بازگشت

ذوحسم


ذوحسم به ضم حاء و فتح سين و يا به ضم سين، و دينوري در «الخبار الطوال» آن را «ذوجشم» با شين و ضم هر دو ضبط کرده است، و اين نام کوهي است که نعمان بن منذر در آنجا شکار مي کرده است. (مقتل الحسين مقرم 182).

روز يکشنبه مطابق با بيست و هفتم از ماه ذيحجه، امام عليه السلام وارد اين منزل شد و


دستور داد که خيمه ها را در اين مکان برپا کردند.

حر بن يزيد با هزار سوار هنگام ظهر از گرد راه فرارسيد و برابر امام عليه السلام با لشکريانش قرار گرفت [1] ، امام رو به اصحاب خود کرد و فرمود: اين گروه را سيراب کنيد و اسبان آنان را نيز آب دهيد!

ياران امام عليه السلام فرمان بردند و لشکريان دشمن حتي اسبان آنان را نيز سيراب کردند! [2] .

علي بن طعان مي گويد: من از جمله ياران حر بن يزيد بودم که در آخرين لحظات به او پيوستم، امام چون تشنگي من و اسبم را مشاهده کرد، فرمود: «انخ الراوية» و راويه نزد ما مشگ آب را گويند، و من مراد حضرت را متوجه نشدم، سپس فرمود: شتر را بخوابان [3] ، پس من آن شتر که مشگ آب را حمل مي کرد، خواباندم. امام فرمود: آب بنوش، من چون خواستم آب بنوشم، آب از دهانه ي مشگ مي ريخت و نمي توانستم به راحتي آب بياشامم. امام فرمود: دهانه ي مشگ را جمع کن، که من نتوانستم، ناگهان امام از جاي برخاست و دهانه ي مشگ را جمع کرد تا من و اسبم آب نوشيديم! [4] .


هنگام نماز ظهر فرارسيد، امام به حجاج بن مسروق جعفي [5] دستور داد تا اذان بگويد، او اذان گفت، و چون هنگام اقامه نماز شد امام حسين عليه السلام در حالي که ردائي بر دوش و پيراهني بر تن داشت از خيمه بيرون آمد و پس از حمد و ثناي الهي فرمود: اي مردم! با معذرت به پيشگاه پروردگار شما، من بسوي شما نيامدم تا اينکه نامه هاي شما به من رسيد و فرستادگان شما نزد من آمدند و از من خواستند که به نزد شما آيم و گفتيد که ما امام نداريم، باشد که بوسيله ي من خدا شما را هدايت کند، پس اگر بر سر عهد و پيمان خود هستيد من به شهر شمام مي آيم و اگر آمدنم را ناخوش مي داريد، من بازگردم.

آن گروه همچنان در سکوت معني دار خود فرورفته بودند، پس امام به موذن دستور داد که اقامه بگويد، او اقامه ي نماز ظهر را گفت، و امام عليه السلام به حر فرمود: تو با اصحاب خود نماز مي گزاري؟

حر در پاسخ گفت: خير ما به شما اقتدا خواهيم کرد!

پس امام حسين عليه السلام نماز ظهر راخواند و به جايگاه خود بازگشت، و حر بن يزيد به خيمه اي که برايش افراشته بودند وارد شد.

در آن آفتاب سوزان، هر سواري لجام اسب خود را گرفته و در سايه ي آن به زمين نشست تا هنگام عصر شد و امام دستور داد که اعلان نماز عصر نمودند و نماز عصر را بجاي آورد و روي به مردم کرده و پس از حمد و ثناي الهي فرمود: اي مردم! اگر تقوي را پيشه سازيد و حق را براي کساني که اهليت آن را دارند بشناسيد، خدا را خشنود مي سازيد، ما اهل بيت سزاوارتر به ولايت بر شما هستيم از مدعياني که ادعاي حقي را مي کنند که مربوط به آنها نيست و رفتارشان با شما بر اساس عدالت


نيست و در حق شما جفا روا مي دارند، اگر شما براي ما چنين حقي را قائل نيستيد و تمايلي به اطاعت از ما نداريد و نامه هاي شما با گفتارتان و آرائتان يکي نيست، من از همين جا باز خواهم گشت.

حر بن يزيد گفت: من از اين نامه هايي که شما فرموديد، اطلاعي ندارم!

