بازگشت

تحليلي پيرامون نهضت حسيني (7)


تا اين جا ديديم كه حكومتِ يزيد با روشهايِ ضدِّ انساني و در مسيرِ انحرافِ خلافت از راهِ اصلي به مسلمانها تحميل شد، اينك ببينيم خودِ يزيد چه ويژگيهايي بخصوص در رابطه با اسلام داشت؟ برايِ اين كه سخن به درازا نكشد، فقط به اشعارِ معروفِ او كه در برابرِ سرِ حسين عليه السلام و سايرِ شهداي كربلا و در حضورِ خاندانِ اسيرِ پيغمبر صلي الله عليه و آله و مردمِ شام گفته و در بسياري از مداركِ معتبر آمده، نظري مي افكنيم:





*



لَيْتَ اَشْياخي بِبَدْرٍشَهِدُوا لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْكِ فَلا لَسْتُ مِنْ خَنْدَفٍ اِنْ لَمْ اَنْتَقِمْ قَدْ اَخَذْنا مِنْ عَليٍّ ثارَنا وَقَتَلْنا الْقَوْمَ مِنْ ساداتِهِمْ لَوْرَأوهُ وَاسْتَحَلُّوا فَرَحا وَكَكَ الْشَيْخُ اَوْصاني بِه فَاتَّبَعْتُ الْشَيْخَ في ما قَدْ فَعَلْ(1)

*



وَقْعَةَ الْخَزْرَجِ مَعْ وَقْعِ الاَسَلْ خَبَرٌجاءَ وَلا وَحْيٌ نَزَلْ مِنْ بَني اَحْمَدَ ما كانَ فَعَلْ وَقَتَلْنا الْفارِسَ الْلَيْثِ الْبَطَلْ وَعَدَلْناهُ بِبَدْرٍ فَاْعْتَدَلْ ثُمَّ قالُوا يا يَزيدُ لاتَشَلْ فَاتَّبَعْتُ الْشَيْخَ في ما قَدْ فَعَلْ(1) فَاتَّبَعْتُ الْشَيْخَ في ما قَدْ فَعَلْ(1)



يزيد مي گويد: اي كاش پدرانِ من، كه در جنگِ بدر آن همه مصيبت چشيدند، اين جا بودند و مي ديدند كه چگونه انتقامِ آنها را، از فرزندانِ محمد صلي الله عليه و آله گرفتيم و خونشان را ريختيم و به سر و صورتشان كوبيديم و آنگاه به من مي گفتند: اي يزيد دستت مريزاد، آري ما خاندانِ هاشمي را، دروغگويانِ هرزه سرايي مي دانيم كه وسايلِ سياسيِ وحي و قرآن و اسلام را، برايِ رسيدن به عزّت و سلطنت، كه در چنگ من است، دستاويز كردند، ولي من علي رغمِ آنها مقاصدِ ضدِّ اسلام جدّم، ابوسفيان، را دنبال مي كنم.



در اين اشعار، كه شناسنامه يزيد و كارنامه حكومِت اوست، دو موضوع جالب به چشم مي خورد: موضوع اول اين كه: يزيد رويِ مسأله انتقام تكيه مي كند و مي گويد: «من فرزنِد خلف نيستم اگر از خاندان پيغمبر صلي الله عليه و آله انتقام نگيرم». در بخش پيش ديديم كه بني اميّه، نسبت به مقامات معنوي و اجتماعيِ بني هاشم به شدّت حسادت مي ورزيدند، علاوه بر اين، داغهايِ شديدي از آنها بويژه از علي عليه السلام به دل داشتند، از اين رو در پيِ اين بودند كه عقده دلشان را با انتقامِ از خاندانِ علي عليه السلام بگشايند منتها فرصتِ مناسبي نمي يافتند، ولي يزيد كه قدرتش زياد و سياستش كم بود، اين فرصت را برايِ خودش مي ديد، از اين رو فاجعه كربلا را آفريد تا به تصريحِ خودش در اشعار معروفش، انتقامِ خاندانِ اموي را از خاندانِ پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم و علي عليه السلام بگيرد و به تعبيرِ زننده ترش در شعرِ ديگرش، طلبكاريش را از پيغمبر بستاند. او به اندازه اي خبيث و احمق بود كه حتّي از اين كه خاندانِ پيغمبر صلي الله عليه و آله را به خاك و خون كشيده و سرهايِ بريده آنان را همراهِ اهل بيتِ اسيرشان به شام كشانده، علناً و در حضور مردم اظهار شادي مي كرد و در برابرِ سرو صدايِ كلاغها، كه در نظرِ عرب نشانه سرانجامِ شوم اين شادي بود، با كمالِ وقاحت مي گفت: «اي كلاغها، هر چه مي خواهيد سرو صدا كنيد، ما را همين بس كه طلبكاريهايمان را از پيغمبر و خاندانش وصول كرديم» (نعب الغراب فقلت قل او لا تقل - فقد اخذت من احمد ديوني).(2)



در عين حال، دشمنيِ يزيد با حسين عليه السلام فقط ريشه عقيده اي و خانوادگي نداشت، بلكه ريشه سياسي هم داشت، ريشه سياسي اش اين بود كه حسين عليه السلام از زمانِ معاويه با وليعهديِ يزيد به شدّت مخالفت مي كرد و از اين طريق مسلمانها را بر ضدِّ آن تحريك مي نمود. طبيعي است كه اين تحريكِ انقلابي، كه از مرگِ معاويه، بسي شديدتر شد حكومتِ يزيد را به خطر مي افكند، از اين رو، يزيد به حاكمش دستور داد كه بي درنگ از حسين عليه السلام بيعت گيرد و اگر بيعت نكند، سراز تنش برگيرد.(3) و باز به مأمورهايش دستور داد كه حسين عليه السلام را، حتّي در حرمِ امنِ خدا، بكشند، بدين جهت حسين عليه السلام ناگزير شد حجّش را نيمه تمام بگذارد و برايِ حفظِ حرمتِ خانه خدا، مكّه را ترك گويد.(4)



علاوه بر اين برخوردهاي سياسي و آن كينه هايِ خانوادگي، يزيد اختلافِ شخصي هم با حسين عليه السلام داشت. گويي دستِ تقدير مي خواست اين دو قطبِ متضادّ را از هر نظر، رو در رويِ هم قرار دهد. اختلافِ شخصيِ آن دو از جريانهايِ ناموسي و غيرناموسيِ جالبي، ريشه مي گيرد. يك نمونه اين جريانها، مربوط به خواستگاريِ يزيد از دختر عبداللّه بن جعفر، خواهرزاده حسين عليه السلام است كه با مخالفتِ شديد حسين عليه السلام روبه رو گشت.(5)



