين خويش بازگوكنند .»



يك سال بعد معاويه مرد و يزيد سلطنت خويش را از مردم بيعت گرفت .



راوي



كجا رفتند آن تابعين و صحابه اي كه با حسين بن علي در مِني بر اداي امانت ، پيمان تبليغ بستند ؟ آيا اين هفتصد تن حق اين مناشدات را آنگونه كه با حسين عهد بسته بودند ، در شهرها و در ميان قبايل خويش ادا كرده اند ؟ اگر اينچنين بوده ، پس آن احرار حق پرست كجا رفته اند ؟ آيا در ميان آن فراموشيان عالم اموات جز آن هفتاد و چند تن ، زنده اي نمانده است كه امام را پاسخ دهد ؟ آيا جز آن هفتاد وچند تن در آن ديار ، مردي كه مردانه بر حق پاي فشرد باقي نمانده است ؟



معاويه در شب نيمه رجب سال شصتم هجري مرد و خلافت مسلمين همچون ميراثي قبيله اي به فرزند ارشدش يزيد بن معاويه انتقال يافت . او « وليد بن عتبه بن ابي سفيان » را كه از جانب معاويه حاكم مدينه بود مأمور داشت تا براي او از حسين بن علي « عبدالله بن عمر » و « عبد الله بن زبير» بيعت بگيرد . « ابن شهرآشوب » نام « عبدالرحمن بن ابي بكر» را نيز بر اين نامها افزوده است . حال آنكه در منابع ديگر ، نامي از او به ميان نيامده.



عمربن خطاب و زبير دو تن از مشهورترين صحابه رسول خدا بودند ، اما سرپيچي فرزندان آنان از بيعت با يزيد نه از آن جهت بود كه دو داعيه دار حق و عدالت باشند ؛ اگر اينچنين بود ، مي بايست كه در وقايع بعد ، آن دو را دركنار حسين بن علي بيابيم . اما عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير هيچ يك نگران عدالت و انحراف خلافت از مسير حقه خويش نبودند ؛ آن دو داعيه دار نفس خويش بودند ، و امام نيز با آگاهي از اين حقيقت ، حتي براي لحظه اي با آنان در يك جبهه واحد قرار نگرفت ، حال آنكه عقل ظاهري اينچنين حكم مي كند كه امام حسين براي مبارزه با يزيد ، مخالفين سياسي او را در خيمه حمايت خويش گرد آورد ... و آنان كه عقل شيطاني معاويه و شيوه هاي سياسي او را مي ستودند ، پر روشن است كه حسين بن علي رانيز همانند پدرش به باد سرزنش خواهند گرفت . اما چه باك، سرزنش و يا ستايش اصحاب زمانه ما را به چه كار مي آيد ؟ اگر راه روشن سيد الشهدا به اينچنين شائبه هايي ازشرك آلوده مي شد ، چگونه مي توانست باز هم طلايه دار همه مبارزات حق طلبي در طول تاريخ باقي بماند ؟ وليد بن عتبه كه از جانب فرزند خليفه دوم اضطرابي نداشت ، كار را بر او چندان سخت نگرفت . تقاعد عبدالله بن عمر نمي توانست خطرناك باشد ، چرا كه او با علي بن ابي طالب نيز بيعت نكرده بود... اما عبدالله پسر زبير ، او از آن جربزه شيطاني كه براي فتنه انگيزي لازم است بهره مند بود ، اگر چه او هم داعيه دار حق و عدالت نبود و براي كسب قدرت مبارزه مي كرد . مورخين درباره وليد بن عتبه گفته اند كه او دوستدار عافيت و سلامت بود و از جنگ پرهيز داشت و بر مقام و منزلت امام حسين بيش از آن واقف بود كه بتواند با ايشان آنچنان رفتار كند كه يزيد بن معاويه مي خواست ، يزيد نيز ولايت مدينه را به جاي او به « عمرو بن سعيد بن عاص » سپرد . عبدالله بن زبير شب شنبه ، بيست و هفتم رجب، از مدينه گريخت و هر چند وليد مردي از بني اميه راهمراه با هشتاد سوار درتعقيب او گسيل داشت ، اما عبد الله توانست كه از راه هاي غير متعارف خود را به مكه برساند و از بيعت با يزيد سر باز زند .



عبد الله بن زبير كه بود ؟



عبد الله فرزند زبير و « اسماء » ( دختر ابوبكر ، خواهر زاده عايشه » است و عايشه در ميان اقوام و عشيره خويش عبدالله را بيش ازهمه دوست مي داشت . هم او بود كه در جنگ جمل عايشه را از مراجعت بازداشت و باز هم اوبود كه زبير (پدرخويش ) را به وادي تاريك و نا امن دشمني با علي بن ابي طالب كشاند ... حسين بن علي ، آنچنان كه مي دانيم ، براي حفظ حرمت حرم امن خدا ازمكه خارج شد ، اما عبدالله بن زبير ، بالعكس ، از خانه كعبه مأمني براي جان خويش ساخته بود . يزيد بن معاويه هرچند براي كشتن عبدالله بن زبير خانه كعبه را ويران كرد و به آتش كشاند، اما نتوانست عبدالله را از بين ببرد و يا او را به بيعت باخويش وادار كند . عبدالله تا سال هفتاد و دوم هجري ، يعني يازده سال بعد نيز در مكه ماند . در آن سال «حجاج بن يوسف ثقفي » كه از جانب خليفه وقت ( عبدالملك مروان ) مأمور بود ، پس از پنج ماه محاصره ، بار ديگر كعبه را مورد تهاجم قرار داد و ديوارها وسقف آن را ويران كرد و به آتش كشاند و در نيمه جمادي الآخر ،ابن زبير را در داخل مسجد الحرام كشت . روز شنبه بيست و هفتم رجب ، فرداي آن شبي كه وليد امام حسين را به بيعت بايزيد فراخوانده بود ،ايشان در كوچه هاي مدينه با مروان بن حكم روبه رو شدند. مروان كيست ؟ و چرا بايد به اين پرسش پاسخ دهيم كه مروان كيست ؟ ارزش تاريخي اين ديدار درگرو شناخت مروان بن حكم و هويت سياسي اوست ، و گرنه ، چرا بايد ازاين واقعه سخني به ميان آيد ؟ مروان بن حكم به « وزغ بن وزغ » مشهور است و اين شهرت به حديثي بازمي گردد كه درجلد چهارم « مستدرك » از رسول خدا نقل شده است . چشم باطن نگرِ رسول خدا در همان دوران كودكي مروان ، صورت حَشريه او را ديده بود كه فرمود : « او قورباغه فرزند قورباغه است و ملعون پسر ملعون » حكم بن عاص ، پدر مروان ، كسي است كه رسول خدا درباره او فرموده است : لعنك الله و لعن ما في صلبك . به راستي آن مهربان ، مظهر كامل رحمت عام و خاص خداوند ، چه ديده بود از حكم بن عاص و مروان كه درباره آنان سخني اينچنين مي فرمود ؟ ... چه كرده بود اين وزغ منفور زشت كه نبي رحمت ، او را و فرزندش را از مدينه به طائف تبعيد نموده بود ؟مروان تا دوران حكومت خليفه سوم درتبعيد بود ، اما « عثمان بن عفان » او را بازگرداند و به مشاورت خاص خويش برگزيد... او درجنگ جمل از آتش گردانان جنگ و جزو اسيران جنگي بود كه مورد عفو امير مؤمنان قرار گرفت ، اما پس از جنگ بصره ، در شام به معاويه پيوست و بعد از آنكه معاويه بر مسلمين سلطنت يافت ،از جانب معاويه به حكومت مدينه و مكه و طائف دست يافت و در اواخر عمر نيز آنچه علي درباره اش پيش بيني كرده بود به وقوع پيوست و براي دوراني بسيار كوتاه به خلافت رسيد ؛ آن همه كوتاه كه سگي بيني خود را بليسد. حال ، اين مروان بن حكم است كه در برابر امام حسين دركوچه هاي مدينه ايستاده واورا به سازش با يزيد پند مي دهد ، و چگونه مي توان پند اينچنين كسي را پذيرفت ؟ امام حسين در جواب او فرمود : « انا لله و انا اليه راجعون و علي الاسلام السلام ... واي بر اسلام آنگاه كه امت به حكمروايي چون يزيد مبتلا شود ! و به راستي ازجدم رسول الله شنيدم كه مي فرمود خلافت بر آل ابي سفيان حرام است ... پس آنگاه كه معاويه را ديديد كه بر منبر من تكيه زده است، شكمش را بدريد ، اما وا اسفا كه چون اهل مدينه معاويه رابر منبر جدم ديدند و او را از خلافت بازنداشتند ، خداوند آنان را به يزيد فاسق مبتلا كرد .»



امام شب بيست و هفتم رجب چون عزم كرد كه ازمدينه به جانب مكه خارج شود، همه اهل بيت خويش را جز « محمد بن حنيفه» ـ برادرش ـ و « عبد الله بن جعفر بن ابي طالب » ـ شوي زينب كبري ـ باخود برداشت و پس از زيارت قبور ، در تاريكي شب روي به راه نهاد در حالي كه اين مباركه را بر لب داشت: فخرج منها خائفا يترقب قال رب نجني من القوم الظالمين ... و اين آيه در شأن موسي است ، آنگاه كه از مصر به جانب مَدين هجرت مي كرد .



راوي



و اينچنين بود كه آن هجرت عظيم در راه حق آغاز شد قافله عشق روي به راه نهاد . آري آن قافله ، قافله عشق است و اين راه ، راهي فراخور هر مهاجر در همه تاريخ . هجرت مقدمه جهاد است و مردان حق را هرگز سزاوار نيست كه راهي جز اين در پيش گيرند ؛ مردان حق را سزاوار نيست كه سرو سامان اختيار كنند و دل به حيات دنيا خوش دارند آنگاه كه حق درزمين مغفول است و جُهال و فُساق و قداره بندها بر آن حكومت مي رانند . امام در جواب محمد حنيفه ( رحمه الله) كه از سر خيرخواهي راه يمن را به او مي نمود ، فرمود : « اگر در سراسر اين جهان ملجأ و مأوايي نيابم ، باز با يزيد بيعت نخواهم كرد .» قافله عشق روز جمعه سوم شعبان ، بعد از پنج روز به مكه وارد شد.



راوي



گوش كن كه قافله سالار چه مي خواند : و لما توجه تلقاء مدين قال عسي ربي ان يهديني سواء السبيل ... آيا تو مي داني كه از چه امام آياتي كه در شأن هجرت نخستين موسي است فرا مي خواند ؟ عقل محجوب من كه راه به جايي ندارد ... اي رازداران خزاين غيب ، سكوت حجاب را بشكنيد و مهر از لب فروبسته اسرار برگيريد و با ما سخن بگوييد . آه از اين دلسنگي كه ما را صُمُّ بُكم مي خواهد ... آه از اين دلسنگي !



سر آنكه جهاد في سبيل الله با هجرت آغاز مي شود در كجاست ؟ طبيعت بشري درجست و جوي راحت و فراغت است و سامان و قرار مي طلبد . ياران ! سخن از اهل فسق و بندگان لذت نيست ، سخن از آنان است كه اسلام آورده اند اما در جستجوي حقيقت ايمان نيستند . كنج فراغتي و رزقي مكفي ... دلخوش به نمازي غراب وار و دعايي كه برزبان مي گذرد اما ريشه اش در دل نيست ، در باد است . در جست و جوي مأمني كه او را ازمكر خدا پناه دهد ؛ در جست و جوي غفلت كده اي كه او را از ابتلائات ايماني ايمن سازد، غافل كه خانه غفلت پوشالي است و ابتلائات دهر ، طوفاني است كه صخره هاي بلند را نيز خرد مي كند و در مسير دره ها آن همه مي غلتاند تا پيوسته به خاك شود. اگر كشاكش ابتلائات است كه مرد مي سازد ، پس ياران ، دل از سامان بركنيم و روي به راه نهيم . بگذار عبدالله بن عمر ما را از عاقبت كار بترساند . اگر رسم مردانگي سرباختن است ، ما نيز چون سيد الشهدا او را پاسخ خواهيم گفت كه : « اي پدر عبدالرحمن ، آيا ندانسته اي كه از نشانه هاي حقارت دنيا در نزد حق اين است كه سر مبارك يحيي بن زكريا رابراي زني روسپي از قوم بني اسرائيل پيشكش برند ؟ آيا نمي داني كه بر بني اسرائيل زماني گذشت كه مابين طلوع فجر و طلوع شمس هفتاد پيامبر را كشتند و آنگاه در بازارهايشان به خريد و فروش مي نشستند ،آن سان كه گويي هيچ چيز رخ نداده است ! و خدا نيز ايشان را تا روز مؤاخذه مهلت داد .» اما واي از آن مؤاخذه اي كه خداوند خود اينچنين اش توصيف كرده است : اخذ عزيز مقتدر .



آه ياران ! اگر در اين دنياي وارونه ، رسم مردانگي اين است كه سر بريده مردان را در تشت طلا نهند و به روسپيان هديه كنند ... بگذار اينچنين باشد .اين دنيا و اين سر ما !





فصل دوم: كوفه



راوي



اي تشنگان كوثر ولايت! بياييد ... من سرچشمه را يافته ام . وا اسفا! باطن قبله را رها كرده ايد و بر گرد ديوارهايي سنگي مي چرخيد ؟ بياييد ... باطن قبله اينجاست . به خدا ، اگر نبود كه خداوند خود اينچنين خواسته ، مي ديدي كعبه را كه به طواف امام آمده است و حجرالاسود را مي ديدي كه با او بيعت مي كند . مگر نه اينكه انسان كامل ، غايت تكامل عالم است ؟ ... اي امت آخر ! بر شما چه رفته است ؟ مگر تا كجا مي توان درمحاق غفلت و كوري فرو شد كه خورشيد را نشناخت ؟ معاويه مرده است و يزيد بر خلافت خويش از مردم بيعت مي گيرد . آيا مي توان دست بيعت به يزيد داد و آنگاه باز هم به جانب قبله نماز گزارد ؟ يزيد كه قبله نمي شناسد ، يزيد كه نماز نمي گزارد. چه رفته است شما را اي امت آخر ؟... مكه ، مدينه ، بصره ... دمشق . آيا در اين ديار خاموشان زنده اي باقي نمانده است كه سحر شيطان او را از خويشتن نربوده باشد؟ آيا كسي هست كه روح خويش را به شيطان نفروخته باشد؟ وامحمدا! چرا هيچ دستي و عَلَمي ازهيچ جا به ياري حق بلند نمي شود؟ آيا همه دست ها را بريده اند؟ زبان ها را نيز؟ پس چرا هيچ فريادي به دادخواهي برنخاسته است ؟ حضرت امام حسين از روز جمعه سوم شعبان كه قافله عشق به مكه رسيده است تا هشتم ذي الحجه كه مكه را ترك خواهد كرد ، چهارماه و چند روز در اين شهر توقف داشته است ...چهار ماه و چند روز. نه ،واقعه آن همه شتاب زده روي نداده است كه كسي فرصت انديشيدن در آن را نيافته باشد ... و اب اين همه ، ازهيچ شهري جز كوفه ندايي برنخاست . ما كوفيان را بي وفامي دانيم ، مظهر بي وفايي ، و اين حق است؛ اما آيا نبايد پرسيد كه از كوفه گذشته ، چرا ازمكه و مدينه و بصره و دمشق نيز دستي به ياري حق از آستين بيرون نيامد جز آن هفتادو چند تن كه شنيده ايد و شنيده ايم ؟ اگر نيك بينديشيم ، شايد انصاف اين باشد كه بگوييم باز هم كوفيان ! كه در آن سرزمين اموات ، جز ازكوفه جنبشي برنخاست ؛ بازهم كوفيان ! فصل انجماد رسيده و قلب ها نيز يخ زده بود .حيات قلب در گريه است و آن « قتيل العَرَبات » كشته شد تا ما بگرييم و ... خورشيد عشق را به ديار مرده قلب هايمان دعوت كنيم و برف ها آب شوند و فصل انجماد سپري شود . مدينه، سرزمين انصار مقصد هجرت رسول اكرم، رضا به هجرت فرزند و رسول خدا داد و خاموش ماند. آيا راست است كه چون مركز خلافت از مدينه به كوفه انتقال يافت ، مدينه الرسول آسوده از دغدغه خاطر ، تن به تن آسايي و عافيت طلبي سپرد ؟ و اگر حق جز اين است ، چرا آنگاه كه حسين مدينه را به قصد مكه ترك گفت ، واكنشي آنچنان كه شايسته است از مردم ديده نشد؟... مكه نيز خود را به تغافل سپرد و كناره گرفت و منتظر ماند تا كار به پايان رسد . در بصره نيز جز دو قبيله ازقبايل پنجگانه شهر ، امام را پاسخي شايسته نگفتند و آن دو قبيله نيز تا خود را به صحراي كربلا برسانند ، كار از كار گذشته بود . اما دمشق ، از آغاز ، قلمرو معاويه بن ابي سفيان و والياني از زمره او بود و آنان درطول اين سالها با دغل بازي كار را بدانجا كشيده بودند كه عداوت مردم شام با علي بن ابي طالب صبغه اي ديني يافته بود... و بالاخره كوفه ـ چه آهنگ ناخوشايندي دارد اين نام ، و چه بار سنگيني از رنج با خود مي آورد ! باري به سنگيني همه رنج هايي كه علي (ع) ازكوفيان كشيد ... بگذار رنج هاي زهرا و حسن و حسين را نيز بر آن بيفزاييم ؛ باري به سنگيني همه رنجي كه دراين آيه مباركه نهفته است : لقد خلقنا الانسان في كبد . آه چه رنجي !