امام حسين عليه السلام به عقبة بن سمعان [6] فرمود: آن دو خورجين که نامه هاي اهل کوفه در آن است بياور.

عقبه آن دو خورجين را که پر از نامه بود آورد و نامه ها را بيرون آورده و نزد حر گذاشت. حر گفت: ما از جمله نويسندگان نامه ها نبوديم، و ما مأموريت داريم به محض روبرو شدن، شما را به نزد عبيدالله بن زياد ببريم.

امام حسين عليه السلام فرمود: مرگ به تو از اين پيشنهاد، نزديکتر است [7] . سپس به يارانش فرمود: برخيزيد و سوار شويد، پس آنها سوار شدند و اهل بيت نيز سوار گشتند، پس امام به همراهانش فرمود: بازگرديد! و چون خواستند بازگردند، حر و همراهانش مانع شدند. امام حسين عليه السلام به حر فرمود: مادرت در سوگت بگريد! چه مي خواهي؟

حر گفت: اگر جز شما در اين حال با من چنين سخني مي گفت در نمي گذشتم! ولي بخدا سوگند که نمي توانم نام مادر شما را جز به نيکي ببرم [8] .


امام عليه السلام باز فمود: چه مي خواهي؟

حر گفت: شما را بايد نزد عبيدالله بن زياد ببرم!

امام فرمود: بخدا سوگند به دنبال تو نخواهم آمد.

حر گفت: بخدا سوگند هرگز شما را رها نکنم. و تا سه مرتبه اين سخنان رد و بدل گرديد.

حر گفت: من مأمور به جنگ با شما نيستم ولي مأمورم از شما جدا نگردم تا شما را به کوفه برم، پس اگر شما از آمدن خودداري مي کنيد راهي را انتخاب کنيد که به کوفه ختم نشود و به مدينه هم پايان نيابد، تا من نامه اي براي عبيدالله بنويسم و شما هم در صورت تمايل نامه اي به يزيد بنويسيد! تا شايد اين امر به عافيت و صلح منتهي گردد و در پيش من اين بهتر است از آنکه به جنگ و ستيز با شما آلوده شوم.

امام حسين عليه السلام از ناحيه ي چپ راه «عذيب» و «قادسيه» حرکت کردند در حالي که فاصله ي آنها تا «عذيب» سي و هشت ميل بود، و حر هم با آن حضرت حرکت مي کرد [9] .

عتبه بن ابي العيزار گويد: امام حسين عليه السلام در «ذوحسم» ايستاد و پس از حمد و ثناي الهي و درود بر پيامبر فرمود:

انه قد نزل من الامر ماقد ترون و ان الدنيا قد تغيرت و تنکرت و ادبر معروفها و استمرت جدا [10] فلم يبق منها الا صبابة کصبابة الاناء و خسيس عيش کالمرعي الوبيل، الاترون ان الحق لا يعمل به و ان الباطل لا يتناهي عنه، ليرغب المؤمن في لقاء الله محقأ فاني لا اري الموت الا شهادء و لا الحياة مع الظالمين الا برما [11]


آنچه را که روي داد و پيش آمده است مي بينيد، و دنيا دگرگون شد، آنچه نيکو بود از آن روي گردانده و از آن نمانده است مگر ته مانده اي همانند آن آب که در ته ظرفي بماند و آن را دور ريزند؛ و زندگي، پست و ناچيز است مثل چراگاه ناگوار، مگر نمي بينيد که به حق عمل نمي شود و از باطل پرهيز نمي کنند؛ مؤمن بايد حق طلب و مايل به لقاي پروردگار باشد؛ مرگ را من جز شهادت نمي يابم و زندگاني با ستمگران را غير از ننگ و خفت نمي دانم.

پس از ايراد خطبه ي فوق که در غايت فصاحت است، زهير بپاخاست و روي به ياران کرد و گفت: شما سخن مي گوييد يا من بگويم؟

گفتند: تو سخن آغاز کن.

پس زهير خدا را حمد و ثنا گفت و به امام عرض کرد: يابن رسول الله! ما فراز و بلندي که در گفتار شما بود، شنيديم؛ اي پسر رسول خدا! بخدا سوگند که اگر ما مي توانستيم براي هميشه در اين دنيا زندگي کنيم و تمام دنيا و امکانات آن را در اختيار داشتيم، باز هم شمشير زدن در رکاب تو را انتخاب مي کرديم.

