بازگشت

عبدالله بن عفيف ازدي


او از بزرگان شيعه و از زهاد عصر خود بوده، و يک چشم خود را در جنگ جمل و ديگري را در صفين در رکاب علي عليه السلام از دست داد و ملازم مسجد کوفه گرديد، و روزها تا هنگام شب مشغول عبادت و نماز بوده است. (سفينة البحار 135 /2).

عبيدالله بن زياد براي اينکه مبادا در کوفه شورشي بوجود آيد و يا انقلابي شکل گيرد، دستور داد مردم را در مسجد کوفه گردآوردند، آنگاه بر فراز منبر رفت و خداي را حمد و ثنا گفت و در ضمن کلامش گفت: حمد خدائي را که حق و اهل حق و حقيقت را پيروز کرد! و يزيد و پيروانش را نصرت داد و کذاب پسر کذاب را بکشت!!

عبدالله بن عفيف ازدي از جاي برخاست و گفت: اي پسر مرجانه! کذاب بن کذاب تويي و پدرت و آنکس که تو و پدرت را بر اين سمت گمارد، اي دشمن خدا! فرزندان انبياء را از دم شمشير مي گذراني و اينسان جسورانه بر منبر مؤمنان سخن مي گويي؟!

ابن زياد با شنيدن اين اعتراض در خشم شد و گفت: اين که بود؟!

عبدالله بن عفيف گفت: اي دشمن خدا! من بودم، خاندان پاکي را که خداوند هر پليدي را از آنان دور ساخته مي کشي و گمان داري که مسلماني؟! وا غوثاه! پسران مهاجران و انصار کجايند؟ از اين طغيانگر نفرين شده ي فرزند نفرين شده که پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم با زبان خود او را لعن کرد انتقام نمي گيرند؟!

آتش خشم ابن زياد شعله ورتر گشت و رگهاي گردنش برآمد و گفت: او را نزد من آريد! مأموران از هر طرف به طرف او هجوم آوردند تا او را بگيرند. بزرگان قبيله ي «ازد» که پسر عموهاي او بودند بپاخاسته و او را از دست مأموران عبيدالله رهايي دادند و از در مسجد کوفه بيرون بردند.


ابن زياد به مأموران خود دستور داد که: اين نابيناي ازدي را که خدا دلش را همانند چشمش کور ساخته است گرفته و نزد من آوريد!

چون قبيله ي ازد از اين جريان آگاه شدند، و دور هم گرد آمدند و قبائل يمن نيز اجتماع کرده و با آنان همدست شدند تا از عبدالله بن عفيف دفاع کنند.

چون اين خبر به ابن زياد رسيد، قبائل مضر را طلبيد و آنان را به کمک محمد بن اشعث فرستاده و دستود داد که با آنان تا پاي جان مبارزه کنند.

راوي مي گويد: جنگ شديدي در ميان دو طرف رخ داد، گروهي کشته شدند و سرانجام مأموران عبيدالله بن زياد در خانه ي عبدالله بن عفيف را شکسته وارد خانه ي او شدند. دختر عبدالله با فرياد، پدر حود را از يورش آنان با خبر ساخت، و عبدالله بن عفيف به او گفت: بيمناک مباش، شمشير مرا به من برسان! او شمشير بدست از خود دفاع مي کرد و مي گفت:


انا ابن ذي الفضل عفيف الطاهر

عفيف شيخي و ابن ام عامر


کم دارع من جمعکم و حاسر

و بطل جدلته مغادر [1] .


راوي مي گويد: دختر عبدالله بن غفيف به پدر خود مي گفت: کاش مرد بودم و همدوش تو با اين تبهکاران که کشندگان عترت پاک رسول خدايند مبارزه مي کردم.

سپاهيان ابن زياد اطراف عبدالله بن عفيف را گرفته به او حمله مي کردند و او که نابينا بود با هدايت دخترش با آنان مي جنگيد و از خود دفاع مي کرد، و از هر طرف که بر او حمله مي کردند، دخترش فرياد مي زد که از فلان سوي آمدند، تا سرانجام به او نزديک شدند، دخترش فرياد برآورد که: وا ذلاه! پدرم را احاطه کردند و کسي نيست که او را ياري کند.