در كتاب « پس از پنجاه سال » درباره كوفه و كوفيان آمده است :



چون معاويه از ابن كوا پرسيد مردم شهرهاي اسلامي چگونه خلق و خويي دارند ، وي درباره مردم كوفه گفت : « آنان با هم در كاري متفق مي شوند ، سپس دسته دسته خود را از آن بيرون مي كشند .» از سال سي و ششم هجري تاسال هفتاد و پنجم كه عبدالملك بن مروان ، حجاج را بر اين شهر ولايت داد و او با سياست خشن و بلكه وحشتناك خود نفسها را در سينه صاحبان آن خفه كرد ، سالهاي اندكي را مي توان ديد كه كوفه از آشوب و درگيري و دسته بندي بركنار بوده است .به خاطر همين تلون مزاج وتغيير حال آني است كه معاويه به يزيد سفارش كرد اگر عراقيان هر روز عزل عاملي را از تو بخواهند بپذير ، زيرا برداشتن يك حاكم ، آسان تر از روبه رو شدن با صدهزار شمشير است و گويا پايان كار اين مردم را به روشني تمام مي ديد كه وقتي درباره حسين(ع) به او وصيت مي كرد، گفت : « اميدوارم آنان كه پدر تو را كشتند و برادر او را خوار ساختند گزند وي را از تو بازدارند.» مي توان گفت : بيشتر مردم كوفه كه علي را در جنگ بصره ياري كردند، سپس در نبرد صفين در كنار او ايستادند براي آن بود كه مي خواستند مركز خلافت اسلامي از حجاز به عراق منتقل شود تا با بدست آوردن اين امتياز بتوانند ضرب شستي به شام نشان دهند . رقابت شامي و عراقي تازگي نداشت ... همين كه معاويه مرد، كوفه دانست كه فرصتي مناسب براي اقدامي تازه بدست آمده است. بدون شك دراين هنگام گروهي نه چندان اندك از مسلمانان پاكدل در اين شهر زندگي مي كردند كه از دگرگون شدن سنت پيامبر به ستوه آمده بودند و در دل رنج مي بردند و مي خواستند امامي عادل برخيزد و بدعتهاي چندين ساله را بزدايد، اما اكثريت قوي اگر هم چنين ادعايي داشتند سرپوشي بود براي انتقام از شكستهاي گذشته و از جمله شكست در نبرد صفين ، و كينه كشي يماني از مضري ...



در همين روزها كه دمشق نگران بيعت نكردگان حجاز بود ، در كوفه حوادثي مي گذشت كه از طوفاني سهمگين خبر مي داد . شيعيان علي كه در مدت بيست سال حكومت معاويه صدها تن كشته داده بودند و همين تعداد و يا بيشتر از آنان درزندان بسر مي برد ، همين كه ازمرگ معاويه آگاه شدند ، نفسي براحتي كشيدند . ماجراجوياني هم كه ناجوانمردانه علي(ع) را كشتند و گرد پسرش را خالي كردند تا دست معاويه در آنچه مي خواهد باز باشد ـ و به حكم من اعان ظالما سلطه الله عليه همين كه معاويه به حكومت رسيد و خود را از آنان بي نياز ديد به آنها اعتناي درستي نكرد ؛ از فرصت استفاده كردند و در پي انتقام برآمدند ، تا كينه اي كه از پدر در دل دارند ، ازپسر بگيرند . دسته بنديها شروع شد . شيعيان علي در خانه سليمان بن صرد خزاعي گرد هم آمدند ، سخنراني ها آغاز شد. ميزبان كه سرد و گرم روزگار را چشيده و بارها رنگ پذيري همشهريان خود را ديده بود گفت : « مردم ! اگر مرد كار نيستيد و بر جان خود مي ترسيد ، بيهوده اين مرد را مفريبيد !» از گوشه و كنار فريادها بلند شد كه : « ابداً ابداً ما ازجان خود گذشتيم ، با خون خود پيمان بستيم كه يزيد را سرنگون خواهيم كرد و حسين را به خلافت خواهيم رساند !» سرانجام نامه نوشتند : « سپاس خدا را كه دشمن ستمكار ترا در هم شكست . دشمني كه نيكان امت محمد را كشت و بدان مردم را برسركار آورد . بيت المال مسلمانان را ميان توانگران و گردنكشان قسمت كرد. اكنون هيچ مانعي در راه زمامداري تو نيست . حاكم اين شهر ( نعمان بن بشير) در كاخ حكومتي بسر مي برد. ما نه با او انجمن مي كنيم و نه در نماز او حاضر مي شويم .» تنها اين نامه نبود كه چندين تن ازشيعيان پاك دل و يك رنگ حسين براي او فرستادند. شمار نامه ها را صدها و بلكه هزارها گفته اند . اما در همان روزها كه پيكي از پس پيكي ازكوفه به مكه مي رفت و چنانكه نوشته اند گاه يك پيك چند نامه با خود همراه داشت ، نامه براني هم ميان كوفه و دمشق در رفت و آمد بودند و نامه هايي با خود همراه داشتند كه در آن به يزيد چنين نوشته شده بود « اگر كوفه را مي خواهي بايد حاكمي توانا و با كفايت براي اين شهر بفرستي چه نعمان بن بشير مردي ناتوان است، يا خود را به ناتواني زده است .» متأسفانه تاريخ متن همه آن نامه ها را كه به مكه و دمشق فرستاده شده و نيز نام امضاكنندگان آن را ، براي ما ضبط نكرده است . اگر چنين اسنادي را در دست داشتيم يا اگر آن نامه ها تا امروز مانده بود ، مطمئناً مي ديديم كه گروهي بسيار به خاطر محافظه كاري و ترس از روز مبادا زير هر دو دسته از نامه ها را امضا كرده اند .شمار نامه ها تا آنجا كه افزايش يافت كه امام از پاسخ ناگزير شد . امام حسين(ع) بر همان پيماني عمل كرد كه خداوند از انبيا و اوصياي ايشان و علما در امر به معروف و نهي از منكر ستانده است. آري ، حضور ياران حق حجت را تمام مي كند ... اما آيا امام مردم كوفه را نمي شناخته است ؟ آيا او فراموش كرده بود كه پدرش از مردم كوفه چه كشيده است ؟



راوي



آن كدام رنج طاقت فرسايي است كه چاه ها را رازدار ناله هاي علي(ع) كرده است ؟ هيچ ديده اي كه نخل ها بگريند ؟ ... هرگز غروب هنگام در نخلستان هاي كوفه بوده اي ؟ گويي هنوز صداي بغض آلود امام علي(ع) از فاصله قرن ها تاريخ به گوش مي رسد كه با مردم كوفه مي گويد : « يا اشباه الرجال و لا رجال ... ـ اي نامردمان مردم نما ، اي آنان كه همچون اطفال در عالم روياهاي خويش غرقه ايد و عقلتان همچون نوعروسان تازه به حجله رفته است ! دوست داشتم كه شما را هرگز نمي ديدم و نمي شناختم كه مرا از آن جز ندامت و اندوه نصيبي نرسيده است . خداوند مرگتان دهد كه قلبم را سخت چركين كرده ايد و سينه ام را از ‎غيظ آكنده ايد ... چون در ايام تابستان شما را به جنگ فراخواندم ، گفتيد اكنون در بحبوحه خرماپزان است ، بگذار تا گرما كمي پايين افتد ! و چون در زمستان شما را گسيل داشتم ، گفتيد اكنون چله زمستان است ، بگذار تا سوز و سرما فرو نشيند ! و اين بهانه ها همه تنها براي فرار از سرما و گرماست . شما كه از سرما و گرما اينچنين مي گريزيد ، از شمشير دشمن چگونه خواهيد گريخت ؟...» مگر امام فراموش كرده بود كه كوفيان با برادرش امام حسن مجتبي چه كردند ؟ از يك سو گرداگرد او را گرفتند و از ديگر سو براي معاويه نامه نوشتند كه اگر مي خواهي ، حسن را دست بسته نزد تو مي فرستيم ! آري ، امام كوفيان را مي شناخت ، اما امام ، در اداي آن عهد ازلي . هرگز مأذون نيست كه حجت ظاهر را رها كند. چگونه مي توان همه آن هزاران نامه را ناديده انگاشت و حكم بر تأويل كرد ؟ و از آن گذشته ، اگر امام به دعوت كوفيان اعتماد نكند چه كند؟ آيا مي توان با يزيد دست بيعت داد و باز هم به جانب قبله نماز گزارد ؟ مفهوم صلح با يزيد چه مي توانست باشد ؟ معاويه بن ابي سفيان خلافت را با حكم شوراي حكميت غصب كرده بود . اما يزيد چه؟ با اين بدعت تازه كه خلافت را به سلطنت موروثي تبديل مي كرد چه بايد كرد ؟ آيا امام خود را به يمن برساند و آنجا ، ايمن از شر يزيد ، دل به حيات دنيا خوش دارد و امت محمد را به بني اميه واگذارد ؟ چاره چيست ؟ معاويه بن ابي سفيان يزيد را توصيه كرده است كه امام حسين(ع) را به خودش وانگذارد . يا بايد با يزيد بيعت كرد و بر اين بدعت تازه در حاكميت اسلام مهر تأييد نهاد و تاريخ آينده را سراسر به بي راهه اي ظلماني و بي سرانجام كشاند، و يا از بيعت با يزيد سرباز زد ؛ ودراين صورت ،آيا بايد رمه را به گرگي كه خود را به چهره شبانان آراسته است واگذاشت و گريخت ؟



راوي



خون حسين واصحابش كهكشاني است كه بر آسمان دنيا راه قبله را مي نماياند .بگذار اصحاب دنيا ندانند . كِرم لجن زار چگونه بداند كه بيرون از دنيايي كه او تن مي پرورد ، چيست؟ زمين و آسمان او همان است ، و اگر او را از آن لجن زار بيرون كشند ، مي ميرد.امت محمد را آن روز جز حسين ملجاً و پناهي نبود. چه خود بدانند و چه ندانند ، چه شكر نعمت بگزارند و چه نگزارند . واقعه عاشورا دروازه اي از نور است كه آنان را از ظلم آباد يزيديان به نورآباد عشق رهنمون مي شود... اگر نبود خون حسين ، خورشيد سرد مي شد و ديگر در آفاق جاودانه شب نشاني از نور باقي نمي ماند... حسين چشمه خورشيد است .



شمار نامه ها تا آنجا افزايش يافت كه حجت ظاهر تمام شد و امام را ناگزير داشت كه پاسخ دهد :« سخن شما اين بود كه ما را پيشوايي نيست و مرا انتظار مي كشيد كه به سوي شما بيايم ، شايد كه خداوند بدين سبب شما را بر حق و هدايت گرد آورد. اكنون برادر و عموزاده ام را كه سخت مورد وثوق من است به سوي شما گسيل مي دارم ، تا مرا از صدق آنچه درنامه هاي شماست بياگاهاند و اگر اينچنين شد ، زود است كه به جانب شما شتاب كنم . به جان خود سوگند مي خورم كه امام آن كسي است كه در ميان مردم بر كتاب خدا حكم كند و مجري عدالت باشد ، حق را بپايد و خود را برآنچه مرضي خداست حفظ كند .» امام اين نامه را به « مسلم بن عقيل » سپرد و او را همراه با « قيس بن مسهر صيداوي »روانه كوفه ساخت . آيا بايد همه آنچه را كه بر اين دو مظلوم رفت باز گوييم؟ مسلم بن عقيل با همه دشواري هايي كه در راه داشت و ذكر آنها به درازا مي كشد به كوفه رسيد، اما با فاصله چند روز عبيدالله بن زياد نيز خود را به كوفه رساند. نوشته اند : « مسلم به كوفه درآمد و درخانه مختار بن ابي عبيده ثقفي سكونت كرد . شيعيان دسته دسته به خانه مختارمي آمدند و او نامه حسين را براي آنان مي خواند و آنان مي گريستند و بيعت مي كردند . مورخان شيعه و سني در شمار بيعت كنندگان به اختلاف سخن گفته اند و بعضي به راه مبالغه رفته اند . رقم بيشتر ، تمام مردم كوفه وكمتر از آن يكصد هزار و هشتاد هزار و كمترين رقم دوازده هزار نفر است ... {مسلم } وقتي استقبال مردم شهر را ديد به حسين نوشت : به راستي مردم اين شهر گوش به فرمان و در انتظار رسيدن تواند .» اين آغاز كار بود و اما پايان آن را شنيده ايد ! جاسوسان كه عبيد الله را از نهانگاه مسلم خبر دادند ، عبيدالله « هاني بن عروه » را به قصر كشاند و او را واداشت كه مسلم را تسليم كند .هاني استنكاف كرد و مجروح و خون آلود به زندان افتاد... مسلم دانست كه ديگر درنگ جايز نيست و بايد ازنهانگاه بيرون آيد و جنگ را آغاز كند . جارچيان شعار « يا منصور اَمِت » دادند. و ياران مسلم ازهر سوي گرد آمدند. مسلم آنها را به دسته هايي چند تقسيم كرد و هر دسته اي را به يكي از بزرگان شيعه سپرد . دسته اي ازاين جمعيت به سوي قصر ابن زياد هجوم بردند ... « ابي مخنف » از « يونس بن اسحق » و او از «عباس جدلي » روايت كرده است كه گفت: «ما چهار هزار نفر بوديم كه همراه با مسلم بن عقيل براي دفع ابن زياد به قصر الاماره هجوم برديم، اما هنوز بدانجا نرسيده بوديم كه سيصد نفر شديم ... مردم با شتاب پراكنده مي شدند و مسلم را وا مي گذاشتند ، تا آنجاكه زن ها مي آمدند و دست پسران يا برادران خويش را مي گرفتند و به خانه مي بردند و مردان نيز مي آمدند و فرزندان خويش را مي گفتند كه سر خويش گيريد و برويد كه فردا چون لشكر شام رسد ، در برابر ايشان تاب نخواهيم آورد ... و كار بدينسان گذشت تا هنگام نماز شد . آنگاه كه مسلم نماز مغرب را در مسجد ادا كرد از آن جماعت جز سي تن با او نمانده بودند و آن سي تن نيز بعد از نماز پراكنده شدند تا آنجا كه مسلم چون پاي از باب كِنده بيرون نهاد هيچ كس با او نبود .» شايد در اين روايت ، عباس جدلي كار را به اغراق كشانده باشد تا از تنهايي و غربت مسلم دركوفه تصويري هرچند دردناك تر بسازد ، چرا كه ما مي دانيم از اصحاب كربلايي امام عشق كه در عاشورا با او به شهادت رسيدند ، بودند مرداني چون « حبيب بن مظاهر » و « مسلم بن عوسجه » كه در كوفه نيز مسلم را همراهي مي كردند ... اما چه شد كه چون مسلم بن عقيل از مسجد بيرون آمد ، هيچ كس با او نبود؟ خدا مي داند . روايات در اين باره گويايي ندارند. اما آنچه كه از پاسخ گفتن به اين سؤال مهم تر است ، اين است كه ما بدانيم چرا مردم كوفه با آن شتاب از گرد مسلم پراكنده شدند . چنان كه نوشته اند ، در آن ساعت كه مردم قصرالاماره را در محاصره گرفتند ، تنها سي تن از قراولان و بيست تن از سران كوفه و خانواده ي ابن زياد در آنجا بودند . چه شد كه اين جمعيت چند هزار نفري نتوانستند كار را يكسره كنند و آن همه درنگ كردند كه ... گاهِ نماز مغرب رسيد و آن شد كه شد ؟ براي پاسخ دادن به اين سؤال بايد مردم كوفه را شناخت . آنچه از بازنگري تاريخ كوفه برمي آيد اين است كه مردم كوفه همواره در برابر اميران ستمكار ناتوان بوده اند ، اما نرم خويي را هميشه با درشتي پاسخ داده اند :



عاجز و مسكين هر چه ظالم و بدخواه



ظالم و بدخواه هر چه عاجز و مسكين



روحيه اي كه بنيان وجود خوارج در خاك آن پا گرفته است ، بيش ازهمه در مردم كوفه ظهور دارد : جهالت ، زودخشمي ، ظاهرگرايي و ظاهر بيني ، تذبذب و ترديد و هيجان زدگي ، خشوع شرك آميز در برابر ظلمه و تكبر در برابر مظلوم ، عجولانه و بي تدبير گام پيش نهادن و تسليم در برابر ندامت ... آن همه شتاب زده پاي درعمل مي نهادند كه فرصتي براي تفكر و تدبير باقي نمي ماند و چه زود كارشان به پشيماني مي كشيد ؛ و عجبا كه براي جبران اين پشيماني نيز به راه هايي مي افتادند كه بازگشتي نداشت ! عبيدالله بن زياد چه نيك اين مردم را مي شناخت . شيوه كار او در اين واقعه براي همه تاريخ بسيار عبرت انگيز است . جماعتي از اشراف را كه در اطرافش بودند به ميان مردم فرستاد تا آنان را از سپاه موهوم شام بترسانند :



«مگر نمي دانيد كه سپاه شام در راه است؟ بترسيد از آنكه لشكريان شام بر شما مسلط شوند . آنان را كه مي شناسيد ؛ دشمني ديرينه آنان را كه با خود مي دانيد. واي اگر آنان بر شما تسلط يابند ! خشك و تر را مي سوزانند و زنان و دختران شما را در ميان خويش قسمت مي كنند .» و آتش شايعه چه زود درميان بيشه زار خشك گسترده مي شود ! وقتي مردمي اينچنين اند ، ديگر چه نيازي است كه ابن زياد دست به اسلحه برد؟ سپاه موهوم شام ! آن هم در آن هنگامه اي كه شام هنوز از اضطراب مرگ معاويه به خود نيامده ، نگراني حجاز و مصر نيز بر آن افزون گشته است ... و هيچ عاقلي نبود كه بينديشد : گيريم كه اينچنين سپاهي نيز در راه باشد ، كِي به كوفه خواهد رسيد ؟ يك ماه ديگر ، بيست روز ديگر؟



