بازگشت

احياي دين از چشم انداز امامت و مدرنيسم



چكيده

جانمايه ي اين نوشتار، آشكار ساختن پيوند پنهان و پيدايي است كه ميان احياي دين، امامت و قرائت و نقد متون وجود دارد و بر سر آن است كه استعداد كشف نشده ي امامت را براي نظريه اي در هرمنوتيك به كار گيرد و آن را به فرايند احيا گره زند و پاره اي از ابهامها و اهمالهاي تئوريك و نيز شماري از تبيينهاي غير ديني را در نقد متون به آب پژوهش فروشويد. هم چنين اين نظريه مي تواند در نقدي ديني و آنتروپولوژيك از گفتمان مدرنيسم راهگشا باشد.

احياي دين بدون نظريه اي در خواندن و نقد متون صورت نمي بندد. از سوي ديگر امامت مي تواند روش و الگويي براي نقد متون به دست دهد يا بهتر بگويم زمينه و بنياد نظريه اي در نقد متون قرار گيرد.بنابراين احياي دين بي تئوري امامت فاقد تبيين مناسب براي فرايند احيا و فرايند نقد متون (كه ملازم يكديگرند) است.

ملاحظاتي تند و گذرا پاره اي از تيرگيها را روشن مي كند:

1- امامت از نظر هستي شناسي امري مستمر و متحول است. امامان هر يك تجليات و پرتوهاي يك نورند كه در جامه ها و جلوه هاي گوناگون فرانموده مي شوند؛ از پگاه آفرينش تا غروب آن در هستي حضور دارند. حضرت مهدي جلوه ي فرجامين حقيقت است و با او طومار زمان فروپيچيده مي شود.

2- از اينرو امامت امري پايان ناپذير است و در اكنون و آينده نيز جريان دارد، ز بي خيال خاطره و حافظه است و ز بي آرمان و آرزو. حضور كليت زمان است (نظريه اي در باب زمان).

3- امامت از نظر سياسي و اجتماعي، همواره نظريه اي نو و تحول ساز فراپيش نهاده و آرامش و جمود و سكون ايدئولوژيهاي حاكم و قاهر را در هر دوره اي (اموي و عباسي و پس از آن تاكنون) برآشفته است. امامت تئوري تحول انقلاب است. اين انقلاب در فهم نيز هست و همواره جوياي شناخت و دريافت نو است.

4- امامت مجرا و وسيله ي فهم دين است. و ابتغوا اليه الوسيله بدين معناست. در دين، امامت و قرآن (كتاب الله و عترتي) همراه و همنشين هستند. هم چنين سخناني از اين دست كه قرآن داراي بطون است و يا «رب ناقل فقه الي افقه منه» تنها در فرهنگ پشتوانه دار شيعي معنا مي يابد و تنها از امامان شيعي صادر شده است. بر پايه ي اين ملاحظات و چند نگاه و ديدگاه ديگر مي توان گفت زمان تك بعدي كه بنياد تفكر غرب و مدرنيسم بر آن است و همواره گذشته را از دست مي دهد تا آنكه آينده را به دست آورد به واقع با حقيقت نسبتي ندارد. در اين چشم انداز آينده، گذشته را ابطال مي كند و پيشرفت گرايي Paogremiom به وداع و وسعت از گذشته فرامي خواند. در اين حال حقيقت امري نسبي است چون همواره در حال پيوستن به گذشته است و آنچه مي ماند تأويلهاي بي پايان و تراكم تفسيرهاي بيكران است.

از اينرو به دو معنا مي توان از معناها يا تأويلهاي بي پايان (يا بطون فراوان) يك متن سخن گفت:

1- بنا به گفتمان مدرنيسم، تأويلهاي بي پايان و سرگرداني كه راهي به حقيقت ندارند چون حقيقتي مطلق وجود ندارد. انباشته شدن معناها به بهاي گم شدن حقيقت و پنهان شدن آن تمام مي شود.

2- بنا به گفتمان امامت تأويلهاي فرجام ناپذير كه استوار و ايستاده بر حققت و در پي كشف آن هستند. در اين روي با همنشيني و همكاري و همكنشي اين تصاوير و تفاسير معنا پيداتر مي گردد و هر دم با تولد معنايي (و البته دوشمند) حقيقت، آشكارتر و شفافتر و ژرفتر نموده مي گردد. ديگر حقيقت نسبي نمي شود بلكه لايه لايه و توبرتو مي گردد (در فرهنگ عارفان؛ شريعت و طريقت و حقيقت روگرفتي از اين معناست) اين نظريه، نخست نيازمند شالوده شكني Deconsteuction زمان تك بعدي و معناي يكه است. در اين انگاره، معناها همديگر را نفي و طرد و ابطال نمي كنند آينده استمرار گذشته و بل با آن يگانه است. فرايند احيا نيز فرايندي نيست كه تنها به گذشته (دوران پيامبر) ارجاع مي دهد بلكه گشوده و گسترده بر روي افق حقيقت است.