عبدالله بن عفيف شمشيرش را مي چرخاند و مي گفت:




اقسم لو يفسح لي عن بصري

ضاق عليکم موردي و مصدري [2] .


و بالاخره او را دستگير کردند و به نزد عبيدالله بن زياد آوردند، چون چشم عبيدالله بر او افتاد گفت: سپاس خداي را که تو را رسوا کرد!

عبدالله بن عفيف گفت: اي دشمن خدا! چگونه خدا مرا رسوا کرد؟! بخدا قسم اگر چشمم باز بود راه زندگي بر شما تنگ مي گرديد.

ابن زياد پرسيد: درباره ي عثمان چه مي گويي؟!

گفت: اي بنده ي بني علاج! و اي پسر مرجانه!؛ و او را دشنام داد که: تو را با عثمان چه کار؟! اگر بدي کرد يا نيکي و اگر اصلاح کرد يا فتنه انگيزي، خداوند ولي مردم است و در ميان آنان به عدل داوري خواهد کرد، ولي تو بايد از من در مورد پدرت و خودت و يزيد و پدر يزيد سؤال کني!

ابن زياد گفت: بخدا سوگند که چيزي از تو نخواهم پرسيد تا مزه ي مرگ را بچشي! عبدالله بن عفيف گفت: الحمد لله رب العالمين، من از خدا شهادت را طلب مي کردم پيش از آنکه مادر تو را بزايد، و از خدا آرزو کرده بودم که به دست منفورترين خلق که خدا او را بيش از همه دشمن دارد، به شهادت برسم، و چون نابينا شدم از فيض شهادت نااميد شدم، اينک خداي را سپاس مي گويم که شهادت را پس از نااميدي، نصيبم کرد و قبولي دعاي پيشين مرا به من نشان داد.

ابن زياد دستور داد تا سر او را از بدن جدا کنند! و مأموران گردن او را زدند و بدنش را در سبخه ي [3] کوفه به دار آويختند. [4]

شيخ مفيد نقل کرده است: مأموران چون او را گرفتند، او با شعار مخصوص، قبيله ي


ازد را به ياري طلبيد، هفتصد نفر مرد از قبيله ي ازد گرد آمدند و او را از دست مأموران عبيدالله به قهر گرفته و به منزلش بردند، و چون روز پايان گرفت، شب هنگام عبيدالله بن زياد دستور دستگيري او را صادر کرد و او را گردن زد [5] . [6] .


پاورقي

[1] «من پسر عفيف صاحب فضل و پاک‏سرشت، عفيف پدرم و او پسر ام‏عامر است؛ چه بسيار زره‏پوش و سر برهنه و پهلوان تاراج کننده‏ي شما را به زمين افکندم».

[2] «سوگند مي‏خورم که اگر چشمم باز بود (نابينا نبودم)، راه آمد و شد را بر شما تنگ مي‏کردم».

[3] «سبخه» منطقه‏ي شوره‏زار را گويند و گويا موضعي در کوفه معروف بوده است؛ همچنين موضعي در بصره، و قريه‏اي در بحرين را نيز «سبخه» گويند. (مراصد الاطلاع 688 /2).

[4] بحارالانوار 119 /45.

[5] ارشاد شيخ ‏مفيد 117 /2.

[6] اقدام شجاعانه و جسورانه‏ي اين پير روشن ضمير در همان آغاز سخنان عبيدالله موجب گرديد که:

1- مجلس و گردهمايي مردم کوفه به هم خورده و عبيدالله در رسيدن به نتيجه‏ي مطلوب و هدفي که در نظر داشت از آن جلسه بگيرد ناکام بماند.

2- اعتراض عبدالله بن عفيف پس از شهادت امام حسين عليه‏ السلام موجب گرديد که روحيه‏ي برخورد با ظلم و ظالم در ميان مرم که از بين رفته بود دگرباره زنده گردد.

3- دستور دستگيري فردي صالح و شناخته شده توسط عبيدالله و بشهادت رساندن او خشم و نفرت عمومي را برانگيخت و زمينه‏ي قيام و نهضت را که بعدها بصورت نهضت توابين شکل گرفت آماده نمود.