بازگشت

تحليلي پيرامون نهضت حسيني (6)


در بخشِ پيش روشن شد كه بني اميّه و همفكرانشان، رياست طلب هايِ فاسدي بودند و با بني هاشم و دعوتِ اسلاميِ آنان، اختلافِ اصولي داشتند، از اين رو با همه توان با آنان مبارزه كردند و جنگ هايِ بزرگي مانندِ بدر و احد و احزاب، كه بايد آن ها را «جنگ هايِ با اسلام» گفت، بر ضدِّ آنان به وجود آوردند. و اگر چه بني اميّه، سرانجام شكست خوردند و از رويِ ترس و سياست، تسليم گشتند، امّا نكته مهمّ اين جاست كه اختلافِ اصوليِ بني اميّه، كه از بنيشِ مادّي و تسلّط طلبِ آن ها ريشه مي گرفت، از بين نرفت، بلكه زير پرده ماند و پس از اين كه پست هايِ حسّاسِ حكومتِ اسلامي به دستِ آن ها سپرده شد و زمينه تسلّط آن ها بر مقدّراتِ اسلام و مسلمانان فراهم گشت، همان اختلافِ اصولي، در چهره اسلام رويِ پرده آمد و جنگ هاي بزرگ تري مانندِ صفين و كربلا، كه بايد آن ها را «جنگ هاي در اسلام» گفت، به بار آورد، و به اين ترتيب بر اثرِ اشتباهِ عظيم خلفا، كه به اموي ها همه گونه امكانات دادند، «جنگ هايِ با اسلام» به «جنگ هاي در اسلام» تبديل گشت و جامعه اسلامي را از درون به خطر افكند.



پيراهنِ عثمان و وليعهديِ يزيد



در اين بخش مي خواهيم، مسيرِ بني اميّه و همكارانشان را، كه سازمانِ اموي بودند و مسيرِ بني هاشم و پيروانشان را، كه سازمانِ هاشمي بودند، با هدف هايي كه در درونِ جامعه اسلامي به خصوص در برابر همديگر داشتند و دگرگوني هايي كه به مرورِ زمان يافتند، شناسايي كنيم تا بتوانيم به ريشه هايِ اصليِ درگيري هايِ جهانِ اسلام مانندِ جنگ كربلا واقف گرديم. در واقع تاكنون، بيشتر پيرامونِ خطِ سيرِ خلافتِ اسلامي و عوامل و آثارِ آن گفتگو مي كرديم، و در اين بخش، بيشتر پيرامونِ خطِ سيرِ جوامع اسلامي، كه در درجه اوّل بر دو سازمانِ هاشمي و اموي تكيه داشت، گفتگو مي كنيم و اگر چه اين دو سازمانِ متضادّ، مانند روز و شب به هم پيچيده اند، از اين رو هر يك از اين دو بايد توأم با ديگري بررسي گردد، ولي در عينِ حال در نيمه اولِ اين بخش بيشتر درباره سازمانِ اموي و در نيمه دوم، بيشتر درباره سازمانِ هاشمي بحث مي شود.



چنان كه ديديم، بني اميّه و در رأس آن ها معاويه، با شامّه سياسيِ نيرومندشان احساس كردند كه برايِ كسبِ موقعيّت و قدرت، بايد سياستِ اسلامي را به كار گيرند تا بتوانند دستِ كم گروه هايي از مسلمانان را جذب كنند و برايِ مبارزه با مسلمان هايِ راستين، كه طرفدارِ خاندانِ پيغمبر صلي الله عليه و آله و سنگِ راهِ اموي مسلك ها بودند، مجهز نمايند. و از اين جا روشن مي شود كه: سياستِ اسلاميِ حكومتِ اموي ها، سياستِ ثابتي نبود، بلكه سياست متغيري بود كه به نسبت پيشرفتِ آن ها نوسان پيدا مي كرد؛ يعني، آن ها هنگامي كه موقعيّتِ خودشان را ضعيف مي ديدند، طبعا بيشتر به اسلام نزديك مي شدند و بيشتر تظاهر مي كردند و هنگامي كه سيطره خودشان را استوار مي انگاشتند، طبعا بيشتر از اسلام دور مي گشتند و بيشتر در برابرِ آن موضع مي گرفتند. اين نوسان كه تأثير عظيمي در مسير حكومت اموي ها و در سرنوشت جوامع اسلامي داشت، نمونه هاي فراواني دارد، براي رعايتِ اختصار به يك نمونه آن در زمينه پيراهنِ عثمان اشاره مي شود:



«عمرو عاص» همكارِ نزديكِ معاويه، به خوبي مي دانست كه علي عليه السلام در جريانِ قتلِ عثمان تقصير ندارد، بلكه خودِ او و معاويه تقصير دارند؛ از اين رو هنگامي كه معاويه گفت: «علي عليه السلام را متّهم به كشتنِ عثمان مي كنيم و در سايه اين اتّهام با او مي جنگيم» عمرو عاص در پاسخِ او اين جمله واقعا جالب را گفت:



واسَوْاَتاهْ، اِنَّ اَحَقَّ الْناسِ اَنْ لايَذْكُرَ عُثْمانَ لَاَنَا وَ اَنْتَ.



اي معاويه، افسوس كه تو اشتباهِ بزرگي را بهانه مي كني، من و تو بيشتر از همه مردم نسبت به عثمان تقصير كرده ايم، بدين جهت بهتر است كه اصلاً نامِ عثمان را بر زبان نياوريم.(1)



تقصيرِ معاويه اين بود كه در برابرِ كمك خواهيِ عثمان، عمدا مسامحه كرد.(2) علي عليه السلام اين تقصيرِ معاويه را، كه با نقشه حساب شده بود، چندين بار گوشزد نمود، از جمله در يكي از نامه هايِ توبيخي اش به معاويه نوشت: «... هرگاه ياريِ عثمان را به سود خودت مي ديدي، او را ياري مي كردي و هر گاه به سود خودت نمي ديدي، او را وامي گذاشتي...»(3)



و امّا تقصيرِ عمرو عاص اين بود كه تا آن جا كه توانست مردم را برايِ كشتن عثمان تحريك نمود. خود او با صراحت مي گفت: «... به خدا قسم هيچ چوپاني را نديدم مگر اين كه او را برايِ كشتنِ عثمان تحريك كردم و بر اثرِ تحريكِ من بود كه عثمان كشته شد.»(4)



با اين وصف چقدر عجيب است كه همين معاويه و عمرو عاص، مانندِ طلحه و زبير و عايشه، كه همگي از اوليايِ قتلِ عثمان بودند، يكباره اوليايِ خونِ عثمان شدند، آن هم بر ضدِّ علي عليه السلام كه حتّي به تصديقِ آن ها، در قتلِ عثمان دخالت نداشت، بلكه تا حدودي از او دفاع كرد.