مفهوم احياي دين از چشم انداز مدرنيسم

تعبير جديد «احياي دين» به معناي فرايندي است كه مي كوشند سنت ديني را در تقابل با مدرنيته و اشراف و غلبه بر آن تبيين كند. احياي دين در اينجا بر همه تئوريها و تلاشهاي عقلاني اطلاق مي شود كه در قلمرو فرهنگ و انديشه اسلامي صورت پذيرفته و مي پذيرد تا دين را در قالب ساختار نويني در خور خرد و فرهنگ معاصر بريزد و به گمان خود، ميان سنت ديني و مدرنيسم آشتي برقرار كند و دين را با مقتضيات زمان، تطابق و توافق دهد و تفكر ديني را بازسازي كند و ميان ايستايي و سكون سنت و پويايي و تحول مدرنيته راهي براي سازش بگشايد.

اين پديده در نگاه ژرفتر، حاصل القا و تحميل الگوها و محكها و هنجارهاي مدرنيته است.اساسا سنت (Tradition) انگاره و انديشه اي مدرنيستي است. ما به مثابه كساني كه به فرهنگي جز مدرنيته وابسته ايم، در تعريف سنت عامل فعال نيستيم. ايدئولوژي مدرنيسم انگاره سنت و ادعاي چالش آن را با مدرنيته مي آفريند. تا هويت خويش را تعريف كند و در مقام عمل، دگرگوني و تعدد فرهنگها را نابود سازد و سرشت سلطه جوي خود را بر همه فرهنگها غالب و قاهر گرداند؛ به سخن ديگر، سنت اثره اي است كه تنها به سوژه و ذهن مدرنيته وابسه است و بيرون از آن هيچ از هستي برخوردار نيست. مدرنيسم براي تسلط و تصرف و قهر و غلبه بر فرهنگهاي ديگر، مفاهيم و مقوله هاي ويژه اي را در قالب تقسيم بنديهاي خود ساخته، مي آفريند. تقسيم و تقابل سنت و مدرنيسم يكي از آنهاست.

دسته بنديها و انگاره هاي ديگري نيز هستند كه از مدرنيته به وجود آمده اند و از دل و درون ايدئولوژي مدرنيسم سر بر مي كشند تا برتري و اعتبار و توانايي آن را به جوامع و فرهنگهاي ديگر تحميل كنند. اين در حالي است كه در خاطره و حافظه اين فرهنگها هيچ نشاني از اين رويكردها و باورها نمي توان يافت. ويژگي انديشه مدرن توجه به «آن ديگر» براي شناخت خود است؛ با شناخت خود و شناخت آن ديگر براي غلبه بر غير.

مفاهيمي چون شرق / در برابر غرب، درون اسطوره / در برابر درون خرد محوري (ميتوس / ولوگوس)، فرهنگ گفتاري / در برابر فرهنگ نوشتاري، پيشرفت و تكامل / در برابر ثبات و سكون، معرفت درجه اول/ در برابر معرفت درجه دوم (يا معرفت شناسي)، تاريخمداري (يا درك از زمان به مثابه خط تك بعدي) در برابر انديشه غير تاريخمند (يا درك حلقوي از زمان)، همه و همه مفاهيمي از اين دست هستند. اين مقوله ها و مفاهيم، كه دست ساز خرد مدرن و غربي است، مي كوشد تا هويت مدرنيته را موجه و مشروع و مقبول بنماياند و فرهنگها و انديشه هاي «غير مدرن» (يا پيشا مدرن) را در پناه و سايه اين مقولات بشناسد و مفهوم، و به دنبال آن مغلوب كند. دعوت به نگاه بيروني و معرفت شناختي به دين و جامعه و فرهنگ و سراسر پديدارهاي فرهنگي و معرفتي و اجتماعي و در انداختن موج تاريخمندي بر پيكره ذهن آدمي، جز دعوت به پذيرش ضابطه ها و قانونهاي مدرنيسم و اين جهاني كردن و مدرنيزه ساختن دين و جامعه و فرهنگ نيست و يا دست كم بر اين پيشفرض و پيش زمينه استوار و معنادار است.

