بازگشت

گفتگوي شمر با امام


در اينجا شمر بن ذي الجوشن گفت: اگر چنين است که تو مي گويي، من هرگز خداي را با عقيده ي راسخ عبادت نکرده باشم!!

حبيب بن مظاهر گفت: بخدا سوگند که تو را مي بينم خدا را با تزلزل و ترديد بسيار پرستش مي کني! و من گواهي مي دهم که تو راست مي گويي و نمي داني که امام چه مي گويد!! خداي بزدگ بر دل تو مهر غفلت زده است.

امام عليه السلام فرمود: آيا شما در اين هم شک داريد که من پسر دختر پيامبر شما هستم؟!! بخدا سوگند که در فاصله ي مشرق و مغرب عالم، فرزند دختر پيامبري، بجز من نيست. واي بر شما! آيا از شما کسي را کشته ام که از من خونبهاي او را مي خواهيد؟! آيا مالي را از شما تباه ساخته و يا قصاصي بر گردن من است که آن را مطالبه مي کنيد؟!

آنها سکوت کرده و خاموش بودند، چرا که حرفي براي گفتن نداشتند.

بعد امام عليه السلام فرياد برآورد و فرمود: اي شبث بن ربعي! اي حجار بن ابجر! اي قيس بن اشعث! اي يزيد بن حارث! آيا شما براي من نامه ننوشتيد که ميوه ها رسيد، و زمينها سبز شده، اگر بيايي لشکري آراسته در خدمت تو خواهد بود؟!!

قيس بن اشعث گفت: ما نمي دانيم چه مي گويي!! ولي اگر به فرمان بني عم خود تسليم شوي جز نيکي نخواهي ديد!

امام حسين عليه السلام فرمود: نه! بخدا سوگند دستم را همانند افراد ذليل و پست در دست شما نخواهم گذاشت، و از پيش روي شما همانند بردگان فرار نخواهم کرد [1] .

سپس امام عليه السلام فرمود: اي بندگان خدا! من به خداي خود و خداي شما پناه مي برم، ولي بيزارم از گردنکشاني که به روز قيامت ايمان ندارند، و از گزند آنان نيز به خدا پناه


مي برم.

آنگاه مرکب خود را خواباند و به عقبة بن سمعان دستود داد تا زانوان مرکب را ببندد [2] .


پاورقي

[1] «لا والله لا اعطيکم بيدي اعطاء الذليل و لا افر فرار العبيد».

[2] ارشاد شيخ مفيد 97 /2.