و نكته اصلي اين جاست كه همين رياكارهايِ فرصت طلب، پس از تسلّط بر اوضاع، پرده از رويِ مقاصدِ سياسيِ خودشان برداشتند و در واقع، خودشان خودشان را رسوا نمودند. خودِ معاويه در خطبه اي كه برايِ مردمِ عراق ايراد كرد، به هدفِ اصلي اش از جنگِ صفين، كه به بهانه خونِ عثمان و با كشتارِ ده ها هزار مسلمان دنبال نمود، تصريح كرد و گفت: «... اي مردمِ عراق! من با شما جنگيدم، امّا نه برايِ نماز يا روزه يا حجّ يا مسايلِ اسلامي ديگر (و نه انتقام گيري از قاتلانِ عثمان، كه به اعتراف خودِ معاويه امكان نداشت) بلكه برايِ اين كه بر شما سلطنت بيابم و يافتم و اكنون كه به مرادم رسيده ام صريحا مي گويم: «هر پيماني را كه با حسن عليه السلام بسته ام (كه مطابقِ قرآن و سنّت پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم عمل كنم و حقوقِ مسلمان ها را رعايت نمايم و كسي را جانشين خود نسازم) زيرپا مي گذارم.»(5)



معاويه، پس از رسيدن به قدرت، نه تنها پيمان با حسن عليه السلام را زيرپا گذارد، بلكه به خاطرِ وليعهديِ يزيدش، آن حضرت را با اين كه صلح كرده و كنار رفته بود، با كمالِ ناجوانمردي مسموم ساخت(6) و به اين ترتيب، حسن عليه السلام نيز مانندِ حسين عليه السلام ، كه عزيزانِ پيغمبر و علي عليه السلام و محبوب ترين شخصيت هايِ اسلامي بودند به وسيله حكومتِ معاويه و در راهِ حكومتِ يزيد، قرباني شدند.



بالاتر از سخنانِ يادشده معاويه، وصيّت نامه اوست كه برايِ يزيدِ دلبندش مي نگارد و مكنوناتِ ضميرش را در «سلطنتِ موروثي و استبدادي» خلاصه مي كند. معاويه در وصيّت نامه اش و در حقيقت ترازنامه اش، با اشاره به مخالفان و از همه مهمتر حسين عليه السلام مي گويد: فرزندِ عزيزم، من زحمتِ هر گونه تلاشي را از دوشِ تو برداشتم، و همه چيز را زيرِ فرمانِ تو آوردم و سرِ سرداران را پيشِ تو خم كردم و جهان را برايِ تو رام نمودم. اكنون از سلطنتي كه به خاطرِ تو پايدار ساختم از هيچ كسي بيم ندارم مگر از حسين فرزندِ علي عليه السلام و در درجه دوم از سه نفر ديگر (فرزندِ ابوبكر، فرزند عمر و فرزند زبير).(7)



اين گونه شواهد نشان مي دهد كه: دستاويزِ انتقامِ عثمان، به عنوانِ خليفه مظلومِ پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم و به طورِ كلّي، همه دستاويزهايِ اسلامي اموي ها، وسايلِ سياسيِ فريبنده اي بود كه براي استقرار حكومتشان به كار مي بردند، از اين رو هنگامي كه بر خر مرادشان سوار گشتند، موضوعِ انتقام عثمان را از متن كارشان، كنار گذاشتند، و به جايِ آن وليعهدي يزيد را كه در ابتدا جرأتِ طرحش را نيز نداشتند، با زر و زور و تزوير تحميل كردند.



تغيير سياستِ حكومتِ اموي، با وليعهدي يزيد متوقّف نشد، بلكه روز به روز افزايش يافت تا اين كه در زمانِ حكومت ننگين يزيد، به نهايت درجه رسيد و اساسِ اسلام را به پرتگاهِ خطر كشيد. معاويه، چون با دستِ خالي به سويِ مقصدِ دور و درازِ خلافتِ اسلامي اوج گرفته بود، اقلاً اين واقعيت را احساس مي كرد كه بايد ظواهر اسلامي را رعايت كند تا مردم را جذب نمايد، به خاطرِ همين احساس بود كه معاويه، با سياستِ اسلامي خو كرد و آن را تا حدودِ زيادي به كار بست، ولي يزيد بر تختِ امپراطوري پرقدرتي تكيه مي زد كه آسان و رايگان به دستش رسيده بود؛ از اين رو او اصلاً احساس نمي كرد كه بايد ظواهرِ اسلامي را رعايت كند، به خصوص كه شخصا نيز، جوانِ خشني بود و از تجربه هاي سياسي هم محروم بود. او به اندازه اي احمق بود كه حتّي در برابرِ چشمِ مسلمان ها، ميگساري و هرزگي مي كرد و اصحابِ محبوبِ پيغمبر صلي الله عليه و آله را، به عنوانِ انتقام كشتگانِ خاندانش در جنگِ بدر به خاك و خون مي افكند و حتّي كعبه را كه محورِ مقدّساتِ اسلام است به منجنيق مي بست و از همه بدتر اين كه علنا خدا و پيغمبر صلي الله عليه و آله ، قرآن و وحي، قيامت و حساب را استهزا مي نمود و اشعار كفرآميز مي سرود.



نظرِ همكارانِ معاويه درباره حكومتِ يزيد



فسادكاريِ يزيد حتّي پيش از حكومتش به اندازه اي زننده و آشكار بود كه حتّي بسياري از همكارانِ معاويه با وليعهديِ او مخالفت مي كردند، هر چند كه به خاطرِ منافعشان سرانجام آن را تأييد نمودند، حتّي زياد جلاّد، كه دستِ راستِ معاويه بود در پاسخِ نظرخواهيِ او درباره وليعهديِ يزيد مي گفت: «معاويه مي داند كه يزيد، سست و بي كفايت است و بيشتر ايّامش به شكار و فساد و سرگرمي با حيوانات مي گذرد، از اين رو بهتر است وليعهديِ يزيد را به تأخير اندازد تا يزيد، دستِ كم ظاهرش را اصلاح نمايد.»(8) اين سخنانِ زياد، درباره يزيد، مثلِ معروفِ عرب را به ياد مي آورد كه مي گويد: «وَيْلٌ لِمَنْ كَفَّرَهُ نِمْرُود؛ واي بركسي كه نمرود هم او را كافر مي خواند.»



