بازگشت

شركت با اباالفضل (ع)


در وسط گردنه ديدم ماشين نفت كشي از سرگردانه پيدا شد و مقداري كه آمد، من متوجه شدم كه ترمز او پاره شده و حالاست كه آن ماشين حسب عادت ماشين ما را زير ميگيرد و شصت مسافري كه همه زوار قبر(( آقاامام حسين (ع ))) هستند له و نابود مي شوند و راه فراري هم اصلاً براي خود نمي ديدم .

دستم رفت رو درب ماشين كه پهلويم بود باز كنم و خود را بيرون پرتاب كنم كه اقلاً خود كشته نشوم ، ناگهان ماشين نفت كشي كه به سرعت بطرف ما مي آمد، سرش برگشت و بكوه خورد و خوابيد.

من اتوبوس را نگاه داشتم و دويدم ، ديدم ، درب ماشين به كوه گير كرده و راننده صدمه اي نديده و لكن نمي تواند از ماشين بيرون بيايد، ما به زحمت درب ماشين را باز كرديم و راننده را بيرون كشيديم ، به مجرد اينكه از ماشين بيرون آمد، سئوال كرد:

شما چه مذهبي داريد؟

گفتيم : مسلمان و شعيه هستيم .

گفت : مرا هم بدين اسلام و مذهب شيعه دلالت كنيد، چون من ارمني هستم و به كيش نصرانيت معتقد بودم .

گفتيم : بگو:(( اشهدان لااله الا الله و ان محمدا رسول الله و ان علي ولي الله ))، بعد از آنكه شهادت را بزبان جاري كرد، گفت : ((عباس كيست ))؟

ما گفتيم :(( عباس فرزند امام اول از ائمه ما حضرت علي بن ابي طالب (ع ) است .)) چطور شد كه از(( عباس )) سئوال كردي ؟

گفت : در ايران كه رانندگي ميكردم ، رفقاي راننده شيعه ميخواستند مرا بمرام تشيّع دلالت و رهبري نمايند، ولي من قبول نمي كردم ، از راه دلسوزي و نصحيت بمن مي گفتند(( هر وقت در جايي بيچاره شدي و خواستي خود را از گرفتاري نجات دهي ، بگو:(( يا اباالفضل العباس )). او قطعاً از تو دادرسي خواهد كرد)).

اين مطلب در ذهنم بود تا اينكه اَلا ن بالاي گردنه كه سرازير شدم ، يك وقت متوجه شدم كه ترمز بريده و يقين كردم كه من با ماشين به ته دره سقوط مي كنم و بدنم قطعه قطعه مي شود، لذا از روي ناچاري چند مرتبه گفتم :(( يا اباالفضل )). ((حضرت ماشين مرا حفظ كرد و جان مرا نگه داري فرمود)) و من تا زنده هستم ثلث در آمد ماشينم را وقف (( حضرت اباالفضل (ع ) ))كردم و در راه روضه خواني او مصرف مي كنم و همان جا انگشت خود را به مُرَكَّب زد و روي ماشين نوابوالفضل العباس (ع ))). (94)


پاورقي

94- منهاج البيان ، 24