حيله ابن زياد كارگر افتاد و جمعيت از گرد مسلم پراكنده شدند . مسلم تنها ماند ، اگر چه از اصحاب عاشورايي امام حسين ، بودند مرداني كه آن روز در كوفه مي زيستند و هنوز به موكب عشق الحاق نيافته بودند : عبدالله بن شداد ارحبي ، هاني بن هاني سبيعي ، سعيد بن عبدالله حنفي ، حبيب بن مظاهر ، مسلم بن عوسجه و ... آنها بعدها نشان دادند كه از آن پايمردي كه تا آخرين لحظه در كنار مسلم بمانند و بجنگند ، برخوردار بوده اند .چه شد كه مسلم آن همه تنها وغريب ماند كه گذارَش به خانه « طوعه » كنيز آزاد شده اشعث بن قيس و زوجه « اسد خضرمي »بيفتد ؟ هر آن سان كه بود ، ابن زياد از نهانگاه مسلم آگاه شد و « محمد بن اشعث بن قيس » را كه از سرهنگان معتمد او بود همراه با « عبيدالله بن عباس سُلَمي» و هفتاد تن از قبيله قيس فرستاد تا مسلم را بگيرند و بياورند . مسلم چون صداي پا و شيهه اسبان را شنيد ، دانست كه چه روي داده است و خود شمشير كشيده بيرون آمد تا اهل خانه را از گزند سپاهيان ابن زياد در امان دارد و چون پاي بيرون گذاشت و ديد كوفيان را كه از فراز بام ها ، با سنگ و رسته هايي آتش زده از ني بر او حمله ور شده اند ، با خود گفت : « آيا اين هنگامه براي ريختن خون فرزند عقيل بر پا شده است؟ اگر اينچنين است ، پس اي نفس بيرون شو به سوي مرگي كه از او گريزگاهي نيست ...» مسلم را به بام قصر بردند و گردن زدند و بدنش را به زير افكندند. هاني بن عروه را نيز ... دست بسته به بازار بردند و به قتل رساندند، در حالي كه مي گفت : « الي الله المنقلب والمعاد اللهم الي رحمتك و رضوانك ـ بازگشت به سوي خداست ... معبودا ، اينك به سوي رحمت و رضوان تو بال مي گشايم .» بعد از آن به فرمان ابن زياد ، « عبدالاعلي كلبي » و « عارة بن صلخت ازدي» را نيز كه از ياوران مسلم در قيام كوفه واز شجاعان شهر بودند ، به قتل رساندند . آنگاه جنازه مطهر مسلم و هاني را در كوچه و بازار بر زمين كشاندند و در محله گوسفند فروشان به دار كشيدند ... قيام مسلم در كوفه در روزهشتم ذي الحجه بود ، كه آن را « يوم الترويه » گويند ، و شهادتش در روز عرفه ، چهارشنبه نهم ذي الحجه ... امام اكنون در راه كوفه است و دو تن از فرزندان مسلم بن عقيل ( عبدالله و محمد ) نيز با او همراهند. آه ! نزديك بود كه فراموش كنم ؛ اگر روايت « اعثم كوفي » درست باشد ، اكنون دختر سيزده ساله مسلم نيز در راحله عشق همسفر دختران امام حسين(ع) است.





فصل سوم : مناظره عقل و عشق



راوي



آماده باشيد كه وقت رفتن است



عقل مي گويد بمان و عشق مي گويد برو... واين هر دو، عقل وعشق را، خداوند آفريده است تا وجود انسان در حيرت ميان عقل و عشق معنا شود. در روز هشتم ذي الحجه، يوم الترويه، امام حسين آگاه شد كه عمرو بن سعيد بن عاص با سپاهي انبوه به مكه وارد شده است تا او را مخفيانه دستگير كنند و به شام برند و اگرنه ... حرمت حرم امن را با خون او بشكنند. آنان كه رو به سوي قبله خويش نماز مي گزارند معناي حرمت حرم امن راچه مي دانند؟ كعبه آنان كه درمكه نيست تا حرمت حرم مكه را پاس دارند؛ كعبه آنان قصر سبزي است در دمشق كه چشم را خيره مي كند. آنجا بهشتي است كه در زمين ساخته اند تا آنان را از بهشت آسماني كفايت كند... واز آنجا شيطان بر قلمرو گناه حكم مي راند، بر گمگشتگان برهوتِ وهم ، بر خيال پرستاني كه در جوار بهشت لايتناهاي رضوان حق، سر به آخور غرايز حيواني و دل به مرغزارهاي سبزنماي حيات دنيا خوش داشته اند ، حال آنكه اين همه ، سرابي است كه از انعكاس نور در كوير مرده دل هاي قاسيه پيدا آمده است . كعبه قبله احرار است . رستگان از بندگي غير؛ اما اينان بت خويشتن را مي پرستند . امام براي اعمال حج احرام بسته است و لكن اينان احرام بسته اند تا شمشيرهاي آخته خويش را ازچشم ها پنهان دارند ... شكستن حرمت حرم خدا براي آنان كه كعبه را نمي شناسند چندان عظيم نمي نمايد و اگر با آنان بگويي كه امام حسين(ع) براي پرهيز از اين فاجعه مكه را ترك گفته است در شگفت خواهند آمد... اما آن كه مي داند حرم خدا نقطه پيوند زمين و آسمان است ، درمي يابد كه شكستن حرمت حرم آن همه عظيم است كه چيزي را با آن قياس نمي توان كرد. بلا در كمينِ نزول بود و ابرهاي سياه ازهمه سو ، شتابان ، بر آسمان دره تنگ مكه گرد مي آمدند و فرشتگانِ همه آسمان ها در انتظار كلام « كُن » بي قرار بودند ؛ و اذا قضي امرا فانما يقول له كن فيكون . در ميان « كُن » و « يكون» تنها همين « فا » ( ف ) فاصله است ، و آن هم در كلام ، نه در حقيقت . آيا امام كه خود باطن كعبه است ، اذن خواهد داد كه اين بدعت عظيم واقع شود و حرمت حرم باخون او شكسته شود ؟ ... خير.



امام حج را با نيت عمره مفرده به پايان بردند و آنگاه عزم رحيل را با كاروانيان در ميان نهادند: « الحمدلله ، ماشاءالله و لا قوه الا بالله و صلي الله علي رسوله ... مرگ ، بر بني آدم ، چون گردن آويزي بر گردن دختري زيبا آويخته است ، و چه بسيار است وَلَه و اشتياق من به ديدار اسلافم ، {چون } اشتياق يعقوب به ديدار يوسف ؛ و براي من قتلگاهي اختيار شده است كه اكنون مي بينمش . گويا مي بينم كه بند بند مرا گرگان بيابان ، بين نواويس و كربلا از هم مي درند و از من شكمبه هاي خالي و انبان هاي گرسنه خويش را پر مي كنند .» «گريزگاهي نيست از آنچه بر قلم تقدير رفته است . رضايت خدا ، رضايت ما اهل بيت است ؛ بر بلايش صبر مي ورزيم و او نيز با ما در آنچه پاداش صابرين است وفا خواهد كرد . اگر پود از جامه جدا شود، اهل بيت نيز از رسول خدا جدا خواهند شد ... آنان در حظيره القدس با او جمع خواهندآمد ، چشمش بدانان روشن خواهد شد و بر وعده اي كه بدانان داده است وفا خواهد كرد . اكنون آن كه مشتاق است تا خون خويش را در راه ما بذل كند و نفس خود را براي لقاي خدا آماده كرده است ... پس همراه با عزم رحيل كند كه من چون صبح شود به راه خواهم افتاد . ان شاءالله .»



راوي



صبح شد و بانگ الرحيل برخاست و قافله عشق عازم سفر تاريخ شد. خدايا ، چگونه ممكن است كه تو اين باب رحمت خاص را تنها بر آنان گشوده باشي كه در شب هشتم ذي الحجه سال شصتم هجري مخاطب امام بوده اند ، و ديگران را از اين دعوت محروم خواسته باشي ؟ آنان را مي گويم كه عرصه حياتشان عصري ديگر از تاريخ كره ارض است . هيهات ما ذلك الظن بك ـ ما را از فضل تو گمان ديگري است . پس چه جاي ترديد؟ راهي كه آن قافله عشق پاي در آن نهاد راه تاريخ است و آن بانگ الرحيل هر صبح در همه جا بر مي خيزد. واگر نه ، اين راحلان قافله عشق ، بعد از هزار و سيصد چهل و چند سال به كدام دعوت است كه لبيك گفته اند ؟

الرحيل ! الرحيل !



اكنون بنگر حيرت ميان عقل و عشق را !



اكنون بنگر حيرت عقل و جرأت عشق را ! بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند ... راحلان طريق عشق مي دانند كه ماندن نيز در رفتن است . جاودانه ماندن در جوار رفيق اعلي ، و اين اوست كه ما را كشكشانه به خويش مي خواند .



« ابوبكر عمر بن حارث » ، « عبدالله بن عباس » كه در تاريخ به « ابن عباس » مشهور است، عبدالله بن زبير و عبدالله بن عمر و بالاخره محمد بن حنيفه ، هر يك به زباني با امام سخن از ماندن مي گويند ... و آن ديگري ، عبدالله بن جعفر طيار ، شوي زينب كبري ، از «يحيي بن سعيد » ، حاكم مكه ، براي او امان نامه مي گيرد... اما پاسخ امام در جواب اينان پاسخي است كه عشق به عقل مي دهد ؛ اگر چه عقل نيز اگر پيوند خويش را با سرچشمه عقل نبريده باشد ، بي ترديد عشق را تصديق خواهد كرد . محمد بن حنيفه كه شنيد امام به سوي عراق كوچ كرده است، با شتاب خود را به موكب عشق رساند و دهانه شتر را در دست گرفت و گفت : « يا حسين ، مگر شب گذشته مرا وعده ندادي كه بر پيشنهاد من بينديشي؟» محمد بن حنيفه ، برادر امام ، شب گذشته او را از پيمان شكني مردم عراق بيم داده بود و از او خواسته بود تا جانب عراق را رها كند و به يمن بگريزد .



امام فرمود: « آري ، اما پس از آنكه از تو جدا شدم ، رسول خدا به خواب من آمد و گفت : اي حسين ، روي به راه نِه كه خداوند مي خواهد تو را در راه خويش كشته بيند.» محمد بن حنيفه گفت : « انا لله وانا اليه راجعون ...»



راوي



عقل مي گويد بمان و عشق مي گويد برو ؛ و اين هر دو ، عقل و عشق را ، خداوند آفريده است تا وجود انسان در حيرت ميان عقل و عشق معنا شود، اگرچه عقل نيز اگر پيوند خويش را با چشمه خورشيد نَبُرد ، عشق را در راهي كه مي رود ، تصديق خواهد كرد ؛ آنجا ديگر ميان عقل و عشق فاصله اي نيست . عبدالله بن جعفر طيار ، شوي زينب كبري(س) نيز دو فرزند خويش ـ « عون » و « محمد » ـ را فرستاد تا به موكب عشق بپيوندند و با آن دو ، نامه اي كه در آن نوشته بود : « شما را به خدا سوگند مي دهم كه ازاين سفر بازگردي. از آن بيم دارم كه در اين راه جان دهي و نور زمين خاموش شود . مگرنه اينكه تو سراج مُنير راه يافتگاني ؟»... و خود از عمروبن سعيد بن عاص درخواست كرد تا امان نامه اي براي حسين بنويسد و او نوشت .



راوي



عجبا! امام مأمن كره ارض است و اگر نباشد ، خاك اهل خويش را يكسره فرو مي بلعد ، و اينان براي او امان نامه مي فرستند ... و مگر جز در پناه حق نيز مأمني هست ؟ عقل را ببين كه چگونه در دام جهل افتاده است! و عشق را ببين كه چگونه پاسخ مي گويد :« آن كه مردم را به طاعت خداوند و رسول او دعوت مي كند هرگز تفرقه افكن نيست و مخالفت خدا و رسول نكرده است . بهترين امان ، امان خداست .و آنكس كه در دنيا از خدا نترسد ، آنگاه كه قيامت برپا شود در امان او نخواهد بود . و من از خدا مي خواهم كه در دنيا از او بترسم تا آخرت را در امان او باشم ... »



عبدالله بن جعفرطيار بازگشت ، اگرچه زينب كبري(س) و دو فرزند خويش ـ عون و محمد ـ را در قافله عشق باقي گذاشت .



راوي



ياران ! اين قافله ، قافله عشق است و اين راه كه به سرزمين طف در كرانه فرات مي رسد ، راه تاريخ است و هر بامداد اين بانگ از آسمان مي رسد كه : الرحيل ، الرحيل . از رحمت خدا دور است كه اين باب شيدايي را بر مشتاقان لقاي خويش ببندد. اي دعوت فيضاني است كه علي الدوام ، زمينيان را به سوي آسمان مي كشد و ... بدان كه سينه تو نيز آسماني لايتناهي است با قلبي كه در آن ، چشمه خورشيد مي جوشد و گوش كن كه چه خوش ترنمي دارد در تپيدن ؛ حسين ، حسين ، حسين ، حسين . نمي تپد ، حسين حسين مي كند . ياران ! شتاب كنيد كه زمين نه جاي ماندن ، كه گذرگاه است ... گذر از نفس به سوي رضوان حق . هيچ شنيده اي كه كسي در گذرگاه ، رحل اقامت بيفكند ؟... و مرگ نيز در اينجا همان همه با تو نزديك است كه در كربلا ، و كدام انيسي از مرگ شايسته تر ؟ كه اگر دهر بخواهد با كسي وفا كند و او را از مرگ معاف دارد ، حسين كه از من و تو شايسته تر است . الرحيل ، الرحيل ! ياران شتاب كنيد.





فصل چهارم: قافله عشق درسفرتاريخ



راوي



قافله عشق در سفر تاريخ است و اين تفسيري است بر آنچه فرموده اند: كل يوم عاشورا و كل ارضٍ كربلا... اين سخني است كه پشت شيطان را مي لرزاند و ياران حق را به فيضان دائم رحمت او اميدوار مي سازد.



... و تو ، اي آن كه در سال شصت و يكم هجري هنوز در ذخاير تقدير نهفته بوده اي و اكنون ، در اين دوران جاهليت ثاني و عصر توبه بشريت ، پاي به سياره زمين نهاده اي ، نوميد مشو ، كه تو را نيز عاشورايي است و كربلايي كه تشنه خون توست و انتظار مي كشد تا تو زنجير خاك از پاي اراده ات بگشايي و از خود و دلبستگي هايش هجرت كني و به كهف حَصينِ لازمان و لامكان ولايت ملحق شوي و فراتر از زمان و مكان ، خود را به قافله سال شصت و يكم هجري برساني و در ركاب امام عشق به شهادت رسي... ياران! شتاب كنيد ، قافله در راه است . مي گويند كه گناهكاران را نمي پذيرند ؟ آري ، گناهكاران را در اين قافله راهي نيست ... اما پشيمانان را مي پذيرند . آدم نيز در اين قافله ملازم ركاب حسين است ، كه او سرسلسله خيل پشيمانان است ، و اگر نبود باب توبه اي كه خداوند با خون حسين ميان زمين و آسمان گشوده است ، آدم نيز دهشت زده و رها شده و سرگردان ، در اين برهوت گمگشتگي وا مي ماند . « زهير بن قَين بَجلي » را كه مي شناسيد ! مرداني از قبيله « بني فزاره » و « بجيله » گويند : « آنگاه كه ما همراه با زهيربن قين بجلي از مكه بيرون آمديم... در راه ناگزير با كاروان حسين بن علي همسفر شديم .» آنها مي گويند كه : « ما را ناگوارتر از آنكه با او در جايي هم منزل شويم ، هيچ چيز نبود... چرا كه زهير از هواداران عثمان بن عفان خليفه سوم بود .» « ما در اين سو و حسين در آن سو اردو زديم . برسفره غذا نشسته بوديم كه فرستاده اي از جانب حسين(ع) آمد و سلام كرد و با زهيرگفت : ابا عبدالله الحسين مرا فرستاده است تا تو را به نزد او دعوت كنم و ما هر آنچه را كه در دست داشتيم ، انداختيم و خموش نشستيم ، آنچنان كه گويا پرنده اي بر سر ما لانه ساخته است . » « ابي مخنف » گويد : از « دَلهم » دختر « عمرو» كه همسر زهير بود ، اينچنين روايت شده است : « من به زهير گفتم : آيا فرزند رسول(ص) خدا تو را دعوت مي كند و تو از رفتن امتناع مي ورزي ؟ سبحان الله ! بهتر نيست كه به خدمتش بروي ، سخنش را بشنوي و سپس بازگردي ؟ زهير با ناخشنودي پذيرفت و رفت ، اما ديري نگذشت كه با چهره اي درخشان بازگشت و فرمود تا خيمه اش را بكنند و راحله اش را نزديك امام حسين(ع) برند . آنگاه مرا گفت كه تو را طلاق مي گويم ؛ ازاين پس آزادي و مرا حقي بر گردن تو نيست ، چرا كه نمي خواهم تو نيز به سبب من گرفتار شوي. من عزم كرده ام كه به حسين(ع) بپيوندم و با دشمنانش نبرد كنم و جان در راهش ببازم . سپس مَهر مرا پرداخت و به يكي از عموزاده هايش واگذاشت تا مرا به خانواده ام برساند ... آنگاه به يارانش گفت : از شما هر كه مي خواهد ، مرا پيروي كند ، و اگر نه ، اين آخرين ديدار ماست . بگذاريد تا حديثي را از سال ها پيش ، آنگاه كه در سرزمين« بَلَنجَر » از بلاد خزر نبرد مي كرديم براي شما نقل كنم ... از سلمان فارسي ، كه چون ما را از كثرت غنايمي كه به چنگ آورده بوديم خشنود ديد ، فرمود : اگر امروز اينچنين خشنود شده اي ، آن روز كه سرور جوانان آل محمد(ص) را درك كني و در ركاب او شمشير زني ، تا كجا خشنود خواهي شد ؟ ياران ! اكنون آن تقدير محتومي كه انتظار مي كشيدم مرا دريافته است و بايد شما را وداع گويم .» و از آن پس ، زهير بن قين بجلي نيز به خيل عاشوراييان پيوست . « عبدالله » پسر « سليم » و « مذري » پسر « مشمعل » كه هر د و از طايفه « بني اسد » بوده اند، گفته اند كه ما چون از مناسك حج فارغ شديم در اين انديشه بوديم كه هر چه سريع تر خود را به كاروان حسين برسانيم و بنگريم كه سرانجام كارش به كجا خواهد كشيد . شتاب كرديم و چون در منزل « زَرود» خود را به آن حضرت رسانديم ، مردي از اهالي كوفه را ديديم كه با ديدن كاروان حسين بن علي(ع) به بيراهه زد تا با او رودر رو نشود . امام كه ايستاده بود تا او را ببيند ، دل از او بريد و به راه افتاد . ولكن ما خود را به او رسانديم تا از اخبار كوفه جويا شويم . از قبيله اش پرسيديم و چون دانستيم كه او نيز از بني اسد است سؤال كرديم : « در كوفه چه خبر بود ؟» و او پاسخ داد : « من كوفه را ترك نكردم مگر آنكه ديدم كشته هاي مسلم بن عقيل و هاني بن عروه را كه در بازار بر زمين مي كشند .» بازگشتيم وهمپاي كاروان امام آمديم تا شامگاهي كه درمنزل « ثعلبيه » فرود آمد. فرصتي شد كه به خدمت او رسيديم و عرض كرديم : « رحمت خداوند بر شما باد!... ما را خبري است كه اگر بخواهي آشكارا و يا پنهاني بر تو بازگو كنيم .»