نمونه جالبتر، در رابطه با زني به نام زينب است كه جريانِ از هر جهت حسّاسي به وجود آورد، اين جريان از نظرِ اين كه، بينش و روشِ اين دو قطب متضادّ را روشنتر مي كند، شايان دقّت مي باشد. اين جريان نشان مي دهد كه چگونه يزيدها و معاويه ها، برايِ اشباعِ هوسهايِ كثيفِ خودشان دست به هرگونه حيله گري و حق كشي مي زنند و در برابرِ آنها، پاسدارانِ حقّ مانندِ حسين عليه السلام به پا مي خيزند و نقشه هايِ شوم آنها را، نقشِ بر آب مي نمايند. فشرده اين جريان، كه به قولِ «عقاد» صدها تن از معتمدان آن را نقل كرده اند(6) و مي تواند به صورت نمايشنامه آموزنده اي در آيد چنين است.



حسين عليه السلام نقشه شومشان را عقيم كرد



زينب، همسرِ عبداللّه بنِ سلام، فرماندارِ معاويه در بخشي از عراق بود و به زيبايي شهرت داشت، يزيد دلباخته او شد تا حدّي كه رنجور گشت و به بسترِ بيماري افتاد، معاويه هنگامي كه به علّت بيماريِ فرزندش پي برد، نقشه زير را برايِ كاميابي او به كار بست:



نخست عبداللّه بن سلام را به مجلسِ ويژه اش، كه با شركتِ بزرگانِ شام تشكيل مي شد، دعوت كرد و در حضورِ آن بزرگان، تمجيدِ فراواني از او به عمل آورد و آن گاه گفت: «... و خلاصه، من عبداللّه را مردي از هر جهت شايسته مي دانم و كسي مناسب تر از او، برايِ همسريِ دخترم سراغ ندارم» عبداللّهِ بي خبر و ساده لوح، كه فريفته سخنانِ خوش آب و رنگِ معاويه گشته بود، درصدد شد كه تا فرصت از دست نرفته به افتخارِ داماديِ معاويه برسد، از اين رو بي درنگ يكي از آشنايانش را نزدِ معاويه برايِ خواستگاريِ دخترِ او فرستاد. معاويه برايِ فريبِ عبداللّه، در پاسخ گفت: «دخترم مي گويد: من ازدواجِ عبداللّه را مي پذيرم، ولي به شرطِ اين كه همسري جز من نداشته باشد، زيرا ممكن است بينِ من و همسرِ ديگرش اختلافهايي بروز كند و در نتيجه به زحمت و معصيت بيفتم».



عبداللّه فريب خورده، همسرش را، كه مانعِ وصلت با معاويه مي پنداشت، طلاق داد و دوباره از دخترِ معاويه خواستگاري كرد، ولي معاويه كه نيرنگش را به هدف نزديك ديد، در پاسخ گفت: «دخترم مي گويد: عبداللّه كسي است كه همسرش را با آن همه جمال و كمال طلاق داده است، از اين رو من نمي توانم به وفاداريِ او مطمئن باشم» و به اين ترتيب، عبداللّه بيچاره، از اين جا رانده و از آن جا مانده شد و در باتلاقِ ناكامي و پشيماني فرورفت.



از سويِ ديگر، حسين عليه السلام كه از جريانِ كارِ عبداللّه و پشيماني اش از طلاق، آگاه شد «ابوهريره» و «ابودرداء» را مأمور كرد كه از زينب برايِ حضرتش خواستگاري كنند.



حسين عليه السلام به اين جهت آن دو را مأمور كرد كه از اين دو شنيده بود كه از طرفِ معاويه، به عراق آمده اند تا زينب را به عقد يزيد در آورند. ابوهريره و ابودرداء به خانه زينب رفتند و گفتند «ترا دو خواستگار است، يكي حسين عليه السلام و ديگري يزيد، زينب درباره ازدواجش، با خودِ آنان مشورت كرد، آنان كه از نقشه هايِ پس پرده معاويه خبر نداشتند به زينب گفتند: «حقيقت اين است كه: حسين عليه السلام سرورِ بهشتيان است و دهانش بوسه گاهِ پيغمبر است، از اين رو ما كسي را بر او ترجيح نمي دهيم» زينب گفت: «من نيز كسي را بر او ترجيح نمي دهم» و به اين ترتيب زينب به عقدِ حسين عليه السلام در آمد و به خانه آن حضرت رفت.



معاويه هنگامي كه از سرانجامِ بدِ اقداماتش آگاه و از يك طرف با شكست و ناكامي و از طرفِ ديگر با ننگ و رسوايي روبه رو گشت، با تأثر شديدي به همسرش گفت: «اين بدبختي و بيچارگي ماست وگرنه چرا من، نيرنگ بزنم و كوشش بكنم، ولي ديگري نتيجه آن را ببرد» اين اندوه و خشمِ معاويه بود و مسلما اندوه و خشمِ يزيد، كه محورِ اصليِ اين ماجراست، بسي بيشتر بود.



وفرازِ جالبترِ اين ماجرا، اين بود كه: پس از گذشتِ چند روز، عبداللّه از حسين عليه السلام خواست، امانتِ گران قدري را كه نزدِ زينب داشته بگيرد و به او برگرداند. حسين عليه السلام به او اجازه فرمود كه خودش زينب را ببيند و امانتش را بگيرد. اين زوجِ قديمي، در هنگامِ ديدارشان كه در حضورِ حسين عليه السلام بود به ياد گذشته پرتلاطمِ خويش افتادند و به شدّت گريستند. حسين عليه السلام كه اين وضعيّتِ رقّت بار را مي ديد، زينب را طلاق داد و او را مجددا به عقدِ عبداللّه درآورد و فرمود: «من زينب را برايِ زيبايي اش نگرفتم، بلكه به اين منظور گرفتم كه شما دو نفر را از شرِّ نيرنگها برهانم و رشته از هم گسسته اي را دوباره به هم برسانم.»



