بازگشت

حضرت عباس آسيد حسين را بر ترك اسب خود سوار كردند


اين قضيه توسط حجة الاسلام والمسلمين حاج شيخ عباس الرئيس کرماني نقل شده است:متوفي تکيه ي حضرت ابوالفضل عليه السلام در شهر راور (از شهرهاي کوچک حومه ي کرمان) اين قضيه را براي اينجانب عباس شيخ الرئيس نقل کرد:

پدر مادرم به نام آقا سيد حسين، که در سن نود و دو سالگي از دنيا رفت، دو روز


قبل از مردنش جريان جالب و شنيدني زير را تعريف کرد. وي گفت:

در ايام جواني، با عده اي از اهل راور عازم کربلا شديم. بين انار و بياض (طريق کرمان - يزد) منزل کرديم. يکي از همراهان قلم به دست گرفت و گفت: به آقا سيد حسين، هر کس هر مقدار کمک مي کند بگويد.

هر کدام چيزي گفتند، يک نفر گفت: من فلان مبلغ را مي دهم نه بيشتر! و بالاخره با آمارگير نزاع کردند. گفتم: من اصلا چنين پولي را نمي پذيرم و با شما هم به عراق نمي آيم! هر چه اصرار کردند، از رفتن با آنها امتناع کردم. بالأخره آنها رفتند و من در بيابان ماندم.

دو زانو رو به قبله (عراق) نشستم و متوسل به امام حسين عليه السلام شدم و عرضه داشتم: «آقا، اگر مرا دعوت کرده ايد، خرج راه را هم بدهيد!» که ناگهان سواري را در کنار خود ديدم که فرمود: سوار شو! من نمي توانستم بر اسب سوار شوم، ايشان دفعه ي دوم و سوم نيز اين سخن را تکرار فرمودند. من عرض کردم: دستم را بگيريد. فرمودند: مگر نمي بيني که دست در بدن ندارم!

بالأخره سوار شدم و بعد از دقايقي خود را در قبرستاني ديدم. آن بزرگوار فرمودند: اينجا کربلاست! وقتي که همه ي کارهاي خود را انجام دادي، به اينجا برگرد تا تو را به محل سکونت برسانم!

من پس از زيارت اعتاب مقدسه به همان نقطه آمدم و دوباره حضرت قمر بني هاشم عليه السلام در آنجا پيدا شدند و مرا بعد از چند لحظه به قبرستان راور رساندند! ناگفته نماند که رفقاي من پس از 26 روز در کربلا به من ملحق شدند و هر چه علت را جويا شدند، چيزي نگفتم و تا اين ساعت به هيچ شخص ديگري هم جريان اين تشرف و زيارت را نگفته ام!

والسلام علي العبد الصالح مولانا العباس و رحمة الله و برکاته. [1] .



پاورقي

[1] چهره‏ي درخشان ج 2، ص 551.