انديشه تاريخمندي دانشها بر پايه نگرش خطي و تك بعدي به زمان و عرفي كردن آن است. بشري ديدن و قدس پيرايي زمان، مبنا و پشتوانه تئوريك انديشه تاريخمندي فرهنگها و دانشهاست. نگاه بيروني و تاريخ انديش به هر پديده فرهنگي و ديني و اجتماعي، نافي همه ارزشهاي دروني و چشم پوشي از نيك و بد و زشت و زيبا و راست و ناراست آن است. اگر انديشه ديني را محاط و مسقف و پيچيده در انديشه غير ديني بدانيم، بي گمان مرادمان از انديشه غير ديني مدرنيته و به تبع ايدئولوژي مدرنيسم خواهد بود نه چيز ديگر. (آيا مدرنيته بي ايدئولوژي مدرنيسم معنا و مبنا مي يابد؟) بنابراين انديشه ديني در اين نگاه در حصار و حيطه ي بي برونشد مدرنيسم خواهد بود. اين باور كه دين را در تقابل با امري بيرون از خود قرار مي دهد و سوداي سازگاري كردن آن را با مدرنيسم در خيال مي پروراند و مدرنيسم را نه تنها در داوري گزاره هاي ديني، كه در دريافت و شناخت دين جواز ورود و تأثير مي دهد، خود از گفته هاي ويژه مدرنيسم است. احياو بازسازي كه بر اين پايه صورت مي بندد بواقع سودي جز توانمند كردن هاضمه خرد معاصر براي بلعيدن و واردن دين (يا فرهنگهاي پيشامدرن) به دنبال نمي آورد.

بسياري از مقوله هايي كه در قلمرو فلسفه ي دين يا معرفت شناسي ديني پديد آمده، حاصل نگاه ناآشنا و بيگانه مدرنيسم به دين است؛ همچنانكه در خاورشناسي و فرهنگ شناسي و مردم شناسي اقوام غير اروپايي و غير ديني نيز مفاهيمي همانند آنها پديد آمده اند. بواقع نبود تفكر تاريخي در سراسر انديشه اسلامي و عموما فرهنگها و انديشه هاي غير مدرن، مستند و منسوب و مسبوق به نگرش متفاوت پيشينيان از انديشه و زمان و هستي بوده است. اين ادراك متفاوت از هستي و زمان و معرفت، كه امروزه در تفكر غرب منسوخ و مردود انگاشته مي شود، به آنها مجال نمي داده كه تاريخ فلسفه و فكر و فرهنگ و جامعه خود را بنگارند و يا آن را تاريخمند بينگارند. تفكر تاريخي يكسره با عرفي كردن و اين جهاني دانستن زمان و انديشه و هستي پيوند نزديكي دارد.

آيا مي توان فرهنگها، جامعه ها، اديان و بويژه دوره اي را كه دين اسلام در آن پديد آمده است فارغ از محكها و داوريها و تقسيمها و تقابلهاي شناخته شده مدرنيته (مانند فرهنگ گفتاري / و فرهنگ نوشتاري، ميتوس / ولوگوس، تاريخ قدسي / و تاريخ سكولار و اين جهاني و...) فهميد؟ آيا مي توان اين داوري دشوار را درباره اين درونها و فرهنگها و اديان انجام داد و آنها را در يك اكنون جاودانه اي كه كوله باري از خاطره ي تاريخي را بر دوش نهاده و زميني - آسماني است و رؤياهايش حجم و حركت و بانگ و رنگ و وزن دارند و طبيعت و ماده اش در لابلاي نسيم و نور روحاني گم مي شود، نگريست؟

اين قلم تنها طرح اين پرسش را فروتنانه پيش مي كشد و دين پژوهان را به پاسخ فرامي خواند. پرسشي كه تنها هوس فرار از سيطره نگاه هاي سنگين و سربي مدرنيته را در سر مي نشاند.


احياي دين از چشم انداز امامت

«احياي دين» بدان معنا كه آورديم، اساسا پديده اي غير ديني است و بايد به جاي آن از مفهوم ديني «تفقه در دين» و شناخت و فهم دين بهره گرفت. فهم دين فرايندي پايان ناپذير و بركت خيز است كه بر شانه هاي حقيقت تكيه مي كند و چون چشمه اي همواره جوشان، هر دم آب زنده و زلالي را به كام تشنگان فرومي ريزد.