نتيجه اين كه: يزيد علاوه براين كه بينشِ الحادي و ضدِّ اسلامي داشت و در خطِّ مخالفِ حسين عليه السلام حركت مي كرد، از جنبه هايِ شخصي و خانوادگي و سياسي هم اختلافهايِ مهمّي با آن حضرت داشت، اين اختلافها، به اندازه اي كينه يزيد را نسبت به حسين عليه السلام برافروخته بود كه حتّي به سر بريده آن حضرت، در حضورِ مسلمانها(7) مي زد و در اشعار معروفش با كمالِ وقاحت مي گفت: «فرزندِ خلف نيستم اگر از حسين عليه السلام و سايرِ بستگانِ پيغمبر صلي الله عليه و آله انتقام نگيرم و چنان كه گوشزد شد بزنگاهِ اشعار يزيد دو چيز است: اوّل، منويّاتِ انتقامي اوست كه در اين سطور به آن اشاره شد، دوّم، مقاصدِ ضدِّ اسلاميِ اوست كه در خط نياكانش مانندِ ابوسفيان، دنبال مي كرد، همان ابوسفياني كه همواره با پيغمبر صلي الله عليه و آله و يارانش مي جنگيد و هنگامي هم، كه از رويِ ترس و سياست مسلمان شد، باز نسبت به اسلام و مسلمانها ابراز نفرت مي نمود.



ابوسفيان حتّي پس از اظهارِ اسلام وقتي كه اذانِ بلال را از كعبه مي شنيد، مي گفت: «چقدر سعادتمند بود پدر زنِ من «عتبة بن ربيعه» كه مرد و صدايِ اذان را از كعبه نشنيد»(8) همچنين در جنگِ مسلمانها با روميها، آرزو مي كرد كه روميها بر مسلمانها چيره شوند تا اسلام را سركوب نمايند.(9) يزيد به چنين ابوسفياني كه پدر بزرگِ اوست، مباهات مي كرد و حضورِ او و امثال او را در جشنِ كربلا آرزو مي نمود.



جالب اين است كه يزيد هم مانندِ ابوسفيان، براي پيشبردِ مقاصدِ شخصي و ضدِّ اسلامي اش، از مسيحيها و روميها ياري مي جست؛ مثلاً، براي هجوِ اصحاب پيغمبر صلي الله عليه و آله كه هيچ شاعرِ مسلماني نپذيرفت، از شاعري مسيحي، به نام اخطل كمك مي خواست.(10) همچنان كه برايِ سركوبِ خاندانِ پيغمبر صلي الله عليه و آله از نقشه بسيار مؤثّر كارشناسِ روميِ مرموزي به نام «سرجون» كه مشاورِ مخصوص معاويه بود، الهام مي گرفت،(11) از اين رو برخي از ظرفا مي گويند: همه جنايتهايِ بزرگ دنيا، از جمله فاجعه كربلا، از روميها و به طور كلّي از غربيها آب مي خورد.



يكي از گودالهايِ خطرناكِ تاريخ سياسي بني اميّه



در اينجا مناسب است به اين مطلب توجّه بشود كه يكي از گودالهايِ خطرناكِ تاريخ سياسي بني اميّه اين بود كه مجذوب نظامهايِ رومي و كارشناسهايِ غربي بودند.



بني اميّه نه فقط از زمانِ معاويه، بلكه از زمانِ اميّه پيوندِ خاصّي با روم داشتند و چنان كه در گذشته بررسي كرديم اميّه پس از آن كه در كشمكشهايش با هاشم، محكوم شد، بر اساسِ داوريِ محلّي ناگزير گشت كه ده سال بيرون از مكّه به سر ببرد، او در اين مدّتِ تبعيد به روم رفت و در آن جا با روشهاي غربي مأنوس شد و پس از آن نيز، خودِ او و خاندانِ اموي اش، روابطِ دوستانه اي با روم برقرار كردند و در واقع نماينده غير رسميِ روم در حجاز گشتند.



و چنان كه از شواهدِ تاريخي بر مي آيد، يزيد بيشتر از ساير امويها به روم دلبستگي داشت، يزيد در دامانِ مادري كه با مسيحي ها و طبعا با رومي ها، مربوط بود پرورش يافت و سپس به دستورِ معاويه، زير نظر آموزگاري مسيحي و شبه رومي آموزش ديد.(12) و بعدا نيز با رايزني مشاورِ روميِ نامبرده كه موردِ علاقه معاويه بود، به كار پرداخت.(13) و به اين ترتيب، همه ادوارِ زندگي يزيد با آيينِ مسيحي و نظام غربي آميخته گشت، از اين رو حاضر شد كه حكم شربِ خمر را از غربيهاي مسيحي بگيرد و از اسلام نگيرد،(14) همان طوري كه معاويه نيز، با اين كه ظاهرا به نظام اسلامي نزديكتر و از تربيتِ رومي دورتر بود، حاضر شد كه به امپراتورهايِ مسيحيِ غربي باج دهد تا با خيالِ راحت با حكومتِ اسلامي علي عليه السلام جنگ كند(15) و اين نيز، يك ننگِ بزرگ معاويه ها مي باشد كه كمالِ خباثتِ آنها را مي رساند.



با قدرتِ جهانيش دنبالِ ابوسفيان مي رود



گفته شد كه يزيد مانندِ ابوسفيان بود، هم از اين نظر كه تمايلاتِ مادّي و غربي داشت و هم از اين نظر كه شيوه آشكارا ضدِّ اسلامي به كار مي برد؛ در عينِ حال، بينِ يزيد و ابوسفيان تفاوتِ مهمّي بود كه در نتيجه، خطر يزيد را بسي بيشتر مي ساخت. آن تفاوتِ مهمّ اين بود كه قدرتِ ابوسفيان، قدرتِ محلّيِ محدودي بود كه نتوانست حتّي در برابرِ سپاه كوچك مدينه مقاومت كند، بلكه ناگزير شد كه با كمالِ ذلّت تسليم گردد، ولي قدرتِ يزيد، قدرتِ جهاني نامحدودي بود كه هيچ نيرويي با آن مقابله نمي كرد؛ حكومتِ اسلام به اندازه اي قدرتمند شده بود كه حتّي، بر دو قدرتِ عظيم شرق و غرب مسلّط گشت و همه دنيا را، زير فرمان يا زير نظر آورد، ولي با كمالِ تأسّف بايد گفت: در اثر مسامحه كاري يا غرض ورزيِ خلفايِ پيش از يزيد، كار به جايي رسيد كه يزيد بر مسندِ چنين حكومتِ عظيمي تكيه زد و بر كلّ آن ملتها و كشورها فرمانروايِ مطلق گشت آن هم به نام اسلام و به عنوانِ خليفه پيغمبر صلي الله عليه و آله ، چيزي كه ابوسفيان، در خواب هم نمي ديد، گويي همه جانفشانيهايِ پيغمبر صلي الله عليه و آله و علي عليه السلام و يارانِ فداكارِ آنها و و همه فتوحاتِ خلفا و سپاهيان مسلمانِ آنها، براي همين بود كه يزيدِ شرابخوار و خونخوار را كه بدترين تفاله جاهليّت بود بر مسندِ خلافتِ اسلامي بنشانند و قدرتِ دين و دنيا را به دستِ او بسپارند تا به گفته خودش، مقاصدِ ضدِّ اسلام جدّش ابوسفيان را اجرا نمايد و فجايعِ بي مانندي مانندِ فاجعه كربلا به بار آورد.