«احنف» يكي ديگر از مشاورانِ معاويه بود. او در رأسِ هيأتي از بصره، برايِ شركت در جشنِ وليعهدي يزيد، به شام دعوت شد. معاويه در اين جشنِ رسوا، كه با حضورِ هيأت هايِ خودفروخته مناطقِ اسلامي تشكيل گشته بود، از او پرسيد: نظرِ تو درباره وليعهديِ يزيد چيست؟ او در پاسخ گفت: «اگر راست بگوييم از شما مي ترسيم و اگر دروغ بگوييم از خدا مي ترسيم...» و جالب اين است كه: معاويه نيز گفته او را تصديق كرد و گفت: «صَدَقْتَ؛ آن چه گفتي عينِ واقعيت است»(9) ترسِ احنف از مخالفت با وليعهديِ يزيد، بدين سبب بود كه او مي دانست و همه مي دانستند كه معاويه، مستبدّي سرسخت است كه اگر با تزوير به هدفش نرسد از شمشير استفاده مي كند.



شاهدِ مطلب اين كه: روزي همين معاويه، رويِ منبرِ اسلام، درباره خصلت هايِ به اصطلاح ارزنده يزيدش سخن سرايي مي كرد تا ذهن مردم را برايِ پذيرش وليعهدي او آماده كند. در اين ميان يكي از مزدورانش به نام «يزيدبن مقفّع» به معاويه اشاره كرد و رو به مردم گفت: «اين اميرالمؤمنين است.» و سپس به يزيد كه زيرِ دست معاويه نشسته بود، اشاره كرد و گفت: «پس از معاويه، اين اميرالمؤمنين است» و آن گاه به شمشيرش اشاره كرد و گفت: «وَ مَنْ أبي فَهذا؛ و هر كسي كه يزيد را به عنوان اميرالمؤمنين نپذيرد، نصيبش اين شمشير است» معاويه كه از اين سخنان كوتاه، و در عين حال رسا، متبسّم شده بود، به او گفت: «بنشين كه تو سيّد خطيباني»(10) آري اين هرزه گويِ بي وجدان، سيّدِ خطيبان بود، زيرا توانست محتوايِ همه خطبه ها و حيله ها و شيوه هايِ معاويه را در «شمشير»، كه مهم ترين وسيله ابتدايي يا نهايي همه زورگويان است، بگنجاند و خلافتِ يزيدش را رويِ خونِ انسان ها مستقر نمايد.



«مغيره» نيز يكي از همكارانِ معاويه بود و چندسالي از طرفِ او بر عراق حكومت كرد و سپس به فرمانِ او بركنار شد. مغيره برايِ اين كه معاويه را دلخوش كند تا دوباره از طرف او به حكومت عراق برسد، نقشه خلافت يزيد را برايِ اولين بار، نزدِ معاويه مطرح ساخت و برايِ اجرايِ نقشه شيطاني اش گفت: «اي معاويه، خوب است خودِ تو در زمانِ حياتت و خلافتت، زمينه اين كار را فراهم سازي و مردم را با زر و زور به پذيرشِ آن و اداري و من نيز، به سهم خودم مي كوشم كه موافقتِ مردم عراق را به دست آورم» اگرچه «مغيره» با اين خوش رقصي ها، موردِ عنايتِ معاويه قرار گرفت و مجدّدا به حكومت عراق منصوب شد، ولي خودِ مغيره، هنگامي كه وليعهديِ يزيد را تثبيت كرد، صريحا گفت:



فَتَقْتُ عَلي اُمَّةِ مُحَمَّدْ فَتْقاً لا يُرْتَقُ اَبَداً.(11)



من با تثبيتِ وليعهديِ يزيد، زخمِ مهلكي بر امّتِ محمّد زدم كه هرگز التيام نمي پذيرد.



فقط مغيره: نبود كه خطرِ عظيم خلافتِ يزيدي را احساس مي كرد، بلكه خودِ معاويه نيز مي دانست كه خلافت يزيد، مصالحِ اسلام را پامال مي كند و پذيرشِ آن، گناه بزرگي به شمار مي آيد. گواه مطلب، سخنانِ خودِ معاويه است كه به بزرگانِ كوفه، كه مغيره آن ها را با رشوه خريده بود و همراهِ فرزندش به جشن وليعهديِ يزيد در شام فرستاده بود، گفته است؛ معاويه پس از ملاقات با نمايندگانِ خودفروخته عراقي، از فرزندِ مغيره پنهاني پرسيد: پدرت به چه قيمتي دين اين جمعيّت را خريد. فرزندِ مغيره گفت: به سي هزار درهم. معاويه گفت: اين جمعيّت چقدر ارزان و آسان، دينِ خودشان را فروختند.(12)



اين همه بي انصافي چرا؟



مي بينيم كه حتّي همكارانِ معاويه خلافتِ يزيد را خطرناك مي خوانند و خودِ معاويه نيز به ريشِ كساني كه با يزيدش بيعت كرده اند، مي خندد و آن ها را دين فروشانِ احمق مي خواند. با اين حال چقدر عجيب است كه متعصب هاي داغ تر از آش، معاويه را مي ستايند و جنايت هايِ او را حتّي در زمينه وليعهديِ يزيدش توجيه مي نمايند. يكي از اين متعصب ها، ابن خلدون است كه برعكسِ بسياري از علمايِ اسلامي و حتّي برعكسِ سخنان وابستگانِ معاويه و خودِ معاويه كه گوشزد شد، معاويه را مي ستايد و اگر چه از حسين عليه السلام تجليل مي نمايد و حتّي قيامِ آن حضرت را بر ضدِّ حكومتِ يزيد، مشروع مي خواند، ولي در عين حال، وليعهديِ يزيد را، كه بزرگ ترين فاجعه تاريخ اسلام است، با جملاتِ شرم آورِ زير و علي رغمِ اعتراف هايِ خودِ معاويه توصيف مي كند، بشنويد و بخنديد يا بگرييد:



«گمان نكني كه معاويه فسادكاري هايِ يزيد را مي دانست و با اين حال، او را وليعهد كرد، معاويه عادل تر و منزه تر از اين بود كه مرتكبِ چنين خلافي بشود. معاويه همواره از يزيد مراقبت مي نمود و او را از ساز و آواز و فساد و گناه باز مي داشت، منتها هنگامي كه يزيد به خلافت رسيد شيوه اش تغيير كرد و علنا مرتكبِ فجايع بزرگي گشت، از اين رو برخي از اصحابِ پيغمبر مانندِ حسين عليه السلام و ابن زبير، نسبت به او تغيير رأي دادند و بيعتِ او را شكستند و جنگِ با او را واجب خواندند.»(13) طبيعي است كه ابن خلدون، با اين بينشِ غرض آلودش، آيات و رواياتِ مربوط به لعنِ معاويه و بني اميّه را نيز، توجيه مي كند يا انكار مي نمايد.



در ضمن، يك ظلمِ «ابن خلدون» به حسين عليه السلام و اساسا به تاريخ اين است كه مي گويد: «حسين عليه السلام با يزيد بيعت كرد، ولي پس از آن تغيير رأي داد» با اين كه شهادتِ قطعيِ تاريخ كه خواهيم ديد اين است كه: حسين عليه السلام اصلاً با يزيد بيعت نكرد تا پس از آن تغيير رأي دهد، بلكه علي رغم همه قلدري ها و فريبكاري هايِ حكومتِ معاويه، وليعهديِ يزيد را به شدّت رد كرد و به بادِ استهزاء گرفت. و آيا كسي نيست كه از ابن خلدون بپرسد كه دروغِ شاخدارِ تو، به خاطرِ چه كسي است و براي چه منظوري است؟



البته اين گونه نظرها اختصاص به ابن خلدون ندارد. تاريخ اسلام دانشمندانِ متعصّبِ فراواني مانندِ ابن خلدون، نشان مي دهد كه با قلمِ مسمومشان حكّام فاسد را تأييد كرده اند و مردانِ حقّ را با انواع خلاف گويي تضعيف نموده اند. و تعجبِ بيشتر اين جاست كه اين گونه دانشمندانِ منحرف و منحرف كننده، پيغمبر صلي الله عليه و آله را از اشتباه يا گناه مصون نمي دانند و با اين وصف، نسبت به دشمنانِ خاندانِ پيغمبر صلي الله عليه و آله به قدري عصبيّت به خرج مي دهند كه حتّي انحراف هايِ روشنِ آن ها را انكار مي كنند و جنايت هايِ هولناكِ آن ها را، به خصوص نسبت به علي عليه السلام و فرزندانش، توجيه مي نمايند. راستي چرا اينان گرفتارِ اين همه بي انصافي و حق كشي هستند؟



پاسخِ اين چرا، نه تنها به شناختِ تاريخ اسلام، بلكه به شناختِ فرهنگِ اسلام نيز كمكِ بسياري مي كند، به ويژه كه بين فرهنگِ اسلام و تاريخِ آن، ارتباطِ عميقي وجود دارد به طوري كه برايِ روشن گريِ فرهنگِ اسلام نيز بايد تاريخ آن، با غربالِ بررسي هاي منصفانه تصفيه شود تا شخصيت هاي خوب يا بد، كه سرچشمه فرهنگِ اسلامند، از دام تبليغات دروغين آزاد گردند. البتّه اين تصفيه، كاري بسيار مهم و پردامنه است و بايد در كتابِ جداگانه اي دنبال شود، ولي در اين جا به طورِ فشرده گوشزد مي شود كه: قصور يا تقصيرِ برخي از كاوشگرانِ اسلامي، بر فرض اين كه به سببِ خباثت ذاتي نباشد، كه در برخي موارد به همين سبب مي باشد، از عوامل گوناگوني ريشه مي گيرد. در سطور زير به مهم ترين آن ها، كه در هر مورد يك يا چند نمونه اش به چشم مي خورد، اشاره مي شود.



اول اين كه: از نظرِ ديني ضعيفند و اسيرِ تعصّب هايِ فردي يا گروهي اند و طبيعي است كه تعصّب، ضميرِ انسان را تاريك مي كند و از دريافت يا پرداختِ واقعيت باز مي دارد. دوّم اين كه: از نظرِ فكري، در پي توجيه وضع موجود نه تنقيدِ وضعِ موجود مي باشند؛ به اين معنا، كه هر چيزي را كه واقع شده، حق و هر چيزي را كه واقع نشده، باطل مي گيرند؛ از اين رو سعي مي كنند كه برايِ اثبات درستيِ هر چيزي كه واقع شده و نادرستيِ هر چيزي كه واقع نشده دلايلي بتراشند. سوم اين كه: از نظرِ اجتماعي شيفته سلطنتِ خوش آب و رنگ دولتمردانند؛ بدين جهت آگاهانه يا ناآگاهانه مي كوشند كه مسايل مختلف را، در چارچوبِ شخصيتِ كاذبِ آن ها و طبعا در جهتِ منويّاتِ آن ها ارزيابي كنند. چهارم اين كه: از نظر سياسي مي خواهند جريان تاريخ و انديشه مردم را، ثابت نگه دارند و خيال مي كنند كه ابزارِ واقعيات و حركت برخلاف مسير اكثريت، بنيان كار را خراب مي كند و به وحدت اجتماعي يا مفاخرِ ملّي يا باورهايِ عمومي لطمه مي زند، با اين كه برعكسِ پندار آن ها، ابزار واقعيّات موجب آگاهي و تعالي مي شود، ولي كتمانِ واقعيات و بدتر از آن، قلب واقعيات، باعثِ گمراهي و بدبختي مي گردد. عاملِ پنجم كه از عوامل ديگر مهم تر است عامل علمي است؛ اين عامل كه در صفحاتِ آينده گوشز د مي شود، از روايت هايِ فراواني ريشه مي گيرد كه از زبانِ علمايِ وابسته به اموي ها در كليه زمينه ها به ويژه در زمينه شخصيت هاي خوب و بدِ صدرِ اسلام، جعل و منتشر شده است و آثارِ بسيار بدي در افكارِ عمومي و حتّي در بسياري از تحقيقات اسلامي، بر جا گذارده است.