امامت، اصل و عنصر يكه يا مهمي است كه وظيفه فهم دين يا تفقه در دين را تحقق مي بخشد و روش و راه آن را فراپيش مي نهد. امامت نه تنها به مثابه اصلي تاريخي - سياسي و اجتماعي بلكه به مثابه اصلي كه بهره مند از دو سويه تكويني (هستي شناسي) و معرفتي است، پس نمي توان در تفقه در دين از آن چشم پوشيد. تفقه در دين نيز از بن بر پايه خواندن (قرائت) متن مقدس (قرآن) مي ايستد. و بنابراين امامت، خود نظريه اي را در نقد خواندن متون پيش مي آورد و بدين سان، سه امر تفقه در دين و امامت و نقد متون در چنين منظومه اي با هم پيوند مي خورند. تفقه در دين بدون نظريه اي در تفسير و قرائت متن مقدس صورت نمي بندد و امامت نيز خاستگاهي است كه از آن مي توان اين نظريه را استخراج نمود.

اگر چه به هر روي، امامت تنها درتفكر تشيع، معنا و مبنا و پشتوانه و اهميت خود را بازمي يابد و در ديگر نحله هاي وابسته به اسلام چندان مفهوم و مقبول نيست و به جاي آن انگاره سياسي «خلافت» نقش مي گذارد و به شكلي ناپايدار در پستوي تاريخ، پنهان و فراموش مي شود، ولي امامت از بن چيزي ديگر است. ژرفايي و پيوندي كه با گوهر هستي و با روان آدمي دارد، سبب مي شود كه همواره در رود جاودانگي شناور باشد و جدالها و ستيزهاي سياسي و تئوريك و پايان ناپذيري آنها نتواند چيزي از فراگيري و ابديت آن بكاهد. نخست بار، امامت از سويه هستي شناختي آن مطرح مي شود. پديده اي كه سرشتي واقعي - عقلاني و فراواقعي - فراعقلاني را با هم در دل نهان دارد و در دالان اسطوره و واقعيت در تردد است. از يك سو امام، قائمه هستي است و بي او اركان وجود در هم مي ريزد و زمين و زمينيان را به كام مرگ مي كشاند. امام واسطه فيضان وجود و وجود بخشيدن خداوند به سراسر قلمرو امكان است و نابترين و هست ترين و لطيفترين هستي جهان است و سحر آفرينش را تا غروب وجود يكجا مي نگرد و زمان را از ديدگاه غير زماني ادراك مي كند و كاروان رونده و پرشتاب هستي را از بلندترين افق امكاني شهود مي نمايد و از سويي ديگر، خود مانند ديگر آدميان در روزگار و سرزمين ويژه اي زاده مي شود و زندگي مي كند و سرانجام مي ميرد و به تبار و تاريخ و فرهنگ و زمان و جغرافياي ويژه وابسته است و در يك سخن، بحري در يك كوزه و ناكرانمندي در قاب خاكي انساني زميني و زماني است و با همه بهره اي كه از جهان ديگر دارد، در اين جهان چونان يكي از مردمان مي زيد. همه امامان نوري واحدند كه در پيكره هاي جسماني حلول مي كنند و بدين سان تعدد مي يابند. اين نور واحد از گذشته مي دمد تا بر پايي قيامت به يكسان مي تابد و چراغ هدايت آدمي را برمي افروزد، تقدم و تأخر در اين نور نيست و از اين رو فهم دين، فرايندي ارجاع دهنده به گذشته نيست بلكه ارجاع دهنده و معطوف به حقيقت است و مي كوشد كه هر چه بيشتر و ژرفتر، خود را بر افق حقيقت بگشايد و بگستراند. مفهوم گذشته و سنت به معناي ويژه آن آفريده در مدرنيسم است ولي در اين نگاه آينده و گذشته وجود ندارد و اين نور تابان به يكسان پرتو هدايت خود را بر بندگان، ساطع مي گرداند. از اينرو قرآن وحي نيست كه تنها در سده ها پيش بر پيامبر اسلام نازل شده باشد بلكه وحيي كه تكرار هميشگي آيه آيه آن مانند طراوت و تازگي قطره هاي باران است. اينجا زمان، معنا و مفهوم ديگري دارد و به هيچ روي آن را توانايي تخته بند كردن متن مقدس و معاني آن نيست.

بر اين روي، مسأله استمرار و تداوم امامت به مثابه جريان جوي هدايت در كليت هستي، نكته هستي شناختي و سويه تكويني امامت است كه مي تواند در اين زمينه به كار آيد. امامت امري پايان پذير و سپري شونده نيست و در اكنون و آينده حضور دارد. نه بي خاطره و حافظه است و نه بي آرزو و آرمان، بلكه حضور كليت زمان است. آينده در اين ديدگاه، آشكار و معلوم است ولي در انديشه مدرن ناپيدا و مجهول مي ماند. اين امر مستمر و متحول، كه يك حقيقت و يك نور را در جلوه هاي گوناگون جامه مي پوشاند، انديشه اي است كه آن را مي توان تنها در اين ديدگاه يافت.