در اين صفحات، درباره كيفيّتِ انتصابِ يزيد به حكومت و نيز درباره ويژگيها و هدفهايِ او، گفتگو شد. اكنون ببينيم طرفدارانِ او چگونه كساني بودند؟ و به طورِ كلّي جوامع اسلامي نسبت به حكومتِ او چه احساسي داشتند؟



قبلاً گوشزد شد كه وليعهديِ يزيد، در زمانِ خلفايِ پيشين و حتّي در سالهايِ اوّل حكومتِ معاويه به هيچ وجه ممكن نبود، زيرا مسلمانهايِ آن زمان به اندازه اي غيرتمند و متعهد بودند كه حتّي بر ضدِّ خليفه مقدّس مآبي همچون عثمان، به خاطرِ فسادكاري هايش انقلابِ خونيني بر پا كردند و او را با همه طمطراقش به قتل رساندند. طبيعي است كه چنان مسلمانهايي، وليعهديِ يزيد شرابخوار و پر ننگ را به شدّت مي كوبيدند، بلكه اصلاً زمينه اي برايِ طرح آن نمي گذاشتند. بنابراين همين وليعهديِ يزيد در سالهايِ آخر حكومتِ معاويه، دليل بر اين است كه: بسياري از مسلمانها، بر اثرِ سياستِ شيطاني و استبداديِ اين حكومت، شهامتِ انقلابيِ خود را از دست دادند و به سراشيبيِ فساد و زبوني افتادند و بدين جهت بود كه در برابرِ مقاصدِ شومِ معاويه، حتّي برايِ وليعهديِ يزيد، موافقت يا سكوت كردند و اين قانوني است كلّي كه فقط با موافقت يا سكوتِ مردم است كه يزيدها بر آنان حكومت مي يابند و الاّ با وجودِ مخالفتِ مردم، ممكن نيست يزيدها بر آنان مسلّط بشوند و مسلّط بمانند.



يزيدهايِ كوچك



رواياتِ اسلامي به قانونِ مزبور، كه نقشِ حسّاسي در علوم اجتماعي دارد، اهميّت خاصّي مي دهد و مي گويد: «النّاس بامرائهم اشبه منهم بِآبائهم»(16) يعني دولت و ملّت حتّي بيشتر از پدر و فرزند با همديگر تناسب دارند. اين تناسب، بخشي از تناسبِ حاكم بر امورِ اجتماعي است كه مانندِ تناسبِ حاكم بر امورِ طبيعي، همه چيز را زيرِ چترِ خود مي گيرد. به جاست، قانونِ «تناسب» كه در كليّه جريانهايِ سياسي و اجتماعي نقشِ به سزايي دارد، در كتابِ مستقلّي تشريح گردد. آنچه در اين جا مورد نظر است اين است كه: قانونِ «تناسب» پرده ضخيمِ زمان را كنار مي زند و مي گويد: مسلّما سازمانِ وسيعي از مسلمانهايِ زمانِ معاويه، بر اثرِ شيوه هايِ «سياسي، تبليغي، نظامي» حكومتِ او به صورتِ يزيدهايِ كوچكي در آمدند كه در نتيجه، زير بارِ يزيدِ بزرگتر رفتند و به حكومتِ او ميدان دادند و با مقاصدِ او همگام گشتند.



سازمانِ مزبور، كه بايد آن را سازمانِ اموي خواند، كوچك و بي تأثير نبود، بلكه بسيار بزرگ و نيرومند بود و با نقشه هايِ معاويه و در مسير هدفهايِ او حركت مي نمود، يك نشانه اين واقعيّتِ فلاكت بار اين است كه: صدهزار نفر از همين سازمان به جنگِ علي عليه السلام و پيروانش شتافتند و سر خودشان را برايِ پيروزيِ امويها گرو دادند.(17) آن هم در زماني كه حكومتِ معاويه مراحل نخستينش را طيّ مي كرد و هنوز پابرجا نشده بود، بنابراين طبيعي است كه افرادِ اين سازمان، در سالهايِ آخر حكومتِ معاويه كه از هر جهت پابرجا شده بود، به صدها هزار نفر بالغ گشتند و سلطه روزافزوني بر همه شؤون سياسي و اجتماعيِ جهانِ اسلام پيدا كردند.



بديهي است كه بخشِ اصليِ اين سازمان، مردمِ شام بودند كه در دامنِ حكومت معاويه به شدّت منحرف شده بودند تا حدّي كه علي عليه السلام و خاندانش را لعنت مي كردند و وليعهديِ يزيد را به جان مي پذيرفتند و مي گفتند: اِنّما عَلَيْنا اَلسَّمْعُ و الطّاعَةُ(18)



ما برايِ خودمان وظيفه اي جز اين نمي بينيم كه گوش به فرمانِ معاويه ها و يزيدها باشيم.



به خاطرِ همين سر سپردگيِ بي چون و چرا بود كه معاويه، آنها را به تكيه گاهِ حكومتش مي گرفت و به يزيدش نيز وصيّت مي كرد كه آنها را پشتوانه حكومتش بگيرد و چنان كه ديديم وصيّتِ معاويه درست هم بود، زيرا ده هزار نفر از همين مردمِ شام بودند كه فرمانِ يزيد را حتّي برايِ قتلِ عام مدينه و ويرانيِ كعبه اجرا نمودند.