پرسشِ حسّاس



به هر حال، واقعيّتِ روشن اين است كه: يزيد، تبهكارِ بي سياستي بود. و چنان كه ديديم خلافتِ او حتّي در نظرِ عمّالِ اموي، خطرِ بزرگي بود. با توجّه به اين واقعيت، پرسشِ حسّاسي پيش مي آيد و آن اين كه: حكومتِ معاويه با چه عواملي توانست چنين يزيدي را در مقام خلافت پيغمبر صلي الله عليه و آله بنشاند و با وجودِ شخصيت هاي درخشاني مانندِ حسين عليه السلام ، از مسلمان ها برايِ او بيعت گيرد؟ اهمِّ اين عوامل دو چيز بود:



عاملِ اوّل اين بود كه: حكومتِ معاويه در طولِ چندين سال سيطره بي منازعش، تبليغات وسيعي در كليّه كشورهايِ اسلامي، براي برقراريِ قدرتش و براساس لعن علي عليه السلام و خاندانش به كاربُرد و از اين راه، توده هايِ مسلمان را به شدّت منحرف كرد تا حدّي كه بسياري از آن ها بني اميّه را ستايش مي نمودند و علي عليه السلام و خاندانش را لعن مي كردند و برخي از آن ها مانندِ مسلمان هايِ حرّان، لعن علي عليه السلام را به صورتِ معمولي كافي نمي دانستند و مي گفتند: «اصلاً نماز بدونِ لعن بر علي عليه السلام صحيح نيست»(14) طبيعي است كه چنين مسلمان هايي از خلافتِ يزيدها ناراحت نمي شدند، بلكه برعكس مسرور مي شدند.



عاملِ دوم اين بود كه: حكومتِ معاويه پس از شهادتِ علي عليه السلام يكّه تازِ ميدان شد و به قدرتِ عظيم و روزافزوني دست يافت؛ قدرتي كه در سايه آن توانست همه موانع را به آساني كنار بزند و وليعهديِ يزيدش را، علي رغم اعتراضاتِ مسلمان هايِ ناراضي، تحميل نمايد؛ با تكيه بر همين قدرتِ كوبنده بود كه معاويه به فرزندِ عمر و سايرِ مخالفان، با كمالِ وقاحت مي گفت:



... اِنَّ اَمْرَ يَزيد كانَ قَضاءً مِنَ الْقَضاءِ لَيْسَ لِلْعِبادِ خِيَرَةٌ مِنْ اَمْرِهِمْ(15).



وليعهديِ يزيد نمونه اي از فرمانِ خداست؛ از اين رو هيچ كس حقّ ندارد با آن مخالفت نمايد.



يعني، آرايِ مسلمانان و شورايِ بزرگانِ امّت و هر عنوانِ مقدّسِ ديگر، كه حتّي خودِ معاويه آن را بر ضدِّ علي عليه السلام دستاويز مي كرد، در برابرِ خلافتِ يزيدِ دلبندِ او مبتذل مي باشد.



سياستِ تزوير و شمشير



دستگاهِ معاويه، در راهِ تثبيتِ وليعهديِ يزيد به تهديدهايِ زباني اكتفا نمي كرد، بلكه انواعِ خشونت ها را همراه انواعِ شيطنت ها به كار مي برد. يك نمونه آن، حيله شگفت انگيز و جنايت آلودي است كه در ميانِ مسلمان هايِ مدينه به خصوص نسبت به حسين عليه السلام و شخصيت هايِ اسلامي ديگر به مورد اجرا گذاشت.



سببِ حيله جنايت آلودِ معاويه اين بود كه: مسلمان هاي مدينه كه پايه گذار اسلام و سرمشقِ جوامعِ اسلامي بودند، با وليعهديِ يزيد به شدّت مخالفت مي كردند، مخالفتِ آن ها به اعترافِ معاويه، از مخالفتِ چهار شخصيتِ ممتاز، كه عبارت بودند از فرزندِ ابوبكر، فرزندِ عمر، فرزندِ زبير و از همه مهم تر حسين عليه السلام فرزند علي عليه السلام ، ريشه مي گرفت.



فرزندِ ابوبكر يا عمر، با عصبانيّت به معاويه گفت: «اي معاويه، اين چه بساطِ طاغوتي است كه برپا مي كني؟ محيطِ اسلام هرگز نمي پذيرد كه پس از مرگِ يك هرقل، هرقلِ ديگر به جايِ او بنشيند» فرزندِ زبير گفت: «اي معاويه، تو با تحميلِ وليعهديِ يزيدِ ننگين، هم برخلافِ روشِ پيغمبر صلي الله عليه و آله و هم برخلافِ روشِ ابوبكر و عمر عمل مي كني» از همه شديدتر حسين عليه السلام بود كه با تمسخرِ معاويه و يزيد فرمود: «اي معاويه آيا تو يزيد را توصيف مي كني؟ يزيد نيازي به توصيف ندارد، چون خودش با شرابخواري هايش و كبوتربازي هايش و سگ چراني هايش، خودش را معرفي مي كند.»(16)



ولي معاويه نه تنها به اعتراض هايِ شديدِ اينان، كه شخصيت هايِ درجه اوّل به شمار مي رفتند، اعتنايي نكرد، بلكه علاوه بر اين، هنگامي كه خطرِ مخالفتِ آنان را، در تهييجِ مسلمان هايِ مدينه و بلادِ ديگر احساس نمود، دست به فريبكاري و سپس زورگويي زد. او نخست با شيوه سياسي اش، مخالف ها را ستايش نمود و با آن ها از رويِ ملاطفت گفتگو كرد و سپس با پوزخندِ مصنوعي اش و از زيرِ عبا و عمامه شيطاني اش به آن ها گفت: «من آرزو دارم كه خودِ شما، يزيد را به مقامِ خلافت بنشانيد و آن گاه خودتان، زمامِ امور را در دست گيريد و به دلخواه خودتان نصب و عزل كنيد و مال و مقام بخشيد» و پس از اين كه معاويه ديد و از پيش هم مي ديد كه چاپلوسي هاي رسوايش، كوچك ترين اثري در مخالفان نمي بخشد، بلكه با اعتراضِ شديدِ آن ها روبه رو مي گردد، خودش را به عصبانيّت زد و با لحنِ تندي كه هويّتِ ستمگرش را منعكس مي كرد گفت: «شما از خويِ نرمِ من سوءاستفاده مي كنيد و با كمالِ گستاخي، پيشنهادِ ملاطفت آميزِ مرا زيرپا مي گذاريد. از اين پس شيوه خودم را عوض مي كنم و صريحا مي گويم: اگر در ضمنِ خطبه اي كه در مسجدِ پيغمبر صلي الله عليه و آله ايراد خواهم كرد، كوچك ترين كلمه اي بگوييد، پاسختان را با شمشير دريافت مي كنيد.»