امام نگاهي به اصحاب خويش انداخت و جواب داد :« من چيزي از ايشان پنهان ندارم.» گفتيم :« آن سوار را كه ديروز غروب هنگام در منزل زرود از شما كناره گرفت به ياد مي آوريد ؟ ... او مردي بود از قبيله بني اسد ، خردمند و راستگو ، كه ما را از آنچه در كوفه گذشته است خبر داد ... مي گفت كه هنوز از كوفه خارج نشده ، ديده است جنازه هاي مسلم و هاني را كه در بازار بر زمين مي كشيده اند .» امام فرمود :« انا لله وانا اليه راجعون ، رحمت خدا بر ايشان باد !» و اين سخن را چند بار تكرار كرد .



گفتيم : « از همين منزل بازگرديد. ما در كوفيان نمي بينيم كه به ياري شما قيام كنند و چه بسا كه شمشيرهايشان را به سوي شما بگردانند . » امام (ع) نگاهي به پسران عقيل كرد و از آنان پرسيد كه رأي شما در شهادت پدرتان مسلم چيست . آنان گفتند :« والله ما بازنگرديم مگر انتقام خون او را بازگيريم و يا همچون او به شهادت رسيم .» امام رو به ما كرده و فرمود : « بعد از آنها خيري در حيات نيست.» ... و ما دانستيم كه امام هرگز از قصد خويش باز نخواهد گشت. كاروان عشق شب را در آن منزل بيتوته كردند . سحرگاهان به فرموده امام آب بسيار برداشتند و كوچ كردند تا منزلگاه « زُباله» ، كه درآنجا امام را خبر رسيد كه قيس بن مسهر نيز به شهادت رسيده است . در بعضي ازمقاتل ترديد كرده اند كه آيا نام اين فرستاده امام ، قيس بن مسهّر بوده است و يا « عبدالله بن يَقطُر » (برادر رضايي امام ) ، لكن درنحوه شهادت اين مظلوم اختلافي در مقاتل وجود ندارد. او را از طَمار قصر به زير افكنده اند و سرش را «عبدالملك بن عُمَير »، قاضي كوفه از تن جدا كرده است .



راوي



اكنون هنگام آن است كه در قافله امام ، صف اصحاب عاشورايي از فرصت طلبان ابن الوقت و بادگرايان جدا شود، چرا كه ديگر همه مي دانند كوفه در تسخير ابن زياد است .از كوفه نسيم مرگ مي وزد، نسيمي كه بوي خون گرفته است... اما هنوز راه هاي بازگشت مسدود نيست و بيابان ، وادي حيرتي است كه از اختيار انسان تا جبروت حق گسترده است . براي آنان كه دل به امام نسپرده اند، اين وادي ، عرصه بي فرداي دهشتي طاقت فرساست . اما براي اصحاب عاشورايي امام عشق ... آنها دركوي دوست منزل گرفته اند واينچنين ،از زمان و مكان و جبر واختيار گذشته اند ... اين باد نيست كه بر آنان مي وزد؛ آنها هستند كه برباد مي وزند . آنها از اختيار خويش گذشته اند تا جز آنچه او مي فرمايد اراده اي نكنند و چون اينچنين شد ، جبروت حق از آيينه اختيار تو ساطع مي شود . آيينه را رسم اين است كه « انا الشمس » بگويد ، اما تو او را اذن مده تا اين « انا » را حجاب «هو» كند .



درمنزلگاه زباله ، امام حسين(ع) كاروان را گردآورد و عهد خويش را از آنان برداشت و آنان را به اختيارخويش واگذاشت كه بروند يا بمانند . آمده است كه در اينجا مردم با شتاب از كنار او پراكنده شدند و رفتند و جز همان اصحاب عاشورايي ـ كه مي شناسي ـ ديگر كسي با او نماند .



راوي



اي دل! تو چه مي كني؟ مي ماني يا مي روي؟ داد از آن اختيار كه تو را از حسين جدا كند ! اين چه اختياري است كه براي روي آوردن بدان بايد پشت به اراده حق نهاد ؟ اي دل! نيك بنگر تا قلاّده دنيا ا برگردنشان ببيني و سررشته قلاّده را ، كه در دست شيطان است . آنان مي انگارند كه اين راه را به اختيار خويش مي روند ، غافل كه شيطان اصحاب دنيا را با همان غرايزي كه در نفس خويش دارند مي فريبد. قافله عشق ازمنزلگاه « شَراف » نيز گذشت. اولِ روز را كه آزار گرما كمتر است ، همچنان رفتند . نزديك ظهر ، امام شنيد كه يكي از يارانش تكبير مي گويد. فرمود: « الله اكبر، اما تو براي چه تكبير گفتي؟» گفت : « نخلستاني به چشمم رسيده است .»... اما آنچه او ديده بود ، نخلستان نبود؛ «حر بن يزيد رياحي » بود همراه به هزار سوار كه مي آمد تا راه بر كاروان ببندد. چيزي نگذشت كه گردن اسبان نمودار شد . نيزه هايشان گويي شاخ زنبورهاي سرخ ، و پرچم هايشان گويي بال سياه غُراب بود.



راوي



از اين سوي، آنك ، سپاه فاجعه نزديك مي شود... اما از ديگر سوي ، اين سياره سرگردان حُر است كه در مدار كهكشاني اش با شمس وجود حسين اقتران مي يابد و لاجرم ، جاذبه عشق او را به مدار يار مي كشاند . امام كاروان خويش را به جانب كوه «ذوحُسُم » كشاند تا از راه آنان كناره گيرد و چون به دامنه كوه ذوحُسُم رسيدند و خيمه ها را برافراشتند ، حربن يزيد نيز با هزار سوار از راه رسيد ، سراپا پوشيده در سلاح ، تا آنجا كه جز چشمانش ديده نمي شد . امام پرسيد : «كيستي ؟» و حر پاسخ گفت :« حُربن يزيد » امام ديگر باره پرسيد: « با مايي يا بر ما ؟» و حر پاسخ گفت :« بل عليكم » آنگاه امام چون آثار تشنگي را در آنان ديد ، بني هاشم را فرمود كه سيرابشان كنند ؛ خود و اسبانشان را . « علي بن طعان محاربي » گويد:« من آخرين نفر از لشكر حُر بودم كه از راه رسيدم ، هنگامي كه راويه ها بسته بودند و امام بر در خيمه نشسته بود . مرا گفت : راويه را بخوابان . چون من مراد او را در نيافتم بار ديگر فرمود: شتررا بخوابان . شتر را خوابانيدم ، اما از شدت عطش نتوانستم كه آب بياشامم .امام فرمود : دَرِ مشك را برگردان . و چون من باز كلام او را درنيافتم ، خود برخاست و لب مشك را برگرداند و مرا سيراب كرد ...»



راوي



اين حسين است ، سرسلسله تشنگان ، كه دشمن راسيراب مي كند... اما هنوز ، گاه آن نرسيده است كه غزل تشنه كامي كربلاييان را بسراييم... حربن يزيد نشان داده است كه دروغگو نيست . او در جواب امام كه خورجين آكنده از نامه هاي مردم كوفه را در برابر او ريخته بود ، مي گويد : « ما از زمره آنان نيستيم كه اين نامه ها را نوشته اند !» حُر را در همه روايات مربوط به واقعه كربلا باصفاتي چون صداقت، شجاعت ، ادب و حفظ حرمت اهل بيت و مخصوصاً فاطمه زهرا(س) ستوده اند... و اصلاً وقايع كربلا خود شاهدي است برآنكه چراغ فطرت آزادگي و حق جويي هنوز در باطن حر، محجوب تيرگي گناه نگشته است و به خاموشي نگراييده . اما هنوز جاي اين پرسش باقي است كه انساني اينچنين را با دستگاه حكومتي ارباب جور چه كار؟ چگونه مي توان به منصبي كه حُر در دارالاماره كوفه داشت راه يافت وباز آنچنان ماند كه حُر مانده بود ؟ « آزادگي » كه با پذيرش ولايت ظالمان در يك جا جمع نمي شود!



راوي



راستي را كه تحليل وقايع تاريخ سخت دشوار است . سرّ دشواري كار ، در پيچيدگي هاي روح آدمي است . وقتي كه مه در عمق دره ها فرو مي نشيند ، اگر چه تاريكي كامل نيست، اما آفتاب پنهان است و چشم انسان جز پيش پاي خويش را نمي بيند . اگر نباشد اينكه آفريدگار، ما را در كشاكش ابتلائات مي آزمايد ، عاداتمان را متبدّل مي سازد و شياطين پنهان در زواياي تاريك درون را در پيشگاه عقل رسوا مي دارد، چه بسا كه دراين غفلت پنهان همه عمر را سر مي كرديم و حتي لحظه اي به خود نمي آمديم . آنچه حُر را در دستگاه بني اميه نگه داشته ، غفلت است ... غفلتي پنهان . شايد تعبير « غفلت در غفلت » بهتر باشد ، چرا كه تنها راه خروج از اين چاهِ غفلت آن است كه انسان نسبت به غفلت خويش تذكر پيدا كند . هر انساني را ليله القدري هست كه در آن ناگزير از انتخاب مي شود و حُر رانيز شب قدري اينچنين پيش آمد ... «عمربن سعد » را نيز ... من و تو را هم پيش خواهد آمد .اگر باب يا ليتني كنت معكم هنوز گشوده است، چرا آن باب ديگر باز نباشد كه : لعن الله امه سمعت بذلك فرضيت به ؟ حرگفت : « من از آنان كه براي شما نامه نوشته اند نيستم . ما مأموريم كه از شما جدا نشويم مگر آنكه شما را به كوفه نزد عبيد الله بن زياد برده باشيم .» امام فرمود : « مرگ از اين آرزو به تو نزديك تر است .» و ياران را گفت تا برخيزند و زين بر اسب ها نهند و زنان و كودكان را در محمل ها بنشانند و راه مراجعت پيش گيرند . اين سخن در بسياري از تواريخ آمده است ، اما به راستي آيا امام قصد مراجعت داشته اند ؟ هر چه هست ،در اينكه لشكريان حر تاخته اند وبر سر راه او صف بسته اند ، ترديد نيست. امام مي فرمايد : « ثكلتك امك! ما تريد مِنّي؟ ـ مادرت در عزاي تو بگريد، از من چه مي خواهي ؟ » آنچه حر بن يزيد در جواب امام گفته ، سخني است جاودانه كه او را استحقاق توبه بخشيده است . روزنه اي از نور است كه به سينه حُر گشوده مي شود و سفره ضيافتي است كه عشق را به نهانخانه دل او ميهمان مي كند. حُر گفت :« هان والله ! اگر جز تو عرب ديگري اين سخن را بر زبان مي آورد ، در هر حال، دهان به پاسخي سزاوار مي گشودم . كائناً ما كان : هر چه باداباد... اما والله مرا حقي نيست كه نام مادر تو را جز به نيكوترين وجه بر زبان بياورم .» جمله ارباب مقاتل و مورخين حُربن يزيد را بر اين سخن ستوده اند وحق نيز همين است. سخن ، ثمره گلبوته دل است و حُر را ببين كه از دهانش ياس و ياسمن مي ريزد . اين سخن ريحاني از رياحين بهشت است كه ازگلبوته ادب حُر برآمده .



... آنگاه حُر چون ديد كه امام بر قصد خويش سخت پاي مي فشارد و نزديك است كه كار به مجادله بينجامد، از امام خواست كه راهي را ميان كوفه و مدينه در پيش گيرد تا او از ابن زياد كسب تكليف كند ، راهي كه نه به كوفه منتهي شود و نه به مدينه بازگردد. در بعضي از تواريخ هست كه حُر بن يزيد در ادامه اين سخن افزوده است: « همانا اين نكته را نيز هشدار مي دهم كه اگر دست به شمشير بريد و جنگ را آغاز كنيد ،بي ترديد كشته خواهيد شد.» و امام در پاسخ او فرموده است:« آيا مرا از مرگ مي ترسانيد، و مگر بيش از كشتن من نيز كاري از شما ساخته است؟ شأن من ، شأن آن كس نيست كه ازمرگ مي ترسد. چقدر مرگ در راه وصول به عزت و احياي حق، سبك و راحت است! مرگ در راه عزت ، نيست مگر حيات جاويد و حيات با ذلت ، نيست مگر موتي كه نشاني از زندگاني ندارد . آيا مرا از مرگ مي ترساني ؟ هيهات ، تيرت به خطا رفت و ظني كه درباره من داشتي به يأس رسيد . من آن كسي نيستم كه ازمرگ بترسم ، نفس من بزرگتر از آن است و همتم عالي تر از آن كه از ترس مرگ زير بار ظلم بروم ومگر بيش از كشتن من نيز كاري از شما ساخته است ؟ مرحبا بركشته شدن در راه خدا ، اگر چه شما بر هدم مَجد من و محو عزت و شرفم قادرنيستيد و اينچنين، مرا از كشته شدن ابايي نيست .» قافله عشق آمد ، تا هنگام نماز صبح به « بيضه» رسيد كه منزلگاهي است ميان « عُذيب الهِجانات» و « واقصه » ؛ حُرّ بن يزيد نيز با سپاهش ... عجبا آنان نماز را با امام به جماعت مي گزارند ! اگر او را در نماز به مقتدايي پذيرفته اند ، پس ديگر چه داعيه اي بر جاي مي ماند؟



راوي



اگر كسي بينگارد كه جدايي دين از سياست تفكري است خاص اين عصر ، دراشتباه است. بيايد و ببيند كه اينجا نيز، نيم قرني پس از حجه الوداع ، همان انگار باطل حاكم است . حكام جور را در همه طول تاريخ چاره اي نيست جز آنكه داعيه دار اين انديشه باشند، اگر نه ، مردم فطرتاً پيشوايان دين را به حكومت مي پذيرند و حق هم همين است . اما در اينجا نكته ظريف ديگري نيز هست. ظاهرِ دين ، منفكّ ازحقيقت آن ،هرگز ابا ندارد كه با كفر و شرك نيز جمع شود و اصلاً وقتي كه دين از باطن خويش جدا شود، لاجرم به راهي اينچنين خواهد رفت .