در عين حال، پشتيبانانِ حكومت اموي فقط در شام نبودند، بلكه در همه بلاد حتّي در عراق كه قلبِ حكومتِ علي عليه السلام بود، مسلمانهايِ بسياري يافت مي شدند كه بر اثرِ سياستهايِ گمراه كننده حكومتِ امويان، از اسلامِ راستين دور گشتند تا حدّي كه مانندِ شاميها از امويان طرفداري كردند؛ شاهد مطلب اين كه يزيد توانست از همان مردمِ عراق لشكر، مجهّزي بر ضدِّ حسين عليه السلام فراهم نمايد و با دستِ آنها بدون كمكِ شاميها، خاندانِ پيغمبر صلي الله عليه و آله را به خاك و خون كشاند با اين كه همان مردم عراق بودند كه در ركابِ علي عليه السلام و خاندانش، با معاويه و پيروانش تا پايِ جان جنگيدند و به اين ترتيب، در مدّتي كوتاه و بر اثرِ فريب و فشارِ حكومتِ معاويه ها به طور عجيبي تغيير كردند.



البتّه عراق، مانندِ شام صددرصد اموي نشد، ولي محيطِ دورنگي شد كه از يك طرف، مكتبِ علوي و از طرفِ ديگر، مكتبِ اموي و ساير مكتبهايِ مخالف در آن جا صف آرايي مي نمودند. در واقع، عراق كانونِ تضادّها شد كه همه گروه ها در آن جا موضع داشتند و بخصوص نهضتِ حسين عليه السلام و حكومتِ يزيد، طرفدارانِ بسياري در آن جا پيدا كردند، و لي با اين تفاوت كه، طرفدارانِ يزيد بر همه پستهايِ سياسي و اجتماعي مسلّط بودند، ولي طرفدارانِ حسين عليه السلام نه تنها سهمي از آن پستها نداشتند، بلكه به طوري كه در گذشته ديديم، از حقوقِ اوّليه نيز محروم بودند و در محيطِ وحشت انگيز حكومتِ اموي، به صورتِ افرادِ بي تشكيلات و نگران به سر مي بردند.



چهارحزبِ مخالف



برايِ روشنتر شدنِ وضعيّتِ پراضطرابِ جامعه اسلاميِ آن روز بويژه در عراق، بايد حزبهايي را كه منافقهايِ كينه توز و مسلمانهايِ سطحي يا رياست طلب پايه ريزي كردند و با تأييدهايِ مستقيم يا غير مستقيم حكومتِ معاويه ها پرورش يافتند، بشناسيم تا بتوانيم تصويرِ گويايي از فرقه ها و خطهايِ مسلمين به دست آوريم و با طرزِ فكرِ مردمِ آن زمان بخصوص در زمينه همكاري با حكومتِ معاويه و يزيد، يا پيروي از خطِ انقلابيِ علي عليه السلام و حسين عليه السلام آشنا گرديم. البتّه شناختِ كاملِ حزبهايِ صدرِ اسلام و عوامل و آثارِ آن و دگرگونيها و انشعابهايِ آن، اقلاً يك كتابِ تحقيقي مي خواهد كه به نوبه خود اهميّت بسياري دارد. در اين جا در حدودِ ظرفيّتِ بحث به آن اشاره مي نماييم.



به طور كلّي بايد بدانيم كه مكتبِ اسلام، فقط يك حزب را به رسميّت مي شناسد و آن حزبي است كه از حقّ پيروي مي كند و قرآن آن را «حزب اللّه» مي خواند و اگر چه در جامعه اسلامي،، مانندِ سايرِ جوامع بشري، اختلاف نظرهايي رخ مي دهد، از اين رو گروههايِ مختلفي شكل مي گيرد، ولي مهمّ اين جاست كه در جامعه اسلامي، اختلافِ گروهها، طبعا اختلافِ فرعي هست كه در پرتوِ اصولِ اسلامي بر طرف مي گردد و دستِ كم مهار مي شود، امّا اختلافِ گروههايِ غير اسلامي، معمولاً اختلافِ اصولي هست كه راهِ حلِّ قطعي نمي يابد، بلكه مشكلاتِ روزافزوني به بار مي آورد.



با همه اين احوال، با كمالِ تأسف بايد گفت: جامعه اسلامي هم مانندِ سايرِ جوامع بشري، به دستِ منافقها، و ظاهربينها، دچارِ اختلافهايِ اساسي و ويرانگر شد و بر اثرِ عللِ گوناگوني، مانندِ ركودِ رهبريِ امّت، سوء تدبيرِ دستگاهِ خلافت، روحيّاتِ خشكِ جاهليِ، اغراضِ شومِ سياسي، آگاهي نيافتنِ توده ها از حقايقِ اسلام و پيوندِ بي حسابِ آنها با بيگانگان، حزبهايِ مخالفي پديد آمد؛ حزبهايي كه بدبختانه به نامِ اسلام همواره با همديگر مبارزه كردند و اتحادِ سعادت بخشِ اسلامي را پايمال نمودند. اين حزبها بخصوص با ملاحظه شاخ و برگهايش، زياد بود و به تدريج زيادتر هم شد تا جايي كه مسلمانها را گرفتارِ جنگِ هفتاد و دو ملّت نمود، ولي در عين حال: مبدأ اين حزبها، چهار حزب بود، به اين معنا كه همه و يا بيشترِ حزبهايي كه در محيط اسلام تشكيل يافته است از همين چهار حزب ريشه گرفته است.



علي عليه السلام چندين جا درباره اين چهار حزب گفتگو مي كند، از جمله در يكي از سخنانِ كوتاهش مي فرمايد:



اُمِرْتُ بِقِتالِ النّاكِثينَ وَالْقاسِطينَ وَالْمارِقينَ.(19)



من مأمورم كه با حزبِ پيمان شكنِ طلحه و زبير و عايشه و با حزبِ كجمدارِ معاويه و با حزبِ آشوبگرِ خوارج، مبارزه كنم.



اين سخنِ علي عليه السلام به سه حزبِ فاسدي كه، در جنگِ جمل و صفين و نهروان، با آنها پيكار كرد اشاره مي نمايد و از همين سخن، حزبِ چهارم نيز مشخّص مي شود و آن حزبِ خودِ علي عليه السلام است كه از خطِ راستين اسلام، پاسداري مي كرد و منحرفان را سركوب يا مطرود مي ساخت.