معاويه پس از اين تهديدِ ناجوانمردانه، مخالفان را همراهِ خودش به مسجدِ پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم برد در حالي كه، با هر يك از آن ها دو دژخيمِ مسلّح، به صورتِ پنهاني كه مردم متوجّه نمي شدند گمارده بود و به دژخيم ها در حضورِ مخالفان دستور داده بود كه: «اگر اينان، هنگامِ خطبه من لب به سخن بگشايند، بي درنگ سر از تنشان برگيريد.» معاويه با اين كيفيّتِ خفقان بار، به منبرِ پيغمبر صلي الله عليه و آله رفت و به مسلمان هايِ مدينه كه به فرمانِ او گرد آمده بودند، پس از ثناخواني هايِ متعارف، چنين گفت: اي مردم مدينه، ما با اين چند نفر (با اشاره به حسين عليه السلام و شخصيت هايِ مخالفِ ديگر) كه پيشوايانِ راستين هستند و هيچ كاري بدونِ موافقتِ آن ها انجام نمي شود، درباره وليعهديِ يزيد مشورت كرديم، همه آن ها وليعهديِ يزيد را پذيرفتند و با او بيعت كردند، شما مردم نيز بپذيريد و به نام خدا با او بيعت كنيد «فَبايِعُوهُ عَلي اسم اللّه ».



مردمِ مدينه كه از تهديدِ مخفيانه و نيرنگِ مخفيانه ترِ معاويه، اطلاع نداشتند، هنگامي كه ديدند كه حسين عليه السلام و مخالفانِ ديگر ساكت نشسته اند، گمان كردند كه آن ها همان طوري كه معاويه مي گويد به راستي وليعهديِ يزيد را پذيرفتند؛ از اين رو همگي در همان جا بيعت نمودند، امّا پس از اين كه معاويه و دژخيمانش رفتند، همان مخالف ها، در پاسخِ اعتراضِ مردم به سكوتِ آن ها در برابرِ خطبه معاويه، پرده از توطئه معاويه برداشتند و گفتند: «ما به هيچ وجه وليعهديِ يزيد را نپذيرفته ايم، بلكه هميشه با آن مخالف بوده و هستيم، ولي نيرنگ خفقان بارِ معاويه، موجب شد كه ما را از ترسِ كشته شدن بي نتيجه، ساكت و شما را غافل نمايد.»(17)



اين نمونه اي است از سياستِ ابليسي و دژخيمي حكومتِ معاويه، كه برايِ تحميلِ وليعهدي يزيدش در شهر مدينه به كار برد و طبيعي است كه در مناطق ديگر نيز همين سياستِ «تزوير و شمشير» را بلكه شديدتر از آن را دنبال كرد و بدين وسيله سلطنتِ يزيدش را مستقر ساخت. و مضحك اين جاست كه با آن همه وقاحت باز هم به مصالحِ مسلمين و خواستِ خدا چنگ مي زد، هر چند كه گاه و بي گاه به هدف هايِ شومش تصريح مي كرد و در پاسخِ كساني كه مي گفتند: «با وجودِ حسين فرزندِ علي عليه السلام و سايرِ فرزندانِ مهاجرين، خلافتِ يزيد مسخره است» با لحنِ تحكّم آميزي مي گفت:



اِبْني اَحَبُّ اِلَيَّ مِنْ اَبْنائِهِمْ.(18)



من فرزند خودم را بيشتر از فرزندانِ ديگران دوست دارم و به اين جهت است كه او را جانشينِ خودم مي نمايم و به خاطرِ او، منبرِ پيغمبر، دينِ پيغمبر، قرآن، پيغمبر و خلاصه همه مقدّساتِ اسلام را دستاويز مي كنم.



و به اين ترتيب معاويه به اين رؤيايِ پيغمبر صلي الله عليه و آله تحقّق بخشيد كه ديدند بني اميّه همچون بوزينگان، يكي پس از ديگري بر منبرش بالا و پايين مي روند.



آنچه عجيب است



در عينِ حال، تعجّب در اين نيست كه: معاويه، مقدّسات اسلام را دستاويزِ مقاصدش مي كند و مسجد و منبر پيغمبر صلي الله عليه و آله را پايگاهِ حكومتِ يزيدش مي نمايد. اساسا از شخص تبهكاري مانندِ معاويه كه ساليانِ درازي با استبداد خو كرده و به نام اسلام، مردانِ اسلام و مصالحِ مسلمين را پامال نموده، انتظاري جز اين نيست كه يزيدش را به جاي خودش بگذارد و او را، علي رغم اعتراضِ مؤمنان، بر منبرِ پيغمبر بنشاند و حسين ها را به خاطرِ بيعتِ با او به آستانه مرگ بكشاند. همچنان كه از يزيد هم، انتظاري جز اين نيست كه در راه هوس هاي ابلهانه اش، حسين عليه السلام را و ساير عزيزان پيغمبر صلي الله عليه و آله را به شهادت برساند و كعبه را، كه محور مقدّساتِ اسلام است، ويران بنمايد و هزارها مسلمان را در مكه و مدينه و كربلا و جاهايِ ديگر، غرق در خون بسازد.