امام حسين(ع) بعد از اداي فريضه صبح بار ديگر فرصتي يافت تا با سپاهيان حُر به سخن بايستد : « ايها الناس ! همانا رسول خدا فرموده است: كسي كه ديدار كند سلطان جائري را كه حرام الله را حلال كرده است ، عهد او را شكسته و در ميان بندگانش ، مخالف با سنت رسول الله ، با ظلم وجنايت حكم مي راند و بر او با فعل و قول قيام نكند، حق است بر خدا كه او را در همان دوزخي كه مدخل آن سلطان جائر است وارد كند .زنهار كه اينان نيز به اطاعت شيطان گراييده اند و از اطاعت رحمان روي برتافته اند، زمين را به فساد كشيده اند و حدود را معطل نهاده اند و خراج مسلمين را تاراج كرده اند ، حرام الله را حلال داشته اند وحلال او را حرام . و اكنون من از هر كس ديگري شايسته ترم . اي كوفيان ! اگر هنوز هم بر آن بيعتي كه با من بسته ايد استواريد و راه رشد خويش را باز يافته ايد ، پس اين منم ، حسين بن علي فرزند فاطمه ، دخت رسول الله ، جان من و جان شما ،اهل من و اهل شما ؛ و منم بر شما اسوه اي حسنه كه بايد از آن تبعيت كنيد، و اگر نه ، اگر پيمان خويش را بريده ايد و بيعت مرا از گردنتان بازگرفته ايد ، اين از شما عجيب نيست ، چرا كه شما با پدر و برادر عموزاده ام مسلم نيز اينچنين كرديد. فريب خورده است آنكه به شما اعتماد كند ،كه درحظّ خويش از سعادت به خطا رفته ايد و نصيب خويش را ضايع كرده ايد. آن كه پيمان بريده است بايد پذيراي عاقبت آن نيز باشد كه به او بازخواهد گشت و اميدوارم كه به زودي خداوند مرا از شما بي نياز كند ... » كاروان حسين(ع) همچنان به راه خويش مي رود تا منزلگاه « قصر بني مقاتل » ... آنجاست كه يك بار ديگر شب را فرود آمده اند تا در ساعات آخر شب باز مشك ها را پر آب كنند و رحل بردارند . «عقبه بن سمعان» گويد : هنوز از قصر بني مقاتل چندان فاصله نگرفته بوديم كه آواي استرجاع امام در گوش شب پيچيد : انا لله و انا اليه راجعون و الحمد لله رب العالمين ... و چند بار تكرار شد . كلام « استرجاع » نشانه ي آن است كه قائل را امري عظيم پيش آمده است . مگر امام را چه پيش آمده بود ؟



حضرت علي اكبر خود را شتابان به موكب امام رساند تا علت اين امر را دريابد . امام فرمود: « هم اكنون خواب لمحه اي مرا در ربود وسواري بر من ظاهر شد كه مي گفت : اين قوم مي روند و مرگ نيز با آنان همراهي ميكند. دانستم اين خبر مرگ ماست كه مي دهند.» علي اكبر پرسيد: « خدا بد نياورد ، مگر ما بر حق نيستيم ؟» و امام فرمود : « آري ، والله كه ما جز به راه حق نمي رويم . » علي اكبر گفت : « اگر اينچنين است ، چه باك از مردن در راه حق ؟ » و آن همه اين سخن درجان امام شيرين نشست كه فرمود: « خداوند تو را از فرزندي جزايي عطا كند كه هيچ فرزندي را از جانب پدر عطا نكرده باشد.» چون كاروان عشق در كشاكش آن بيراهه اي كه به سوي كوفه مي پيمودند به نينوا رسيد ، سواري را ديدند كه از افق كوفه مي آيد ... بر اسبي اصيل ، با كماني بر شانه . او « مالك بن نسر كِندي » بود كه از كوفه مي آمد. و چون نزديك شد ، حُر و يارانش را سلام گفت وامام را اعتنايي نكرد . نامه اي از ابن زياد براي حُر آورده بود كه : « اما بعد ، هر جا كه اين نامه به تو رسيد كار را برحسين سخت و تنگ كن و مگذار فرود آيد جز در زميني بي آب و علف ... و بدان كه اين فرستاده من مأمور است كه ازتو جدا نشود و همواره نگران باشد تا اين امر را به انجام برساني .» « يزيد بن زياد بن مهاجر كِندي » كه يكي از اصحاب عاشورايي امام بود و خود را پيش از حُر به كاروان عشق رسانده بود ، به فرستاده ابن زياد گفت: « ثكلتك امك ... مادرت بر تو بگريد ، به چه كار آمده اي ؟ » جواب داد : « به كاري كه اطاعت از پيشوايم باشد و عمل بر پيمان بيعتي كه با او بسته ام .» يزيد بن مهاجر كِندي گفت : « عصيان آفريدگارت كرده اي و اطاعت از امامت، اما در طريق هلاكت خويش ننگ و جهنم خريده اي كه امام پليد تو مصداق اين كلام الهي است كه وجعلناهم ائمه يدعون الي النار. او تو را به سوي آتش مي برد.» آنجا سرزمين خشك و بي آب و علفي بود در نزديكي نينوا ، اما كربلا هم نبود؛ اگر چه كربلا را نيز « عشق » كربلا كرد. حُر بن يزيد از امام خواست كه در همان جا فرود آيند . امام گفت : « ما را بگذار كه در يكي از قريه هاي نزديك فرود آييم ، نينوا ، غاصريه و يا شفيه .» حُر كه هنوز « حُر» نگشته بود ، گفت: « نه ، نمي توانم ؛ اين مرد را به مراقبت من گماشته اند.» زهير بن قين گفت : « اي فرزند رسول الله ، جنگ با اينان سهل تر از جنگ با كساني است كه ازاين پس به مقابله ما مي آيند . » و حسين فرمود : « من نيستم آن كه جنگ را آغاز كند.»



راوي



قافله عشق به سرمنزل جاودان خويش نزديك مي شود... واين عاقبت كار عشق است . موكب امام به هر سوي كه مي رفت ، به سوي ديگرش سوق مي دادند تا روز پنجشبه دوم محرم سال شصت و يكم هجري به كربلا رسيد .



فصل پنجم: كربلا



امام ايستاد و خطبه اي كربلايي خواند : « اما بعد... مي بينيد كه كار دنيا به كجا كشيده است ! جهان تغيير يافته ، منكَر روي كرده است و معروف چهره پوشانده و ازآن جز ته مانده ظرفي، خرده ناني و يا چراگاهي كم مايه باقي نمانده است . » «زنهار ! آيا نمي بينيد حق را كه بدان عمل نمي شود و باطل را كه ازآن نهي نمي گردد تا مؤمن به لقاي خدا مشتاق شود؟ پس اگر اينچنين است ، من درمرگ جز سعادت نمي بينم و در زندگي با ظالمان جز ملالت . مردم بندگان حلقه به گوش دنيا هستند و دين جز بر زبانشان نيست؛ آن را تا آنجا پاس مي دارند كه معايش ايشان از قِبَل آن مي رسد ، اگر نه ، چون به بلا امتحان شوند ، چه كم هستند دينداران .»







راوي



آه از رنجي كه دراين گفته نهفته است ! و اما سرّالاسرار اين خطبه در اين عبارت است كه « لِيَرغَبَ المؤمن في لقاء رَبِّه ـ تا مؤمن به لقاي خدا مشتاق شود. » يعني دهر بر مراد سفلگان مي چرخد تا تو در كشاكش بلا امتحان شوي و اين ابتلائات نيز پيوسته مي رسد تا رغبت تو در لقاي خدا افزون شود... پس اي دل ، شتاب كن تا خود را به كربلا برسانيم! مي گويي : مگر سر امام عشق را برنيزه نديده اي و مگر بوي خون را نمي شنوي ؟ كار از كار گذشته است . قرن هاست كه كار ازكار گذشته است ... اما اي دل ، نيك بنگر كه زبان رمز ، چه رازي را با تو باز مي گويد : كلّ ارض كربلا و كلّ يوم عاشورا. يعني اگرچه قبله در كعبه است، اما فَاَينَما تُوَلّوا فَثَمَّ وَجهُ اللهِ. يعني هر جا كه پيكر صد پاره تو بر زمين افتد ، آنجا كربلاست ؛ نه به اعتبار لفظ و استعاره ، كه در حقيقت . و هر گاه كه عَلَم قيام تو بلند شود عاشوراست ؛باز هم نه به اعتبار لفظ و استعاره . و اگر آن قافله را قافله عشق خوانديم در سفر تاريخ ، يعني همين.



ليرغب المؤمن في لقاء ربه ... عجب رازي در اين رمز نهفته است ! كربلا آميزه كرب است و بلا ... و بلا افق طلعت شمس اشتياق است . و آن تشنگي كه كربلاييان كشيده اند ، تشنگي راز است. و اگر كربلاييان تا اوج آن تشنگي ـ كه مي داني ـ نرسند ، چگونه جانشان سرچشمه رحيق مختوم بهشت شود؟ آن شراب طهور كه شنيده اي بهشتيان را مي خورانند ، ميكده اش كربلاست و خراباتيانش اين مستانند كه اينچنين بي سرودست و پا افتاده اند . آن شراب طهور را كه شنيده اي ، تنها تشنگان راز را مي نوشانند و ساقي اش حسين است ؛ حسين از دست يار مي نوشد و ما از دست حسين.



الا يا ايها الساقي ادر كأساً و ناولها



كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها



عمر بن سعد ابي وقاص نخست مايل نبود كه امر ميان او و امام حسين(ع) به پيكار كشد... هر كسي را ليله القدري هست كه در آن ناگزير ازانتخاب خواهد شد وعمر سعد را نيز ساعتي اينچنين فراخواهد رسيد . اما اكنون او مي گريزد و دهر نيز در كمينش ، كه او را به اين ليله القدر بكشاند. عمربن سعد فرزند سعد ابي وقاص است ، فاتح قادسيه ، و يكي از آن ده تني كه مي گويند رسول خدا هنگام مرگ از آنان رضايت داشته است . هنوز نيم قرن از رحلت رسول خدا نگذشته ، اين پسر سعد ابي وقاص است كه در برابر فرزند رسول الله(ص) و وصي او ايستاده است . ابن سعد تلاشي بسيار كرد تا كارش به پيكار با حسين بن علي(ع) نكشد ، اما دهر هيچ كس را نا آزموده رها نمي كند ؛ صبورانه در كمين مي نشيند تا تو را به دام امتحان درآرد و كارت را يكسره كند كه ان ربك لبالمرصاد . از گفت و گوهايي كه پيش از تاسوعا بين ابي سعد و امام گذشته است خوب مي توان دريافت كه او كيست . امام مي فرمايد :« مگر از خداي پروا نداري ؟ خدايي كه معادت به سوي اوست. عزم پيكار بامن كرده اي حال آنكه مرا نيك مي شناسي و مي داني كه فرزند كيستم . بيا و اين قوم را واگذار و با من همراه شو تا به خدا نزديك شوي.» ابن سعد گاهي مايملكش را بهانه كرد و گاهي خانواده اش را ... تا اينكه امام اميد از او بازگرفت و برخاست كه بازگردد در حالي كه مي گفت :« چه مي انديشي ؟ آيا نمي داني كه به زودي تو را در بستر خواهند كشت و در قيامت نيز رحمت خدا از تو دريغ خواهد شد؟اميدوارم كه از گندم عراق جز اندك زماني بهره مجويي .» و اين سخن دامي است كه دهر در كمين ابن سعد گسترده است تا لب به تمسخر بگشايد كه :« اگر به گندم دست نيافتم ، جو كه هست !» و با اين سخن به پرتگاه لعنت خدا در افتد . آيا هنوز عمرسعد را اميد نجاتي هست؟ تلاش امام براي آنكه عمرسعد را از ورطه اي كه در آن گرفتار افتاده بود نجات بخشد به جايي نرسيد . در تاريخ ها آمده است كه امام تا پيش از عصر تاسوعا بارها با او به گفت و گو نشست و اگر چه از آنچه دراين ديدارها گذشته است جز همان مختصر كه ذكر شد هيچ چيز نمي دانيم ، اما سيره سياسي امام حسين(ع) از آنچنان روشنايي و صفايي برخوردار است كه هيچ جاي شبهه اي باقي نمي گذارد.







راوي



پر روشن است كه امام حسين(ع) در مرداب وجود عمر سعد به جست و جوي كدام گوهر نابي آمد است : شايد در اين مرداب كه روزگاري با اقيانوس هاي آزاد پيوند داشته است هنوز نشاني از حيات باشد، شايد در اين مدفن تاريكي كه عمرسعد فطرت الهي خويش را در آن به خاك سپرده است هنوز روزنه اي رو به آفتاب گشوده باشد .امام آفتاب كرامتي است كه خود را از ويرانه ها نيز دريغ نمي كند. آسمان را ديده اي كه چگونه در گودال هاي حقير آب نيز مي نگرد؟ آب را ديده اي كه چگونه پست ترين دره ها را نيز از ياد نمي برد؟ چگونه مي توان كار پاكان را قياس از خود گرفت ؟ امام رابا خداوند عهدي است كه غير او را در آن راهي نيست ، و بر همين پيمان است كه امام پاي مي فشارد .نه ، اين راز نه رازي است كه با من و تو درميان نهند . ولايت امام بر مخلوقات ولايت خداست، يعني همه ذرات عالم ، از پاي تا سر ، بقايشان به جذبه عشقي است كه آنان را به سوي امام مي كشد، اما خود از اين جذبه بي خبرند . اگر او كشكشانه ما را به كوي دوست نكشد و بر پاي خويش رهايمان كند، ياران ، همه از راه باز مي مانيم . آسمان را ديده اي كه از او بلندتر هيچ نيست ، اما درگودال هاي حقير آب نيز مي نگرد؟ امام در مرداب وجود عمرسعد در جست و جوي نشاني از درياست، درياي آزاد ، دريايي كه به اقيانوس راه دارد. زهير بن قين هر چند خود نمي خواست، اما امام آن عهد فراموش شده را با او تازه كرد.



عمرسعد نمي خواست كه كار او با امام به پيكار بينجامد . اين حقيقت از مَطلع نامه اي كه براي ابن زياد نگاشته معلوم است :« خداوند آتش را خاموش كرد و اتفاق برقرار شد و كار امت به صلاح آمد .»... با اين همه قصد دارد كه باطن خويش را از ابن زياد كتمان كند. اما ابن زياد زيرك تر از آن بود كه فريب عمرسعد را بخورد و گفت :« اين نامه مرد خيرخواهي است كه امير خويش را اندرز گفته و دل بر قوم خويش سوزانده است.» دست تقدير همه لوازم را يكجا گرد آورده است تا آنچه بايد، به انجام رسد . «شمر بن ذي الجوشن » نيز حاضر است تا ابن زياد را با سخنان خويش در آنچه قصد كرده است تشجيع كند... اگر خداوند انسان را رها كند ، دهر نيز با او همداستان مي شود. اما به راستي مگر تا كجا مي توان شرور بود كه خداوند انسان را در كاري اينچنين زشت ياري كند؟ شمر از جانب ابن زياد مأمور شد تا امريه او را به عمر سعد برساند و اگر آن شوربخت از جنگ با حسين سرباز زد، خود به جاي او بنشيند و عمرسعد را گردن بزند و سرش را براي ابن زياد بفرستد . او نامه ابن زياد را به عمرسعد رساند و منتظر ماند تا جواب آن را دريافت كند. ابن زياد نوشته بود :« من تو را به جانب حسين نفرستاده ام كه دست از او برداري و وقت را بيهوده بگذراني . بنگر كه اگر حسين و اصحابش تسليم رأي من شدند ، آنان را به مسالمت نزد من گسيل دار و اگر نه ... برآنان حمله بر و خونشان را بريز و پيكرشان را مُثله كن كه حق آنها اين است . آنگاه كه حسين كشته شد، او را زير سم ستوران بينداز و بر سينه و پشتش اسب بتاز ، كه ناسپاس است و مخالف . من مي دانم كه اين كار پس ازمرگ او را زياني نخواهد رساند ، اما عهد كرده ام كه با او اينچنين كنم . چنان كه به امرما عمل كني ، پاداشت پاداش كسي است كه مطيع فرمان بوده است ، و اگر نه ، از مقام خود كناره گير و امر لشكر را به شمر بن ذي الجوشن بسپار كه باقي را او خود مي داند .»



عمر بن سعد به روشني دريافت كه شمربن ذي الجوشن در اين ميانه چه كرده است .او مي دانست كه حسين بن علي تسليم نخواهد شد . اين جمله اي است كه از او در وصف حسين نقل كرده اند كه خطاب به شمر گفته است :« والله همان دلي را كه علي داشت در ميان دو پهلوي پسرش نهاده اند.» آنگاه فرماندهي لشكر پياده را به او سپرد و آماده جنگ شد.» شامگاه تاسوعا عمربن سعد چون قصد كرد كه حمله آغاز كند فرياد كرد :« يا خيل الله ، اركبي و ابشري ! ـ لشكرخدا سوار شويد؛ مژده باد شما را به بهشت .» و عجبا! اين همان كلامي است كه پدرش سعد ابي وقاص در جنگ قادسيه بر زبان آورده بود . آيا به راستي عمر بن سعد نمي داند كه چه مي كند ، يا خود را به ناداني زده است؟







راوي



هنوز نيم قرن از حجه الوداع نگذشته ، امت محمد(ص) تيغ بر اوصاي او كشيده اند و با نام اسلام ، قلب اسلام را كه امام است ، مي درند! اجسامشان به جانب قبله نماز مي گزارند ، اما ارواحشان هنوز همان اصنامي را مي پرستند كه ابراهيم شكسته بود. اجسامشان به جانب قبله نماز مي گزارند، اما ارواحشان با باطن قبله كه امامت است، پيكار مي كنند. جاهليت ريشه در درون دارد و اگر آن مشرك بت پرست كه در درون آدمي است ايمان نياورد ، چه سود كه بر زبان لااله الا الله براند؟ آنگاه جانب عدل و باطن قبله را رها مي كندو خانه كعبه را عوض از صنمي سنگي مي گيرد كه روزي پنج بار در برابرش خم و راست شود و سالي چند روز گرداگردش طواف كند. و اي كاش تا همين جا بسنده مي كرد و قلب قبله را با تيغ نمي دريد! عجبا! جهان را ببين كه چه سان وارونه مي شود! افمن يمشي مكبا علي وجهه اهدي امن يمشي سويا علي صراط مستقيم ؟









فصل ششم: ناشئه اليل



راوي



اينك زمين در سفر آسماني خويش به عصر تاسوعا رسيده است و خورشيد از امام اذن گرفته كه غروب كند . ديگر تا آن نبأ عظيم ، اندك فاصله اي بيش نمانده است و زمين و آسمان در انتظارند . فرات تشنه است و بيابان از فرات تشنه تر و امام از هر دو تشنه تر. فرات تشنه مشكهاي اهل حرم است و بيابان تشنه خون امام و امام از هر دو تشنه تر است؛ اما نه آن تشنگي كه با آب سيراب شود... او سرچشمه تشنگي است ، و مي داني ، رازها را همه ، در خزانه مكتومي نهاده اند كه جز با مفتاح تشنگي گشوده نمي شود . امام سرچشمه راز است و بيابان طف ، عرصه اي كه مكنونات حجاب تكوين را بي پرده مي نمايد. مگر نه اينكه اينجا را عالم شهادت مي نامند ؟ و مگر از اين فاش تر هم مي توان گفت؟



غروب تاسوعا نزديك استو امام بر مدخل سراپرده راز، تكيه بر شمشير زده و در ملكوت مي نگرد . عمرسعد فرمان داده است :« ياخيل الله بر مركب ها سوار شويد ؛ بشارت باد شما را به بهشت !...» و آن گمگشتگان برهوت وهم، سپاه شيطان ، بر اسب ها نشسته اند تا به اردوي آل الله حمله برند، و هياهوي آنان باديه را سراسر از هول آكنده است. زينب كبري خود را به خيمه امام رساند و او را ديد بر در خيمه، تكيه بر شمشير زده ، چشم بر هم نهاده است. رسول الله آمده بود تا او را بشارت ديدار دهد . امام سربرداشت و به گنجينه دار عالم رنج نگريست : « رسول الله (ص) را به خواب ديدم كه مي گفت : زود است كه به ما الحاق خواهي يافت .» ... و طور قلب زينب از اين تجلي در خود فرو ريخت.



