بچه ارمني
((حضرت اباالفضل (ع ))) بود. ناگاه مي بيند در خانه اي باز شد و يك مرد ارمني بيرون آمد.
از وضع عزاداري و گريه مردم تعجب مي كند،و مي گويد: چه خبر است ؟ آن مرد عزادار مي گويد: ((امروز متعلق به باب الحوائج ((حضرت اباالفضل (ع ) است .))
مرد ارمني مي گويد:
من بچه پسري دارم كه دستهاي او فلج است .
((مرا راهنمائي كن كه از ((حضرت اباالفضل شفاي او را بگيرم .))
آن مرد مي گويد: ((امروز روز ((حضرت اباالفضل است برو بچه ات را بياور و دستهايش را به علم و پرچم آن بزرگوار بمال .)) مرد اومني هم با عجله با حال گريه دست هاي بچه را به علم مي مالد و توسل پيدا مي كند و منقلب مي شود.
نعره مي زند و غش مي كند، مردم منقلب مي شوند و مي گويند:
كه چه شده ؟ اين مي گويد:
به مردم گفتم : كاري به او نداشته باشيد، او را به حال آورديم سؤ ال كرديم چه شده ؟
گفت : ((مگر نمي بينيد بچّه ام دستهايش را بآورد و شفا پيدا كرده .)) (137)
پاورقي
137- همان ، ص 451