زمان تك بعدي كه انگاره ويژه مدرنيسم است، همواره در حال از دست دادن و حسرت بر گذشته است. دستيابي به آينده بي از دست دادن گذشته امكان نمي يابد. از اينرو هر معناي نو بر ويرانه معناهاي كهن بنا مي شود و تكوين يك تئوري بي ابطال تئوري پيشين راه به جايي نمي برد و بنابراين توهم پيشرفت و تكامل، همواره راهزن انديشه مدرن است، پيشرفت نه به سوي حقيقت، چرا كه تكرار و توالي بي شمار ابطالها و اسقاطها و نفي ها، آهوي سياه چشم يقين را از برهوت انديشه مدرن رهانده است. دلخوشيهاي زودگذر و زوال پذير به تئوريها، اندك اندك به يأس سياه نسبيت بدل شده است. در اين چشم انداز، معاني با جدالي خونين با يكديگر مي ستيزند و در يك رقابت و تنازع بقا، تئوري اصلح بر جا مي ماند چرا كه همه اين تئوريها در يك افق و عرض هستند و پذيرش يكي بي نفي ديگري معنا ندارد، ولي در انديشه امامت معناها در افق يكديگر نيستند بلكه بيشتر رابطه اي طولي و عمودي دارند و به جاي ستيز بر سر ماندن، همكنشي و همزيستي و تعامل و تفاعل دارند و معناي نو در آنجا به معناي نفي معناي پيشين نيست چرا كه مانند انديشه مدرن، فرايند فهم، فرايندي رو به پيش نيست بلكه رو به ژرفاست؛ ژرفاي حقيقت. حقيقت گر چه يگانه و يكه است ولي جلوه هاي گوناگون و لايه هاي تو به تو و پيچيده دارد و اين خود سبب مي شود كه به رغم يكتايي حقيقت، فهم، فرايندي مستمر و پايان ناپذير گردد و از سرشتي بي فرجام بهره مند شود. اين را مي توان از آموزه هاي امامان نيز دريافت كه قرآن لايه ها و بطون بسيار دارد و ممكن است كسي سخني رادريابد و ديگري آن را بهتر از او ادراك كند (رب ناقل فقه الي افقه منه) حقيقت ژرف است، لايه لايه است، ولي چندگانه نيست و چند گوشه نيست و تعدد ماهيت و محتوا ندارد. اين باطل است كه متكثر و متعدد و متفرق مي نمايد. از اينرو تأويلهاي بي پاياني كه از اين فرايند زاده مي شوند، سرگردان و گمراه نيتسند بلكه استوار و ايستاده بر حقيقت و در پي كشف آن هستند. اين تأويلهاي بي پايان، معنا را از دست نمي دهند بلكه هر دم بيشتر به دست مي آورند؛ در تراكم اين تفسيرها معنا گم نمي شود بلكه اين تفاسير، با همكنشي معنا پيداتر و زيباتر مي گردد.

انديشه پسامدرن، انديشه اي است كه به واكنش در برابر انگاره هاي مدرن مي پردازد و به عزم نسخ آنها (Deconsteuction) سامان مي يابد و با نفي هر گونه مركزيت، مي كوشد كه امنيت را براي آدمي به ارمغان آورد. در اين انديشه تفسير، فرايندي بي پايان است كه در پي ترور معنا و مرگ نويسنده و الغا و نابودي هر گونه رابطه اي ميان متن و واقعيت پديد مي آيد. از پس مرگ معنا «لذت متن» در خواننده آشكار مي شود. بحران بي معنايي زاده مهمترين انديشه انتقادي دوران معاصر است.

بواقع اين انديشه با نگفتن چيزي ما را به اين پندار مي غلتاند كه چيزي براي گفتن دارد. از اينرو نه تنها مي تواند انديشه مدرن را از بن بستي برهاند بلكه خود و آن را در اعماق دوزخي سرد و سياه رها مي سازد و گوهر شبچراغ يقين و ايمان را به دست بادهاي شيطاني مي سپرد.

بدين سان به گمان من انديشه امامت هم در بعد هستي شناختي و هم در آموزه هايي كه از امامان به دست آمده است، اين قابليت را دارد كه در انتقاد بنيادي مدرنيسم و پسامدرنيسم به كار آيد و نسبيت را به فراموشي سپرد و يقين گمشده را از لابلاي آينه هاي تهي و تيره اي كه هيچ باز نمي تابانند، فراچنگ آورد و به پيشگاه بشريت هديه كند.


پاورقي





محمد مهدي خلجي