راوي



آل كسا در انتظار خامس خويشند ، تا روز بعثت به غروب عاشورا پايان گيرد و خورشيد رحمت نبوي در افق خونين تاريخ غروب كند و شب آغاز شود... شب نقمتي كه درباطن رحمت حق پنهان بود؛ شبي دراز و ديجور؛ شب ظلمتي كه نور تنها از اختران امامت مي گيرد، و چقدر اين اختران از كره زمين دورند ! و ماييم اينجا ، بر اين سفينه سرگردان آسماني ، در سفري دراز و دشوار... در سفري هزار و چهارصد ساله . اختران نورند ، نور مطلق ؛ اين تويي كه اينجا ، بر كرانه آسمان ، در شب دريغ نور، و امانده اي و بال شكسته ، و جز سوسويي دور به تو نمي رسد . اما در باطن ، اين نقمت نيز فرزند رحمتي است كه از ميان رنج و خون پاي بر سياره زمين مي نهد... سياره رنج ! و اين تويي اكنون، مسافر سفر بلند شب كه در اشتياق روز، چشم به افق طلوع دوخته اي و انتظار مي كشي . اگر شب نبودو اگرشب ، آن همه بلند و ژرف نبود ، اين اشتياق نبود. گل وجود آدمي خاك فقر است كه با اشك آميخته اند و در كوره رنج پخته اند. زينب كبري گنجينه دار عالم رنج است . او را اينچنين بشناس ! او محمل گرانبارترين رنج هايي است كه در اين مباركه نهفته : لقد خلقنا الانسان في كبد. او وارث بيت الاحزان فاطمه است و بيت الاحزان قبله رنج آدمي است .



امام چون دريافت كه عمرسعد قصد دارد حمله را آغاز كند، عباس بن علي را فرستاد كه آن شب را از آنان مهلت بخواهد . عمرسعد پاسخي نگفت و ايستاد. « عمروبن حجاج زُبيدي » روي به آنان كرد و گفت : « سبحان الله ! والله اگر اينان از تركان و يا ديلميان بودند و چنين مي خواستند ، بي ترديد مي پذيرفتيم . اكنون چگونه رواست كه اين مهلت را از خاندان محمد دريغ داريم ؟» مشهور است كه مي گويند امام حسين (ع) به عباس بن علي فرموده است :« اگر مي تواني ، يك امشبي را از آنان مهلت بگير... خدا مي داند كه من چقدر نماز را ، و كثرت دعا و استغفار را دوست مي دارم .»



راوي



مگر امام را به اين يك شب چه نيازي است كه اينچنين مي گويد؟ كيست كه اين راز را بر ما بگشايد؟... اصحاب عشق را رنجي عظيم در پيش است . پاي بر مسلخ عشق نهادن ، گردن به تيغ جفا سپردن ، با خون كوير تشنه را سيراب كردن و ... دم بر نياوردن ! اگر ناشئه ليل نباشد، اين رنج عظيم را چگونه تاب مي توان آورد؟ يا ايها المزمل ـ قم اليل ...ـ انا سنلقي عليك قولا ثقيلا. رسول نيز آن قول ثقيل برگرده قيام ليل نهاد . با اين همه ، بار روحي بر آن جلوه اعظم خدا نيز سنگين مي نشست . سَبحِ طويل روز ناشئه ليل مي خواهد ، اگرنه ، انسان را كجا آن طاقت است كه اين رنج عظيم را تحمل كند؟ اما چرا شب؟ و مگردر شب چه سرّي نهفته است كه درروز نيست و خراباتيان چگونه بر اين راز آگاهي يافته اند؟ شب سراپرده راز و حرم سرّ عرفاست و رمز آن را بر لوح آسمانِ شب نگاشته اند ـ اگر بتواني خواند. جلوه ملكوتي ايمان نوراست و با اين چشم كه چشم اهل آسمان است ، زمين آسمان ديگري است كه به مصابيح وجود مؤمنين زينت يافته است. شب عرصه تجلاي روح عارف است ، اگر چه روزها را مُظهِر غير است و خود مخفي است ، و دراين صفت، عارف اختران را ماند.



امام ، نزديك غروف آفتاب ، اصحاب خويش را گرد آورد تا با آنان سخن بگويد . حضرت علي بن الحسين ، با آن همه كه بيمار بوده است ، خود را به نزديكي جمع ياران كشاند تا سخنان امام را بشنود:



« اما بعد... به راستي من نه اصحابي را بهتر و وفادارتر ازاصحاب خويش مي شناسم و نه خانواده اي را كه بيش از خانواده ام بر بِرّ و نيكوكاري و حفظ پيوند خانوادگي استوار باشند. خداوند شما را از جانب من بهترين جزاي خير عنايت فرمايد. آگاه باشيد كه من پيمان خويش را از ذمه شما برداشتم و اذن دادم كه برويد و از اين پس مرا بر گرده شما حقي نيست . اينك اين شب است كه سر مي رسد و شما را در حجاب خويش فرو مي پوشد ؛ شب را شتر رهوار خويش بگيريد و پراكنده شويد كه اين جماعت مرا مي جويند و اگر بر من دست يابند ، به غير من نپردازند.» سخن چو بدينجا رسيد ، ياران را دل از دست رفت و به زبان اعتراض و اعتذار گفتند: «چرا برويم ؟ تا آنكه چند روزي بيش از تو زندگي كنيم ؟ نه ،خداوند اين ننگ را ازما دور كند . كاش ما را صد جان بود كه همه را يكايك در راه تو مي داديم .» نخستين كسي كه بدين كلام ابتدا كرد عباس بن علي بود و ديگران از او پيروي كردند. امام روي به فرزندان مسلم كرد و آنان را رخصت داد كه بروند: « آيا شهادت پدرتان مسلم بن عقيل كافي نيست كه مي خواهيد مصيبتي ديگر نيز برآن بيفزاييد؟» غَلَيان آتش درون زلزالي شد كه كوه هاي بلند را به لرزه انداخت و صخره هاي سخت را شكافت و راه آتش را باز كرد. مسلم بن عوسجه برپا ايستاده ، گفت:«يا بن رسول الله ! آيا ما آن كسانيم كه دست از تو برداريم و پيرامون تو را رها كنيم در هنگامه اي كه دشمن اينچنين تو را درمحاصره گرفته است ؟ مگر ما را در پيشگاه حق عذري در اين كار باقي است ؟ نه ! والله تا آنگاه كه اين نيزه را در سينه دشمن نشكسته ام و شمشيرم را بر فرق دشمن خرد نكرده ام ، دل از تو بر نخواهم كند و اگر مرا سلاحي نباشد ، با سنگ به جنگ آنان خواهم آمد تا با تو كشته شوم.» و « سعيد بن عبدالله حنفي» به پا خاست و گفت :« قسم به ذات خداوند كه واگذارت نخواهيم كرد تا او بداند و ببيند كه ما حرمت پيامبرش را در حق تو كه فرزند و وصيّ او هستي ، حفظ كرده ايم . والله ، اگر بدانم كه كشته خواهم شد ، آنگاه جان دوباره خواهم يافت تا پيكرم را زنده بسوزانند و خاكسترم را برباد دهند و اين كردار را هفتاد بار مكرر خواهند كرد تا از تو جدا شوم، دست از تو بر نخواهم داشت تا مرگ را در خدمت تو ملاقات كنم . و اگر اينچنين است، چرا الحال از شهادت در راه تو روي برتابم با آنكه جز يك بار كشته شدن بيش نيست و كرامتي جاودانه را نيز به دنبال دارد؟»



راوي



نازك دلي آزادگان چشمه اي زلال است كه از دل صخره اي سخت جوشد. دل مؤمن را كه مي شناسي : مجمع اضداد است ، رحم و شدت را با هم دارد و رقت و صلابت را نيز با هم . زلزله اي كه در شانه هاي ستبرشان افتاده از غليان آتش درون است؛ چشمه اشك نيز از كنار اين آتش مي جوشد كه اين همه داغ است اماما ، مرا نيز با تو سخني است كه اگر اذن مي دهي بگويم:« من در صحراي كربلا نبوده ام و اكنون هزار وسيصد وچهل و چند سال از آن روز گذشته است. اما مگرنه اينكه آن صحرا باديه هول ابتلائات است و هيچ كس را تا به بلاي كربلا نيازموده اند از دنيا نخواهند برد؟ آنان را كه اين لياقت نيست رها كرده ام ، مرادم آن كسانند كه يا ليتنا كنا معكم گفته اند . پس بگذار مرا كه در جمع اصحاب تو بنشينم و سر در گريبان گريه فرو كنم .» خورشيد سرخ تاسوعا در افق نخلستان هاي كرانه فرات غروب كرده است و زمين ملتهب كربلا را به ستاره جُدَي سپرده و مؤذن آسماني اذن حضور داده است ودروازه هاي عالم قرب را گشوده ... زمين از دل ذرات به آسمان پيوسته است و نسيمي خنك از جانب شمال وزيدن گرفته ... و اصحاب ، نماز گريه مي گزارند.



«سيد بن طاووس» روايت كرده است كه در آن حال، «محمد بن بشير حضرمي» را گفتند كه پسرت را در سر حدات مملكت ري به اسارت گرفته اند و او گفت :« عوض جان او و جان خويش ، از خالق ، جان ها خواهم گرفت . دوست نمي داشتم كه او را اسير كنندو من بمانم .» ... يعني چه خوب است كه اسيري او زماني رخ نموده است كه من نيز ديري در جهان نخواهم پاييد. امام كه مقال او شنيد گفت :« خدايت رحمت كند ، من بيعت خويش را از تو برداشتم . برو و فرزند خويش را از اسارت برهان .» او جواب داد:« درندگان بيابان مرا زنده بدرند اگر از تو جدا شوم و تو را در غربت بگذارم و بگذرم؛ آنگاه خبرت را از شتر سواران راهگذر باز پرسم؟ نه هرگز اينچنين نخواهد شد!»



راوي



سفينه اجل به سرمنزل خويش رسيده است و اين آخرين شبي است كه امام در سياره زمين به سر مي برد . سياره زمين سفينه اجل است؛ سفينه اي كه در دل بحر معلّق آسمان لايتناهي ، همسفر خورشيد ، رو به سوي مستقر خويش دارد و مسافرانش را نيز ناخواسته با خود مي برد. اي همسفر، نيك بنگر كه دركجايي!مباد كه از سر غفلت اين سفينه اجل را مأمني جاودان بينگاري و دراين توهم ، از سفرآسماني خويش غافل شوي. نيك بنگر! فراز سرت آسمان است و زير پايت سفينه اي كه در درياي حيرت به امان عشق رها شده است . اين جاذبه عشق است كه او را با عنان توكل به خورشيد بسته است و خورشيد نيز در طواف شمسي ديگر است و آن شمس نيز در طواف شمسي ديگرو... و همه در طواف شمس الشموس عشق ، حسين بن علي (ع) ... مگرنه اينكه او خود مسافر اين سفينه اجل است؟ ياران ! اينجا حيرتكده عقل است ... و تا «خود» باقي است ، اين«حيرت» باقي است . پس كار را بايد به «مِي» واگذاشت ؛ آن مِي كه تو را از «خويش» مي رهاند و من وما را درمسلخ او به قتل مي رساند . آه ! ان الله شاء ان يراك قتيلا.



گاه هست كه كس از «خويشتن » رسته ، اما هنوز در بند «تن خويش » است ... تن هم كه مقهور دهر است. آنگاه از دهر مي نالد كه :



يا دهر اف لك من خليل



كم لك بالاشراق و الاصيل



من صاحب او طالب قتيل



و الدهر لا يقنع بالبديل



و انما الامر الي الجليل



و كل حي سالك السبيل



اين آواي حسين است كه ازخيمه همسايه مي آيد ، آنجا كه «جون» شمشير او را براي پيكار فردا صيقل مي دهد. شعر و شمشير؟ عشق و پيكار؟ آري ! شعر و شمشير ، عشق و پيكار . اين حسين است ، سر سلسله عشاق، كه عَلَم جنگ برداشته است تا خون خويش را همچون كهكشاني از نور بر آسمان دنيا بپاشد و راه قبله را به قبله جويان بنماياند. آنجا كه قبله نيز در سيطره حراميان خون ريز است، عشاق را جز اين چاره اي نيست. شعر نيز ترنم موزون آن مستي و بيخودي است و شاعر تا از خويش نرهد ، شعرش شعر نخواهد شد .شعر، تا شاعر از خويش نرسته است ، حديث نفس است و اگر شاعر از خود رها شود، حديث عشق است، پس نه عجب اگر شعر و شمشير و عشق و پيكار با هم جمع شود... كه كار عشق ، ياران ، لاجرم كربلايي است . پس ديگر سخن از منصور و بايزيد و جنيد و فلان و بهمان مگو كه عشاق حقيقي ، تذكره الاوليا را بر خيابان هاي خرمشهر و آبادان و سوسنگرد و بر دشت هاي پرشقايق خوزستان و بر سفيدي برف هاي ارتفاعات بلند كردستان باخون مي نويسند ، با خون.



راز قربت را ، ياران ، در قربانگاه بر سرهاي بريده فاش مي كنند و ميان ما و حسين همين خون فاصله است . ميان حسين و يار نيز همان خون فاصله بود و جز خون ... بگذار بگويم كه طلسم شيطان ترس از مرگ است و اين طلسم نيز جز در ميدان جنگ نمي شكند . مردان حق را خوفي از غير خدا نيست و اين سخن را اگر در ميدان كربلايي جنگ نيازمايند، چيست جز لعقي بر زبان؟... اما اي دهر! اگر رسم بر اين است كه صبر را جز در برابر رنج نمي بخشند و رضاي او نيز در صبر است ، پس اين سرِ ما و تيغِ جفاي تو... شمر بن ذي الجوشن را بياور و بر سينه ما بنشان تا سرمان را ازقفا ببرد و زينب رانيز بدين تماشاگه راز بكشان. ديگر، آنان كه مانده اند همه اصحاب عاشورايي امامند و اينان را من دون الله هيچ پيوندي با دنيا نيست ؛ واگر بود، با آن سخن كه امام فرمود ، بريده شد و از آن پس ، ديگر هيچ حجابي آنان را از خدا نمي پوشاند . امام فرموده بود:« شب را شتر رهواري برگيريد و پراكنده شويد » ، نه براي آنكه آنان را در رنج اندازد ،بل تا آنان دل به مرگ بسپارند و اينچنين ، ديگر هيچ پيوندي من دون الله بين آنان و دنيا باقي نماند ؛ كه اگر پيوندها بريده شد، حجاب ها نيز دريده خواهد شد. واي همسفران معراج حسين ، چه مبارك شبي است! تا اينجا جبرائيل را نيز در التزام ركاب داشتيد، اما از اين پس... بال د سُبُحاتي گشوده ايد كه جبرائيل را نيز در آن بار نمي دهند. شما برگزيدگان دشوارترين ابتلائات تاريخ خلقت انسانيد و از اين است كه حسين شما را به همسفري درمعراج خويشتن پذيرفته است . راز اين شب را كسي خواهد گشود كه بال در بال شما بيفكند و اين عطيه را جز به كبوتران حرم انس نبخشيده اند . كيانند اين كبوتران حرم انس؟ چگونه است كه سينه هايتان نمي شكافد و قلب هايتان تاب اين حالات ناب را مي آورد و از هم نمي درد؟ اگر نمي دانستم كه «كلام» چيست ، مي خواستم ازشما كه ما را باز گوييد ازآنچه در اين شب بر شما رفته است ،اي غوطه ورانِ سبحاتِ جلال !... اي مستانِ جبروتي ، اي حاجبين سراپرده هاي انس، اي قبله دارانِ دايره طواف ! اي... چه بگويم ؟ يا ليتني كنت معكم . اما كلام را براي بيان اين رازها نيافريده اند و مفتاح اين گنجينه راز ، سكوت است نه كلام.