حزبِ اوّل، حزبِ ناكثين است كه بر محورِ عايشه دخترِ ابوبكر، زبير داماد ابوبكر و طلحه پسر عمويِ ابوبكر دور مي زد و در اين ميان، عايشه نقشِ اصلي را ايفا مي كرد و اگرچه، طلحه و زبير دو صحابيِ نامدار بودند، ولي در عينِ حال، عايشه را به عنوانِ امّ المؤمنين علم كردند و از مسأله ازدواجِ او با پيغمبر صلي الله عليه و آله ، كه يك مسأله عادي است، بهره گرفتند، هم چنان كه خودِ ابوبكر نيز، برايِ پيشرفتِ كارش در واقع از همين مسأله بهره گرفت.



عايشه يك زن، از نُه زنِ پيغمبر صلي الله عليه و آله بود و به دستور قرآن، موظّف بود در خانه اش قرار گيرد، او اساسا حقّ نداشت در زمينه خلافت، دخالت كند تا چه برسد به اين كه در اين زمينه، جنگ افروزي نمايد، حتّي پدرِ او ابوبكر، و نيز عمر، هيچ گونه سهمي برايِ او در مسأله خلافت قايل نشدند و او را اطرفِ مشورت نيز نگرفتند، با اين وصف، همين عايشه هنگامي كه شنيد علي عليه السلام به خلافت رسيد، از شدّتِ حسادتي كه با آن حضرت داشت و بر اثرِ تحريكِ(20) طلحه و زبير، علمِ طغيانِ برافراشت و بر خلافِ دستورِ پيغمبر صلي الله عليه و آله و قرآن، جنگِ خانمانسوزي بر پا كرد، آن هم به بهانه خونِ عثمان، با اين كه به اعترافِ موافق و مخالف، خودِ او و خودِ آنها از عواملِ اصلي قتلِ عثمان بودند. و تأسّفِ بيشتر اين جاست كه همين عايشه، كه با خلافتِ علي عليه السلام جنگيد، با خلافت معاويه تبهكار و حتّي با خلافتِ يزيدِ شرابخوار، مخالفتِ عملي ننمود، بلكه موافقتِ ضمني هم نمود.(21)



سخنانِ آنها نيز نشان مي دهد كه علّتِ پيكارشان با علي عليه السلام اين بود كه: آنها بخصوص در زمانِ عثمان و در اثرِ امكانات و اموالِ سرشاري كه مانندِ سايرِ ثروت اندوزها از حقوقِ مستضعفان به چنگ زدند،(22) از مسيرِ واقعيِ اسلام دور گشتند، بدين جهت از حكومتِ عدالت پرورِ علي عليه السلام نيز مال و مقامِ بي حساب مي طلبيدند(23) و چون علي عليه السلام نمي توانست توقّهايِ بيجايِ آنها را بپذيرد، از اين رو با آنها حضرت و در واقع، با عدالت جنگيدند و هزارها فتنه و كشته و زخمي و داغدار بر جا گذاردند. و خلاصه حزبِ اوّل، حزبي جاه طلب و دولتخواه بود و نقشِ قاروني را ايفا كرد و به خاطر مقاصدِ شخصي اش و با ثروتِ بادآورده اش و پيوندِ زنانه اش خروج نمود و اوّلين جنگِ برادركشي را در امّت اسلامي به وجود آورد(فَخَرَجَ عَلي قَوْمِه في زينَتِه).



حزب دوم، حزبِ خوارج است، و اگرچه تشكّل اين حزب پس از حزبِ سوم است، ولي چون از اين جهت شبيه حزبِ اول است كه، نخست بيعت كرد و سپس نقضِ بيعت نمود و علاوه براين، غالبا بر خليفه دوّم عمر تكيه مي نمود، از اين رو در مرحله دوّم ذكر مي شود. اين حزب بر عكسِ حزبِ اوّل با پيغمبر صلي الله عليه و آله پيوندِ ظاهري نداشت ِ ولي پيوندِ ظاهرا معنوي داشت كه با تقدّسِ افراطي رنگ مي گرفت. مؤسّسانِ اين حزب، در برابر نيرنگِ وسوسه انگيزِ حكميّت كه به وسيله معاويه و عمروعاص طرح شد گفتند: علي عليه السلام بايد حكميّت را بپذيرد هر چند كه آن را دامِ شيطاني مي داند و اگر نپذيرد به قتلش مي رسانيم،(24) از اين رو علي عليه السلام ناچار شد، براي پيشگيري از خطرِ بزرگتر، حكميّت را قبول كند و عجيبتر اين است كه: همين نادانها، پس از اين كه به درستيِ نظرِ علي عليه السلام پي بردند و از خوابِ سنگينِ خود بيدار شدند، باز در باتلاقِ ديگري افتادند و با كمالِ بيشرمي گفتند: علي عليه السلام بايد اعتراف كند كه به خاطرِ اين كه حكميّت را قبول كرده كافر شده است، از اين رو لازم است توبه كند وگرنه به قتلش مي رسانيم و سرانجام نيز با همين منطق ابلهانه به قتلش رساندند.



البتّه افراد اين حزب، ظاهرا دنبالِ مال و مقام نبودند، ولي به اندازه اي خشك و سطحي بودند كه با هر جناحي و حتّي با هر حكومتي، مبارزه مي كردند و مي گفتند «لاامرة؛ اصلا وجودِ حاكم لزومي ندارد»(25) و نكته جالب اين است كه: اين مقدّسهايِ خشن و منجمد غالبا به خليفه دوم عمر، توجه خاصّي مبذول مي داشتند و به تصريحِ خودشان عمر را سرمشق مي گرفتند(26) و به پيروي از او، روشهايِ تندي در قالبِ مذهب به كار مي بردند. و خلاصه، اين حزب، حزبي مقدّس نما و لجوج بود كه با همه طرفها مخالفت مي كرد و نقشِ بلعمي را ايفا مي نمود (فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ اِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ وَ اِنْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ).



