عباس (ع ) زنم را شفا داد
دقيقاً يك شب جمعه اي بود مثل امشب ، من بنا داشتم به گلستان شهداء بروم .
پيش من آمد، از چهره اش معلوم بود خيلي پريشان است گفتم :
آقا موسي چته ؟! گفت : خانمم مريض است .
گفتم : خدا شفايش دهد. گفت : ديگه از اين حرفها گذشته ،
گفتم : ((من امشب به نيابت از خانم شما يك روضه حضرت ابوالفضل (ع ) مي خوانم ، تا خدا شفايش دهد.))
ديدم زد زير گريه ، و گفت : جانم فداي ((اباالفضل ))، دو تا گوسفند نذرش كردم ، و به ((عباس )) بگو،
موسي گفت : خانمم مريض است و ((با همان زبان و حالت خودش مي گفت و گريه مي كرد.)) من به گلستان شهدا آمدم با همين زبان ساده مطرح كردم ، يك حال عجيب و غريبي به وجود آمد.
بعد صبح به قائميه رفتم و در آنجا گوش زد كوچكي كردم .
ظهر جمعه ديدمش كه از كوچه بيرون مي آيد.
گفتم : چه خبر؟! گفت : حال خانمم خيلي خوب شده ، نمي دانم چه شده كه از ساعت 12 به بعد اين خانمم زنده شده .
راستي ديشب به ((عباس )) گفتي((عباس زنم را شفا داد)) و دوباره زد زير گريه . (90)
پاورقي
90- لصديق المولف