در ساعات آغاز شب ، «نافع بن هلال» كه به پاسداري ازحرم خيمه ها ايستاده بود ، امام را ديد كه در تاريكي ازخيمه ها دور مي شود. اوكه آمده بود تا پستي ها و بلندي هاي زمين پيرامون خيمه گاه را بسنجد، دست نافع كه را شتاب زده خود را به او رسانده بود در دست گرفت و فرمود:« والله امشب همان شب ميعاد تخلف ناپذير است. آيا نمي خواهي در دل شب به درة ميان اين دو كوه پناهنده شوي و خود را از مرگ برهاني ؟ » امام بار ديگر نافع بن هلال را آزموده بود، نه براي آنكه از حال دل او خبر بگيرد ، بل تا او را به مرز يقين بكشاند و از شرك و شك و خوف برهاند.



راوي



الماس اگر چه از همه جوهرها شفاف تر است ، سخت تر نيز هست . ماندن در صف اصحاب عاشورايي امام عشق تنها با يقين مطلق ممكن است ... و اي دل! تو را نيز از اين سنت لايتغير خلقت گريزي نيست . نپندار كه تنها عاشوراييان را بدان بالا آزموده اند و لاغير... صحراي بلا به وسعت همه تاريخ است .



نافع بن هلال خود را به پاهاي امام انداخت و گفت :« مادرم بر من بگريد! من اين شمشير را به هزار درهم خريده ام ، آن اسب را نيز به هزار درهم ديگر . قسم به آن خدايي كه با حب شما برمن منت نهاده است، بين من و شما جدايي نخواهد افتاد مگر آنوقت كه اين شمشير كُند شود و آن اسب خسته .» از نافع بن هلال روايت كرده اند كه گفته است: « آنگاه امام بازگشت و به خيمه زينب كبري رفت و من نگاهباني مي دادم و شنيدم كه زينب كبري مي گويد: برادر، آيا اصحاب خويش را آزموده اي ! مبادا هنگام دشواري دست از تو بردارند و در ميان دشمن تنهايت بگذارند ! ... و امام در پاسخ او فرمود: والله آنان را آزموده ام و نيافتم در آنان جز جنگجوياني دلاور و استوار كه با مرگ در راه من آنچنان انس گرفته اند كه طفلي به پستان هاي مادرش .» امام عشق ، خود يارانش را اينچنين ستوده است :« جنگجوياني دلاور و استوار كه با مرگ در راه حق آنچنان انس گرفته اند كه طفلي به پستان هاي مادرش .»



راوي



صحراي بلا به وسعت تاريخ است و كار به يك يا ليتني كنت معكم ختم نمي شود . اگر مرد ميدان صداقتي ، نيك در خويش بنگر كه تو را نيز با مرگ انسي اين گونه هست يا خير! اگر هست كه هيچ ، تو نيز از قبله داران دايره طوافي ، و اگر نه ... ديگر به جاي آنكه با زبان «زيارت عاشورا» بخواني ، در خيل اصحاب آخرالزماني حسين با دل به زيارت عاشورا برو . «ضحاك بن عبدالله مشرقي » را كه مي شناسي ! عصر عاشورا از جبهه حق گريخت بعد از آنكه صبح تا شام را در ركاب امام شمشير زده بود. خوف ،فرزند شك است و شك ، زاييده شرك و اين هرسه ، خوف و شك و شرك ، راهزنان طريق حقند... كه اگر با مرگ انس نگيري ، خوف ، راهِ تو را خواهد زد و امام را در صحراي بلا رها خواهي كرد. شب هر چه در خويش عميق ترمي شود، اختران را نيز جلوه اي بيشتر مي بخشد و اين ، سرالاسرار شب زنده داران است . اگر ناشئه ليل نباشد، رنج عظيم روز را چگونه تاب آوريم ؟



حضرت علي اكبر با پنجاه تن از ياران براي آخرين بار راه فرات را گشودند و با چند مشكي آب بازگشتند . ياران غسل شهادت كردند و وضو ساختند و به نماز وداع ايستادند.



راوي



و آن خيمه و خرگاه، كهكشاني شد كه از آن پس ، آن را«مطاف عشق» مي خوانند.



فصل هفتم: فصل تمييز خبيث از طيب ( اتمام حجت)



راوي





فجر صادق دميد و مؤذن آسماني در ميان زمين و آسمان ندا در داد: سبوح قدوس رب الملائكه و الروح . امام به نماز فجر ايستاد و اصحاب به او اقتدا كردند و ظاهر و باطن و اول و آخر به هم پيوست.ميان



ظاهر و باطن ، وادي حيرتي است كه عقل درآن سرگردان است. تن در دنياست و جان در آخرت: اين يك به سوي خاك مي كشاند و آن يك به سوي آسمان ، و چشم حس ظاهربين است. درميان لشكر عمرسعد نيز بسيارند كساني كه به نماز ايستاده اند . وا اسفا! چگونه بايد به آنان فهماند كه اين نماز را سودي نيست اكنون كه تو با باطن قبله سر جنگ گرفته اي؟ وا اسفا! چگونه بايد اين جماعت را از باديه وهم ميان ظاهر و باطن رهاند؟ امام ، باطن قبله است و نماز را بايد به سوي قبله گزارد. آيا هيچ عاقلي پشت به قبله نماز مي گزارد؟ نماز آنگاه نماز است كه ميان ظاهر و باطن جمع شود و اگر نه ، مقتداي آن نماز كه در لشكر يزيد بخوانند شيطان است. اسلام لباسي نيست كه باپيكر جاهليت جفت بيايد ، اما اينجا دنياست و باديه وهم ميان ظاهر و باطن فاصله انداخته است . شيطان جاهلان متنسك را با نماز مي فريبد . در اينجاست كه ائمه كفر همواره از پيراهن عثمان عَلَم جنگ با علي(ع) مي سازند. اگر آنان پرده از مطامع دنيايي خويش بر مي داشتند كه اين خيل انبوه با آنان همراه نمي شد. جاهليت ريشه در باطن دارد و اگر نبود كوير مرده دل هاي جاهلي، شجره خبيثه بني اميه كجا مي توانست سايه جهنمي حاكميت خويش را بر جامعه اسلام بگستراند؟



امام(ع) بعد از اقامه نماز، روي به اصحاب خويش كرد و فرمود:« ان الله تعالي اذن في قتلكم و قتلي في هذا اليوم فعليكم بالصبر و القتال...ـ امروز خداوند به قتل شما و من اذن داده است ؛ پس بر شماست صبر و قتال ... صبر ،اي بزرگ زادگان، {چرا} كه مرگ نيست جز گذرگاهي كه شما را از سختي و شدّت و رنج ، به بهشت هاي وسيع و نعمت هاي دائم مي رساند.كيست كه نخواهد از زنداني تنگ به كاخي بزرگ منتقل شود؟ و اگر چه مرگ بر دشمنان شما آن گونه است كه كسي ازكاخي وسيع به زنداني تنگ انتقال يابد . پدرم از رسول الله مرا حديث گفته است كه :... الدنيا سجن المؤمن و جنه الكافرـ دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است ، و مرگ پلي است كه آنان را به بهشتشان مي رساند و اينان را به جهنمشان .» صبحگاه ،چون شب به تمامي برچيده شد و انبوه لشكريان عمرسعد كه نظم گرفته بودند تا به سراپرده آل الله حمله برند ظاهر شد، امام دست به آسمان برداشت و گفت :« الهي ، تويي كه در دلتنگي ها تنها به تو روي مي آورم و تويي كه در شدايد تنها به تو اميد مي بندم و تويي كه در آنچه بر من نازل مي شود ، پشتوانه و سلاح من بوده اي. چه بسيار روي نمود همومي كه قلب در آن به ضعف مي گرايد و حيله بريده مي شود و دوست كناره مي گيرد و دشمن زبان به شماتت مي گشايد ، و من با اشتياقي كه مرا از غير تو باز مي داشت، كار را به تو واگذار كردم و شكوِه پيش تو آوردم و تو آن غصه ها را زدودي و گره از كار فروبسته من گشودي و مرا كفايت كردي. پس تويي وليّ همه نعمت ها و منتهاي همه رغبت ها.» سخنان امام و يارانش ، پيش از آغاز جنگ ، نسيمي بهاري است كه بر ديار مردگان مي وزد، شايد در آن ميان هنوز هم باشند خفتگان نيمه جاني كه به خواب زمستاني فرورفته اند : « اي مردم ! گفتار مرا بشنويد و شتاب نكنيد تا شما را موعظه كنم ، كه اين حق شما بر عهده من است، و تا آنكه عذر خويش را بيان كنم. پس اگر درباره من جانب انصاف گرفتيد كه سعادتمند شده ايد و اگر نه ، رأي خود و شركاي خويش را برهم نهيد و آنگاه كه ديگرنشاني از ترديد درخود نيافتيد ، بي درنگ به من بپردازيد و كار را يكسره كنيد و بدانيد كه ولي من خدايي است كه قرآن را نازل كرده و صالحين را در كَنَف ولايت خويش مي گيرد.» و چون سخن امام به اينجا رسيد ، صداي اهل حرم كه گوش سپرده بودند ، به شيون بلند شد...



«اي زنان و دختران بني الهاشم ، آرام باشيد كه گريه بسياري در پيش خواهيد داشت ، تا آنجا كه چشمه هاي اشك بخشكد و جز خون در حدقه چشم ، نگردد.» «اي بندگان خدا، تقوا پيشه كنيد و از دنيا برحذر باشيد كه اگر دنيا به كسي وفا كند و يا كسي در آن باقي بماند ، انبيا براي بقا سزاوارترند ـ شايسته تر براي رضايت و راضي تر به قضا. اما هرگز! كه خداوند دنيا را براي فنا آفريده است؛ تازه هايش به كهنگي مي گرايد و نعمت هايش به زوال ، و شادي هايش به تيرگي ؛ منزلگاهي است پر فراز و نشيب و خانه اي است ناپايدار... و چون اينچنين است، زادراه سفر برگيريد و بهترين زادراه تقواست : واتقوا الله لعلكم تفلحون.» «اي مردم ، آفريدگار تعالي دنيا را آفريد تا خانه فنا و زوال باشد و دم به دم بر اهلش ديگرگون شود . اينچنين ، مغرور و فريفته است آن كه بدان غره شود و شقي است آن كه مفتون آن گردد. زنهار! نفريبد شما را ، كه مي بُرد رشته اميد آن را كه به اوتكيه كرده است و دست طمع آن را كه در او طمع ورزيده . و اكنون شما بركاري گرد آمده ايد كه خشم خدا را بر شما برانگيخته و چهره كَرَمش را ازشما بازگردانده و شما را سزاوار انتقامش ساخته است . چه خوب ربي است آفريدگار ما و چه بد بندگاني هستيد شما كه اقرار به طاعت كرده ايد و ايمان به رسالت محمد آورده ايد، اما اينك همان شما ، به سوي اهل بيت و عترت او خزيده ايد تا آنان را به قتل برسانيد . اين شيطان است كه بر شما سيطره يافته است و ذكر خداوند عظيم را از خاطرتان برده . پس ننگ بر شما و برآنچه اراده كرده ايد ! انا لله و انا اليه راجعون. هولاء قوم كفروا بعد ايمانهم فبعدا للقوم الظالمين .» « اي مردم ، نخست مرا بشناسيد كه كيستم، آنگاه به خود آييد و خويشتن را ملامت كنيد ، و بينديشيد كه آيا بر شما رواست قتل من و هتك حرمت من؟ آيا من فرزند دختر پيامبر شما نيستم ؟ آيا من فرزند وصي و پسر عم او نيستم كه پيش از همه به خدا ايمان آورد و پيش از همه رسولش را درآنچه ازجانب آفريدگار آمد تصديق كرد؟ آيا حمزه سيدالشهدا عموي پدر من نيست؟ آيا جعفر طيار عم من نيست؟ آيا اين گفته رسول خدا درباره من و برادرم به شما نرسيده است كه اين دو، سرور جوانان بهشتي اند؟ اگر هست ، بدانيد من درآنچه مي گويم بر حقم و به خدا سوگند دروغ نگفته ام از آن روز كه دانسته ام خشم خداوند اهل دروغ را مي گيرد و آنان را به تازيانه همان دروغ مي زند. و اگر مرا تكذيب مي كنيد، هستند هنوز كساني كه مي توانند شما را ازآنچه گفتم خبر دهند. از جابر بن عبدالله انصاري بپرسيد، از اباسعيد الخدري ، از سهل بن سعدالساعدي، از زيد بن ارقم و انس بن مالك بپرسيد تا با شما بازگويند كه اين حديث را درباره من و برادرم از رسول خدا شنيده اند. آنگاه ، در اين گفته حاجزي است كه شما را از قتل من باز مي دارد.»



شمر بن ذي الجوشن كه امير لشكر چپ بود ، فرياد زد: «خداوند را با شك پرستيده است آنكه بداند تو چه مي گويي؟» حبيب بن مظاهر پاسخ گفت :« تو خداوند را بر هفتاد جانب شك و شبهه پرستيده اي و من گواهم كه تو در آنچه گفتي صادقي و هيچ از سخنان او در نمي يابي ، چرا كه خداوند بر قلب تو مهر زده است.» امام حسين ادامه داد:« و اگر در آن گفته ترديد داريد، آيا در اينكه من فرزند رسول الله هستم نيز شكي هست؟ كه به خدا در فاصله ميان مشرق و مغرب عالم، جز من ، نه در ميان شما و نه در ميان غير شما كسي نيست كه فرزند دختر پيامبر باشد . واي برشما ! آيا مرا به طلب قتلي كه از شما كرده ام گرفته ايد؟ و يا به تلافي مالي كه از شما هدر داده ام ؟ و يا به قصاص جراحتي كه بر شما وارد كرده ام ؟ كدام يك؟»



امام لحظه اي سكوت كردو آنگاه ادامه داد:« اي شَبَث بن رِبعي ، اي حَجّار بن اَبجَر ، اي قيس بن اشعث ، اي يزيد بن حارث ! آيا اين شما نبوديد كه براي من نوشتيد بيا كه هنگام درو رسيده است، ميوه ها سرخ شده است و باغ ها سبز و كِيل ها لبريز و تو بر لشكرياني وارد خواهي شد كه براي تو تجهيز شده اند؟» آنها پاسخي نداشتند جز آنكه به دروغ انكاركنند. و قيس بن اشعث براي آنكه رسوايي خويش را در برابر عمرسعد بپوشاند فريادكرد:« چرا به حكم پسر عمت يزيد گردن نمي نهي، كه ازآنان به تو جز آنچه دلخواه توست نخواهد رسيد...» وامام او را پاسخ گفت :« تو برادر همان كسي هستي كه مسلم را به دارالاماره عبيدالله بن زياد كشاند. آيا از بني هاشم خون مسلم بن عقيل تو را بس نيست كه بيشتر از آن مي خواهي ؟ لا والله ، من نه آنم كه دست ذلت در دست بيعت آنان بگذارد و نه آن كه چون بردگان از مصاف آنان بگريزد.»



لاوالله ! و اين « لا والله» منشور آزادگي حزب الله است .آنگاه امام همان مباركه اي را تلاوت فرمود كه موسي در برابر فرعونيان : و اني عذت بربي و ربكم ان ترجمون ؛ عذت بربي و ربكم من كل متكبر لايومن بيوم الحساب...





راوي





اكنون امام در برابر تاريخ ايستاده است و به صفوف لشكريان دشمن كه همچون سيل مواج شب تا افق گسترده است ، مي نگرد . به عمرسعد درحلقه صناديد كوفه چه بايد گفت؟ وا اسفا كه كلام را از حقيقت جز نصيبي اندك نيست ، واز آن بدتر، سيمرغ بلند پرواز دل رابگو كه اسير اين قفس تنگ و بال هاي شكسته است.چه روزگار شگفتي ! مردي با بار عظيم مظهريت حق،اما ... با چهره اي انساني چون چهره ديگران و جثه اي كه از ديگران بزرگ تر نيست.



عجبا ، اين يوسف زمانه چه زيباست ! اما اين زيبايي را چه سود ، آنگاه كه جهلا او را آيينه خويش مي بينند و در او نيز آن گونه نظرمي كنند كه درخويش... وا اسفا! يعني هيچ راهي وجود ندارد كه آنان حقيقت وجود او را دريابند؟ شمسي است كه غروب خويش را در اين سيل مواج شب مي نگرد و انتظار مي كشد تا در شفق خون خويش غروب كند. اما كدام غروب ، وقتي كه نور جهان هر چه هست از مصباح وجود او منشأ مي گيرد؟



عجبا! مردي كه قلب خلقت است بر سياره اي كه قلب آسمان است ايستاده و همه عالم تكوين را با جذبه عشق خويش به سوي كمال مي كشاند... اما با چهره اي چون چهره ديگران و جثّه اي كه بزرگ تر نيست .



عجبا ! ظاهر ، گواه صادق باطن است، اما ببين كه درميانه اين نسبتها چگونه حقيقت گم مي شود! و در اين گمگشتگي و حيرت زدگي نيز سري است كه اهل سر مي دانند و لاغير.