حزب سوّم، حزبِ قاسطين يا حزبِ بني اميّه است. اين حزب از امويها و هواخواهانِ آنها تشكيل گشت و با دستگاهِ ابوبكر و عمر بويژه عثمان حمايت شد و با رهبريِ معاويه سازمان يافت و چنان كه در گذشته ديديم، بني اميّه هم از حياتِ عثمان و هم از مرگِ او حدِّاكثرِ استفاده را بردند و در واقع عثمان را دستاويزِ سياستِ خود نمودند. آنها علي رغم سوابقِ ننگينشان توانستند با انواع سوء استفاده از دستگاهِ خلفا و سپس از پوششِ سياسيِ خونخواهيِ عثمان، نفوذ فراواني به دست آورند، و نيز توانستند با بخششهايِ بي حسابِ مالي و مقامي، مسلمانهايِ منحرف و دنياطلب را جذب نمايند و سرانجام توانستند با جنگِ خانمانسوزِ صفين و نيرنگِ شومِ حكميّت، خلافتِ پيغمبر صلي الله عليه و آله را غصب كنند و يكه تازِ ميدانِ سياست و حتّي ديانت گردند و وابستگان و علاقه مندانِ خاندانِ پيغمبر صلي الله عليه و آله را منكوب سازند و خلاصه، حزبِ بني اميّه حزبي سياسي و سلطه گر بود كه نقشِ فرعوني را ايفا مي كرد و به بهانه جلوگيري از انحراف و خلافكاري و به ادّعايِ حفظِ مصالحِ مسلمانها، مردانِ حق را به بند و زنجير يا به خاك و خون مي افكند (وَقالَ فِرْعَوْنُ ذَرُوني اَقْتُلْ مُوسي وَلْيَدْعُ رَبَّهُ اِنّي اَخافُ اَنْ يُبَدِّلَ دينَكُمْ اَوْاَنْ يُظْهِرَفيِ الاَرْضِ الْفَسادَ).



حزبِ چهارم، حزبِ بني هاشم و پيروانِ خاندانِ پيغمبر صلي الله عليه و آله است كه كاملاً بر خلافِ بني اميّه، عمل مي كرد. رهبرانِ اين حزب، علي عليه السلام و فرزندانش بودند و اهلِ بيتِ محبوبِ پيغمبر صلي الله عليه و آله به شمار مي رفتند. آنها با همه توان از اسلامِ راستين و عدالت پرور، پاسداري مي نمودند و در راهِ اين پاسداري با سه حزبِ نامبرده كه سمبل زر و زور و تزوير بودند، مبارزه علني و غير علني مي كردند، و با تحريكِ مؤمنان بر ضدِّ آنان، مصالحِ بنيادي اسلام را از خطرِ آنان حفظ مي نمودند. و خلاصه اين حزب حزبي واقعا اسلامي بود كه نقشِ موسايي را، ايفا مي كرد و آيين الهي را به عنوانِ نظامِ مطلوب، با حجّتِ روشن و قاطعيّتِ كامل به كار مي بست (وَلَقَدْ اَرْسَلْنا مَوسي بِاياتِنا وَ سُلْطانٍ مُبينٍ).



در يك تعبيرِ كوتاه مي توان گفت: برحزبِ اوّل روحِ سوداگري، بر حزبِ دوم روحِ آشوبگري، بر حزبِ سوم روحِ سياستگري و بر حزبِ چهارم روحِ حق طلبي و عدالت خواهي حاكم بود؛ البتّه اين چهار روح، اختصاص به جامعه مسلمانان ندارد، بلكه در هر جامعه اي به چشم مي خورد. در هر جامعه اي، طبقه اي سودجو و منفعت طلب هست، طبقه اي خشك و قشري، طبقه اي سياست باز و فريبكار و در برابرِ اين سه طبقه، گروهي آزاد و آزادپرور هستند كه اگرچه از نظرِ عدد كمند، ولي از نظرِ ارزشهايِ انساني بسيارند.



و هدفِ اسلام در ارتباط با چهار روح مزبور، اين بود كه روح ديني و عقلي را بر سايرِ روحها و در نتيجه بر همه ابعادِ زندگيِ مسلمانها، حاكم نمايد تا به راه حق و عدالت و فضيلت بروند و از خودبيني ها و اخلالگري ها و تفوّق طلبي ها مصون بمانند، ولي افسوس كه غالبا سلطه جويانِ منحرف و رياكار، مردم را با انواعِ وعد و وعيد و تبليغ، از راه راست دور مي نمايند و به سراشيبيِ انحطاط و كشمكش و سقوط مي كشانند. و به طوري كه با شواهدِ تاريخي ديديم، ريشه اين دوري در جامعه اسلامي اين بود كه خليفه اول و دوم و سوم، نه تنها نتوانستند توده هايِ مسلمان را با حقايقِ اسلام تربيت كنند تا در نتيجه، روحِ سوداگري و آشوبگري و سياستگريِ آنها مهار شود، بلكه علاوه براين به صاحبانِ همين روحها، كه مثلثِ شومِ جهانِ اسلام را آفريدند، ميدان دادند و بخصوص به امويها همه گونه مقام و منصب بخشيدند و آنها را بر مقدّراتِ مسلمانان مسلّط نمودند.



نه قرآن و نه عقل هرگز نمي پذيرد...



به هر حال، در ميان، چهار حزب ياد شده، فقط يك حزب بر حق بود آن حزبِ علي عليه السلام بود. پيوندِ همه جانبه علي عليه السلام با اسلام و پيغمبر صلي الله عليه و آله به طوري روشن بود كه حتّي مخالفانش، آن را تصديق و ابراز مي نمودند؛ حتّي معاويه دشمنِ سرسختِ آن حضرت مي گفت: «علي عليه السلام بر همه گذشتگان پيشي گرفت و همه آيندگان را به عجز انداخت»(27) در موردِ ديگر، معاويه در بستر دراز كشيده بود كه امام حسن عليه السلام وارد شده، معاويه برخاست و پس از تعارفهايِ رسمي، باز دراز كشيد و گفت: «اي حسن، عجيب است كه عايشه مي پندارد، من حقّ خلافت ندارم.» امام حسن عليه السلام فرمود: «عجيبتر اين است كه: من نشسته ام و تو دراز كشيده اي.» كنايه از اين كه غصبِ خلافتِ تو، شبيهِ اين بي تربيتي تو است كه هر فرد منصفي آن را محكوم مي كند، معاويه، با آن همه وقاحتش گويي شرمنده شد كه مجددا برخاست و گفت: «اي حسن تو را به خدا سوگند مي دهم كه بگويي چقدر قرض داري» فرمود: «صدهزار درهم» معاويه به غلامش دستور داد، سيصدهزار درهم به آن حضرت بدهد. پس از اين كه امام حسن عليه السلام تشريف برد. يزيد به پدرش معاويه گفت: «حسن ترا استهزا كرد و تو در عوض، مالِ زيادي به او عطا نمودي» معاويه در پاسخِ يزيد چنين گفت، بخوانيد و بخنديد يا بگرييد.



