بازگشت

داش علي


((داش علي )) بود، كه چند سال پيش فوت شد. در زمان حياتش يك روز من از توي بازار رد مي شدم ، ديدم ((داش علي )) بازار را قُرقُ كرده و چاقويش را هم دستش گرفته و يك نفس كش جرأ ت نطق نداشت ، آن روزها هنوز ماشين و اتومبيل نبود، من با قاطر به مجالس ‍ ((سوگواري حضرت سيدالشهداء (ع ))) مي رفتم . از سرگذر كه رد شدم متوجه شدم كه مرا ديد وتا چشمش به من افتاد، گفت : از قاطر پياده شو، پياده شدم گفت : كجا مي روي ؟ ديدم مست مست است ، و بايد با او راه رفت ، گفتم : به مجلس روضه مي روم ، گفت : ((يك روضه ابوالفضل همينجا برايم بخوان ،)) چون چاره اي نداشتم ، يك روضه ((اباالفضل (ع ))) برايش خواندم ، ((داش علي )) بنا كرد گريه كردن ، اشكها روي گونه اش مي غلتيد و روي زمين مي ريخت ، چاقويش را غلاف كرد و قرق تمام شد (بعد فهميدم همان روضه كارش را درست كرده و باعث توبه اش شده بود.) چند سال بعد داش علي مُرد، چند شب بعد از فوتش او را در خواب ديدم ، حال او را پرسيدم ، مثل اينكه مي دانست مي خواهم وضع شب اول قبرش ‍ را بپرسم . گفت : راستش اينست كه تا آمدند از من سئوالاتي بكنند، سقائي آمد (مقصودش حضرت ابوالفضل (ع ) بود) و فرمود: ((داش علي غلام مكارش نداشته باشيد.)) (4)