امام عليه السلام در حق او دعا کرد و او را پاسخي نيکو داد [12] .

حر بن يزيد رياحي پيوسته همراه امام حسين عليه السلام رکاب ميزد و هنگامي که مجال مي يافت به امام عرض مي کرد: از براي خدا حرمت جان خويش را پاس دار که من بر اين باورم که اگر گرم ستيز شوي کشته گردي.

امام عليه السلام فرمود: مرا از مرگ مي ترساني؟! آيا اگر مرا بکشيد، ديگر مرگ گريبان شما را نمي گيرد؟ من همان را مي گويم که آن مرد از قبيله ي اوس با پسر عم خود گفت هنگامي که مي خواست رسول خدا را ياري کند:


سامضي و ما بالموت عار علي الفتي

اذا ما نوي حقأ و جاهد مسلما





وواسي الرجال الصالحين بنفسه

و فارق مثبورأ و خالف مجرما


فان عشت لم اندم و ان مت لم الم

کفي بک ذلا ان تعيش و ترغما [13] .


چون حر اين اشعار را از امام شنيد، کناره گرفت و با همراهان خود با فاصله ي کمي از امام، مسير ديگري را انتخاب کرد [14] .


پاورقي

[1] احمد بن سهل اين ملاقات را در منزل زباله ذکر کرده است (البدء و التاريخ 10 /6).

[2] اين، علت آن دستوري بود که امام عليه‏ السلام در منزل شارف به ياران خود فرمودند تا آب فراوان بردارند.

[3] امام عليه‏ السلام از «راويه» شتري را که مشگ آب را بر آن حمل مي‏شد، قصد کرده بودند، چه آنکه اهل حجاز شتر را راويه گويند، و چون علي بن طعان عراقي بود و اهل عراق مشک را راويه گويند، منظور امام عليه‏ السلام برايش روشن نبود.

[4] خوارزمي در اينجا اين اضافات را ذکر کرده است: امام حسين عليه‏ السلام به آن سپاه گفت: شما کيستيد؟

در جواب گفتند: ما اصحاب امير عبيدالله بن زياد هستيم.

حضرت فرمود: فرمانده‏ي شما کيست؟

گفتند: حر بن يزيد رياحي.

امام عليه‏ السلام از حر پرسيد: به ياري ما آمدي يا به جنگ ما؟

او گفت: ما براي مقابله و جلوگيري شما آمديم.

امام عليه‏ السلام فرمود لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم. (مقتل الحسين خوارزمي 230 /1).

[5] او مؤذن امام عليه‏ السلام بوده و از جمله شهداي کربلاست که ترجمه‏ي او را بعدأ ذکر خواهيم کرد.

[6] عقبة بن مسعان، غلام رباب دختر امروالقيس زوجه‏ي امام حسين عليه‏ السلام بوده است (ابصار العين 7).

[7] «الموت ادني اليک من ذلک». خوارزمي نقل کرده که امام عليه‏ السلام لبخندي زد و اين جمله را فرمود. (مقتل الحسين 232 /1).

[8] حر بن يزيد مي‏توانست در پاسخ امام عليه‏ السلام رعايت ادب ننموده و اهانت نمايد، ولي رعايت ادب کرد و موقعيت الهي امام عليه‏ السلام او را از جواب توأم با اهانت بازداشت، و شايد يکي از اموري که در هدايت و نجات او و در پايان کار روي آوردن به امام عليه‏ السلام و توبه کردن نقش بسزائي داشته است همين احترام و رعايت ادب او بوده است.

[9] تاريخ طبري 400 /5.

[10] در مثير الاحزان و الملهوف «حذاء» آمده است.

[11] تاريخ طبري 403 /5.

[12] ابصار العين، ترجمه زهير 96.

[13] «من مي‏روم و مرگ براي جوانمرد ننگ نيست اگر براي خدا باشد و مخلصانه بکوشد، و با مردان نيکوکار به جان مواسات نمايد، چون بميرد مردم بر مرگ او اندوه خورند و نابکاران از سر عناد برخيزند. پس اگر زنده ماندم پشيمان نيستم، و اگر بميرم ملامت نشوم، ذلت تو را بس که زنده باشي و خوار گردي و ناکام بماني».

[14] کامل ابن ‏اثير48 /4.