بازگشت

شربت


((باقريه درب كوشك )) اصفهان بودم كه با شيخ پيرمردي از اهل خوزستان آشنا شدم به او گفتم :

از كراماتي كه از ((آقا حضرت اباالفضل (ع ) )) با چشم خود ديده ايد برايم نقل كنيد.

گفت : من وقتي كه جوان بودم هر چه درس مي خواندم توي مغزم نمي رفت تا اينكه يك روز خواندم كه طلبه اي هر چه درس مي خواند نمي فهميد.

و درس نخوانده مي خواست عالم شود، متوسل به ((حضرت اباالفضل (ع ))) مي شود تا اينكه يك شب خواب مي بيند حضرت چوب در دست دارد و او را مي خواهد بزند، حضرت به او فرمود: بايد بروي درس بخواني ، از خواب بيدار مي شود و دنبال درس را مي گيرد و از علماء مي شود.

تا اين داستان را ديدم دلم شكست و گريه زيادي كردم و بعد خوابم برد، در عالم خواب ديدم ((آقا حضرت اباالفضل (ع ) مقداري شربت به من عنايت فرمود)) وقتي كه از خواب بيدار شدم و رفتم سر كتاب ديدم همه را متوجه مي شوم ، هنگامي كه سر درس رفتم از استادم اشكال مي گرفتم .

يك روز از بس از استادم اشكال گرفتم از دستم خسته شد، بعد از درس در گوشم فرمود: ((آنچه كه حضرت اباالفضل (ع )كرده )) اينقدر سر درس اشكال تراشي نكن . (22)


پاورقي

22- مؤ لف