يا بُنَيّ اِنَّ الْحَقَّ وَ اللّهِ حَقَّهُمْ وَ اَخَذْناه، اَفَلا نُرْدِفُهُمْ يا بُنَيَّ دابَّتِهِمُ الَّتي رَكِبْناها



فرزندِ عزيزم، حقّ از آنِ خاندان علي عليه السلام است كه ما به ناحقّ گرفته ايم، آيا آنها را بر مركبِ خودشان كه ما غصب كرده ايم ننشانيم؟(28)



اين گونه اعترافهايِ عجيب، در شمارِ مهمترين اسنادِ تاريخي است كه واقعيّتِ مطالب را، به بهترين وجه روشن مي نمايد و ابرهايِ ابهام را از افقِ انديشه طالبانِ حقّ كنار مي زند. و عجيب تر از اين اعترافِ معاويه و معاويه ها اين است كه: همين معاويه، بزرگترين جنايتها را نسبت به علي عليه السلام و خاندانِ علي و پيروانِ علي روا داشت و حتّي همان حسن عليه السلام را به خاطرِ همان يزيد ننگين مسموم ساخت.



نه تنها معاويه، بلكه همكارانِ او نيز، مانندِ عمروعاص كه وزيرِ دو آتشه او بود، گاه و بي گاه به حقيقت اعتراف مي كردند. عمروعاص هنگامي كه به سودِ معاويه و بر ضدِّ علي عليه السلام آماده جنگِ صفين مي شد صريحا مي گفت: «من مي دانم كه موافقتِ با معاويه مخالفتِ با علي عليه السلام آخرت مرا مي سوزاند، ولي دنياي مرا مي سازد»(29) همچنين رهبرانِ حزبِ جمل مانندِ طلحه و زبير و عايشه، اعترافهايِ حيرت انگيزي كه نقلش به درازا مي كشد، لَه آن حضرت و عليه خودشان مي كردند و در واقع، خودشان خصومتِ خودشان را با آن حضرت محكوم مي نمودند.



مداركِ معتبرِ شيعه و سنّي علاوه بر اعترافهايِ روشنِ رهبرانِ احزابِ مخالفِ علي عليه السلام فجايعِ مهمّي هم برايِ آنان نقل مي كنند كه بخصوص بر ضدِّ همان علي عليه السلام و طرفدارانش مرتكب شده اند، بررسيِ فجايعِ آنان از ظرفيّتِ اين كتاب بيرون است و اگرچه گزارشِ آن سودمند است، ولي برايِ شناختِ اصوليِ آنان، راه كوتاه تر و قاطع تر و حتّي كليدِ راههايِ ديگر اين است كه به اين نكته اساسي توجه بشود كه اصولاً هر چيزي كه خلافِ حق است، باطل است. قرآن در اين زمينه مي گويد: فَماذا بَعْدَ الْحَقِّ الاّ الضَّلالِ.



از حقّ كه گذشت، چيزي جز گمراهي نيست.



عقلِ سالم نيز، اين قانون را، كه به نامِ «امتناعِ جمعِ اضداد» خوانده مي شود، ملاكِ داوري مي گيرد و مي گويد: اگر علي عليه السلام و همكارانش حتّي به اعترافِ مخالفانش، صاحبِ حقند به هيچ وجه نمي توان گفت كه مخالفانش نيز صاحبِ حقند؛ به عبارتِ ديگر، نه قرآن و نه عقل هرگز نمي پذيرد كه اسلامِ مقدّس، كه بر پايه يكتايي حق استوار است، هم علي عليه السلام و اهل بيتش را به رهبري بشناسد و هم مخالفانِ آگاه و هميشگيِ آنها را، هم علي عليه السلام و دوستانش را اهلِ نجات بخواند و هم مبارزانِ نصيحت ناپذيرِ آنها را، هم علي عليه السلام و پيروانش را در راه حقّ بداند و هم كينه توزانِ ستمگرِ آنها را.

پاورقي

1 ـ مقتل خوارزمي، ج 2، ص 59؛لهوف، ص 79.



2 ـ تذكره، ج 1، ص 262.



3 ـ تاريخ يعقوبي، ج 2، ص؛ مقتل ِ خوارزمي، ج 1، ص 181؛لهوف، ص 9.



4 ـ تاريخ طبري، ج 4، ص 290؛ارشاد، ص 218.



5 ـ مناقب، ج 4، ص 38.



6 ـ ابوالشهداء، ص 46؛ الامامة و السياسة، ج 1، ص 194.



7 ـ تاريخ طبري، ج 4، ص 293، 356؛ تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 299.



8 ـ شرح نهج، ج 3، ص 453.



9 ـ اسدالغابه در ترجمه ابوسفيان.



10 ـ عقدالفريد، ج 6، ص 147؛ البيان و التبيين، ج 1، ص 86.



11 ـ تاريخ طبري، ج 4، ص 258؛ تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 268.



12 ـ سموّالمعني في سموّالذات، ص 67.



13 ـ تاريخ طبري، ج 4، ص 258 ـ 265؛ تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 268؛ ارشاد، ص 205.



14 ـ تتمة المنتهي، ج 1، ص 43.



15 ـ تاريخ طبري، ج 4، ص 247؛ الامامة و السياسة، ج1، ص 98؛ شرح نهج، ج 1، ص 137.



16 ـ تحف العقول، ص 208.



17 ـ مروج الذهب، ج 3، ص 32.



18 ـ تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 251.



19 ـ شرح نهج، ج، 3 ص 254؛ تاريخ ابن كثير، ج 7، ص 305؛ مستدرك، ج 3، ص 139



20 ـ الامامة والسياسة، ج 1، ص 63، مروج الذهب، ج 2، ص 358.



21 ـ الامامة والسياسة، ج 1 ص 183.



22 ـ همان؛ ج 1، ص 63، مروج الذهب، ج 2، ص 358.



23 ـ شرح نهج، ج 2، ص 436.



24 ـ تاريخ طبري، ج 4، ص 34؛ تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 161.



25 ـ شرح نهج، ج 1، ص 214.



26 ـ همان، ج 4، ص62؛ تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 173.



27 ـ شرح نهج، ج 3، ص 83.



28 ـ شرح نهج، ج 4، ص 5، مقتل خوارزمي، ج 1، ص 123.



29 ـ شرح نهج، ج 1، ص 136 ـ 137 ؛ الامامة و السياسة، ج 1، ص 96.

فرحي،سيد علي