عجبا ! شمس را ببين كه در آيينه نظر كرده است و اين آيينه است كه انا الشمس مي كند. واي بر شما اي شوربختان ! اين حسين است، اين خامس آل كساست ، آن كسا كه كساي عصمت و رحمت است، آن كسا كه كساي مظهريت حق است و ببين آنجا كه جبرائيل را بار نمي دهند كجاست ! و تو اي خاكستر گم شده در باد هلاكت! تو خود را با او برابرنهاده اي؟ اين حسين است ، سر مستودع فاطمه ! همان كه خونش خون خداست و اگربريزد ، همه عالمِ تكوين به انتقام بر خواهد خاست. اين حسين است، همان كه خورشيد خلافت انسان از افق خون او طالع خواهدشد. اي شوربختان ! نيك بنگريد كه چه مي كنيد و در برابر كه ايستاده ايد! مگذاريد كه خون خدا با دستان اختيار شما بريزد! فريب مكر ليل و نهار را مخوريد! اين حسين است ، غايت آفرينش كون ومكان ، اگرچه چهره اي دارد چون چهره شما و جثه اي دارد كه از شما بزرگ تر نيست. فريب چشمان ظاهربين را مخوريد و طلعت شمس را درعمق آسمان چشمانش بنگريد و كرامت خدا را در روحش بيابيد. اين حسين است... عمامه رسول الله را بر سر دارد و زره اش را بر تن، ردايش را بر دوش و شمشيرش را به دست و هنوز نيم قرني بيش از رحلت رسول خدا نگذشته است.آنگاه امام خواست تا بار ديگر با آنان سخن بگويد . رحمت او ،رحمت رب العالمين است و پناه برخدا از انديشه اي كه درباره حسين جز اين بينديشد !... اما آنان هلهله كردند و اجازه سخن به او ندادند.







راوي





دنيا صراط آخرت است و در آن ، هر كسي با رشته حب به امام خويش بسته است. يكي چون شمر بن ذي الجوشن ، كه امام كفر است، پيش مي افتد و آنان را به دنبال خويش مي كشاند ؛ نه با رشته جبر،كه از سر اختيار . چه سري است درآنكه آراي اهل كفر متشتت است، اما ملت واحدي دارند؟ آنها را يكايك هرگز اين جرأت نيست ، اما چون با هم شوند و جسورِ تهي مغزي چون شمر نيز مياندار شود، بيا و ببين كه چه مي كنند! شرك همواره با تفرقه ملازم است ، اما جلوه هاي فريب دنيا، آنان را چون لاشخورهايي كه بر يك جنازه اجتماع كنند، بر جيفه هاي بي مقدار شهوت و غضب گرد مي آورد. اما بندگان شهوت اگر هم به امارت رسند، خود كم تر اميري مي كنند تا اطرافيان. ضعف نفس و جهالت، بندگان شهوت را نيز به استخدام ارباب غضب مي كشاند.



امام فرياد كرد:« واي برشما! چه بر شما رفته است كه سكوت نمي كنيد تا سخنم را بشنويد ، حال آنكه من شما را به سَبيلِ الرَّشاد مي خوانم و آن كه مرا اطاعت كند از هدايت يافتگان است وآن كه عصيان ورزد، از هلاك شدگان . واينك همه شما بر من عصيان كرده ايد و قولم را نمي شنويد، چراكه گناه ، باران عطيّات خدا را بر شما بريده است و شكم هاتان ازحرام پر شده و خداوند قفل بر دلهاتان زده است. واي برشما! چرا سكوت نمي كنيد؟! چرا گوش نمي سپاريد؟...» سخن چون بدينجا رسيد ، آنان يكديگر را به ملامت گرفتند و گرداب سكوت يكباره همه صداها را درخود بلعيد . جماعتي مانند آنان همچون گوسفندهايي ابله چشم به يكديگر دارند و طعمه هاي گرگ فتنه غالباً همينانند. برقي از غضب خدا چون صاعقه فرود آمد و زمين را لرزاند و باران سرازيرشد... اما باران را در خارستان كويري دل هاي مرده چه سود؟ امام به خشم آمده است و سخنانش صاعقه اي است كه زمين را به تازيانه آتش گرفته است . چه سرهايي كه به زير افتاده است و چه دلهايي كه از خوف مي لرزد! اما آنان كورموش هايي هستند كه ازخوف رعد به اعماق تاريك سوراخ هايشان پناه مي آورند و مي گريزند. خشم امام ، خشم خداست ، اما اين نه آن خشمي است كه بلا را نازل كند، خشمي است كه پدران مهربان با فرزندان گستاخ خويش دارند آنگاه كه از همه لطايف الحيل مأيوس شده اند. امام هنوز پرهيز دارد از آنكه شمشير را در ميان نهد. جنگ هنگامي درگير مي شود ك تمييز حق از باطل به تمامي انجام شده باشد. هنوز حُر و سعد و ابوالحتوف درميان اين جماعتند. شايد تازيانه صاعقه صخره هاي سخت قلب هايشان را بشكافد و چشمه اي از اشك بيرون بجوشد. مگر صخره اي هم هست كه از سينه اش راهي به آب هاي زلال زيرزمين نباشد؟ مگر چشمي هم هست كه نگريد؟ مگر قلبي هم هست كه با گريه پاك نشود؟ «... سياه باد رويتان كه شماييد طاغوت هاي امت! شماييد احزابي كه چون شجره خبيثه ريشه درخاك ندارند ؛ شماييد آنان كه حبل المتين قران را رها كرده اندو اكنون ديگر رسيماني نمي يابند كه آنان را از چاه گمراهي بيرون كشد؛ شماييد اخلاط سينه شيطان كه بيماري هاي سياه را در زمين پراكنده مي داريد؛ شماييد مجمع گناهان و تحريف كنندگان قرآن ؛ شماييد آنان كه شعله نوربخش سنت ها را خاموش مي خواهند؛ شماييد قاتلين فرزندان انبيا و هالكين عترت اوصيا؛ شماييد آنان كه زنازادگان را به نسب مي رسانند و مؤمنين را آزار مي كنند؛شماييد فرياد ائمه مستهزئين، آنان كه قرآن را تكه تكه كرده اند و از آيات ، بعضي را پذيرفته اند و بعضي را رها كرده اند... شماييد كه معتمد ابن حرب وشيعيانش هستيد و لكن ما را تنها رها مي كنيد، كه والله ، خذل و بي وفايي در ميان شما خوبي است پسنديده كه عروقتان بر آن استواري يافته ، ساقه ها و شاخه هاي شجره وجودتان آن را به ارث برده، دلهاتان با آن رشد كرده وسينه هاتان از آن مستور است. شما به شجره خبيثه اي مي مانيد كه ميوه اش گلوگير باغبان ، اما در كام غاصبش شيرين باشد... هان! لعنت خدا بر پيمان شكناني كه سوگند پيمان خويش را بعد از توكيد مي شكنند ، حال آنكه شما خدا را بر كار خود كفيل گرفته بوديد. و شما، والله ، همان پيمان شكناني هستيد كه در قرآن مذكور افتاده است. بدانيد كه ابن زياد، آن زنازاده اي كه پدرش نيز زنازاده است، مرا به اين دو راهي كشيده كه يا شمشير و يا ذلت . و هيهات منا الذله ؛ دور است از ما ذلت كه خدا و رسولش و مؤمنين و نيز دامن هاي پاك و طاهر مادران ، دماغ هاي غيرتمند و نفوس پدران ، ابا دارند از آنكه ما طاعت لئيمان را بر قتلگاه بزرگواران ترجيح دهيم. اكنون زنهار كه من از عهده همه آنچه درمقام عذر و انذار بر گرده داشتم برآمده ام و اكنون، هر چند با قلت ياران و خَذلان ياوران، براي جنگ آماده ام.» آنگاه امام دست هاي بلند خويش را برآسمان برافراشت و گفت :« خدايا، فطرت باران را برآنان حبس كن و آنان را همانند قوم يوسف به قحط سال هايي هم آنچنان گرفتار كن و بر سرشان آن غلام ثقفي را مسلط كن كه از كاسه هاي تلخ ذلت سيرابشان كند و در ميان آنان كسي را باقي نگذارد جز آنك در برابر قتلي به قتل برساند و يا در برابر ضربتي، ضربتي زند و اينچنين ، انتقام من و دوستانم و اهل بيت و شيعيانم را از اينان بازستاند، كه ما را تكذيب كردند و واگذاشتند ، و تويي آفريدگار ما كه بر تو توكل مي كنيم و صيرورت ما به جانب توست.»







راوي





بحر مسجور غضب خداوندِ منتقم در التهاب اشتعال است و هنوز خون سيد الشهدا بر قتلگاه جاري نشده ، بال هاي سياه نفرين، همانند سايه اي ضخيم، آسمان مدينه و مكه و كوفه و شام را ازنگاه كرم و رحمت خدا پوشانده اند . آه ! اين خداست كه چهره صبر از امت محمد(ص) پوشانده و باطن غضب خويش را آشكار مي كند . آه از آن هنگام كه عالم خلقت يكسره بر انتقام خون به ناحق ريخته حسين قيام كند، كه او وارث خلافت انسان كامل است و انسان كامل ، دايره دار طواف تسبيحي عالم وجود. آه از آن هنگام كه عالم خلقت يكسره برانتقام خون به ناحق ريخته حسين قيام كند! ... گاه هست كه اين درد، آن همه گلوگير مي شود كه دل به آرزويي محال مي گرايد كه: اي كاش حق بي حجاب جلوه مي كرد تا اين فرومايگان در مي يافتند كه شب سياه غفلتشان تا كجا گسترده است و چه جهنمي در قلبشان مي جوشد ومي خروشد و چه گرداب موحشي آنان را به ورطه هاي عدمي هلاكت مي كشاند؛ اما عقل نهيب مي زند كه اي آرزومند ، دل به محال مسپار! حق بي حجاب درجلوه است ، تو چرا اين گونه سخن مي گويي؟ حجاب تويي و منم... و گرنه ، سبحان الله ! حق درعرصه كبريايي خويش از اين گمان ها مبرّاست .تو نيز رب ارني بگو، آنچنان كه موسي گفت ، تا بااب لن تراني بر تو نيز گشوده شود و ببيني كه عالم سراپا حجاب است ، اگرچه جمال حق از اين حُجب مبرّاست. باب لن تراني ، دروازه عالم صَعق است. موسي شو تا لن تراني بشنوي و خَرَّ موسي صَعِقاً در شأن تونازل شود ، اگر نه، اينجا عالم آفاق است وشمس خلقت از افق اين حجاب ها سرزده است. عقل نهيب مي زند كه اي آرزومند ، بيدار شو! دنيا صراط آخرت است، و اگر تو را چشم بود مي ديدي قيامتت را كه در اين عرصه برپا شده است ! اگر اينجا با حسيني، آنجا نيز با حسيني و اگر اينجا با يزيد ،نيك بنگر ،آنك يزيد است كه تو را به سوي جهنم امامت مي كند. عقل نهيب مي زند كه اي آرزومند ،اين آرزو كه كاش حق بي حجاب در دنيا جلوه مي كرد، يعني اي كاش دنيا خلق نمي شد! نفرين امام مستجاب شد، اما تحقق تكويني آن از آن دم كه خون او بر زمين كربلا بچكد آغاز خواهد شد ؛ فرشتگان در انتظارند.



ناگهان امام فرمود:« كجاست عمرسعد؟ او را به نزد من بخوانيد.»







راوي





چه پيش آمده ؟ مگر امام هنوز از اين شوربخت اميد نبريده است ؟ امام در مرداب وجود عمرسعد در جست وجوي كدام نشانه از درياست؟عمرسعد فرزند سعد ابي وقاص فاتح قادسيه است و درمكتب آنچنان پدري، بيش از آن آموخته است كه امام را و منزلت آسماني او را نشناسد . اما از يك سوي... اين جذبه شيطاني آميخته با خوف! نخست عمربن سعد دل به محال سپرده است كه شايد بتواند دنيا و آخرت را با هم جمع كند و اين توهّم شيطاني همه آن كساني است كه دين را مي خواهند اما نه به آن بها كه دل از دنيا ببرند . آنان با خدا مكر مي ورزند و مكر شب و روز نيز با آنان همراه مي شود... اما مگر مي توان با خود مكر كرد؟پس بايد زبان صدق آن مذكِّر دروني را هم بريد تا در اين عشرتكده غفلت گستاخي نكند. و مگر آن مذكَّر دروني كيست؟ آيا او را نمي توان فريفت ؟ عقل تا آنجا عقل است كه آن پيوند ازلي را نبريده باشد.اما اين فانوس را كه نمي توان در توفان خشم و جاه طلبي آويخت. آينه زنگار گرفته كه ديگر آينه نيست . عقل محجوب در حجاب ظلمت گناهان كه ديگر عقل نيست ، وهم است. از تو كبكي مي سازد ابله كه چون سر در برف هاي غفلت خويش فرو بردي ، بينگاري كه كسي نيز تو را نمي بيند:... نسوا الله فانساهم انفسهم . «ولايت بلاد گرگان و ري» ! شيطان جاذبه هاي دنيايي را زينت مي دهد تا آدمي زاده را بفريبد ... اما اين فريب درنفس توست. شيطان تنها آنچه را كه درنفس توست زينت مي بخشد. سلطنت او تنها بر اغواشدگان خويش است و اغواشدگان شيطان ، فراموشيانِ ديار وهمند كه اعمالشان با صورت هايي خيالي بر آنان جلوه مي كند؛ سرابي با كاخ هاي خضرا ، دژهايي هوش ربا، جناتي معلق بر آبگينه ها و پرياني غمّاز... خوابي كه جز با دميدن در ناقور مرگ شكسته نمي شود.



فرياد انذار امام در همه عرصات تاريخ مي پيچد و همه اهل صدق را گرد مي آورد ، اما عمرسعد ديگر خود را رها كرده است. عمرسعد سر در گريبان غفلت فروبرده بود و از هشياران نيز مي گريخت ، مبادا كه او را به خود بياورند . لاجرم امام از دور او را مخاطب گرفت و فرياد زد :« يا عمر ، آيا كمر به قتل من بسته اي به زعم آنكه ابن زياد ولايت ري و گرگان را به تو بسپارد ؟ والله كه گواراي تو نخواهد شد؛ هرگز! اين عهدي است معهود در كتاب قضاي الهي كه با تو باز مي گويم .هرچه مي خواهي بكن كه بعد از من نه به دنيا و نه به آخرت رنگ خرسندي نخواهي ديد. گويا مي بينم سرِ تو را كه چگونه بر نيزه رفته است و بچه ها آن را در ميان خويش هدف گرفته اند و بدان سنگ مي پرانند.» اما عمرسعد مرده اي است كه با دم مسيحا نيز زنده نمي شود. غضبناك ، روي از امام بازگرداند و به يارانش ندا درداد كه:« پس معطل چه هستيد؟ همه با هم به او حمله بريد كه يك لقمه بيش نيست.»







راوي





اين واي ازلقمه هاي گلوگير دهر! دهر هرگز بر مراد سفلگان نمي چرخد . اين مكر ليل و نهار است كه ما را مي فريبد تا در دهر طمع بنديم... امر در دست آن جليل است كه جز مشيّت مطلقه ي او، اراده اي در جهان نيست.



پنج سال بعد ، مرگ خواب سنگين عمرسعد را شكست آنگاه كه در بستر چشم باز كرد و «كيسان تمّار» ( رئيس شرطه هاي مختار ثقفي ) را بالاي سر خويش ديد، با خنجري آخته... هذا رأس قاتل الحسين ـ اين سربريده قاتل حسين بن علي است كه بر فراز نيزه افراشته اند تا طفلان كوفي آن را با سنگ نشانه بگيرند... و بعد از اين ،آيا هنوز هم كسي در اين انگار مانده است كه با خدا مكر ورزد و دنيا و آخرت را با هم گردآورد؟







راوي





آري، اين انگاره اي است كه شيطان دينداران را به آن مي فريبد. روزها و شب ها مي گذرند و او مي پندارد كه فراموشش كرده اند... اما در زير آسمان مگر جايي هم هست كه از چشم مرگ پنهان باشد؟ هذا رأس قاتل الحسين ؛ هذا رأس قاتل الحسين .



آنگاه حسين بن علي(ع) فرمود:« قوموا يا ايها الكرام... ـ برخيزيد اي كرامت مندان به سوي مرگي كه از آن گريزي نيست. و اين تيرها پيك هاي مرگ است كه ازجانب اين قوم مي آيند .اما والله ، بين شما و بهشت رضوان و جهنم فاصله اي نيست مگر همين مرگ، كه شما را به بهشتتان مي رساند و اينان را به دوزخشان ... رسول الله مرا فرموده است: پسرم ، روزي بر تو خواهد رسيد كه لاجرم به سوي عراق كشيده خواهي شد، به سرزميني كه بسياري از پيامبران واوصياي آنها را به خود ديده است، به سرزميني كه آن را «عمورا» مي خوانند و درآنجا به شهادت خواهي رسيد ، با همراهيِ جمعي از اصحابت كه درخود از سوزش مَس آهن نشاني نمي يابند... و اين مباركه را تلاوت فرمود كه: قلنا يا ناركوني برداً و سلاماً علي ابراهيم ـ گفتيم اي آتش، بر ابراهيم سرد و سلامت باش . بشارت باد شما را جنگي كه سرد و سلامت خواهد شد بر شما، آنچنان كه آتش بر ابراهيم . والله كه چون ما را بكشند بر پيامبرمان وارد خواهيم شد.»







راوي



و از آن روز ،ديگر آتش بر ياران حسين سرد و سلامت است و تيرها پيك هاي بشارتي هستند به بهشت. تيرها مي بارند... تا بين ما و حيات دنيا را، هر چه هست، ببُرند و رشته توكل ما را محكم كنند و ما را به يقين برسانند و سرّ آنكه آتش بر ابراهيم گلستان مي شود نيز يقين است. اگر تو نيز يقين كني كه آتش بي اذن خالق آتش نمي سوزاند ، بر تو نيز سرد و سلامت خواهد شد.


شهيد آويني