بازگشت

دست بريده


((حضرت آية الله آملا حبيب الله كاشاني رضوان الله تعالي عليه )) فرمود:

يك عده از شيعيان در ((عباس آباد هندوستان )) دور هم جمع مي شوند و شبيه ((حضرت عباس (ع ))) را در مي آورند، هر چه دنبال شخص تنومند و رشيد گشتند، تا نقش حضرت را روي صحنه در آورد پيدا نكردند.

بعد از جستجوي زياد، جواني را پيدا كردند، ولي متأ سفانه پدرش از دشمنان سرسخت ((اهل بيت (ع ))) بود، بناچار او را در آن روز شبيه كردند، وقتي كه شب فرا رسيد و جوان راهي منزل مي شود موضوع را به پدرش مي گويد.

پدرش مي گويد: مگر عباس را دوست داري ؟

جوان مي گويد: چرا دوست نداشته باشم ، جانم را فداي او مي كنم .

پدرش مي گويد: اگر اينطور است ، ((بيا تا دستهاي تو را به ياد دست بريده عباس قطع كنم .)) جوان دست خود را دراز مي كند.

پدر ملعون بدون ترس دست جوانش را مي برد، مادر جوان گريان و ناراحت مي شود و گويد: ((اي مرد تو از (حضرت فاطمه زهرا) شرم نمي كني ؟))

مرد مي گويد: اگر ((فاطمه )) را دوست داري بيا تا زبان تو را هم ببرم ، خلاصه زبان آن زن را هم قطع مي كند و در همان شب هر دو را از خانه بيرون مي اندازد و مي گويد:

برويد شكايت مرا پيش ((عباس )) بكنيد.

مادر و پسر هر دو به ((مسجد عباس آباد)) مي آيند و تا سحر دم ((منبر)) ناله و ضجه مي زنند، آن زن مي گويد:

نزديكيهاي صبح بود كه ((چند بانوي مجلله اي را ديدم كه آثار عظمت و بزرگي از چهره هايشان ظاهر بود.

يكي از آنها آب دهان روي زخم زبان من ماليد فوري شفا يافتم .))

دامنش را گرفتم و گفتم : جوانم دستش بريده و بي هوش افتاد، بفريادش برسيد.

آن بانوي مجلله فرموده بود آن هم صاحبي دارد.

گفتم : شما كيستيد؟ فرمود: ((من فاطمه مادر حسين هستم .))

اين را فرمود و از نظرم غايب شد، پيش پسرم آمدم ، ديدم دستش خوب و سلامت است .

گفتم : چطور شفا يافتي ؟

گفت : در آن موقع كه بي هوش افتاده بودم ، ((جواني نقاب دار بر سر بالينم آمد و فرمود:

دستت را سر جاي خود بگذار وقتي كه نگاه كردم هيچ اثري از زخم نديدم و دستم را سالم يافتم .))

گفتم : آقا مي خواهم دست شما را ببوسم يك وقت اشكهايش جاري شد و فرمود: ((اي جوان عذرم را بپزير چون دستم را كنار نهر علقمه جدا كردند.))

گفتم آقا شما كي هستيد؟ فرمود: ((من عباس بن علي (ع ) هستم )) يك وقت كسي نيست . (71)


پاورقي

71- نقل از تذكرة الشهداء، 247