بلكه تعجّب در اين است كه: مسيرِ اسلام و مسلمين در كمتر از پنجاه سال دگرگون شد، گويي روزي بود و شب شد، نوري بود و ظلمت شد، اميدي بود و يأس شد، زيرا در همين مسجد مدينه بود كه پيغمبرِ اكرم صلي الله عليه و آله ، آيينِ اسلام را براساس حق و عدالت، ترويج مي كرد و مسلمان ها را در راه مبارزه با تبهكاران و در رأسِ آن ها بني اميّه به حركت مي آورد. و بالاخره بر اثرِ جانفشاني هايِ پيغمبر صلي الله عليه و آله و خاندانش و يارانش بود كه اسلام، پيروز گشت به طوري كه بني اميّه خبيث هم ناچار شدند كه با كمالِ ذلّت و از رويِ سياست تسليم گردند. امّا پس از گذشتِ كمتر از پنجاه سال جريانِ بهت آوري مي بينيم كه هيچ يك از مؤمنان و حتّي هيچ يك از مخالفان تصوّر آن را هم نمي كرد، مي بينيم كه همان بني اميّه ضدِّ اسلام، بر كلِ مللِ اسلامي به نام خليفه پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمانروايي مي كنند و در همان مسجدِ پيغمبر صلي الله عليه و آله از همه مسلمان ها و حتّي از حسين عليه السلام فرزندِ برومندِ پيغمبر صلي الله عليه و آله با زورِ شمشير مي خواهند كه با يزيدِ شرابخوار به عنوان پيشوايِ مسلمان ها بيعت كند آن هم به نام خدا و به خاطر خدا (فَبايِعُوهُ عَلي اسم اللّه ) تفو بر تو اي چرخ گردون تفو.



در طولِ تاريخ، حكومت هاي گوناگوني در مناطقِ مختلفِ جهان به وجود آمده اند. تقريبا همه اين حكومت ها با اين كه از «ارزش هايِ الهي» دور بودند با اين حال، دهها يا صدها سال در خطِ اصليِ خود پيش رفتند و شايد تغييرِ اندكي بر اثرِ دخالتِ قدرت هايِ خارجي پيدا كردند، ولي با كمالِ تأسف مي بينيم كه حكومتِ اسلامي با اين كه براساسِ «ارزش هايِ الهي» بنا شد با اين حال، در مدّتِ كمتر از پنجاه سال فاصله پيغمبر صلي الله عليه و آله و يزيد، صد و هشتاد درجه تغيير كرد تا حدّي كه يزيد به جايِ محمّد صلي الله عليه و آله نشست و خطّ اصلي را به كلّي پامال كرد.



علّتِ اين سقوطِ عجيب چه بود؟



و جالب اين است كه: اين تغييرِ فاحش و وحشت انگيز، بر اثرِ دخالتِ قدرت هايِ خارجي نبود، زيرا قدرت هاي خارجي و از همه مهم تر دو دولتِ بزرگِ روم و ايران كه دو قدرتِ آن روز بودند، در برابرِ پيشرفت هايِ قاطع اسلام به مزبله تاريخ افتادند، بنابراين، تغييرِ فاحش حكومتِ اسلامي در كمتر از پنجاه سال، بر اثرِ جريان هايِ ظلمت انگيزِ داخلي بود كه به دستِ اموي ها و همكاران آن ها گسترش يافت و جامعه اسلامي را به سراشيبيِ ضلالت و فلاكت انداخت، ولي بايد ديد، ريشه جريان هايِ ظلمت انگيزِ داخلي، ريشه قدرت يافتنِ اموي ها، ريشه آماده شدن زمينه برايِ يزيدها چه بود؟ آيا ريشه اين بدبختي هايِ عظيم، چيزي جز انحرافِ خلافت از مسيرِ اصلي بود؟ اگر بود چه بود؟



در واقع، يك پرسشِ مهمِّ شيعه از برادرانِ سنّي، كه سرلوحه بسياري از پرسش ها مي باشد اين است كه: چه كساني به بني اميّه مقام و منصب بخشيدند و سيمايِ مقدّس و قانوني به آن ها دادند و زمامِ امور را به دستِ آن ها سپردند و در نتيجه، باعثِ گمراهي ها و بدبختي ها و فاجعه هاي بعدي نظيرِ فاجعه كربلا گشتند؟ ترديدي نيست كه در آيينِ اسلام و سنّتِ پيغمبر صلي الله عليه و آله هيچ گونه نقصي كه موجبِ انحراف و سقوط گردد نبود. اعتقادِ همه مسلمان ها اين است كه: آيينِ اسلام و سنّتِ پيغمبر صلي الله عليه و آله سرچشمه فضيلت ها و تعالي ها بود؛ از اين رو بايد روشن گردد كه چرا اسلام، دچارِ اين همه انحراف و انحطاط گشت تا حدّي كه در اختيارِ يزيدهاي تبهكار و آشكارا ضدّ اسلام، قرار گرفت و چرا خاندانِ ابوسفيان و خاندانِ حَكَم، كه ملعون پيغمبر صلي الله عليه و آله بودند، توانستند بر سرتاسرِ جهانِ اسلام، مسلّط گردند و خاندانِ پيغمبر و علي عليه السلام را به خاك و خون كشند و مصالحِ مسلمين را پامال كنند؟ شخصيت هايِ مهمّ به اين پرسشِ مهمّ، پاسخ مي گويند. برايِ رعايت اختصار به سه نمونه، اكتفا مي شود و تفصيلِ آن، از بخش هاي قبلي و از كتاب هايِ مربوطه به دست مي آيد:



پاسخ اوّل از ابن عباس، دانشمندِ امّت است كه با تأسف و گريه مي گويد: «... الرَزيَّة، كُلُّ الرزيَّة...»(19) پايه همه بدبختي ها را از هنگامِ رحلتِ پيغمبر صلي الله عليه و آله گذاشتند كه مقامِ خلافت را از مسير درستش منحرف ساختند. پاسخِ دوم از سلمان، پيرِ امّت است كه پس از جريانِ سقيفه به مسلمان ها مي گويد: «كرديد و نكرديد...»(20) كنايه از اين كه شما مسلمان ها مسلمان هايِ واقعي نشديد، زيرا خلافتِ اسلامي را، كه كانونِ رهبريِ دين و دنياست، آن چنان كه پيغمبر صلي الله عليه و آله خواست پيگيري ننموديد، از اين رو با مشكلاتِ روزافزون مواجه مي گرديد. پاسخ سوم از علي عليه السلام امام امّت است كه درباره نقشه دست اندركارانِ سقيفه مي گويد: «اِحْتَجُّوا بِالْشَجَرةِ وَضَيَّعُوا الْثَّمَرَة»(21) آن ها برايِ گرفتنِ خلافت به اين كه حاشيه پيغمبرند، استدلال كردند، ولي متن را و اصل را كنار زدند، از اين رو راه كلّيه انحراف ها را باز نمودند.



علاوه بر پاسخ هايِ مردان بزرگ، عقلِ سالم و تجربه تاريخ هم مي گويد: هر بدبختي كه دامن گيرِ هر جامعه اي مي شود، در آغاز، يك درجه است كه به تدريج افزايش مي يابد تا اين كه به هزارها درجه مي رسد و خطرهاي روزافزون به بار مي آورد. براساسِ همين قانونِ طبيعي است كه پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله از سقوطِ نهايي مردمي كه غيرِ افضل را برگزيده اند خبر مي دهد و مي فرمايد:



ما وَلِيَتْ اُمَّةٌ اَمْرَهُم رَجُلاً وَ فيهِمْ مَنْ هُوَ اَعلَمُ مِنْه اِلاّ لَمْ يَزَلْ اَمْرُهُمْ سِفالاً حَتّي يَرْجِعُوا اِلي ما تَرَكُوه.



هر جمعيتي كه حكومت انسان شايسته تر را كنار بزند و سلطه ديگري را بپذيرد، دم به دم انحراف و انحطاطش بيشتر مي شود تا اين كه به گذشته تيره اش برمي گردد.(22)



سخن پر حكمت پيغمبر صلي الله عليه و آله ، كه شالوده بسياري از مسايل اجتماعي و سياسي و انساني مي باشد، روشنگر مثل معروف است كه مي گويد: «خشت اول چون نهد معمار كج ـ تا به آخر مي رود ديوار كج» و طبيعي است كه ديوار كج هر چه قدر بالاتر برود كجي آن و خطر آن افزونتر مي شود.



به هر حال، بر مسلمانها لازم است درباره اين مسأله واقعا اساسي بينديشند كه چرا يزيد ميمون باز و شرابخوار و كفر پرداز به جاي محمد صلي الله عليه و آله وسلم نشست؟ بينديشند كه چگونه شد كه يزيد و همكاران خون آشامش مانند ابن زياد، عمرسعد، شمر، خولي، مسلم بن عقبه، حصين بن نمير، فرمانروايان جهان اسلام گشتند و حسين ها را با لب تشنه كشتند و مثله كردند و حتّي پيكر آنها را زير سُم ستوران كوبيدند و مدينه را قتل عام و كعبه را ويران نمودند. بينديشند كه چه عواملي موجب شد كه منبر و محراب، قرآن و حديث، جماعت و جمعه، حكومت و قضاوت، جنگ و صلح، نظم و نظام، اقتصاد و سياست، علم و فرهنگ و خلاصه همه چيز اسلام و مسلمين به چنگال يزيد و ساير امويها و تبهكارها افتاد. و بر اثر اين دگرگوني حيرت انگيز، هزارها فاجعه و بدبختي به بار آمد و بنيان اسلام متزلزل گشت و محتواي واقعي اش كنار رفت؟



صريحا بايد گفت: بزرگترين حماقت مسلمانها اين بود كه زير بار خلافت يزيدهاي پليد و آشكارا ضدّ اسلام رفتند. و اينك نيز بزرگترين حماقت بسياري از مسلمانها اين است كه نسبت به اين ننگ عظيم و علل و آثار آن غفلت دارند و تا هنگامي كه گرفتار اين غفلتند؛ يعني، تا هنگامي كه يزيد و يزيدها را نشناسند و ريشه هاي خلافت و سلطنت آن ها را بر جهان اسلام درك نكنند و پيامدهاي شوم آن ها را در تاريخ و فرهنگ و خطِ سيرِ مسلمين احساس ننمايند، امكان ندارد كه توفيق كامل، در دنيا يا در آخرت بيابند. اگر چه بايد گفت: خيانتكارانِ تاريخ و به تعبير مناسب تر، خيانتكاران به تاريخ نگذاشتند و نمي گذارند كه يزيد و يزيدها و موجبات اثرات سلطنت آنها شناخته شوند، زيرا اگر شناخته شوند، اينان نيز كه همگام يزيدهايند پامال مي گردند.

پاورقي

1 ـ الامامة و السياسة، ج1، ص 98.



2 ـ همان، ج 1، ص 98؛ شرح نهج، ج 4، ص58ـ57.



3 ـ شرح نهج، ج 4، ص 57.



4 ـ همان، ج 1، ص 163؛ تاريخ ابن اثير، ج 3، ص82، 141.



5 ـ الامامة و السياسة، ج 1، ص 164؛ عقد الفريد، ج5، ص 106؛ تاريخِ طبري، ج 4، ص 24؛ ارشاد، ص 191.



6 ـ مروج الذهب، ج 2، ص 427؛ تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 203.



7 ـ تاريخ طبري، ج 4، ص 238؛ تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 259؛ مقتل خوارزمي، ج 1، ص 175.



8 ـ تاريخ طبري، ج 4، ص 224؛ تاريخِ ابن اثير، ج 3، ص 249.



9 ـ عقدالفريد، ج1، ص 44؛ تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 251؛ شرح نهج، ج 2، ص 427.



10 ـ الامامة و السياسة، ج 1، ص 171؛ مروج الذهب، ج 3، ص 28؛ تايخ ابن اثير، ج 3، ص 251؛ عقدالفريد، ج 1، ص 44.



11 ـ تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 249.



12 ـ همان، ج 3، ص 249.



13 ـ مقدمه ابن خلدون، ص 49، 176 و 388.



14 ـ مروج الذهب، ج 3، ص 245؛ شرح نهج، ج2، ص 202.



15 ـ الامامة و السياسة، ج 1، ص 183 و 187.



16 ـ همان، ج 1، ص 181، 186 و 190.



17 ـ عقدالفريد، ج 5، ص 113؛ الامامة و السياسة، ج1، ص 190؛ تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 252؛ البيان و التبيين، ج1، ص 330.



18 ـ عقدالفريد، ج5، ص 110؛ الامامة و السياسة، ج 1، ص 174؛ تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 252.



19 ـ شرح نهج، ج 1، ص 133 و ج 2، ص 20؛ انساب الاشراف، ج 1، ص 591.



20 ـ شرح نهج، ج 2، ص 17.



21 ـ شرح نهج، ج 2، ص 2.



22 ـ الغدير، ج 1، ص 198، نقل از ينابيع المودّة.

فرحي،سيد علي